متون ادبی کهن «ناظر و منظور»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
نوا پرداز قانون فصاحت

چنین زد چنگ بر تار حکایت

که بود اقلیم چین را شهریاری

به تخت شهریاری کامکاری

به تاج نامداری سربلندی

به زنجیر عدالت ظلم بندی

به چین در دور عدل آن جهاندار

نبود آشفته‌ای جز طره یار

به جز چشم نکویان در سوادی

به دورش کس نداد از فتنه یادی

ز عدلش هم‌سرا گنجشک با مار

به دورش چرغ آهو را هوادار

نظر چون بر رخش دوران گشاده

نظر نام شه دوران نهاده

وزیری بود بس عالی مقامش

نظیر از مادر ایام نامش

حصار ملک رای محکم او

بهار عدل روی خرم او

از آن چیزی که بر دل بندشان بود

همین نومیدی فرزندشان بود

پی صیدافکنی یک روز دلتنگ

وزیر و شه برون راندند شبرنگ

وزیر و پادشاه و خادمی چند

ز دیگر لشکری بگسسته پیوند

از آنجا روی در صحرا نهادند

بسان سیل در صحرا فتادند

به زیر ران هر یک تیز گامی

سمند بادپایی، خوشخرامی

شدندی صد بیابان بیش در پیش

به تندی از صدای سـ*ـینه خویش

زد آتش گرمی خور در جگرشان

یکی ویرانه آمد در نظرشان

دوانی سوی آن ویرانه راندند

به سرعت خویش را آنجا رساندند

در او دیدند پیری با صفایی

ز عالم نور او ظلمت زدایی

زبان او کلید گنج عرفان

بسان گنج در ویرانه پنهان

اگر در دل گذشتی طیلسانش

فلک در پا فکندی کهکشانش

محیط معرفت دل در بر او

کف دریای دین موی سر او

به قدی چون کمان در چله دایم

بنای گوشه گیری کرده قایم

چو رخ بنمود آن پیر فتاده

ز اسب خویشتن شه شد پیاده

شه و دستور در پایش فتادند

نقاب از روی راز خود گشادند

به و ناری برون آورد درویش

از آنها داشت هر یک را یکی پیش

نظر زان نار خرم گشت بسیار

که روشن دید شمع بخت از آن نار

پس آنگه داد ایشان را بشارت

که بر چیزیست آن هر یک اشارت

وزیر از به بسی چون نار خندید

که درد خویشتن را زان بهی دید

به خسرو مژدهٔ آن می‌دهد نار

که گردد گلبن بختش گران یار

به تخت دور در کم روزگاری

از و سر بر فرازد تاجداری

خدا بخشد به دستور خداوند

در این گلزار یک نخل برومند

ولی باشد چو به با چهره زرد

ز آه عاشقی رخسار پر گرد

دل دستور خرم بود از آن به

که دردش می‌شود گویا از آن به

ولی در نار حرف پیرش انداخت

چو شمع از بار غم دلگیرش انداخت

بلی بوی بهی نبود در آن باغ

ز نارش نیست یک دل خالی از داغ

در این گلشن که خندان گشت چون نار

که چشم از خون نگشتش ناردان بار

به نزدیکش دمی چون آرمیدند

دعا گویان از او دوری گزیدند

سوی بستانسرای خویش راندند

برای میوه نخل نو نشاندند

از آن مدت چو شد نه ماه و نه روز

شبی سرزد و مهر عالم افروز

وزیر و شاه را زان مژده دادند

ز گنج سیم قفل زر گشادند

چنان دادند سیم و زر به مردم

که در زیر غنیمت شد جهان گم

نظر از خرمی سوی پسر تاخت

رخ فرزند را مد نظر ساخت

چنین فرمود شاه نیک فرجام

که منظورش کنند اهل نظر نام

به دستوری که باشد رفت دستور

نظر را گوهر خود داشت منظور

که فرمان شه روی زمین چیست

بفرماید شهنشه نام این چیست

چو پر می‌دید سوی شاه ایام

نظر فرمود ناظر باشدش نام

به سوی هر یکی یک دایه بردند

به دست دایه ایشان را سپردند

ز هجر آن لبان روح پرور

چو ماتم دار شد پستان مادر

به رسم مادری بنهاد دوران

دهانشان را بجای شیر دندان

به ملک حسن چون از ده گذشتند

ز ماه چارده صد ره گذشتند

به خوبی شد چنان شهزاده منظور

که در عالم چو خور گردیده مشهور

قدش سروی ز بستان نکویی

گل رویش ز باغ تازه رویی

پی مرغ دل هر هوشیاری

ز کاکل بر سر آن سرو ماری

دل کس با وجود هوشیاری

نبردی جان از او با رستگاری

فکنده فتنهٔ او در جهان شور

مدامش نرگس بیمار مخمور

صف مژگان او کز هم گذشته

کمینگاه هزاران فتنه گشته

پی خون خوردن عشاق جانباز

دو لعل او دو خونی گشته همراز

در دندان او در خنده تا دید

دل گوهر ز غم سوراخ گردید

گهر کو دست پرورد صدف بود

بدان دندان کیش لاف شرف بود

زنخدانش بر آن رخسار دلکش

معلق کرده آبی را در آتش

ز زر بر گردنش طوقی فتاده

به گنج سیم ماری تکیه داده

بری از سیم خام آن نخل تر داشت

عجب نخلی که سیم خام برداشت

جهانی بسته بود از شوق هر سو

چو بازو بند دل در بازوی او

فروغ ساعدش از آستینها

چو نور شمع از فانوس پیدا

به خوبی داد آن خورشید پایه

ز سیم دست سیمین دست مایه

کمر پیچید عمری بر میانش

نگشته آگه از سر نهانش

دلا در فکر آن موی میان پیچ

طلب کن فکر باریکی در آن پیچ

مگر حرف از میان آن فزون‌تر

حکایت در میان بگذار و بگذر
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دبیر مکتب نادر بیانی

