متون ادبی کهن «مصیبت‌نامه»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
نوح منصور آن شهشنشاه جهان
یک پسر داشت ای عجب ماه جهان
یوسفی کز نوح یعقوبیش بود
بیش از اندازه بسی خوبیش بود
رخش حسن او چو گرد انگیختی
از نفسها باد سرد انگیختی
چون بشیرینی جمال افروختی
ازحیا چون نی شکر میسوختی
زلف او در سر فکندن کاملی
سر در افکنده بهر مویش دلی
چنبر زلفش رسن اندر رسن
حلقه در حلقه شکن اندر شکن
صد هزاران تاب بر وی بیش بود
آری آن بت آفتاب خویش بود
پرده از رویش چو فتح الباب کرد
مهر و مه را روی او درتاب کرد
تختهٔ پیشانیش از سیم بود
جمله را تابود از آنجا بیم بود
زلف او چون کافری پیوسته داشت
تختهٔ سیمین ازان بر بسته داشت
قوس او با زاغ همچون پر زاغ
هر نفس صد باز صید او براغ
تیر چشمش تنگ چشمی کرده داشت
عقل را در تنگ تیر آورده داشت
خال او در روی او در حال بود
عقل و جان سر بر خط آن خال بود
از دهانش خود سخن گفتن خطاست
زانکه آنجا تنگنا در تنگناست
بسدش مخدوم دایم آمده
لعل ازو یاقوت خادم آمده
رسته دندان او در بسته بود
در همه بازار حسن آن رسته بود
گر بخندیدی دمی آن سیمبر
در زمان از سنگ رستی نیشکر
از زنخدانش سخن حیرانی است
زانکه آنجا کوی سرگردانیست
بـرده گوی حسن رویش تا بماه
گوی او بر ماه و پس در گوی چاه
در میان گوی او چاه آمده
وی عجب آن چاه پرماه آمده
از خط او هیچ نقصانی نبود
ماه را از عقده تاوانی نبود
لیک گرد لوح سیمین آن ملیح
خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح
گرچه عقلم شرح او نیکو دهد
لیکن او باید که شرح او دهد
آنچنان روئی که آن او سزد
شرح آن هم از زبان او سزد
گشت مردی از سپاه شهریار
عاشق او عاشقی بس بی قرار
بی رخش از بس که خون بگریستی
همچو لاله غرقه در خون زیستی
بی لبش از بس که ماتم داشتی
گوئیا صد مرده درهم داشتی
بی خطش از بس که در خون آمدی
از شفق گوئی که بیرون آمدی
در غمش از بس که سرگردان شدی
گوئیا یک گوی و صد چوگان شدی
هر زمان یک درد او صد بیش گشت
خویش را میکشت تا بیخویش گشت
شاه را آمد ز عشق او خبر
پارهٔ‌آنجا فرو افکند سر
گفت فرمایند تا فردا پگاه
در فلان صحرا بود عرض سپاه
پس پسر را گفت شاه نامور
جامهٔ زیبا فرو پوش ای پسر
شانه کن مرغول زلفت از گلاب
گرد بفشان از رخ چون آفتاب
اندک آرایش مکن بسیار کن
هرچه بتوانی همه بر کار کن
مرکبی رهوار و زیبا برنشین
عرض خواهد بود فردا برنشین
