متون ادبی کهن «مصیبت‌نامه»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
گفت ذوالنون است کان دانای راز

چون کند از هم بساط مجد باز

گر گـ ـناه اولین و آخرین

بیش باشد ز آسمانها و زمین

برحواشی بساطش آن گـ ـناه

محو گردد جمله بر یک جایگاه

گر شود خورشیدنور افشان دمی

محو گردد صد جهان ظلمت همی

قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید

در چنان دریا کجا آید پدید

نه همه آنجایگه طاعت خرند

عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    شد جوانی را حج اسلام فوت

    از دلش آهی برون آمد بصوت

    بود سفیان حاضر آنجا غم زده

    آن جوان را گفت ای ماتم زده

    چار حج دارم برین درگاه من

    میفروشم آن بدین یک آه من

    آن جوان گفتا خریدم و او فروخت

    آن نکو بخرید وین نیکو فروخت

    دید آن شب ای عجب سفیان بخواب

    کامدی از حق تعالیش این خطاب

    کز تجارت سود بسیار آمدت

    گر بکاری آمد این بار آمدت

    شد همه حجها قبول از سود تو

    تو زحق خشنود و او خشنود تو

    کعبه اکنون خاک جان پاک تست

    گر حجست امروز برفتراک تست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سالک آمد موج زن جان از وفا