    چنین گوید ز پیر نکته دانی

    که مکتبخانه‌ای گردید تعیین

    چه مکتب، خانه‌ای پر لعبت چین

    گلستانی ز باد فتنه رسته

    در او از هر طرف سروی نشسته

    در او خوش صورتان پرنیان پوش

    چو صورتخانهٔ چین دوش بر دوش

    یکی درس جفا آغاز کرده

    کتاب فتنه‌جویی باز کرده

    یکی را غمزه از مژگان قلمزن

    به خون بیدلان می‌شد رقمزن

    یکی مصحف ز هم بگشوده چون گل

    یکی در نغمه سازی گشته بلبل

    در آن مکتب که عشرتخانه‌ای بود

    در او حرف بهشت افسانه‌ای بود

    به فرمان نظر منظور و ناظر

    پی تعلیم گردیدند حاضر

    معلم دیده خود جایشان ساخت

    سر از اکرام خاک پایشان ساخت

    به سوی خویش از تعظیمشان خواند

    به دامن تختهٔ تعلیمشان ماند

    معلم بر رخ منظور حیران

    ز طفلان شور حسنش در دبستان

    خوشا آن دلبر غارتگر هوش

    کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش

    می حیرت دهد نظارهٔ او

    ز دل طاقت برد رخسارهٔ او

    به سد دل غمزه‌اش تیری فروشد

    لبش جانها به تکبیری فروشد

    دمی ناظر از و غافل نمی‌شد

    به سوی دیگری مایل نمی‌شد

    نظر از لوح خود سوی دگر داشت

    الف می‌گفت و بر قدش نظر داشت

    برآن صورت گشادی چشم پرنم

    نمی‌زد چشم همچون صاد بر هم

    چو میل آن رخ گلفام می‌کرد

    دو چشم دیگر از وی وام می‌کرد

    ز تیغ حسن او گاه نظاره

    دلی بودش بسان غنچه پاره

    چو آن میم دهان گشتی سخن ساز

    چو میم از حیرتش ماندی دهان باز

    چو بر حیرانی ناظر نظر کرد

    به دل شهزاده را چیزی اثر کرد

    به خود می‌گفت کاین حیرانیش چیست

    به سویم دیدن پنهانیش چیست

    چرا چون می‌کنم نظارهٔ او

    شود تغییر در رخسارهٔ او

    تغافل گر زنم بیتاب گردد

    بر او گر تیز بینم آب گردد

    به دل پیوسته بود این خار خارش

    که چون آرد سری بیرون ز کارش

    به راه عشق از آن خوشتر دمی نیست

    به آن عشرت فزایی عالمی نیست

    که بیند یار زیر بار شوقت

    شکی پیدا کند در کار شوقت

    ترا ساقی کند چشم فسون ساز

    که در مـسـ*ـتی گشایش پرده از راز

    لبش با دیگری در بذله‌گویی

    نهانی غمزه‌اش در رازجویی

    تبسم را به دلجویی نشاند

    نظر سویت به جاسوسی دواند

    وگر در پرده پنهان سازی آن راز

    کند از ناز قانون دگر ساز

    بفرماید به ترک چشم خونریز

    که نوک خنجر مژگان کند تیز

    دهد هندوی زلفش عرض زنجیر

    کشد ابروی خوبش بر کمان تیر

    به جانت درزند از ناز پنجه

    کشد زلفش دلت را در شکنجه

    اگر اظهار آن معنی نمودی

    به روی خود در سد غم گشودی

    و گر کردی نهان راز جمالش

    بسا شادی که دیدی از وصالش
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چنین گفت آن ادیب نکته پرداز

