متون ادبی کهن «مصیبت‌نامه»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
آن یکی دیوانه حیران میشتافت

کلهٔ در راه گورستان بیافت

کرد پرخاک و نهفتش بر زمین

آن یکی گفتش چرا کردی چنین

گفت مجنونش که ای از کار دور

بوده است این کله پر باد غرور

میکنم پرخاک این سر تا مگر

چون در آمد خاک باد آید بدر

گرچه سر بر آسمان داری کنون

در زمین چون آسمان گردی نگون

کار و بار تو در این عالم بود

چون تو رفتی آن همه ماتم بود

نیست آنجا جز فنا را هیچ روی

زانکه آنجا در نگنجد هیچ موی
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    کرد مجنونی بگورستان نشست

    مردهٔ را سردرآورده بدست

    موی از آن سر پاک برمیکند زود

    در میان خاک میافکند زود

    سایلی گفتش چه میجوئی ازین

    گفت ای غافل چرا گوئی چنین

    مینگنجیدست این سر در جهان

    لیک موئی در نگنجد این زمان

    همچو گوئی کردهای گم پا و سر

    این چه سرگردانی است ای بیخبر

    بر کنار آی از همه کار جهان

    پیش از آن کت در ربایند از میان

    هیچ را چون پایداری روی نیست

    دشمنی و دوستداری روی نیست

    گوئیا آس فلک سود و نسود

    هرچه هست ای جان من بود و نبود

    روی را چون نیست روی اینجا بدن

    فرق نبود زشت یا زیبا بدن

    موی را چون نیست در بودن امید

    پس کنون خواهی سیه خواهی سپید

    گر کسی آمد ببالا بازگشت

    قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت

    غم مخور گر خنده زد برقی و مرد

    شبنمی افتاد در غرق و بمرد

    کار و بار عالم حس هیچ نیست

    تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست

    زندگی عالم حس عالمی

    هست در جنب حقیقت یک دمی

    هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت

    من نخواهم گر همه باشد بهشت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آن یکی عیسی مریم را چه گفت

    گفت ای طاق ترا خورشید جفت

    از چه خود را مینسازی خانهٔ

    گفت آخر من نیم دیوانهٔ

    هرچه نبود تا ابد همبر مرا

    آن کجا هرگز بود در خور مرا

    هرچه آن با تو فرو ناید براه

    فرق نبود چه گدا آنجا چه شاه
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خسروی میرفت در صحرا و شخ

    با سپاهی در عدد مور و ملخ

    جملهٔ صحرا غبار و گرد بود

    بانگ پیل و کوس و بردا برد بود

    بود بر ره شاه را ویرانهٔ

    خفته بر دیوار آن دیوانهٔ

    شاه چون پیش آمدش او برنخاست

    همچنان میبود کرده پای راست

    شاه گفتش ای گدای خاک راه

    تو چرا حرمت نمیداری نگاه

    شاه میبینی و لشکر پیش و پس

    برنخیزد چون منی را چون تو کس

    پیش شه دیوانهٔ آزادوش

    همچنان خفته زبان بگشاد خوش

    گفت آخر از چه دارم حرمتت

    یا کجا در چشمم آید نعمتت

    گر بقارونی برون خواهی شدن

    همچو قارون سرنگون خواهی شدن

    ور چو نمرودی تو از ملک و سپاه

    همچو او گردی بیک پشه تباه

    ور نکو روئیست در غایت ترا

    کافری باشی ز ترکان ختا

    ور ترا علمست و با آن کار نیست

    از تو تا ابلیس ره بسیار نیست

    ور تو همچون صاحب عادی بزور

    سردهد چون عوج یک سنگت بگور

    ور بهشت آمد سرایت خشت خشت

    همچو شدادت کشند اندر بهشت

    ور نداری این همه عیب و بدی

    پس چو هم باشیم هر دو در خودی

    هر دو از یک آب در خون آمدیم

    هر دو از یک راه بیرون آمدیم

    هر دو از یک زاد بر پائیم ما

    هر دو از یک باد برجائیم ما

    هر دو در یک گز زمین افتادهایم

    هر دو اندر یک کمین افتادهایم

    هر دو از یک مرگ خیره میشویم

    هر دو با یک خاک تیره میشویم

    در همه نوعی چو باتو همدمم

    من چرا برخیزم ازتو چه کمم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سالک آتش دل شوریده حال