روز دیگر سوی صحرا رفت شاه
عرض میکرد از همه سوئی سپاه
شاه با شهزادهٔ‌و صاحب خبر
هر دمی میکرد از بالا نظر
شاه با صاحب خبر گفت آن زمان
کان جوان عاشق آید در میان
دست بر زانوی من زن آن نفس
تا بدانم من که کیست آن هیچکس
چون زمانی بود هم پهلوی او
دست زد آهسته بر زانوی او
کرد شاه آنجایگه حالی نگاه
بود برنائی چو سروی زیر ماه
گرد مه خطی سیاه آورده بود
سر بخط بر جان براه آورده بود
هم قبائی سخت نیکو در برش
هم کلاه شوشهٔ زر بر سرش
هم سلاحش چست هم او چست بود
گوئیا از عشق بیرون رست بود
چون فرود آمدمیان عرض گاه
در پسر میکرد دزدیده نگاه
شه پسر را گفت از اسب آی زیر
بازکن بند قبا در رو دلیر
در میان این سپاه ای نیک بخت
در برش گیر و بسی بفشار سخت
روی بر رویش همی نه هر نفس
همچنان میباش تا گویم که بس
آن پسر حالی بجای آورد راز
میشد وبند قبا میکرد باز
ای عجب هر بند کو بر میگشاد
صد گره برجان عاشق میفتاد
شد بر برنا بغارت کردنش
دست چنبر کرد گرد گردنش
بعد از آنش آورد در زیر قبا
محکمش میداشت از بیم فنا
تا بدیری همچنان میداشتش
از بر خود هیچ مینگذاشتش
گـه نهادی روی خود بر روی او
گاه بستی موی خود بر موی او
وی عجب از پیش و پس چندان سپاه
خیره میکردند در هر دو نگاه
تا که آواز آمدش از شهریار
کای گرامی دست ازو اکنون بدار
چون پسر کرد از بر خویشش رها
بر زمین افتاد و جان زو شد جدا
چون جدا میگشت جانان از برش
رفت باجانان بهم جان از برش
زان قبا تنگ آمدش با جان خویش
کو قبا پوشید با جانان خویش
جان با جانان بهم در یک قبا
چون تواند گشت یک دم زو جدا
لاجرم جانان چو عزم راه کرد
پیش ازو جان قصد منزل گاه کرد
بر سر ره مشهدی بود آن شاه
هم پدر هم مادرش آنجایگاه
شه جوان را گفت تا شستند پاک
پس در آن مشهد نهادندش بخاک
سایلی پرسید ازان زیر و زبر
گفت دعوی کرد عشق این پسر
خواستم تا باخبر گردم ز راز
کان حقیقت بود اصلا یا مجاز
خود حقیقت بود و مرد کار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
گفت چون برنای عاشق شد هلاک
اندران مشهد چرا کردی بخاک
شاه گفتش هرکه بر درگاه ما
کشته شد در دوستی و راه ما
هم ز ما باشد یکی از ما بود
گر چنین عاشق شوی زیبا بود
هرکه او در عشق آتش بار نیست
ذرهٔ با سر عشقش کار نیست
آتش از گرمی عاشق مرده شد
پس زخجلت همچو یخ افسرده شد
[/BCOLOR]
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گشت مجنون در بیابانی مقیم