    که درس عاشقی می‌کرد آغاز

    که منظور از وفا چون گل شکفتی

    حکایتهای مهر آمیز گفتی

    به نوشین لعل آن شوخ شکر خند

    دل مسکین ناظر ماند در بند

    حدیث خوش‌ادا گلزار یاریست

    نهال بوستان دوستاریست

    حدیث ناخوش از اهل مودت

    به پای دل نشاند خار نفرت

    بسا یاران که بودی این گمانشان

    که بی هم صبر نبود یک زمانشان

    به حرف ناخوشی کز هم شنیدند

    چنان پا از ره یاری کشیدند

    که مدتها برآمد زان فسانه

    نشد پیدا صفایی در میانه

    خوش آن صحبت که در آغاز یاریست

    در او سد گونه لطف و دوستداریست

    کمال لطف جانان آن مجال است

    که روز اول بزم وصال است

    بسا لطفی که من از یار دیدم

    به ذوق بزم اول کم رسیدم

    به خوشـی‌ بزم اول حالتی هست

    که حالی آن چنان کم می‌دهد دست

    تو گویی خوشـی‌ عالم وام کردند

    نخستین بزم وصلش نام کردند

    به عاشق لطف معشوق است بسیار

    ولی چندان که شد عاشق گرفتار

    بلی صیاد چندان دانه ریزد

    که مرغ از صیدگاهی برنخیزد

    چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار

    بود در سلک مرغان گرفتار

    چه خوش می‌گفت در کنج خرابات

    به دختر شاهدی شیرین حکایات

    اگر خواهی که با جور تو سازند

    حیات خویش در جور تو بازند

    به آغاز محبت در وفا کوش

    وفا کن تا بری زاهل وفا هوش

    بنای مهر چون شد سخت بنیاد

    تو خواهی لطف میکن خواه بیداد

    تو شمعی را که میداری به آتش

    نگه دارش که گردد شعله سرکش

    چراغی را که از آتش شراریست

    کجا بر پرتو او اعتباریست

    چنین القصه لطف آن وفا کیش

    شدی هر روز از روز دگر بیش

    دمی بی یکدگر آرامشان نه

    به غیر ازدیدن هم کارشان نه

    اگر یک لحظه می‌بودند بی هم

    برون می‌رفت افغانشان ز عالم

    شدی هر روز افزون شوق ناظر

    به مکتب بیشتر می‌گشت حاضر

    چو بی‌منظور یک دم جا گرفتی

    به همدرسان ره غوغا گرفتی

    که قرآن کردم از دست شما بس

    نمی‌خواهم که همدرسم شود کس

    مرا دیوانه کرد این درس خواندن

    نمی‌دانم چه می‌خواهید از من

    به یکدیگر دریدی دفتر خویش

    که این مکتب نمی‌خواهم از این بیش

    نظر از راه مکتب بر نمی‌داشت

    بدین اندوه و این رنج عالمی داشت

    دمی سد ره برون رفتی ز مکتب

    که شاه من کجا رفتست یا رب

    گذشته آفتاب از جای هر روز

    کجا رفتست آن مهر جهانسوز

    ازین مکتب گرفتندش مگر باز

    و گر نه کو که با من نیست دمساز

    گهی کردی به جای خویش مسکن

    کشیدی سر به جیب و پا به دامن

    شدی منظور چون از دور پیدا

    ز روی خرمی می‌جست از جا

    که ای جای تو چشم خون فشانم

    بیا کز داغ دوری سوخت جانم

    خوشا عشق و بلای عشقبازی

    دل ما و جفای عشقبازی

    خوش آن راحت که دارد زحمت عشق

    مبادا هیچ دل بی‌زحمت عشق

    در او غم را خواص شادمانی

    ازو مردن حیات جاودانی

    نهان در هر بلایش سد تنعم

    به هر اندوه او سد خرمی گم

    به جام او مساوی شهد با زهر

    در او یکسان خواص زهر و پازهر

    فراغت بخشد از سودای غیرت

    رهاند خاطر از غوغای غیرت

    نشاند در مقام انتظارت

    که کی آید برون از خانه یارت

    دمی گر دیرتر آید برون یار

    ز دل بیرون رود طاقت به یکبار

    شود وسواس عشقت رهزن صبر

    کنی سد چاک در پیراهن صبر

    لباس صبر تا دامن دریدن

    گریبان چاک هر جانب دویدن

    در آن راهش که روزی دیده باشی

    ز مهرش گرد سر گردیده باشی

    روی آنجا به تقریبی نشینی

    سراغش گیری از هر کس که بینی

    که گردد ناگهان از دور پیدا

    نگاهش جانب دیگر به عمدا

    به شوخی دیده را نادیده کردن

    به تندی از بر عاشق گذردن

    به هر دیدن هزاران خنده پنهان

    تغافل کردنی سد لطف با آن

    بدینسان مدتی بودند دمساز

    دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز

    شبی چون طرهٔ منظور ناظر

    به کنجی داشت جا آشفته خاطر

    درآن آشفتگی خواب غمش برد

    غم عالم به دیگر عالمش برد

    میان بوستانی جای خود دید

    چه بستان، جنتی مأوای خود دید

    چنار و سرو را در دست بازی

    لباس سبزه از شبنم نمازی

    به زیر سایهٔ سرو و صنوبر

    به یک پهلو فتاده سبزه تر

    صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش

    درخت بید گشته پوستین پوش

    در آن گلشن نظر هر سو گشادی

    که ناگه ز آن میان برخاست بادی

    بسان خس ربود از جای خویشش

    بیابانی عجب آورده پیشش

    بیابان غمی ، دشت بلایی

    کشنده وادیی ، خونخوار جایی

    عیان از گردباد آن بیابان

    ز هر سو اژدری بر خویش پیچان

    ز موج پشته‌های ریگ آن بر

    نمایان گشته نقش پشت اژدر

    زبان اژدها برگ گیاهش

    خم و پیچ افاعی کوره راهش

    عیان از کاسه‌های چشم اژدر

    ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر

    شده زهر مصیبت سبزه زارش

    ز خون بیدلان گل کرده خارش

    کدوی می شده خر زهره در وی

    به زهر او داده از جام فنا می

    پی گمگشتهٔ آن دشت اندوه

    شد آتش چشم اژدر بر سر کوه

    به غایت کرد هولی در دلش کار

    ز روی هول شد از خواب بیدار

    به خود می‌گفت این خوابی که دیدم

    وزان در جیب محنت سر کشیدم

    به بیداری نصیبم گر شود وای

    چه خواهم کرد با جان غم افزای

    از آن خواب گران کوه غمی داشت

    چه کوه غم که بار عالمی داشت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو آن زرین قلم از خانهٔ زر

