متون ادبی کهن «مصیبت‌نامه»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
سالک جان کرده بر خلعت سبیل

چون خلالی باز شد پیش خلیل

گفت ای دارای دارالملک جان

خاک پایت قبلهٔ خلق جهان

از سه کوژت راستی هر دو کون

راست تر زان کژ که دید از هیچ لون

هم اب ملت ز دولت آمدی

هم سر اصحاب خلت آمدی

خویش در اصل اصول انداختی

مهر و مه رادر افول انداختی

جملهٔ ملکوت چون دیدی عیان

جان نهادی پیش جانان در میان

چون شدی از خویش وز فرزند فرد

لاجرم جبریل را گفتی که برد

پرده از روی جهان برداشتی

بی جهان راز نهان برداشتی

چون جهان بر یکدگر انداختی

حجت ازوجهت وجهی ساختی

چون نبودی مرد دیوان پدر

قرب دادت حق ز قربان پسر

از وجود خویشتن پاک آمدی

زان درآتش چست و چالاک آمدی

در جهان معرفت بالغ شدی

از خود و از این و آن فارغ شدی

چون خلیل مطلقی در راه تو

هم ز جانی هم ز تن آگاه تو

چون ندارم من زجان و تن نشان

از رهت گردی بجان من رسان

آمدم مهمانت با کرباس و تیغ

تو نداری هیچ از مهمان دریغ

خواجهٔ خلت بدو گفت ای پسر

تا ننالی مدتی زیر و زبر

راه ننمایند یک ساعت ترا

می بباید عالمی طاعت ترا

گرچه دولت دادنش بی علت است

طاعت حق کار صاحب دولت است

گر تو باشی دولتی طاعت کنی

ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی

چون چنین رفتست سنت کار کن

کارکن و اندک مکن بسیار کن

چون تو مرد کار باشی روز و شب

زود بگشاید در تو این طلب

گر رهی میبایدت اندر وفا

حلقهٔ فرزند من زن مصطفی

دست از فتراک اویک دم مدار

گر قبولت کرد هرگز غم مدار

گر قبول اومسلم گرددت

کمترین ملکی دو عالم گرددت

گر بسوی مصطفی داری سفر

بر در موسی عمران کن گذر

سالک آمد پیش پیر پیش بین

پیش او برگفت حالی درد دین

پیر گفتش هست ابراهیم پاک

بحر خلّت عالم تسلیم پاک

هرکرا یک ذره خلت دست داد

هردمش صد گونه دولت دست داد

اول خلّت محبت آمدست

آخرش تشریف خلّت آمدست

از مودّت در محبت ره دهند

وز محبت خلّتت آنگه دهند

گر محبت ذرهٔ پیدا شود

کوه از نیروی او دریا شود
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    عیسی مریم بمردی برگذشت