    بود آنگاهی زمستانی عظیم

    آتشی بر کرده بود آن بی خبر

    گرم می شد دل ز آتش گرم تر

    از بر لیلی کسی آمد فراز

    گفت ای از یار خود افتاده باز

    چه خبر داری ز لیلی باز گوی

    من نیم بیگانه با من راز گوی

    گفت این دارم خبر کان سیمبر

    هست از جان کندن من بی خبر

    این بگفت و دست در اخگر گرفت

    تا که اخگر جمله خاکستر گرفت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گفت چون یعقوب بر عزم سفر

    رفت از کنعان برون پیش پسر

    مصریان بی پا و سر برخاستند

    پای تا سر مصر را آراستند

    چون زلیخا را خبر آمد ازان

    نه بپای اما بسر آمد دوان

    ژندهٔ بر سر فکند آن بی قرار

    بر میان خاک ره بنشست خوار

    یوسف صدیق را بر رهگذر

    اوفتاده آخر بران بی دل نظر

    تازیانه بود بر اسبش بدست

    برد حالی سوی آن مجنون مـسـ*ـت

    برکشید ازدل دمی آن سوخته

    تازیانش گشت از آن افروخته

    ای عجب چون گشت از آن آتش بلند

    تازیانه یوسف از دست او فکند

    تا زلیخا گفت ای پاکیزه دین

    نیست در خورد جوانمردیت این

    آتشی کز جان من آمد براه

    تو بدست اندر نمی داری نگاه

    سالها زین آتشم پر بود جان

    گو ترا در دست باش این یک زمان

    آنچه از عشق تو از جانم دمید

    یک نفس در دست نتوانی کشید

    تو سر مردان دینی من زنی

    این وفاداری بود با چون منی

    شرح دادن حال عاشق جاودان

    از عبارت بر ترست و از بیان

    گر زفان گردد دو گیتی سالها

    هم نیارد داد شرح حالها
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    یک شبی محمود شاه حق شناس

    اشک میافشاند بر روی ایاس

    جامه چون از اشک خود درخون کشید

    موزهٔ او عاقبت بیرون کشید

    طشت آورد و گلاب آن نیک نام

    شست اندر طشت زر پای غلام

    گرچه بسیاری گلابش پیش بود

    صد ره اشکش از گلابش بیش بود

    چون بدامن خشک کردی پای او

    تر شدی از چشم خون پالای او

    روی آخر بر کف پایش نهاد

    پس ز دست عشق در پایش فتاد

    تا بروز از پای او سر بر نداشت

    پای او از دیدهٔ تر برنداشت

    میگریست از آتش سودای او

    بـ..وسـ..ـه میزد هر نفس بر پای او

    شمع باشه نیز خوش خوش میگریست

    همچو شه جانی پر آتش میگریست

    شاهد و شب بود و شاه و شمع بود

    هرچه باید جمله آن شب جمع بود

    وی عجب شه در چنان عیشی تمام

    روی میمالید در پای غلام

    عشق چون جائی چنین زوری کند

    شیر را دندان کنان موری کند

    گر نبودی این چنین شب هرگزت

    من نخوانم جز گدائی عاجزت

    قدر این شب عاشقان دانند و بس

    ذوق سیمرغی کجا داند مگس

    عاقبت چون گشت هشیار آن غلام

    گشته بد بیهش شاه نیک نام

    چون نگه کرد آن غلام از سوی او

    دید پای خویشتن بر روی او

    پای از روی شهنشه برنداشت

    زانکه او در خویش موئی سر نداشت

    همچنان میبود تا شاه بلند

    گشت از بیهوشی خود هوشمند

    چون بهوش آمد شه عالی مقام

    گفت چه بی حرمتیست این ای غلام

    گفت این بی حرمتی در کل حال

    هست شاه هفت کشور راکمال

    زانکه شاهی بندگی میبایدت

    سرکشی افکندگی میبایدت

    داشتی از پادشاهی زندگی

    آمدی اندر لباس بندگی

    از خداوندی دلت بگرفته بود

    لاجرم بر بندگی آشتفه بود

    چون همه بودی همه میخواستی

    شاه بودی بندگی را خاستی

    بنده را کردی بمی بیخود تمام

    تا شبی در بندگی کردی قیام

    خیز کز تو بندگی زیبنده نیست

    من بسم بنده که سلطان بنده نیست

    بندگی چون نیست بر بالای تو

    خیز با سر شو که نیست این جای تو

    سرنشینی بس بود شه را مدام

    پای بوسیدن رها کن با غلام

    این بگفت و گفت شاها هر نفس

    بر دل خود میدهی تو بـ*ـوس و بس

    چون دلت این خواست تو دانی و دل

    من کیم تا در میان گردم خجل

    بند بندم جمله در فرمان تست

    بـ..وسـ..ـه بر هر جا که دادی زان تست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سالک جان بر لب دل پر نیاز