    کشید از سیم مدبر لوح اخضر

    سرای چرخ خالی شد ز کوکب

    چو آخرهای روز از طفل مکتب

    به مکتبخانه حاضر گشت ناظر

    به راه خانهٔ منظور ناظر

    ز حد بگذشت و منظورش نیامد

    دوای جان رنجورش نیامد

    زبان از درس و لب از گفتگو بست

    ز بی‌صبری ز جای خویش بر جست

    ز مکتب هر زمان بیرون دویدی

    فغان از درد محرومی کشیدی

    ادیب کاردان از وی برآشفت

    به او از غایت آشفتگی گفت

    که اینها لایق وضع شما نیست

    مکن اینها که اینها خوشنما نیست

    ز هر بادی مکش از جای خود پا

    بود خس کو به هر بادی شد از جا

    ندارد چون وقاری باد صرصر

    بود پیوسته او را خاک بر سر

    نگردد غرق کشتی وقت توفان

    چو با لنگر بود بر روی عمان

    مکن بی لنگری زنهار ازین پس

    چو زر باشد سبک نستاندش کس

    نداری انفعال این کارها چیست

    نبودی این چنین هرگز ترا چیست

    چنین گیرند آیین خرد یاد

    خردمندی چنین است آفرین باد

    چنین یارب کسی بی درد باشد

    ز غیرت اینقدرها فرد باشد

    ز غیرت آتشی در ناظر افتاد

    ز دامن لوح زد بر فرق استاد

    نهاد از دامن ارشاد تخته

    زد آخر بر سر استاد تخته

    وز آنجا شد پریشان سوی منزل

    رخی چون کاه و کوه درد بر دل

    در این گلشن که چون غم نیست هرگز

    جفایی بیش از آن دم نیست هرگز

    که از جانانه باید دور گشتن

    ز درد دوریش رنجور گشتن

    درین ناخوش مقام سست پیوند

    چه ناخوشتر ازین پیش خردمند

    که باشد یار عمری با تو دمساز

    کند هر لحظه لطفی دیگر آغاز

    به بزم وصل مدتها درآیی

    ز نو هر دم در عیشی گشایی

    به ناگه حیله‌ای سازد زمانه

    فتد طرح جدایی در میانه

    خوش آنکس را که خوبا دلبری نیست

    به وصل دلبران او را سری نیست

    ز سوز عشق او را نیست داغی

    ز عشق و عاشقی دارد فراغی

    چنین تا کی پریشان حال گردیم

    بیا وحشی که فارغ بال گردیم

    به کنج عافیت منزل نماییم

    در راحت به روی دل گشاییم

    کسی را جای در پهلو نگیریم

    به وصل هیچ یاری خو نگیریم

    که باری محنت دوری نباشد

    جفا و جور مهجوری نباشد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو طفل روز رفت از مکتب خاک

    سواد شب نمود از لوح افلاک

    معلم بر در دستور جا کرد

    حدیث خود به خاصانش ادا کرد

    به دستور از معلم حال گفتند

    یکایک صورت احوال گفتند

    معلم را به سوی خویشتن خواند

    به تعظیم تمامش پیش بنشاند

    چو از هر در سخنها گفته گردید

    از و احوال مکتب باز پرسید

    که چونی با جفای بنده زاده

    به درس تیزفهمی چون فتاده

    به مکتب می‌رود کاری ز پیشش

    بود سعیی به کار وبار خویشش

    چه سر خط می‌نویسد مشق او چیست

    چو بحثی می‌کند هم بحث او کیست

    دلش میل چه علمی بیش دارد

    چه مبحث این زمان در پیش دارد

    ادیب افکند سر چون خامه در پیش

    بسی پیچید همچون نامه بر خویش

    پس آنگه بر زمین زد افسر خویش

    به خون آغشته بنمودش سر خویش

    که داد از دست فرزند شما ، داد

    مرا بیداد او خون خورد فریاد

    از آن روزی که این مخدوم زاده

    به مکتب خانه من پا نهاده

    دلم را از غم آزادی نبوده

    بسی غم بوده و شادی نبوده

    به مکتبخانه‌ام بر کودکی بود

    که او زیرکتر از هر زیرکی بود

    کنون تا او به این مکتب رسیده

    به همدرسی ایشان آرمیده

    یکی ز آنها به حال خود نمانده

    به پهلوی خود ایشان را نشانده

    بلی تفسیر این حرف اندکی نیست

    که صحبت را اثر باشد شکی نیست

    به مکتب صبحدم چون گشت حاضر

    بود در راه مکتب خانه ناظر

    که چون منظور سوی مکتب آید

    به او آهنگ دمسازی نماید

    گهی در پهلوی هم جا گزینند

    زمانی روبروی هم نشینند

    بود دایم به مکتب درسشان حرف

    کنند این نوع عمر خویشتن صرف

    بدینسان حرف ها می‌کرد اظهار

    که تا مجلس تهی گردد ز اغیار

    از آن پس گفت تا داند خداوند

    که بد می‌بینم او را حال فرزند

    به دام عشق منظور است پا بست

    زمام اختیارش رفته از دست

    اگر یک لحظه حاضر نیست منظور

    از او افتد به مکتبخانه سد شور

    نشیند گوشه‌ای از غصه دلتنگ

    ز دلتنگی بود با خویش در جنگ

    گزد انگشت چندانی که در مشت

    سیه سازد چو نوک خامه انگشت

    دمی بندد ز تکرار سبق لب

    که من دیگر نمی‌آیم به مکتب

    زمانی در گریبان آورد سر

    گهش چون حلقه ماند چشم بر در

    چو منظور از در مکتب درآید

    نماند رنج و اندوهش سرآید

    درآید در مقام همزبانی

    کند آهنگ خوشـی‌ و شادمانی

    غرض کز خواندن درس است آزاد

    بود درس آنچه هرگز نیستش یاد

    شد از گفتار او دستور از دست

    پی آزار ناظر از زمین جست

    معلم دامنش بگرفت و بنشاند

    حدیث چند از هر در بر او خواند

    که اینها این زمان سودی ندارد

    نمودش گر بود بودی ندارد

    بباید چاره‌ای کردن در این کار

    که گرداند ازین بارش سبکبار

    و گرنه کار او بد می‌شود زود

    از این دردش نخواهد بود بهبود

    ز هر بحثی حدیثی کرد اظهار

    سخنها گفت در تدبیر این کار

    پس آنگه خواست دستوری ز دستور

    زمین بوسید و از دستور شد دور

    به خود می‌گفت دستور جهاندار

    چه سازم چون کنم تدبیر این کار

    فرستم گر به مکتبخانه بازش

    فتد ناگه برون زین پرده رازش

    خبر یابد ازین شاه جهانگیر

    به جز جان باختن آن دم چه تدبیر

    نمی‌دانست تا تدبیر او چیست

    پی تدبیر کارش چون کند زیست

    نبود آگه که درد دوستداری

    ندارد چاره‌ای جز جان‌سپاری
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    اسیر درد شبهای جدایی