    دید او را معبدی کرده بدشت

    معبدی زیبا و محرابی درو

    سبزه زاری چشمهٔ آبی درو

    گفت هان ای زاهد یزدان پرست

    درچه کاری کردهٔ اینجا نشست

    گفت عمری برگذشت ای نامدار

    تا بطاعت میگذارم روزگار

    حاجتی دارم درین عمر دراز

    بر نمیآرد خدای کارساز

    گفت چه حاجت همی خواهی ز دوست

    گفت یک ذره محبت کان اوست

    عیسی آن حاجت برای او بخواست

    پس برفت و حاجتش افتاد راست

    بعد ازان عیسی رسید آنجایگاه

    دید آن معبد نهان در خاک او

    خشک بوده چشمهٔ آبش همه

    پاره پاره گشته محرابش همه

    گفت الهی روشنم گردان و راست

    کو کجاشد وین خرابی از کجاست

    گفت اینک بر سر کوهست او

    پای تا سر کوه اندوهست او

    رفت عیسی بر سر کوه ای عجب

    دید او را زرد روی و خشک لب

    در تحیر مانده و افسرده باز

    میندانستش مسیح از مرده باز

    بر تنش هر موی بر دردی دگر

    هر زمان بر روی او گردی دگر

    سرنگون درخون و خاک افتاده بود

    هر دوچشمش در مغاک افتاده بود

    کرد عیسی هم سلامش هم خطاب

    نه علیک آمد ازو و نه جواب

    حق تعالی گفت با عیسی براز

    کان چنانی این چنین شد از نیاز

    ذرهٔ از دوستی میخواست او

    چون بدادم از همه برخاست او

    از وجود خویش ناپروا بماند

    محو گشت و بی سر و بی پا بماند

    گر زیادت کردمی یک ذره من

    ذره ذره گشتی این بی خویشتن

    با محبّت درنگنجد ذرهٔ

    نیست مرد دوستی هر غرهٔ

    در محبت تا که غیری ماندست

    در درون کعبه دیری ماندست

    چون نماند در دل از اغیار نام

    پرده از محبوب بر خیزد تمام
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    پادشاهی بود مجنون را بخواند

    پیش تخت خویش بر کرسی نشاند

    گفت چندین درجهان صاحب جمال

    تو چرا گشتی ز لیلی گنگ و لال

    پس بتان را خواند از هر سوی او

    عرضه شان میداد پیش روی او

    گفت ای مجنون ببین کاین یک نگار

    هست نیکوتر ز چون لیلی هزار

    لیک مجنون سرفکنده بود و بس

    ننگرست از سوی یک بت یک نفس

    پادشاهش گفت آخر درنگر

    پس ببین چندین نگار سیمبر

    تا زهم بگشاید آخر مشکلت

    عشق لیلی سرد گردد بر دلت

    از سر دردی زفان مجنون گشاد

    از دو چشم سیل بارش خون گشاد

    گفت شاها عشق لیلی سرفراز

    در میان جانم استادست باز

    پس گرفته برهنه تیغی بدست

    میخورد سوگند کای مغرور مـسـ*ـت

    گر بغیر ما کنی یک دم نظر

    خون جان خود بریزی بی خبر

    روی یوسف دیدن و بر زیستن

    وانگهی سوی دگر نگریستن

    چون بود دیدار یوسف ماحضر

    در نیاید هیچ پیوندی دگر

    گر تو خواهی بود مرد اهل راز

    تا ابد منگر بسوی هیچ باز

    زانکه گر جائی نظر خواهی فکند

    در کنار خویش سرخواهی فکند
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    پادشاهی را غلامی خوب بود