    شد ز خیل حس برون پیش خیال

    گفت ای در اصل یک ذات آمده

    پنج محسوست مقامات آمده

    تو یکی و جملهٔ پاک و نجـ*ـس

    میکنی ادراک همچون پنج حس

    شم و ذوق و لمس با سمع و بصر

    کرده یک لوح ترا ذات الصور

    آنچه حاجت بود پنج آلت برونش

    تو بیک آلت گرفتی در درونش

    پارهٔ چون دور بودی از عدد

    پنج مدرک نقدت آمد از احد

    چون زمانی و مکانی آمدی

    پنج ره در خرده دانی آمدی

    گرچه بودت پنج محسوس آشکار

    مدرکت هر پنج شد در پنج یار

    چون نیارستی بیک ره پنج دید

    از زمان ذات تو چندین رنج دید

    وی عجب از پنج ادراک قوی

    صورتی ماند از زمانه معنوی

    چون بوحدت آمدی نزدیک تر

    بود راه تو ز حس باریک تر

    پس بوحدت از عدد درکش مرا

    ره بمن بنمای و کن دلخوش مرا

    تا برون آیم ز چندین تفرقه

    خرقه بر آتش نهم ازمخرقه

    سر بوادی محبت آورم

    ره درین غربت بقربت آورم

    زین سخن همچون خیالی شد خیال

    حال بر وی گشت حالی زین محال

    گفت من زین نقد بس دور آمدم

    زینچه میجوئی تو مهجور آمدم

    چون بمن در خواب میآید خطاب

    کی توانم دید بیداری بخواب

    هیچ صورت هیچ معنی هیچ کار

    نیست جز در پرده بر من آشکار

    آنکه در پرده بود فریاد خواه

    دیگری را چون دهد در پرده راه

    هیچ نگشاید ز من در هیچ حال

    من خیالم چند پیمائی خیال

    گر طلبکاری ازینجا نقل کن

    پای نه بر حس و ره بر عقل کن

    سالک آمد پیش پیر مهربان

    حال خود با او نهاد اندر میان

    پیر گفتش هست دیوان خیال

    از حس و از عقل پر خیل مثال

    هرکجا صورت جمال آرد پدید

    زو مثالی در خیال آرد پدید

    قسم حس آمد فراق اما خیال

    نقددارد از همه عالم وصال

    هرچه خواهد جمله در پیشش بود

    وینچنین وصلی هم از خویشش بود

    حس چنان در بعد افتادست طاق

    کز وصال نقد بیند صد فراق

    نانهاده یک قدم در وصل خویش

    صد فراقش آید از هر سوی پیش
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بوعلی دقاق آن شیخ جهان

    شد بنزدیک مریدی میهمان

    آن مرید از عشق او میسوخت زار

    کرده بودش روزگاری انتظار

    شیخ بنشست آن مرید نونیاز

    گفت شیخا کی بخواهی رفت باز

    گفت ناافتاده وصلی اتفاق

    پیش باز آوردی آواز فراق
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    کاملی گفتست کز بیم گـ ـناه

    گر نبودی پیش حاصل رنج راه

    یا زجان کندن بلا بودی و بس

    یا عذاب گور بودی پیش و پس

    یا صراطستی و یا میزانستی

    هرچه هستی آن همه آسانستی

    این همه سهل است اگر نبود فراق

    چون بود فرقت دلی پر اشتیاق

    هر عذابی کان همی داند یکی

    جمله در جنب فراقست اندکی

    تو چه دانی ای پسر سوز فراق

    عاشقی داند دلی پراشتیاق

    تو چو عاشق نیستی دل مردهٔ

    دعوی عشق از چه در سرکردهٔ
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خواندمحمود را سر بی خویشئی