    چنین نالد ز درد بینوائی

    که شد چون مشعل مهر منور

    نگون از طاق این فیروزه منظر

    برآمد دود از کاشانهٔ خاک

    سیاه از دود شد ایوان افلاک

    در آن شب ناظر از هجران منظور

    به کنجی ساخت جا از همدمان دور

    ز روی درد افغان کرد بنیاد

    که فریاد از دل پر درد فریاد

    مرا این درد دل از پا درآورد

    مبادا هیچکس را یارب این درد

    چه می‌داند کسی تا درد من چیست

    چه دردی دارم وهمدرد من کیست

    نه همدردی که درد خویش گویم

    از و درمان درد خویش جویم

    نه همرازی که گویم راز با او

    دمی خود را کنم دمساز با او

    نه یاری تا در یاری گشاید

    زمانی از در یاری درآید

    نمی‌بینم چو کس دمساز با خویش

    همان بهتر که گویم راز با خویش

    منم در گوشهٔ دوری فتاده

    سری بر کنج رنجوری نهاده

    فلک با من ندانم بر سر چیست

    که با جورش چنین می‌بایدم زیست

    همینش با منست آزار جویی

    کسی از من زبون‌تر نیست گویی

    سپهرا کینه جویی با منت چند

    به این آیین زبون کش بودنت چند

    بگو با جان من چندین جفا چیست

    چه می‌خواهی ز جانم مدعا چیست

    به آزارم بسی خود را میزار

    اگر خواهی هلاکم تیغ بردار

    بکش از خنجر کین بی‌درنگم

    که من هم پر ز عمر خود به تنگم

    چه ذوق از جان که بی‌دلدار باشد

    دل از عمر چنین بیزار باشد

    بیا ای سیل از چشم تر من

    فکن این کلبهٔ غم بر سر من

    که آنکو همچو من غمناک باشد

    همان بهتر که زیر خاک باشد

    که آن کو چون من خاکی نشیند

    همان بهتر که کس گردش نبیند

    بدینسان تا به کی بر خاک گردم

    اجل کو تا دهد بر باد گردم

    در این تاریک شب خود را رساند

    به یک دم شمع عمرم را نشاند

    سرا پایم بسان شمع بگداخت

    غم این تیره شب از پایم انداخت

    شد آخر عمر و شب آخر نگردید

    نشان صبحدم ظاهر نگردید

    همای صبح را آیا چه شد حال

    مگر بستند از تار خودش بال

    به گردون طفل خور ظاهر نگردید

    مگر زین دیو زنگی چهره ترسید

    خروسا نالهٔ شبگیر بردار

    مرا بی‌همزبان در ناله مگذار

    هم آواز منی بردار فریاد

    چو لب بستی ترا آخر چه افتاد

    چه در خوابی چنین برکش نوایی

    فکن در گنبد گردون صدایی

    تویی صوفی سرشت زهد پیشه

    ردا افکنده در گردن همیشه

    به شب خیزی بلند آوازه گشته

    به ذکر از خواب خوش شبها گذشته

    ز خرمنگاه گردون غم اندوز

    به مشت جو قناعت کرده هر روز

    چرا پیراهن آغشته در خون

    به سر پیچیدی ای مرغ همایون

    بگو کاین جامهٔ خونینت از چیست

    سحرگاهان فغان چندینت از چیست

    مگر رحم آمدت بر حال زارم

    به این زاری چو کشت اندوه یارم

    بیان آتشین جانسوز می‌کرد

    به این افسانه شب را روز می‌کرد

    بلایی نیست همچون ماتم هجر

    نبیند هیچکس یارب غم هجر

    به بزم وصل اگر عمری درآیی

    نمی‌ارزد به یک ساعت جدایی

    جفای هجر دشوار است بسیار

    بر آن کس خاصه کو خو کرده با یار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سفر سازندهٔ این طرفه صحرا