    پیش صدر و بدر عالم مصطفی

    حال او اینجا دگرگون اوفتاد

    خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد

    گفت ای سلطان دارالملک دین

    وی رسول خاص رب العالمین

    ای دل افروز همه دین گستران

    وی سپیدار همه پیغامبران

    ای ملک را بوده استاد ادب

    وی فلک را کرده ارشاد طلب

    ای مه و خورشید عکس روی تو

    عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو

    آفرینش را توئی مقصود بس

    چون تو اصلی پس توئی موجود بس

    بهترین جملهٔ وز حرمتت

    بهترین امتان شد امتت

    بهترین شهرها هم شهر تست

    بهترین قرنها از بهر تست

    بهترین هر کتاب از حق تراست

    بهترین هر زفان مطلق تراست

    بهترین خانها بیت اللّه است

    وان ترا هم قبله هم خلوتگه است

    چون بهینی در بهینی یا بهین

    پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین

    گرچه ننگیام ولی زان توام

    عاشق دیرینه حیران توام

    گرچه دارم بیعدد بیحرمتی

    تو منه بیرون مرا از امتی

    ازدرت گر هیچ درماند یکی

    هیچ در دیگر نماند بی شکی

    از درت آن را که نگشاید دری

    تا ابد نگشایدش در دیگری

    گرچه راهت پای تا سر نور بود

    لیکراهی سخت دورادور بود

    من بهر در میشدم در راه تو

    تا رسیدم من بدین درگاه تو

    زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ

    تادهندم در ره تو توشهٔ

    زان همه درها که آن در راه تست

    تا ابد مقصود من درگاهتست

    چون بعون توبدین درآمدم

    وز در تو خاک بر سر آمدم

    گر دهی یک ذره جانم را عیان

    از میان جان نهم جان بر میان

    چون دو عالم سایه پرورد تواند

    هم زمین هم آسمان گرد تواند

    از در تو من کجا دیگر شوم

    گر شوم بی امر تو کافر شوم

    چون بهشتم جز سر این کوی نیست

    از چنین در ناامیدی روی نیست

    از هدایت کسر من پیوند کن

    هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن

    مصطفای مجتبی سلطان دین

    چون شنود این سر ز سرگردان دین

    دید کان سالک تظلم مینمود

    رحمتش آمد تبسم مینمود

    گفت تا با تو توئی ره نبودت

    عقل عاشق جان آگه نبودت

    یکسر موی از تو تا باقی بود

    کار تو مـسـ*ـتی و مشتاقی بود

    لیک اگر فقر و فنا میبایدت

    نیست در هست خدا میبایدت

    سایهٔ شو گم شده در آفتاب

    هیچ شو واللّه اعلم بالصواب

    لیک راه تو درین منزل شدن

    نیست الا در درون دل شدن

    گرچو مردان حال مردان بایدت

    قرب وصل حال گردان بایدت

    اول از حس بگذر آنگه از خیال

    آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال

    حال حاصل در میان جان شود

    در مقام جانت کار آسان شود

    پنج منزل درنهاد تو تراست

    راستی تو بر تو است از چپ و راست

    اولش حس و دوم از وی خیال

    پس سیم عقلست جای قیل وقال

    منزل چارم ازو جای دلست

    پنجمین جانست راه مشکلست

    نفس خود را چون چنین بشناختی

    جان خود در حق شناسی باختی

    چون تو زین هر پنج بیرون آمدی

    خرقه بخش هفت گردون آمدی

    خویشتن بی خویشتن بینی مدام

    عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام

    جمله میبینی بچشم دیگری

    جمله میشنوی و تو باشی کری

    هم سخن گوئی زفان آن تو نه

    هم بمانی زنده جان آن تو نه

    گر بدانی کاین کدامین منبع است

    قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است

    چون تو باشی در تجلی گم شده

    تونباشی مردم ای مردم شده

    موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد

    در نبود و بود خاموش اوفتاد

    در حلول اینجا مرو گر ره روی

    در تجلی رو تو تا آگه روی

    چون بدین منزل رسیدی پاکباز

    گر همه بر گویمت گردد دراز

    چون ره جان بی نهایت اوفتاد

    شرح آن بی حد و غایت اوفتاد

    آنچه آنجا بینی از انواع راز

    صد هزاران سال نتوان گفت باز

    چون تو خود اینجا رسی بینی همه

    حل شود دنیائی و دینی همه

    پس برو اکنون و راه خویش گیر

    پنج وادی در درون در پیش گیر

    چون شدت آیات آفاقی عیان

    زود بند آیات انفس را میان

    داد یک یک عضو خود نیکو بده

    ظلم کن بر نفس و داد اوبده

    زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو

    باز پرسد بل ز یک یک جزو تو

    چون دل سالک قرین راز گشت

    از پس آمد کرد خدمت بازگشت

    سالک آمد پیش پیر محترم

    بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم

    پیر گفتش مصطفی دایم بحق

    در جهان مسکنت دارد سبق

    نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست

    در دوکونش فخر از اخلاص اوست

    فقر اگرچه محض بی سرمایگیست

    باخدای خویشتن همسایگیست

    این چه بی سرمایگی باشد که هست

    تا ابد هر دو جهانش زیر دست

    چون بچیزی سر فرو نارد فقیر

    پس ز بی سرمایگی نبود گزیر

    سر بسر هستند خلقان جهان

    جملهٔ مردان حق را میهمان

    هرچه از گردون گردان میرسد

    از برای جان مردان میرسد

    خلق عالم را برای اهل راز

    خوان کشیدستند شرق و غرب باز

    وی عجب ایشان برای گردهٔ

    روز و شب از نفس خود آزردهٔ
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    مصطفی چون آمد از معراج در

    وام میخواست از جهودی جومگر

    از برای قوت جو میخواستش

    وان جهود سگ گرو میخواستش

    هر دو عالم دید آن شب ارزنی

    روز دیگر جو نبودش یک منی

    لاجرم چون این و آن یکسانش بود

    هر دو عالم زیر یک فرمانش بود

    ضعف ایمان باشدت ای ناتوان

    تو چه دانی سر فقر شب روان

    جان آدم نیز سر فقر سوخت

    هشت جنت را بیک گندم فروخت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    از اکابر بود شیخی نامدار