    عاشقی را مانده در درویشئی

    عاشق درویش بود و سوخته

    سـ*ـینهٔ همچون چراغ افروخته

    گفت ای درویش با من راز گوی

    نکتهٔ از عشق وعاشق بازگوی

    زانکه میگویند مرد عاشقست

    هرچه تو در عشق گوئی لایقست

    بود ایاز ماهروی آنجایگاه

    چست بر پای ایستاده پیش شاه

    عاشق درویش گفت ای شهریار

    تو نهٔ عاشق ترا با این چکار

    نکتهٔ عشاق عاشق را سزاست

    گر نپرسی چون نهٔ عاشق رواست

    شاه گفت آخر چرا عاشق نیم

    عاشقی را به ز تو لایق نیم

    گفت اگر تو هیچ عاشق بودهٔ

    شاد بنشسته نمی آسودهٔ

    خوش بود عاشق نشسته دل بجای

    بر سرش استاده معشوقش بپای

    عشق را گر بودئی صاحب یقین

    نیستی استاده معشوقت چنین

    کار و بار سلطنت داری تو دوست

    پس بسر باریت عشقی آرزوست

    عشق در درویشی و خواری دهند

    نه بکار و بار سر باری دهند

    خسروی بس باشدت ای شهریار

    عشق و درویشی برو با من گذار

    عشق در معشوق فانی گشتن است

    مردن او را زندگانی گشتن است

    زندگانی گر ترا از مرگ نیست

    عاشقی ورزیدنت پر برگ نیست

    در مقام عشق اگر بالغ شوی

    از عذاب جاودان فارغ شوی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    یک شبی میگفت یحیی ابن المعاد

    گر مرا بخشند دوزخ در معاد

    هیچ عاشق را نسوزم تا ابد

    زانکه صد ره سوختست او از احد

    هر که او یکبار نه صد بار سوخت

    چون توان از بهر او‌آتش فروخت

    سایلی گفتش اگر کار اوفتد

    عاشقی را جرم بسیار اوفتد

    سوزیش یانه چو باشد جرم کار

    گفت نه کان جرم نبود اختیار

    کار عاشق اضطراری اوفتد

    زان ز فرط دوستداری اوفتد

    هیچ عاشق را ملامت روی نیست

    سوختن او را قیامت روی نیست

    نیست رنج زیرکان در هیچ حال

    سخت تر از صبر کردن بر محال

    لیک عاشق کز محالی دم زند

    گرمی او عالمی بر هم زند

    گرمحالی گوید او واجب بود

    ور حجابی افتدش حاجب بود
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    در رهی میشد سلیمان با سپاه

    دید جفتی صعوه را یک جایگاه

    هر دو عشق یکدگر میباختند

    هر دو با دل سوختن میساختند

    گاه این یک ناز کرد و گاه آن

    گاه این آغاز کرد و گاه آن

    صعوهٔ عاشق زفان بگشاد و گفت

    تو به نیکوئی مرا طاقی و جفت

    هرچه فرمودی چنان کردم همه

    کارهای تو بجان کردم همه

    ور دگر فرمائیم فرمان کنم

    هرچه تو حکمم کنی از جان کنم

    گر توام گوئی فرو آرم بخود

    قبهٔ ملک سلیمان از لگد

    چون سلیمان رفت با ایوان خویش

    گفت تا آن سعوه را خواندند پیش

    صعوه چون آمد بدید آن کار و بار

    شد ز لرزیدن چو برقی بیقرار

    پس سلیمان گفت چندینی ملاف

    صعوهٔ را لاف مه از کوه قاف

    تو که قادر نیستی یک حبه را

    از لگد چون بشکنی این قبه را

    از سلیمان صعوه چون بشنود راز

    گفت ای در دین و دنیا سرفراز

    نامهٔ ناموس عاشق را مدام

    مهری از یطوی و لایحکی تمام

    عاشقان از بس که غیرت داشتند

    جان خود را غرق حیرت داشتند

    از سر جان پاک بر میخاستند

    هرچه شان بایست در میخواستند
     
    بالا