    به عزم کارسازی زد چنین پا

    که چون دستور از آن راز آگهی یافت

    رخ از ذوق بساط خرمی تافت

    به خود زد رأی در تغییر فرزند

    که گر بگذارمش در خانه یک چند

    به رسوایی شود ناگه فسانه

    فتد افسانهٔ او در میانه

    جنون از خانه اندارد برونش

    به گوش شه رسد حرف جنونش

    چو خسرو پرسد از من شرح حالش

    بگویم چیست باعث بر ملالش

    بسی در چارهٔ آن کار کوشید

    چنین در کارش آخر مصلحت دید

    که همره سازدش با کاردانی

    رفیق او کند بسیار دانی

    تجارت کردنش سازد بهانه

    به شهری دیگرش سازد روانه

    که شاید درد عشق او شود کم

    چو یک چندی برآید گرد عالم

    اگر خواهی در این دیر مجازی

    دوایی بهر درد عشقبازی

    بنه بهر سفر رو در بیابان

    که درد عشق را اینست درمان

    وزیر دانش اندوز خردمند

    چو کرد این فکر در تدبیر فرزند

    طلب فرمود و پیش خود نشاندش

    به گوش از هر دری حرفی رساندش

    پس آنگه گفت کای تابنده خورشید

    جهان را از تو روشن صبح امید

    مثل باشد درین دیرینه مسکن

    جهان گشتن به از آفاق خوردن

    گرت باید به فر سروری دست

    سفر کن زانکه این فر در سفر هست

    چو لعل از خاک کان گردد سفر ساز

    دهد زینت به تاج هر سرافراز

    ز یکجا آب چون نبود مسافر

    شود یکسان بخاک تیره آخر

    بنه سر در سفر ، منشین به یک جا

    گرت باید ز اسفل شد ، به اعلا

    در نامی شود هر قطره باران

    ز ابرش چون سفر باشد به عمان

    به کار خویش حیران ماند ناظر

    بسی ز آن حرف شد آشفته خاطر

    نه روی آنکه گوید «نی» جوابش

    نه رای آنکه سازد «با» خطابش

    برو درماند پیشش آخر کار

    جوابش گفت چون شد حرف بسیار

    که مقصود پدر چون رفتن ماست

    ز ما بودن به جای خویش بیجاست

    ز سر سازم به راه مدعا پای

    به جان خدمت کنم خدمت بفرمای

    پدر زان گفتگو گردید خوشحال

    ز فکر کار او شد فارغ‌البال

    طلب فرمود مرد کاردانی

    به غایت زیرکی بسیار دانی

    ز گرم و سردعالم بوده آگاه

    جفای راه دیده گاه و بیگاه

    به تاج خویش دادش سر بلندی

    به تشریف شریفش ارجمندی

    پس آنگه گفت کای از کار آگاه

    ز دامان تو دست فتنه کوتاه

    نماند بر تو پنهان این حکایت

    که ناظر راست سودای تجارت

    چه باشد گر بود در خدمت تو

    به کام خود رسد از دولت تو

    جوابش گفت مرد کار دیده

    که او را در قدم باشم به دیده

    وزیر آماده کرد اسباب رهشان

    میسر شد وداع پادشهشان

    پس آنگه بهر رفتن بار بستند

    به مرکبهای تازی برنشستند

    ز شهر آورد ناظر روی در راه

    ز پس می‌دید و از دل می‌کشید آه

    نظر سوی سواد شهر می‌کرد

    ز دل پر می‌کشید آه از سر درد

    چو آن کش وقت رحلت کردن آید

    به عالم دیدهٔ حسرت گشاید

    بیا وحشی کزین دیر غم آباد

    به رفتن گام بگشاییم چون باد

    چنین تا چند در یکجا نشینیم

    ز حد شد تا به کی از پا نشینیم

    به یک جا خانه آن مقدار کردیم

    که خود را پیش مردم خوار کردیم

    ز ما دلگیر گردیدند یاران

    به جان گشتند دشمن دوستداران

    خوش آنکس را که یکجا نیست مسکن

    نه کس را دوست می‌بیند نه دشمن
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    حدا گویندهٔ این طرفه محمل