    دید در خواب آن بزرگ کامگار

    کو براهی میشدی روشن چو ماه

    یک فرشته آمدی پیشش براه

    پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست

    گفت عزم من بدرگاه خداست

    آن فرشته گفتش آخر شرم دار

    تو شده مشغول چندین کار و بار

    این همه اسباب و املاکت بود

    پس هوای حضرت پاکت بود

    کار و بار خویش میداری عزیز

    قرب حق باید بسر باریت نیز

    این همه لنگر ز تو آویخته

    چون شوی با نور حق آمیخته

    روز دیگر مرد از آن غم شد هلاک

    هرچه بودش سر بسر در باخت پاک

    یک نمد پاره که از وی جامه ساخت

    آن نگه داشت و دگر جمله بباخت

    چون شب دیگر بخفت آن پاکباز

    آن فرشته در رهش افتاد باز

    گفت هان قصد کجا داری چنین

    گفت قصد قرب رب العالمین

    گفت آخر بی خرد آنجا روی

    با چنین ژنده نمد آنجا روی

    با نمود آنجا مرو ای حق شناس

    با خداوند جهان آخر پلاس

    شد حجاب راه عیسی سوزنی

    از نمدسازی تو خود را جوشنی

    روز دیگر مرد آتش بر فروخت

    وان نمود پاره بیاورد و بسوخت

    دید القصه شب دیگر بخواب

    کان فرشته کرد سوی او شتاب

    گفت عزم تو کجاست ای نامدار

    گفت نزدیک خدای کامگار

    آن فرشته گفت ای بس پاکباز

    چون تو کردی هرچه بود از خویش باز

    تو کنون بنشین مرو زین جایگاه

    چون تو بنشستی بیاید پادشاه

    چون همه سوی حق آمد پوی تو

    حق خود آید بیشک اکنون سوی تو

    پاک شو از هرچه داری و بباز

    تا حقت در پاکی آید پیش باز

    تا نتابد نقطهٔ‌درویشیت

    نبود از قربخدا بی خویشیت

    نقطهٔ فقرست پیشان همه

    فقر جانسوزست درمان همه

    گر بفقرت نیست فخری چون رسول

    هست دینت شرک و فضل تو فضول

    فقر همچون کعبه چار ارکان نمود

    پنجمش جز ذات حق نتوان نمود

    در زمان مصطفی این هر چهار

    بر صحابه بود دایم آشکار

    جوع و جان بازی و ذل و غربتست

    چون گذشت این چار پنجم قربتست

    جمله را بی جوع آرامی نبود

    هیچ کس در نان و در نامی نبود

    جملهٔ اصحاب جانباز آمدند

    عاشق و مرد و سرانداز آمدند

    جمله را عزی که بود ازذل بود

    لاجرم هر جزو ایشان کل بود

    جمله در غربت وطن بگذاشتند

    دل ز زاد و بود خود برداشتند

    لاجرم در فقر سلطان آمدند

    بهترین خلق دو جهان آمدند

    در بیابانی که صعلوکان راه

    در رکاب آرند پای آن جایگاه

    خواجگان از عشق دستار آن زمان

    جمله در خانه گریزند از میان

    گر تو هستی مرغ عشق و مرد راه

    ازدر حق صد هزاران دیده خواه

    تا بدان هردیده عمری بنگری

    خویشتن بینی مخنث گوهری

    هر زمانت تازه انکاری دگر

    در بن هر موی زناری دگر

    پس بچندان چشم چون کردی نگاه

    بار دیگر صد هزاران گوش خواه

    تا بدان هر گوش در لیل ونهار

    بشنوی از درگه حق آشکار

    کای مخنث گوهر اینجا بار نیست

    عشق حق را با مخنث کار نیست

    مرد میباید نه سر او را نه پای

    جمله گم گشته درو او در خدای

    گر بود یک ذره در فقرت منی

    نبودت جاوید روی ایمنی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بایزید از خانه میآمد پگاه

    اوفتاد آنجا سگی با او براه

    شیخ حالی جامه را در هم گرفت

    زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت

    سگ زفان حال بگشاد آن زمان

    گفت اگر خشکم مکش از من عنان

    ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم

    صلح اندازد میان ما مقیم

    گر تو را سهل است با من زان چه باک

    کار تو با تست کاری خوفناک

    گر بخود دامن زنی یک ذره باز

    پس ز صد دریا کنی غسل نماز

    زان جنابت هم نگردی هیچ پاک

    پاک میگردی ز من از آب و خاک

    اینکه تو دامن ز من داری نگاه

    جهد کن کز خویشتن داری نگاه

    شیخ گفتش ظاهری داری پلید

    هست آن در باطن من ناپدید

    عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم

    بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم

    گر دوجا آب نجـ*ـس بر هم شود

    چون بدو قله رسد محرم شود

    همرهی کن ای بظاهر باطنم

    تا شود از پاکی دل ایمنم

    سگ بدو گفت ای امام راهبر

    من نشایم همرهی را در گذر

    زانکه من رد جهانم این زمان

    وانگهی هستی تو مقبول جهان

    هرکرا بینم مرا کوبی رسد

    با لگد یا سنگ یا چوبی رسد

    هرکرا بینی تو گردد خاک تو

    شکر گوید ز اعتقاد پاک تو

    از پی فردای خود تا زادهام

    استخوانی خویش را ننهادهام

    تو مگر شکاک راه افتادهٔ

    لاجرم گندم دو خم بنهادهٔ

    تا بود گندم مگر فردات را

    سر نمیگردد چنین سودات را

    شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد

    روی و ره نه روی سوی راه کرد

    گفت چون من مینشایم زابلهی

    تا کنم با یک سگ او همرهی

    همرهی لایزال و لم یزل

    چون توانم کرد با چندین خلل

    تا که میماند من ومائی ترا

    روی نبود ایمنی جائی ترا

    چون ز ما و من برون آئی تمام

    هر دو عالم کل تو باشی والسلام
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دعوئی بد صوفی درویش را

