متون ادبی کهن «ناظر و منظور»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
چنین از یاری کلک جوانبخت

نشیند شاه بیت فکر بر تخت

که مدتها بهم منظور و ناظر

طریق مهر می‌کردند ظاهر

نه بی‌هم صبر و نی آرامشان بود

همین دمسازی هم کارشان بود

حریف هم به بزم میگساری

رفیق هم به کوی دوستداری

ز رنگ آمیزی باد خزانی

چو شد برگ درختان زعفرانی

به گلشن لشکر بهمن گذر کرد

درخت سبز کار زال زر کرد

برای خندهٔ برق درخشان

خزان پر زعفران می‌کرد پستان

عیان گردید یخ بر جای نسرین

فکنده بر لب جو خشت سیمین

ز سرما آب را حال تباهی

ز یخ خود را کشیده در پناهی

سحاب از تاب سرمای زمستان

به یکدیگر زدی از ژاله دندان

ز ابروی نمد بر دوش افلاک

ز سرما خشک گشته پنجهٔ تاک

به رفتن آب از آن کم داشت آهنگ

که یخ در راه او زد شیشه بر سنگ

شکست از سنگ ژاله جام لاله

به خاک افتاد نرگس را پیاله

شده غارتگر دی سوی سبزه

به گلشن خسته رنگ از روی سبزه

ز تاب تب خزانی شد رخ شاه

به بستر تکیه زد از پایهٔ گاه

به دل کردش بدانسان آتشی کار

که می‌کاهید هر دم شمع کردار

بزرگان را به سوی خویشتن خواند

به صف در صد گاه خویش بنشاند

به بالینش نشسته شاهزاده

ز غم سر بر سر زانو نهاده

به سوی دیگرش ناظر نشسته

ز دلتنگی لب از گفتار بسته

به روی شه نشان مرگ و ظاهر

بزرگان درغمش آشفته خاطر

به سوی اهل مجلس شاه چون دید

سرشک حسرتش در دیده گردید

اشارت کرد تا دستور برخاست

به گوهر تخت عالی را بیاراست

پس آنگه گفت تا شهزاده چین

برآید بر فراز تخت زرین

به سوی مصریان رو کرد آنگاه

که تا امروز بودم بر شما شاه

شه اکنون اوست خدمتکار باشید

به خدمتکاریش درکار باشید

چو بر تخت زر خویشش نشانید

به دست خود بر او گوهر فشانید

بزرگانش مبارکباد گفتند

غبار راه او از چهره رفتند

بلی اینست قانون زمانه

به عالم هست اکنون این ترانه

نبندد تاکسی از تختگه رخت

نیاید دیگری بر پایه بخت

دو سر هرگز نگنجد در کلاهی

دو شه را جا نباشد تختگاهی

چو روزی چند شد شه رخت بربست

به جای تخت بر تابوت بنشست

بزرگانش الف بر سر کشیدند

سمند سرکشش را دم بریدند

الف قدان بسی با لعل چون نوش

چو شمعی پیش تابوتش سیه پوش

ز یکسو جامه کرده چاک منظور

فتاده از خروشش در جهان شور

ز سوی دیگرش ناظر فغان ساز

به عالم ناله‌اش افکنده آواز

به سوی خاک بردندش به اعزاز

خروشان آمدند از تربتش باز

همه در بر پلاس غم گرفتند

به فوتش هفته‌ای ماتم گرفتند

بزرگان را به بهشتم روز دستور

تمامی برد با خود سوی منظور

که تا آورد بیرونشان ز ماتم

به بزم خوشـی‌ بنشستند با هم

جهان را شیوه آری اینچنین است

نشاط و محنتش با هم قرین است

اگر غم شد، نماند نیز شادی

بود در ره مراد و نامرادی

اگر درویش بد حال است اگر شاه

گذر خواهد نمودن زین گذرگاه

دم مردن بچندان لشکر خویش

به مخزنهای لعل و گوهر خویش

میسر کی شدش تا زان تمامی

خرد یک لحظه از عمر گرامی

چنین عمری که کس نفروخت یکدم

ز دورانش به گنج هر دو عالم

ببین تا چون فنا کردیمش آخر

خلل در کار آوردیمش آخر

چو آن کودک که او بی‌رنج عالم

به دست آورد کلید گنج عالم

کند هر لحظه دامانی پر از در

وز آن هر گوشه سوراخی کند پر

از این درها که ما در خاک داریم

بسا فریاد کز حسرت بر آریم

چو شد القصه شاه مصر منظور

به عالم عدل و دادش گشت مشهور

به ناظر داد آیین وزارت

چواز دورش به شاهی شد بشارت

در گنجینهٔ احسان گشادند

به عالم داد عدل و داد دادند

یکی بودند تا از جان اثر بود