    چنین محمل کشد منزل به منزل

    که ناظر بر سواد شهر می‌دید

    ز درد ناامیدی می‌خروشید

    به خود می‌گفت هر دم از سر درد

    که آخر دور کار خویشتن کرد

    به گورم کی توانست این سخن گفت

    که در صحرا به گوران بایدم خفت

    که پیشم می‌توانست این ادا کرد

    کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد

    کسی را کی رسیدی این به خاطر

    که گردد دور از منظور ناظر

    ولی آنجا که باشد دور گردون

    که می‌داند که آخر چون شود چون

    بسا کس را که یاری همنشین بود

    همیشه در گمانش اینچنین بود

    که بی‌هم یک نفس دم بر نیارند

    دمی بی‌دیدن هم بر نیارند

    به رنگی چرخ دور از وی نمودش

    که انگشت تعجب شد کبودش

    بود این رنگ چرخ حیله پرداز

    کند هر دم به رنگی حیله‌ای ساز

    گهی با بخت ساز جنگ می‌کرد

    سرود بیخودی آهنگ می‌کرد

    نبودی چون جرس بی‌نالهٔ دل

    شدی افغان کنان منزل به منزل

    جرس را هر زمان گفتی به زاری

    بگو دلبستگی پیش که داری

    که هستت چون دل من اضطرابی

    به خود داری در افغان پیچ وتابی

    ز آهن در دهان داری زبانی

    لب از افغان نمی‌بندی زمانی

    نباشد یک زمان بی‌ناله‌ات زیست

    زبان داری بگو کاین ناله از چیست

    مرا گر ناله‌ای باشد عجب نیست

    چرا کاین نالهٔ من بی‌سبب نیست

    به دل دردیست از اندوه دوری

    که با آن درد نتوانم صبوری

    صبوری با غم دوریست مشکل

    صبوری چون توان صد درد بر دل

    بیا ای سیل اشک ناصبوری

    میان ما و او مگذار دوری

    به نوعی ساز راه کاروان گل

    که نتوان کرد الا شهر منزل

    اگر نبود مدد اشک نیازم

    به کوی او که خواهد برد بازم

    منم چون اشک خود در ره فتاده

    به دشت ناامیدی سر نهاده

    به نومیدی ز جانان دور گشته

    وداعی هم ازو روزی نگشته

    ز جانان با وداعی گشته قانع

    ز آن هم بخت بد گردیده مانع

    ز بخت خود مدام آزرده جانم

    چه بخت است اینکه من دارم ندانم

    نمی‌دانم چه بخت و طالع است این

    چه اوقات و چه عمر ضایع است این

    مرا افسوس چون نبود در ایام

    که این اوقات را هم عمر شد نام

    چنین با خویش بودش گفتگویی

    از و در کوه و صحرا های و هویی

    سیاه از گرد شد ناگه جهانی

    برون از گرد آمد کاروانی

    به یک جا بار بگشودند بودند

    به حرف آشنایی لب گشودند

    ز رنج راه با هم راز گفتند

    به هم احوال هر جا باز گفتند

    به آنها بود سوداگر جوانی

    اسیر داغ سودایش جهانی

    متاع عشق را او گرم بازار

    به سوز عشق او خلقی گرفتار

    به چین هم مکتبی بودی به ناظر

    شدی با او به مکتبخانه حاضر

    چنان ناظر شد از دیدار او شاد

    که گفتی عالمی را کس به او داد

    ز هر جا گفتگویی کرد اظهار

    سخن کرد آنگه از منظور تکرار

    شد از بادام عنابش روانه

    بهش نارنج گشت از ناردانه

    به روی کهربا گوهر دوانید

    به در یاقوت را در خون نشانید

    ز نرگسدان دمیدش لاله تر

    زرش رنگین شد از گوگرد احمر

    پس آنگه گفت کای یار وفا کیش

    به راه دوستی از جمله در پیش

    چه باشد گر ز من خطی ستانی

    رسانی پیش او نوعی که دانی

    به جان خدمت کنم گفتا روان باش

    جوابت هم رسانم شادمان باش

    غلامی را اشارت کرد ناظر

    که گرداند دوات و خامه حاضر

    که شرح قصهٔ دوری نویسد

    حدیث درد مهجوری نویسد

    نبود آگه که شرح درد دوری

    بلای روزگار ناصبوری

    نه آن حرف است کاندر نامه گنجد

    بیانش در زبان خامه گنجد

    رقم سازندهٔ این طرفه نامه

    چنین گفت از زبان تیز خامه

    که ناظر آتش دل در قلم زد

    حدیث شعلهٔ دوری رقم زد

    که ای شمع شبستان نکویی

    گل بستان فروز خوبرویی

    غم دل شمع سان بگداخت ما را

    به صد محنت ز پا انداخت ما را

    غم هجر تو ما را سوخت چندان

    که با خاک سیه گشتیم یکسان

    ز ما خاکستر دور از تو مانده

    غمت ما را به خاکستر نشانده

    سمند خوشـی‌ گردد گرد ما کم

    بلی توسن ز خاکستر کند رم

    شد از نقش سم اسب مصیبت

    تن خاکی سراسر داغ محنت

    چنان افتاده‌ام زین داغ از پا

    که چون فرداست گردم نیست برجا

    خوش آن بادی که گرد خاکساری

    رساند تا حریم کوی یاری

    منم در گرد باد بینوایی

    به خاک افتاده در کوی جدایی

    تنی پر خار غم، اندوهگینی

    بسان خار بن صحرا نشینی

    فرورفته به کام محنت خویش

    گیاه آسا سری افکنده در پیش

    منم چون لاله در هامون نشسته

    به خاک افتاده و در خون نشسته

    تپیده آنقدر چون سیل بر خاک

    که در دل خاک را افکند صد چاک

    به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ

    نشسته تا کمر چون کوه در سنگ

    نمی‌بینم در این صحرای اندوه

    هم‌آوازی که پا برخاست چون کوه

    ولی او هم هم‌آوازی چه داند

    جمادی رسم دمسازی چه داند

    منم مجنون دشت بینوایی

    فتاده در پس کوه جدایی

    فکنده سایه کوه غم به کارم

    سیه کرده‌ست روز و روزگارم

    مرا مگذار با این کوه اندوه

    در آ خورشید مانند از پس کوه

    بیا ای شمع رویت مایه نور

    ببین بی‌مهری این شام دیجور

    مرا جز دود دل در بر کسی نیست

    چو شمع صبح تا مردن بسی نیست

    شبی دارم سیاه از ناامیدی

    بده از صبح وصلت رو سفیدی

    تو خود می‌دانی ای شمع دل افروز

    که از داغ تو بنشستم بدین روز

    بیا ای مرهم داغ دل من

    ببین داغ دل بیحاصل من

    ز غم صد داغ دارم بر دل از تو

    جز این چیزی ندارم حاصل از تو

    به جز اندوه یار دیگرم نیست

    به غیر از دست محنت بر سرم نیست

    منم کز غم فراقت کشته زارم

    به سر جز دیده خونباری ندارم

    بجز مژگان کسی پیش نظر نیست

    به گردم غیر خوناب جگر نیست

    خیالت در نظر شبها نشانم

    ز محرومی سرشک خون فشانم

    سر افسانه دوری گشایم

    زبان در حرف مهجوری گشایم

    که آیا چون ز کویش بار بستم

    به محنتخانهٔ دوری نشستم

    به فکرم هیچ بار افتاد یا نه

    ز حالم هیچش آمد یاد یا نه

    چو گفتندش حدیث رفتن من

    بیان کردند در خون خفتن من

    ازین یا رب چه در دل گشت او را ؟

    چه در خاطر گذشت آن تند خو را ؟

    که آیا این زمان با او نشیند ؟

    که با خود یاریش دمساز بیند

    چو می نوشد که نقلش آورد پیش ؟

    کرا بخشد ز یاران جرعهٔ خویش ؟

    چو بر مردم کشی دارد شرابش

    که باشد تشنهٔ تیغ چو آبش

    خوش آنروزی که بزمش جای من بود

    حریم وصل او مأوای من بود

    به غیر از من نبودش همزبانی

    نمی‌بودیم دور از هم زمانی

    زمانی بی‌سبب در خشم سازی

    دمی افکنده طرح دلنوازی

    حکایت از میان ما بدر نه

    ز خشم و صلح ما کس را خبر نه

    در آن ساعت که چشمش کردی انگیز

    که تیغ خشم سازد غمزه‌اش تیز

    تبسم در میان هر دم فتادی

    خبر تا بود ما را صلح دادی

    منم ترک زلال خوشـی‌ جسته

    ز آب زندگانی دست شسته

    بیا ای با خیالت گفتگویم

    که آب رفته باز آید بجویم

    در این وادی که بی‌رویت زدم پای

    گرم بر سر نیایی وای و صد وای

    به مردن شمع عمرم گشته نزدیک

    بیا روزم چنین مگذار تاریک

    مکن کاری که از جور تو میرم

    به روز حشر دامان تو گیرم

    بیان کردم غم و درد نهانی

    دگر چیزی نمی‌گویم تو دانی

    به دستش نامهٔ جانان خود داد

    نه نامه، پاره‌ای از جان خود داد

    خروشان دست هم را بـ..وسـ..ـه دادند

    دل پر درد رو بر ره نهادند

    چه خوش باشد که دمسازی کند بخت

    سوی ما نیز دمسازی کشد رخت

    بیار آنی که عمری بوده باشیم

    دمی دوری ز هم ننموده باشیم

    بیان سازد غم هجران مارا

    رساند نامهٔ حرمان ما را
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گهر پاشی که این گوهر گزین کرد