    گوئیا نوباوهٔ یعقوب بود

    رنگ رویش رنگ رز گلنار را

    پیچ مویش زهر داده مار را

    مردم چشمش که مشک اندام بود

    چرب و خشک از مشک و از بادام بود

    از دهان او سخن در پیچ پیچ

    چون رسیدی با میانش هیچ هیچ

    چون دهانش نقطهٔ موهوم بود

    عقل اگر زو گفت نامعلوم بود

    آب کوثر بی لب او تشنهٔ

    تیغ حیدر نرگسش را دشنهٔ

    عشق گرم او که جان را ساختی

    عقل را در زهد خشک انداختی

    پادشاه از عشق اودلداده بود

    کارش افتاده ز کار افتاده بود

    شب چو جامه برکشیدی پادشاه

    آن غلامش جامه پوشیدی پگاه

    آبش آوردی و شستی پا و دست

    جامه افکندیش بر جای نشست

    عود وجلابش نهادی پیش در

    خدمتش هر لحظه کردی بیشتر

    شه چو بنشستی بتخت بارگاه

    تکیه کردی بر غلام همچو ماه

    سوی او هر لحظه مینگریستی

    پیش او میمردی و میزیستی

    میندانست او که با او چون کند

    این قدر دانست کو دل خون کند

    تا چو در خون خوردن آید آن نگار

    بوکه درد دلبرش گیرد قرار

    بامدادی پیش شاه آمد وزیر

    دید پیش شه سر آن بی نظیر

    سر بریده آن غلام همچو ماه

    پس چو ابری زار گریان پادشاه

    حال پرسید از شه عالی مقام

    گفت آری بامدادی این غلام

    رفت تا آیینه آرد سوی شاه

    کرد در راه اندر آیینه نگاه

    روی آیینه سیه بود ازدمش

    کشتمش از خشم و کردم ماتمش

    تادگر بی حرمتی نکند غلام

    شاه راحرمت نگهدارد تمام

    من چو بودم همدمش در عالمی

    زاینه میساخت خود را همدمی

    هرکرا آیینه باشد پادشاه

    کفر باشد گر کند در خود نگاه

    روی از بهر چه میدید آن غلام

    من نبودم آینه وی را تمام

    گر بخلّت خواهی آمد پیش تو

    پیش آی از ذات خود بی خویش تو

    تا گرت جبریل آرد دور باش

    بر سر آتش تو گوئی دور باش

    در وجود خویش منگر ذرهٔ

    تابدان ذره نگردی غرهٔ

    چون وجودت نیست ذاتت را بخویش

    از چه میآئی بموجودی تو پیش

    گر خلیلت پیش آرد پیش آی

    ورنه با خویشی همه با خویش آی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    علتی محمود را گشت آشکار

    شد ز مدهوشی سه روز و شب ز کار

    در سه روز و شب نجنبید او زجای

    عقل زایل تن در افتاده ز پای

    وی عجب آنگه که شاه حق شناس

    شد ز هوش از هوش رفته بد ایاس

    روز چارم شاه چون هشیار گشت

    آن غلام از بیهشی بیدار گشت

    چشم چون بگشاد از هم پادشاه

    دید ایاز خویش را آنجایگاه

    گفت تو کی آمدستی ای غلام

    گفت این ساعت زهی عالی مقام

    ای گدای صحبت سلطان طلب

    تادرآموزی توبی حاصل ادب

    چون خلیفه زادهٔ حقی ترا

    کی کند اندر گدا طبعی رها

    بود بر بالین او حاضر وزیر

    گفت ای بخشندهٔ تاج و سریر

    شد سه روز و شب که بر بالین شاه

    هست بیهوش او چو شاه اینجایگاه

    نه ازو یک ذره جنبش دیدهایم

    نه ازو حرفی سخن بشنیدهایم

    وانگهی گوید که اکنون آمدم

    من کنون زین کذب بیرون آمدم

    شاه گفتش ای غلام بی فروغ

    بر سر من از چه میگوئی دروغ

    گفت هرگز در دروغم نیست راه

    لیک چون باشد وجودم غرق شاه

    شاه چون بیخودشود بیخود شوم

    چون بخود بازآید او بخرد شوم

    از سر خویشم وجود خاص نیست

    این سخن جز از سر اخلاص نیست

    چون وجود من بود از شهریار

    کی شودبی او وجودم آشکار

    بنده دایم از تو موجودست و بس

    خود که باشد بنده محمودست و بس

    جهد کن پیش از اجل ای خود پرست

    تا زخلت ذرهٔ آری بدست

    گر شود یک ذره خلت حاصلت

    باز خندد آفتابی در دلت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    از سریست این سر که در روز جزا

    باز خوانند امتان با انبیا

    لیک فردا دوستانش را بناز

    تا ابد دایم بحق خوانند باز

    دوستی نبود که در وقت بلا

    از خلیل خویش یاد آید ترا

    گر ترا نقدست در خلت مقام

    نقد جانت ذکر حق باید مدام
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خواجهٔ را طوطی چالاک بود