بهمشان میل هردم بیشتر بود

ز یاران بی‌وفایی بد جفاییست

خوشا یاران که ایشان را جفا نیست

فغان از بی‌وفایان زمانه

به افسون جفا کاری فسانه

مجو وحشی وفا از مردم دهر

که کار شهد ناید هرگز از زهر

از این عقرب نهادان وای و سد وای

که بر دل جای زخمی ماند سد جای

چنین یاران که اندر روزگارند

بسی آزارها در پرده دارند

بسی عـریـان تنان را جای بیم است

از آن عقرب که در زیر گلیم است

نه یی نقش گلیم آخر چنین چند

توانی بود در یک جای پیوند

به کس عنقا صفت منمای دیدار

ز مردم رو نهان کن کیمیا وار
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بحمدالله که گر دیدیم رنجی

    در آخر یافتیم این طور گنجی

    در او ناسفته گوهرها نهاده

    طلسمش تا به اکنون ناگشاده

    به نام ایزد چه گنج شایگانی

    کز او گردید پر جوهر جهانی

    نگو آسان طلسمش را گشادم

    که پر جانی در این اندیشه دادم

    به دشواری چنین گنجی توان یافت

    بلی کی گنج بی‌رنجی توان یافت

    دماغم تیره شد چون خامه بسیار

    که تا کردم رقم این نقش پرگار

    ز مو اندیشه را کردم قلم ساز

    شدم این لعبتان را چهره پرداز

    بسی همچون بخورم سوخت ایام

    که تا گشتند این روحانیان رام

    سحر خیزی بسی کردم چو خورشید

    که زر گردید خاک راه امید

    چو بوته پر فرو رفتم به آتش

    که آخر این طلا گردید بی‌غش

    که مشتی خاک ره گر برگرفتم

    روانش در لباس زر گرفتم

    مگر شد خاطر من مهر جان تاب

    کزو گردید خاک ره زر ناب

    برون آورده‌ام از کان امید

    زر لایق به زیب تاج خورشید

    چنین بی‌غش زری از کان برآید

    چه کان کز مادر امکان بزاید

    در این معدن که زر سیماب گردید

    بسان کیمیا نایاب گردید

    پریشانی بسی دیدم چو سیماب

    که تا شد جمع این مشتی زر ناب

    زر نابم ز کان دیگری نیست

    بدین در هم نشان دیگری نیست

    ز هر آلایشی دل پاک کردم

    گذر بر حجلهٔ افلاک کردم

    که این بکران معنی رو نمودند

    نقاب غیب از طلعت گشودند

    سخن کاو بکر خلوتگاه غیب است

    نهان گردیده در خرگاه عیب است

    به هر آلوده‌ای کی رو نماید

    نقاب غیب کی از رو گشاید

    کسی کاین نظم دور اندیشه خواند

    اگر تاریخ تصنیفش نداند

    شمارد پنج نوبت سی به تضعیف

    که با شش باشدش تاریخ تصنیف

    نداند گر به این قانون که شد فکر

    بجوید از همه ابیات پر فکر

    گزیدم گر طریق خود ستایی

    بیان کردم سخنهای هوایی

    بنا بر سنت اهل سخن بود

    و گر نه این سخن کی حد من بود

    کسی کاین نظم بی‌مقدار خواند

    ز سد بیت ار یکی پرکار داند

    ز عیب آن دگرها دیده دوزد

    چراغ وصف این را برفروزد

    نه رسم عیب جویی پیشه سازد

    حیات خود در این اندیشه بازد

    همان به کاین حکایتها نگویم

    که باشم من که باشد عیب جویم

    خدایا پرده‌ای بر عیب من کش

    زبان حرف گیران در دهن کش

    کلامم را بده آن حالت خاص

    کزو گردند اهل حال رقاص

    بنه مهری بر این قلب زر اندود

    که در ملک جهان رایج شود زود

    به این زیبا عروس نورسیده

    که از نو پرده از طلعت کشیده

    بده بختی که عالمگیر گردد

    نه از بی‌طالعیها پیر گردد

    در ناسفتهٔ این گنج معنی

    که در معنی ندارد رنج دعوی

    ز دست خائنانش در امان دار

    به ملک حفظ خویشش جاودان دار

    قبول خاص و عامش ساز یارب

    به خاطرها مقامش ساز یارب
     
    بالا