    به سوی بحر معنی رو چنین کرد

    که ناظر رخش راندی با رفیقان

    به دل صد کوه غم از بار حرمان

    به روز و شب و بیابان می‌بریدند

    که روزی بر لب دریا رسیدند

    نه دریا بلکه پیچان اژدهایی

    ازو افتاده در عالم صدایی

    به روی خاک مـسـ*ـتی مانده بیتاب

    به لب آورده کف در عالم آب

    ز دوران هر زمان شور دگر داشت

    از آن رو کآب تلخی در جگر داشت

    ز موج دمبدم در وقت توفان

    نهادی نردبان بر بام کیوان

    به کف گردید موجش صولجانها

    ز عالم برد بیرون گوی جان‌ها

    ز روی آب او عالی حصاری

    کشیده خویشتن را بر کناری

    عیان در زیر چادر خوشخرامی

    عجب با لنگری عالی مقامی

    زمام اختیار از کف نهاده

    عنان خود به دست غیر داده

    کمان اما ز بند چله آزاد

    ز تیرش پردهٔ سر رفته بر باد

    در آبش سـ*ـینه چون مرغابیان گم

    برون آورده از دریا سر و دم

    شده مصقل در آن بحر گهریاب

    که تاریکی برد ز آیینهٔ آب

    بسی مردم‌ربا عشرت سرایی

    در آن نیکویی آب و هوایی

    چو الیاسش گذر بر روی عمان

    به منزل بـرده بادش چون سلیمان

    چو خیمه چادر از هر سو عیانش

    ستون خیمه از تیر میانش

    به روی آب از بادش شتابی

    عیان از دور بر شکل حبابی

    چه می‌گویم شهابی بود ثاقب

    شدی در یک نفس از دیده غایب

    اشارت کرد ناظر سوی تجار

    که در کشتی کشند از هر طرف بار

    به یاران سوی کشتی گشت راهی

    چو یونس کرد جا در بطن ماهی

    به گردون شد ز ملاحان ترانه

    به روی آب کشتی شد روانه

    زدش آهنگ ملاحان ره هوش

    ز سوز آن زدش خون در جگر جوش

    کشید از دل سرود بی‌نوایی

    خروشان شد ز ایام جدایی

    که یا رب کس به حال من مبادا

    به این آشفتگی دشمن مبادا

    منم خود را ز غم رنجور کرده

    به پای خویش جا در گور کرده

    ز بخت واژگون صد درد بر دل

    گرفته زنده در تابوت منزل

    تنی از مشت محنت رفته از دست

    به مهد غصه خود را کرده پا بست

    اگر بودی ز طفلان عقل من بیش

    نکردی جور این مهدم جگر ریش

    میان آب با چشم در افشان

    به سرگردانی خود مانده حیران

    منم بر باد داده خانه خویش

    جدا افتاده از کاشانهٔ خویش

    گرفتاری ز عمر خود به تنگی

    گرفته جای در کام نهنگی

    مگر یاری نماید باد شرطه

    رهم از شور این خونخوار ورطه
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    فسون سازی که این افسون نماید

    بدینسان بر سر افسانه آید

    کزین معنی خبر چون یافت منظور

    که ناظر شد ز بزم خرمی دور

    دمی از فکر این خالی نمی‌بود

    دلش را میل خوشحالی نمی‌بود

    به شبها سوختی چون شمع تا روز

    نبودی یک نفس بی‌آه جانسوز

    همیشه پا به دامان الم داشت

    ز مهجوری سری بر جیب غم داشت

    برین می‌داشت خود را تا زید شاد

    ولی هم در زمان می‌رفتش از یاد

    ترا از یار اگر باریست بر دل

    نپنداری کز آن یار است غافل

    به استادی نهان می‌دارد آن بار

    وگرنه هست از بارت خبردار

    محبت هرگز از یکسر نباشد

    نباشد این کشش تا زو نباشد

    نباشد تا کششها از زر ناب

    دود کی از پیش بیتاب سیماب

    غم بسیار روزی داشت بر دل

    به خاصی چند بیرون شد ز منزل

    برای دفع غم شد جانب دشت

    به خاصان هر طرف راندی پی گشت

    که گردی ناگهان برخاست از دور

    به پیش گرد مرکب راند منظور

    برون از گرد آمد کاروانی

    فتاده شور از ایشان در جهانی

    حدا گو را حدا از حد گذشته

    شتر کف کرده و رقاص گشته

    شترهای دو کوهان سبک پا

    ز کوهان بر فلک جا داده جوزا

    درای استران را نالهٔ کوس

    شترها را دهان زنگ پابوس

    ز بانگ اسب در خر پشته خاک

    صدای گاو دم رفتی بر افلاک

    اساس خسروی دیدند تجار

    ز خود کردند اسبان را سبکبار

    دعا کردند بر شهزاده منظور

    که از روی تو بادا چشم بد دور

    به دلخواه تو بادا هر چه خواهی

    به فرمان تو از مه تا به ماهی

    زمانی در مقام لطف کوشید

    از ایشان حال هر جا بازپرسید

    قضا را بود این آن کاروانی

    که می‌دادند از ناظر نشانی

    جوانی پیش او گردید حاضر

    به دستش داد مکتوبی ز ناظر

    چو شهزاده سر مکتوب بگشود

    برآمد از دماغش بر فلک دود

    ز سوز نامه‌اش در آتش افتاد

    ز دست هجر داد بیخودی داد

    به ایشان داد رخصت تا گذشتند

    به خاصان گفت تا از راه گشتند

    به دل سد غم در این اندیشه می‌بود

    که چون خود را رساند پیش او زود

    به خود گفتی کز اینها گر شوم دور

    که می‌داند کجا رفته‌ست منظور

    نهم رو در بیابان از پی او

    روم چندان که این دولت دهد رو

    به فکر کار خود بسیار کوشید

    چنین با خویش آخر مصلحت دید

    که رخش عزم سوی شهر تازد

    به سوز هجر روزی چند سازد

    پس آنگه افکند طرح شکاری

    بود کز پیش بتوان برد کاری

    چو دید این مصلحت با خود در این کار

    جهاند از جا سمند باد رفتار

    به سوی شهر از آنجا بارگی راند

    قدم در گوشه بیچارگی ماند

    به فکر اینکه گیرد چاره‌ای پیش

    نهد پا در پی آواره خویش
     
    بالا