    گفت با داود داء ود باز

    کای به داودی جهان معرفت

    از ودودت ود میبینم صفت

    جمع شد سر محبت صد جهان

    نام آن داود آمد در زفان

    دی که روز عرض ذریات بود

    ذرهٔ تو انور الذرات بود

    نور عشقت از جهان قدس و راز

    بود همره جانت را زان وقت باز

    بود در جانت جهانی را ز نور

    آن همه حق شرح دادت در زبور

    لاجرم آن رازهای غمگسار

    جمله در آوازت آمد آشکار

    ای خوش آوازیت با جان ساخته

    خلق از حلق تو جان در باخته

    ای دل پاک تو دریای علوم

    زآتش عشق تو آهن گشته موم

    آتشی کاهن تواند نرم کرد

    هردو عالم را تواند گرم کرد

    آن چه آتش بود کامد آشکار

    تا زبانگش گشت بی دل چل هزار

    راه گم کردم مرا آگاه کن

    ذرهٔ زان آتشم همراه کن

    تا میان پیچ پیچی جهان

    راه یابم سوی آن گنج نهان

    گفت داودش که یک کار ملوک

    راست نامد در ره حق بی سلوک

    پادشاهانی که در دین آمدند

    جمله در کار از پی این آمدند

    گر برین درگاه باری بایدت

    عزم راهی قصد کاری بایدت

    گر باخلاصی فرو آئی براه

    مصطفی راهت دهد تا پیشگاه

    در ره او باز اگر هستیت هست

    دامن او گیر اگر دستیت هست

    گر گدای او شوی شاهت کند

    ورنهٔ آگاه آگاهت کند

    چون گذشتی در حقیقت از احد

    احمد آید مرجع تو تا ابد

    راهرو را سوی او باید شدن

    معتکف در کوی او باید شدن

    چون تو گشتی بر در او معتکف

    مختلف بینی بوحدت متصف

    مرده دل آنجا مرو ناتن درست

    زندگی حاصل کن از عیسی نخست

    سالک آمد پیش پیر دل فروز

    بازگفتش حال خود از درد و سوز

    پیر گفتش جان داود نبی

    هست دریای مودت مذهبی

    در مودت درد دایم خاص اوست

    موم گشته آهن از اخلاص اوست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خواند داود پیامبر شست سال

    بر سر خلقان زبور ذوالجلال

    ای عجب آواز چون برداشتی

    عقل رابر جای خود نگذاشتی

    باد از رفتن باستادی خموش

    برگهای شاخ گشتی جمله گوش

    آب فارغ از دویدن آمدی

    مرغ معزول از پریدند آمدی

    گرچه خوش آوازیش بسیار بود

    لیک از ماتم نبود از کار بود

    لاجرم یک آدمی نگریستی

    میشنودی خلق و خوش میزیستی

    عاقبت چون ضربتی خورد از قدر

    شد دل و جانش همه زیر و زبر

    نوحهٔ خود را بصحرا شد برون

    شد روان ازنوحهٔ او جوی خون

    چون شد آواز خوش او دردناک

    ای عجب شد چل هزار آنجا هلاک

    هرکه آن آواز بشنیدی ز دور

    گشتی اندر جان فشاندن ناصبور

    تا خطاب آمد که ای داود پاک

    آدمی شد چل هزار از تو هلاک

    پیش ازین کس رانمیشد دیده تر

    این زمان بنگر که چون شد کارگر

    لاجرم اکنون چو کارت اوفتاد

    آتشی در روزگارت اوفتاد

    نوحهٔ تو چون برفت ازدرد کار

    بر سر تو جان فشاندم چل هزار

    بود آواز خوشت زین بیشتر

    نوحهٔ ماتم دگر باشد دگر

    هرچه از دردی هویدا آید آن

    خلق کشتن را بصحرا آید آن

    ما ز آدم درد دین میخواستیم

    تا جهانی را بدو آراستیم

    او چو مرد درد آمد در سرشت

    پاک شد از رنگ و از بوی بهشت

    زن کند رنگی و بوئی اختیار

    مرد را با رنگ و با بوئی چکار

    لاجرم چون اهبطوش آمد خطاب

    پای تا سر درد آمد و اضطراب

    هرکرا دل در مودت زنده شد

    در خصوصیت خدا را بنده شد

    سر نه پیچید از ادب تا زنده بود

    لاجرم پیوسته سر افکنده بود
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گفت محمود آن خدیو کامگار

