متون ادبی کهن «مصیبت‌نامه»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
مرغکیست استاده چست افتاده کار

نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار

جملهٔ شب تا بروز او نعره زن

می در آویزد بیک پا خویشتن

جملهٔ شب بی قراری میکند

نالهٔ خوش خوش بزاری میکند

چون همه شب بر نیاید کار او

خون چکد یک قطره از منقار او

چون رود یک قطره خون از دل برونش

دل چو دریائی شود زان قطره خونش

شور ازان یک قطره در دریافتد

وآتشی زان شور در صحرا فتد

پس دگر شب با سر کار آید او

همچنان در نالهٔ زار آید او

چون نه سر دارد نه پای آن کار او

کی رسد آن نالهای زار او

تاترا کاری نیفتد مردوار

کی توانی ناله کرد از دردکار
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    پیر زالی بود با پشتی دو تاه

    کشته بودندش جوانی همچو ماه

    پیش مادر آن پسر را بر سپر

    باز آوردند در خون جگر

    پیرزن آمد بضعف از موی کم

    سر برهنه موی کنده روی هم

    کرده خون آلود روی و جامه را

    گرد خویش آورده صد هنگامه را

    گرچه پشتی کوژبودش چون کمان

    تیر آهش میگذشت از آسمان

    آن یکی گفتش که هان ای پیرزن

    رخ بپوش و چادری در سرفکن

    زانکه نبود این عمل هرگز روا

    پیرزن در حال گفت ای بینوا

    گر ترا این آتشستی بر جگر

    هم روا میدارئی زین بیشتر

    تا نیاید آتش من در دلت

    این روا بودن نیاید حاصلت

    چون نبودی مادر کشته دمی

    کی توانی کرد چون من ماتمی

    چون ترا میبینم از آزادگان

    کی شناسی کار درد افتادگان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود مجنونی بنیشابور در

    زو ندیدم در جهان رنجورتر

    محنت و بیماری ده ساله داشت

    تن چو نالی و زفان بی ناله داشت

    سـ*ـینه پر سوز و دل پر درد او

    لب بخون برهم بسی میخورد او

    آنچه در سرما و در گرما کشید

    کی تواند کوه آن تنها کشید

    نور از رویش بگردون میشدی

    هر نفس حالش دگرگون میشدی

    زو بپرسیدم من آشفته کار

    کاین جنونت از کجا شد آشکار

    گفت یک روزی درآمد آفتاب

    درگلویم رفت و من گشتم خراب

    خویشتن را کردهام زان روز گم

    گم شود هر دو جهان زان سوز گم

    بر سر او رفت در وقت وفات

    نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات

    این زمان چونی که جان خواهی سپرد

    گفت آنگه تو چه دانی و بمرد

    گر ز کار افتادگی گویم بسی

    تا نیفتد کار کی داند کسی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گفت دزدی را گرفت آن سر فراز

    در میان جمع دستش کرد باز

    دزد نه دم زد از آن نه آه کرد

    برگرفت آن دست و عزم راه کرد

    همچنان خاموش میبرید راه

    تا رباطی بود رفت آنجایگاه

    چون رسید آنجاخروشی درگرفت

    ناله و فریاد و جوشی در گرفت

    در فغان آمد بصد زاری زار

    وز نفیر خویشتن شد بی قرار

    سایلی گفتش تو با چندین خروش

    زیر دار آخر چرا بودی خموش

    گفت آنجا هیچ همدردم نبود

    دست ببریده یکی مردم نبود

    گر من آنجا سخت میجوشیدمی

    یا بصد فریاد بخروشیدمی

    گر بسی فریاد بودی آن همه

    خلق را چون باد بودی آن همه

    لیک اینجا یک بریده دست هست

    کس چه داند او بداند درد دست

    لاجرم گر پیش او نالم رواست

    کو بداند نالهٔ من از کجاست

    تا نیاید هیچ همدردی پدید

    نالهٔ همدرد نتواند شنید

    ذرهٔ این درد اگر برخیزدت

    دل بصد درد دگر برخیزدت

    گر شود این درد دامنگیر تو

    بس بود این درد دایم پیر تو

    ور نگیرد دامنت این درد زود

    گفت و گوی این ندارد هیچ سود
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ناقلی در پیش آن شیخ کبیر