    سوی قاضی برد خصم خویش را

    صوفی آن دعوی چو کرد آنجایگاه

    بیّنت را خواستش قاضی گواه

    رفت صوفی ودل از بند آورید

    در گواهی صوفئی چند آورید

    قاضیش گفتادگر باید گواه

    برد ده صوفی دگر آنجایگاه

    باز قاضی گفت ای مرد مجاز

    صوفیان را می میار اینجا فراز

    زانکه هر صوفی که با خود آوری

    یک تنند ایشان اگر صد آوری

    چون عدد نبود میان آن گروه

    دو گواه آور نه زان آن گروه

    کاین گروهیاند چون یک تن شده

    وز میانشان رسم ما و من شده

    هر که یک دم اوفتاد این جایگاه

    تا ابد جاوید برخیزد ز راه

    نام او از هر دو عالم گم شود

    همچو یک شبنم که در قلزم شود
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    عورتی را کودکی گم گشته بود

    دل از آن دردش بخون آغشته بود

    در میان راه میشد بیقرار

    وز غم آن طفل مینالید زار

    صوفئی گفتش منال ای نیک زن

    پیشه کن تسلیم و فال نیک زن

    غم مخور گر تو نیابی ای درش

    باز یابی در جهان دیگرش

    چون سخن بشنود زن آمد بجوش

    گفت ای صوفی چه میگوئی خموش

    من ندانم این که هرک اینجایگاه

    کم بود فردا شود پیش دو راه

    زانکه من دانم که خلق روزگار

    زین دو عالم در یکی دارد قرار

    بی شکی هم آدمی هم دیگران

    یا درین عالم بود یا نه دران

    صوفیش گفتا بدان گر اندکی

    در میان صوفیان افتد یکی

    نیز کس در هر دو عالم جاودان

    نه خبر یابد نه نام ونه نشان

    هر که او با صوفیان دارد قرار

    هست او از هر دو عالم برکنار

    توازان غم خور که آن طفل لطیف

    در میان صوفیان افتد حریف

    محو گردد جاودان نامش همی

    در دو عالم نبود آرامش همی

    هر که قرب حق بدست آرد دمی

    همچو دریائی نماید شبنمی

    قطرهٔ کو غرقهٔ دریا بود

    هر دو کونش جز خدا سودا بود

    آب دریا باشد از شش سوی او

    واو بمیرد تشنه دل در کوی او

    قرب جوی ای دوست وز دوران مباش

    وصل خواه از خیل مهجوران مباش

    گر نیاید قرب اینجا حاصلت

    پیش آرد بعد کاری مشکلت

    گر مقام قرب حق میبایدت

    بر نکوکاران سبق میبایدت

    خوردروز و خواب شب گردان حرام

    تا مگر در قرب حق یابی مقام
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    مالک دینار شب بیدار بود

    روز نیز از سوز دل در کار بود

    چون بروز آورد شبهای دراز

    همچو شبها در گرفت از روز باز

    روز و شب صبر وقرارش رفته بود

    این چنین کس چون تواند خفته بود

    دختری بودش جگر سوز از پدر

    گفت آخر شب بخفت و غم مخور

    خلق خفته جمله تو چون کوکبی

    از چه معنی مینخفتی یک شبی

    گفت خفتن نیست درمان پدر

    کز شبیخون ترسم ای جان پدر

    خواب اگر در شارع سیلی بود

    چون شوی بیدار واویلی بود

    می ندانم کاین چه مردان بودهاند

    کز عمل یک دم نمیآسودهاند

    گر ترا یک دم غم ایشانستی

    تا ابد درد تو بیدرمانستی

    درد ایشان نیست از کسب و عطاست

    کی چنان دردی شود از کسب راست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    مالک دینار شب بیدار بود

    روز نیز از سوز دل در کار بود

    چون بروز آورد شبهای دراز

    همچو شبها در گرفت از روز باز

    روز و شب صبر وقرارش رفته بود

    این چنین کس چون تواند خفته بود

    دختری بودش جگر سوز از پدر

    گفت آخر شب بخفت و غم مخور

    خلق خفته جمله تو چون کوکبی

    از چه معنی مینخفتی یک شبی

    گفت خفتن نیست درمان پدر

    کز شبیخون ترسم ای جان پدر

    خواب اگر در شارع سیلی بود

    چون شوی بیدار واویلی بود

    می ندانم کاین چه مردان بودهاند

    کز عمل یک دم نمیآسودهاند

    گر ترا یک دم غم ایشانستی

    تا ابد درد تو بیدرمانستی

    درد ایشان نیست از کسب و عطاست

    کی چنان دردی شود از کسب راست
     
    بالا