    میخرید از بهر خود بـرده هزار

    پس ایاز پاک دل را آن زمان

    در مکاس جمله بستد رایگان

    آن غلامان میشدند از دور پیش

    عرضه میکردند خصلتهای خویش

    گفت آن یک من کمانکش آمدم

    گفت این در تیر آرش آمدم

    گفت آن یک نیزهٔ گردان مراست

    گفت این یک خنجر بران مراست

    گفت این یک من بدرم صد مصاف

    گفت آن یک بشکنم من کوه قاف

    گفت مردی از سر طعنه مگر

    کای ایاز اینجا چه داری تو هنر

    گفت ای سائل هنر دارم یکی

    کزدوعالم بهتر ارزد بیشکی

    بود جاسوسی مگر بشنود راز

    رفت و گفت آن راز با محمود باز

    شه بخواند او را و گفتش ای غلام

    چه هنر داری بگو با من تمام

    گفت اگر تاج خودم بر سر نهی

    جایگه سازی مرا تخت شهی

    هفت کشور زیر فرمانم کنی

    بر همه آفاق سلطانم کنی

    من نیفتم در غلط تا زندهام

    زانکه من دانم که دایم بندهام

    در زمین و آسمان خاص و عام

    نیست از فرمان بری برتر مقام
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود جامی لعل در دست ایاس

    قیمت او برتر از حد و قیاس

    شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش

    بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش

    شور در خیل و سپاه افتاد ازو

    کان همه کس را گـ ـناه افتاد ازو

    هرکسش میگفت ای شوریده رای

    قیمت این کس نداند جز خدای

    تو چنین بشکستی آخر شرم دار

    عزتش بردی و افکندیش خوار

    شاه از آن حرکت تبسم مینمود

    خویش را فارغ بمردم مینمود

    آن یکی گفت این جهان افروز جام

    از چه بشکستی چنین خوار ای غلام

    گفت فرمان بردن این شه مرا

    برتر از ماهی بود تا مه مرا

    تو بسوی جام میکردی نگاه

    لیک من از جان بسوی قول شاه

    بنده آن بهتر که بر فرمان رود

    جام چبود چون سخن درجان رود

    بندهٔ او باش تا باشی کسی

    ور سگ او باشی این باشد بسی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود آن دیوانهٔ از عشق مـسـ*ـت

    کرد بر بالای خاکستر نشست

    هر زمانی باز میخندید خوش

    استخوانی باز میرندید خوش

    سایلی گفتش که هین برگوی حال

    گفت درخون گشتهام هفتاد سال

    تا مرا بر روی خاکستر نشاند

    چون سگم با استخوان بردر نشاند

    گرچه چون سگ نیست ره سوی ویم

    خوشدلم چون هم سگ کوی ویم

    یک اضافت گر ازو حاصل کنی

    جان خود را تا ابد کامل کنی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود اندر خدمت سلطان کسی

    کرده بود او خدمت سلطان بسی

    خواندش یک روز شاه حق شناس

    گفت کردی خدمت ما بی قیاس

    چون تو حاجتمندی و من پادشاه

    هرچه میخواهی ازین حضرت بخواه

    گفت چون حاضر بوددربار عام

    هم وزیر و هم امیر و هم امام

    هم بگرد شاه گرد آید سپاه

    هم جهانی خلق پیش آید زراه

    بر سر آن جمله خلق بیشمار

    پیش خویشم خوان و سر در گوشم آر

    یک سخن با من بگو چه کژ چه راست

    گر همه دشنام باشد آن رواست

    تا درین حضرت بدانندم همه

    راز دار شاه خوانندم همه

    هرچه زان حضرت رسد چه بد چه نیک

    بد نباشد این بنتوان گفت لیک

    گرچه زیر پای گردی پست او

    یادگاری بایدت از دست او
     
    بالا