    گفت هر روزی یکی داننده پیر

    میکند ختمی و در عمری دراز

    کار او انیست گفتم با تو باز

    شیخ گفتش زان همه قرآن دمی

    دامنش نگرفت یک آیت همی

    گر گرفتی آیتی زان دامنش

    نیستی پروای خواندن چون منش

    درد او گر دامنت گیرد دمی

    رستگاری یابی از عالم همی

    بوی این درد از دل سرمست تو

    گر توانی برد بردی دست تو

    عاشقان این درد از راه دراز

    میشناسند ای عجب از بوی باز
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گشت لیلی پیش از مجنون هلاک

    بود غایب آن زمان مجنون پاک

    عاقبت مجنون چو با آنجا رسید

    آنچه نتوانست دید آنجا شنید

    آن یکی گفت ای دلت پر شور او

    خیز تا با تو نمایم گور او

    گفت حاجت نیست این با من مگوی

    زانکه من آن خاک بشناسم ببوی

    این بگفت و راه گورستان گرفت

    نعره زن شد شیوهٔ مستان گرفت

    خاک میبوئید و در ره میشتافت

    تا که گور لیلی آخر باز یافت

    ماتم آن ماه را تاوان بداد

    ساعتی بی خود شد آخر جان بداد

    چون بپاکی زو برآمد جان پاک

    در بر اودفن کردندش بخاک

    زنده او از عشق جانان بود و بس

    لاجرم بی او فرو رفتش نفس
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود سلطان را زنی همسایهٔ

    کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ

    لشکر عشقش درآمد بی قیاس

    شد بصد دل عاشق روی ایاس

    از وصالش ذرهٔ بهره نداشت

    ور سخن میگفت ازین زهره نداشت

    روز و شب از عشق او میسوختی

    گـه فرو مردی و گاه افروختی

    روزنی بودیش دایم روز و شب

    سر بران روزن نهادی خشک لب

    گاه بودی کو بدیدی روی او

    برگرفتی تیغ یک یک موی او

    دل برفتی عقل ازو زایل شدی

    خاک زیر پایش از خون گل شدی

    زار میگفتی مرا تدبیر چیست

    وین چنین دیوانه را زنجیر چیست

    هیچکس را نیست از عشقم خبر

    عشق پنهان چون کنم زین بیشتر

    ای ایاز ماهرو در من نگر

    درد بین زاری شنو شیون نگر

    چند گردانیم در خون بیش ازین

    من ندارم طاقت اکنون بیش ازین

    بر دل من ناوک مژگان مزن

    واتش هجر خودم در جان مزن

    عاقبت چون مدتی بگذشت ازین

    طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین

    کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد

    خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد

    میگذشت القصه محمودو سپاه

    آن زن از روزن بزاری گفت آه

    آه او محمود را در گوش شد

    گفتئی از درد او مدهوش شد

    گفت ای عورت چه کارت اوفتاد

    کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد

    گفت دور عمر من آمد بسر

    حاجتی دارم ز شاه دادگر

    راست گردان از کرم این مایه را

    زانکه حق واجب بود همسایه را

    شاه گفت ای عورت عاجز بخواه

    هرچه دل میخواهدت از پادشاه

    گفت میخواهم مفرح شربتی

    کز ایاست خورد جانم ضربتی

    مینشاند بر زمینم هر زمان

    زانکه میتابد چو ماه آسمان

    شاه کار من بسازد یک نفس

    زانکه در عالم ندارم هیچکس

    زود بفرستد شه حکمت شناس

    آن مفرح لیک بر دست ایاس

    شاه گفتا گر دلت میخواستست

    شربتی از من مفرح راستست

    لیک تو گر مردی و گر زیستی

    تو ایازم را نگوئی کیستی

    گفت من آنم ایازت را که شاه

    هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه

    گفت من او را بزر بخریدهام

    گفت من او را بجان بگزیدهام

    گفت اگر او را خریدی تو بجان

    پس تو بیجان زنده چونی درجهان

    گفت جز از عشق پاینده نیم

    زندهٔ عشقم بجان زنده نیم

    شاه گفتش ای سرافکنده بعشق

    چون تواند بود کس زنده بعشق

    زن چو بشنود این سخن گفتا که آه

    عاشقت پنداشتم ای پادشاه

    من گمان بردم که مرد عاشقی

    نیستت در عشق بوی صادقی

    نیستی در عشق محرم چون کنم

    هستی ای مرد از زنی کم چون کنم

    پادشاهی جهان آزادگیست

    نه چو من جانسوز کار افتادگیست

    این بگفت و سر بروزن درکشید

    جانبداد و روی در چادر کشید

    پادشاه از مرگ او سرگشته شد

    پیش زین از چشم او آغشته شد

    چون زمانی اشک چون کوکب براند

    دفن او فرمود پس مرکب براند

    در زمان فرمود شاه حق شناس

    تا بدست خویش دفنش کرد ایاس

    هرکه اوخواهان درد کار نیست

    از درخت عشق برخوردار نیست

    گر تو هستی اهل عشق و مرد راه

    درد خواه و درد خواه و درد خواه
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    برد مجنون را سوی کعبه پدر

    تادعا گوید شفا یابد مگر

    چون رسید آنجایگه مجنون ز راه

    گفت اینجا کن دعا اینجایگاه

    گو خداوندا مرا بی درد کن

    عشق لیلی بر دل من سرد کن

    تو دعا کن تا پدر آمین کند

    بوکه حق این مهربانی کین کند

    دست برداشت آن زمان مجنون مـسـ*ـت

    گفت یارب عشق لیلی زانچه هست

    میتوانی کرد و صد چندان کنی

    هر زمانم بیش سرگردان کنی

    درد عشق او چو افزون گرددت

    هرچه داری تا بدل خون گرددت

    چون همه عالم شود همرنگ خون

    زان همه خون یک دلت آید برون

    آن دل آنگه در حضور افتد مدام

    شادی دل تا ابد گردد تمام
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    شد جوانی پیش پیری نامدار

    دید او را کرده در کنجی قرار

    بود تنها هیچکس با او نبود

    یک نفس یک همنفس با او نبود

    گفت تنها مینگردی تنگدل

    پیر گفتش ای جوان سنگدل

    با خدای خویش دایم در حضور

    چون توان شد تنگدل از پیش دور

    هرکه او با همدم خود همبرست

    یک دم از ملک دو کونش خوشترست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    لشکر محمود نیرو یافتند

    در ظفر یک طفل هندو یافتند

    طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه

    از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه

    آخرش بردند پیش شهریار

    عاشق او گشت شاه نامدار

    همچو آتش گرم شد در کار او

    یک نفس نشکیفت از دیدار او

    هر زمان شاخ نو از بختش نشاند

    لاجرم با خویش بر تختش نشاند

    درو جوهر ریخت در پیشش بسی

    وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی

    طفل هندو در میان عز و ناز

    کرد چون ابر بهاری گریه ساز

    شاه گفتش از چه میگریی برم

    گفت ازان گریم که گـه گـه مادرم

    کردی از محمودم از صد گونه بیم

    گفت بدهد او سزای تو مقیم

    زان همی گریم که چندین گاه من

    بودم ازمحمود بی آگاه من

    مادرم کو تا براندازد نظر

    پیش شه بیند مرا بر تخت زر

    ای دریغا بیخبر بودم بسی

    زنده بی محمود چون ماند کسی
     
    بالا