    زهر با سر سبزیش تریاک بود

    مدت یکسال میدادش شکر

    تا بنطق آید شکر ریزد مگر

    روز و شب در کار او دل بسته بود

    ز اشتیاق نطق اودل خسته بود

    گرچه میدادش شکر سالی تمام

    او نگفت از هیچ وجهی یک کلام

    عاقبت کاری قوی ناخوش فتاد

    در سرای آن خواجه را آتش فتاد

    چون بگرد آن قفس آتش رسید

    تفت آن در طوطی دلکش رسید

    گفت هین ای خواجه زنهار الامان

    ورنه در آتش بسوزم این زمان

    خواجه گفتش چون چنین کاری فتاد

    آمدت از من چنین در وقت یاد

    درکشیدی دم شبان روزی تمام

    از کجا آوردی اکنون این کلام

    چون ز بیم جان خود درماندی

    از قصور عجز خویشم خواندی

    از برای خویش پیشم خواندهٔ

    دفع آتش را بخویشم خواندهٔ

    گرنکردی آتشت جان بی قرار

    با منت هرگز نبودی هیچ کار

    یاد من پیوسته چون باد آمدت

    این چنین وقتی ز من یاد آمدت

    چون بکردی یاد من بیگانه وار

    تن کنون در سوز ده پروانه وار

    هرکه در آتش چو ابراهیم نیست

    گر بسوزد همچو طوطی بیم نیست

    تانیفتد کار در کار ای پسر

    کی ز کار افتادگی یابی خبر

    هست خلت عین کار افتادگی

    گر خلیلی کم طلب آزادگی

    راه تو زیر و زبر افتادنست

    زانکه بهبودت بتر افتادنست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    کرد آن دیوانه رامردی سؤال

    گفت هان چونی تو ای شوریده حال

    گفت بر هر پهلوئی گشتم براه

    هم بتر من آمدم بیگاه و گاه
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سالک آمد پیش موسی ناصبور

    موسم موسی بدید از کوه طور

    گفت ای نور دو عالم ذات تو

    نه فلک ده یک زنه آیات تو

    ای بشب گنج الهی یافته

    از شبانی پادشاهی یافته

    در شبانی گر رمه کردی بدست

    بلکه در یک شب همه کردی بدست

    تو چه دانستی که با چندین رمه

    آن همه حاصل کنی با این همه

    از گلیمی آمدی بیرون کلیم

    در شبانی پادشا گشتی مقیم

    در همه آفاق روزانو شبان

    این چنین روزی نیابد یک شبان

    روزیت چون در شبانی شد قوی

    در شبانی ختم کردی شبروی

    چون شنود انی انا اللّه گوش تو

    هفت دریا خاست از یک جوش تو

    آتش حضرت ز راهت در ربود

    کهربای حق چو کاشت در ربود

    بود تا آتش ز تو صد ساله راه

    تو بیک جذبه شدی آنجایگاه

    کرد آن آتش جهان بر تو فراخ

    ای همه سر سبزی آن سبز شاخ

    چون شدی بیخود ز کاس اصطناع

    کرد جان تو کلام حق سماع

    از حجب چون آن کلام آمد بدر

    گشت یک یک ذره داودی دگر

    صد جهان پرعقل بایستی و هوش

    تا شدی آنجایگه جاوید گوش

    این چنین دولت که جاویدان تراست

    خاص سلطانی و خود سلطان تراست

    گر کنی یک ذره دولت قسم من

    در دو عالم با سر آید اسم من

    موسی عمرانش گفت ای سوخته

    تانگردی آتشی افروخته

    جان نسوزی تن نفرسائی تمام

    ره نیابی سوی جانان والسلام

    اول از هستی خود بیزار شو

    پس بعشق نیستی در کار شو

    گر شوی در نیستی صاحب نظر

    در جهان فقر گردی دیده ور

    فقر کلی نقد خاص مصطفاست

    بی قبول او نیاید کار راست

    چون بدیدم فقر و صاحب همتیش

    خواستم از حق تعالی امتیش

    چون تو هستی امت او شاد باش

    بندگی او کن و آزاد باش

    راه او گیر و هوای او طلب

    در رضای حق رضای او طلب

    مرده دل مردی تو و راهیست دور

    زنده کن جان از دم صاحب زبور

    سالک آمد پیش پیر پاک ذات

    شرح دادش آنچه بود از مشکلات

    پیر گفتش جان موسی کلیم

    عالم عشق است و دریای عظیم

    در جهان عشق او دارد سبق

    عشق را او میسزد الحق بحق

    عشق دولت خانهٔ هر دو جهانست

    هرکه عاشق نیست داوش در میانست

    روی میباید بخون خویش شست

    تا بود در عشق مرغ جانت چست

    عاشقی در عشق اگر نیکو بود

    خویشتن کشتن طریق او بود

    هر کرا با عشق دمسازی فتاد

    کمترین چیزیش جانبازی فتاد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    میرزادی بود بس خورشید چهر

    از قدم تا فرق چون خورشید مهر

    مشک موئی تنگ چشمی دلبری

    هر دولعلش شیر و شهد و شکری

    چون بترکی گفتنش رای آمدی

    درد دندانش شکر خای آمدی

    هر زمان عمدا ز پس کردی نگاه

    و او فکندی پیش دو زلف سیاه

    هرکه زلف او به پیش افکنده دید

    خویش را در پیش زلفش بنده دید

    بامدادان کو برون میآمدی

    از لب او بوی خون میآمدی

    با کمان و تیر آن عالم فروز

    برگرفتی راه صحرا روز روز

    چون کژ استادی و تیر انداختی

    عالمی را در نفیر انداختی

    چون نهادی تیر سرکش در کمان

    خلق سرگردان شدندی هر زمان

    هرکژی کز ناوک مژگانش خاست

    ابروی همچون کمانش کرد راست

    جمله میمردند چون راهی نبود

    هیچکس را زهرهٔ آهی نبود

    عاشقیش افتاد آتش پارهٔ

    بی قراری بی دلی خون خوارهٔ

    جان او میسوخت دل خود رفته بود

    زانکه بیش از جان دلش آشفته بود

    گفت تا جانست با دمساز خویش

    کی توانم گفت هرگز راز خویش

    چون بیک جو مینسنجد عالمش

    کی بود از عالمی یک جو غمش

    می نبودش صبر بی آن در پاک

    کرد از شوق رخش عزم هلاک

    موضعی کان میرزاد آنجایگاه

    تیر میانداخت هر روزی پگاه

    بود از بهر هدف یک کوره خاک

    شد نهان در خاک عاشق دردناک

    خویش رادر خاک پنهان کرد چست

    مرگ را بنشست ودست از جان بشست

    چون دگر روز آمد آن مه پاره باز

    خاک کرد از تیر آن خونخواره باز

    آنچنان تیریش زد بر سـ*ـینه سخت

    کز شگرفی تیر او شد عـریـ*ـان عـریـ*ـان

    عاشقش از خاک بیرون کرد سر

    جملهٔ آن خاک در خون کرد تر

    میرزاده کان بدید او دور جای

    باز مینشناخت زان غم سر ز پای

    سوی عاشق رفت و گفت ای شوخ مرد

    این چرا کردی و هرگز این که کرد

    مرد عاشق چون شنید آواز او

    پس بدید آن نیکوی و ناز او

    همچو باران گریهٔ بر وی فتاد

    راست گفتی آتش اندر نی فتاد

    گفت ازاین این کار کردم بر یقین

    تا توم گوئی چرا کردی چنین

    تیر چون از دست تو آمد برون

    گو بریز از سـ*ـینهٔ من جوی خون

    هرچه ازدست تو آید خوش بود

    گر همه دریای پر آتش بود

    بود با زلف توم رازی نهان

    هیچ محرم می ندیدم در جهان

    دور دیدم زلف چون زنجیر تو

    بازگفتم راز دل با تیر تو

    من چه سگ باشم ترا ناسازگار

    تا مرا تیر تو باشد راز دار

    کاشکی من صاحب صد جانمی

    تا همه بر تیر تو افشانمی

    نیم جانی بود از عالم مرا

    از هزاران جان به است این دم مرا

    کی کنم از نیم جانی یاد من

    کز هزاران جان شدم آزاد من

    گر بجان آمد مرا درعشق کار

    پیش جانان خوش توانم مرد زار

    چون بگفت این راز خود خوش جان بداد

    جان گران نخریده بود ارزان بداد

    ای که برجان لرزی و بر تن مدام

    خود بیک ارزن نمیارزی تمام

    گـه تو بر جان لرزی و گـه بر تنی

    چند لرزی چون نیرزی ارزنی

    تا بکی همچون زنان پردگی

    مرد عاشق باش بی افسردگی

    زندگانی این چنین کن گر کنی

    جانفشانی این چنین کن گر کنی
     
    بالا