- هیچ وقت به این فکر نکن که قراره تنها بمونی.
متعجب میپرسم:
- چرا؟
لبخندش رو حفظ کرده و ادامه میده:
- چون روی این کرهی خاکی بالاخره یه نفر سهم توئه و بالاخره کم کم خودش رو نشون میده.
_یا من اظهر الجمیل_ #پست_پنجاهم @مهدیه سجده
"_آخه تو نه انقدر نزدیکی که خوب بشناسمت نه انقدر دور که فراموشت کنم با یه فاصله وایسادی ونگام می کنی! جوری که آدم یادش نمیره! پس برایش فراموش نشدنی شده ام!"
ارسال دیالوگ از: @arana2 کلماتی لطیف که بسترِ احساسن. از دستش ندید!
_بسم الله_ #پست_پنجاه_دوم @*نونا بانو* "- یه چیزی رو همیشه میگن ها..... چی بود؟ ها؛ تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. - پنجاه سال قربونی دادم و یکبار دلم نیومد به سر بریدنش نگاه کنم، حالا زمونه چی شده که حاج فتاح تابان بخواد راضی به ریختن خون بنده ی خدا بشه؟ فردین عصبی خندید و گفت: - گوسفند که اختیار نداره. ولی نمیدونم زمونه چهار سال پیش چی شده بود که بنده ی با اختیار خدا با چشم گریون رفت سمت قتلگاهش. - به خدای احد و واحد که من نقشی تو مرگ اون دختر نداشتم. قطره ی اشک بالاخره بر قدرت فردین غلبه کرد و بر گونه اش چکید. خندید و با صدای آرام گفت: - می بینین؟ حتی بعد از این چهار سال بردن اسمش واستون دردآوره؛ واستون مثل زهره. گلدان روی میز را برداشت و بر زمین پرتاب کرد. چشم از هزار تکه ی شکسته گرفت و با دست به آن و بعد به دوربین گوشه ی سقف اشاره کرد و ادامه داد: - من اونو شکستم، اما حاضرم قسم بخورم من نبودم. ولی یه چیزی هست، اون دوربین؛ اون مدرک داره و میگه که من مقصرم. جلوتر رفت و در سه قدمی آقا بزرگ ایستاد و سرش را کمی جلو برد. -تو آخرین حرفاش با من اسم شما رو آورد، آخرین تماسش قبل از من شما بودین، آخرین جایی که رفته بود عمارت شما بود، تو جاده ای که به عمارت شما میره سوخت و زندگی منم خاکستر شد.... بازم میگین کدوم مدرک؟"
اینجا یه عاشقانه خفن منتظرِ خونده شدنه. مواظب باشین از دهن نیوفته ؛)
"-دقیقا! مردم! همون مردمی که فکر میکنن دنیا به دست اونها اداره میشه. حرف منهم دقیقا همینه! این مردم هستن که ذهن مارو کنترل میکنن و دارن شخصیت مارو میسازن. -اما آخه ما که نمیتونیم دربرابر مردم مقاومت کنیم؛ از قدیم گفتن که خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت باش!
دکتر مکث کوتاهی کرد و با ابروهای گره کرده چند لحظه با ناباوری به من خیره شد.
- همرنگ جماعت؟ این جماعت مثل سایه میمونن؛ بیرنگ! بخوای قاطی این جماعت بشی، توهم کمکم بیرنگ میشی و چیزی از وجودت باقی نمیمونه! دلیل این بیماری هم دقیقا همینه! همرنگ مردم شدن!
مگر چنین نبود؟ مگر من نیز رنگم را، دخترانگیهایم را، آرزوهایم را نباخته بودم؟! مگر منهم سایه نشده بودم؟
در جایش کمی جابهجا شد. - میدونی! آدمها متفاوت به دنیا میان؛ اما یهجور زندگی میکنن! اگه بری توی خیابون و کمی با دقت به مردم اطرافت نگاه کنی، متوجه میشی که اونها درواقع یکی هستن. عین یه روح مریض در جسمهای متفاوت!"
عمر ارزشمنده، با گذروندش بینِ خطوطِ این رمان مطمئن باشین هدرش ندادین.
《 تقدیر تنها مجهول راز آلودیست که هیچ کس از سر آن خبر ندارد . دقیقا مثل هندوانه ای که تا زمان بریدن همچنان مجهول باقی می ماند.تقدیر آدمها حکایت همان هنداونه است.》
@ZHILA.H
«-میدونی چرا به من میگن پهلوون؟
-چ... چون شما... خیلی قوی!
- من پهلوونم اما نه برای زور بازوم! قلدر محله هم زورش زیاده مگه نه علی؟ پهلوونی یعنی اینکه حق باشی! میدونی حق چیه؟ وقتی دروغ نگی حقی، وقتی ظلم نکنی حقی، وقتی غم کسی رو از دلش بگیری و خنده به لبهاش بیاری حقی! وقتی نامردی نکنی حقی!
بچه جون! این عین معرفته که سـ*ـینه سپر میکنی، میای جلوم وایمیسی و مثل یه مرد میگی من بودم پهلوون! اینکه دروغ نمیگی یعنی تو هم حقی!»
خوندن رمانی که نویسندهش بسیار نکته سنج و ایدهپردازه خالی از لطف نیست. این رمان رو از دست ندید:
عرشیا با صورت بی احساس همیشگیش به روبه روش خیره شد که زیر لب گفتم:
_تلخ.
پوزخندی زد:
_ تلخا اگه نباشن که شما شیرینا به چشم نمیاین.
حرفش مثل تبری رو سـ*ـینه ام کوبیده شد.
"همه ی آدما واسه خودشون غم و ناراحتی خاص خودشون رو دارن اگه کسی رو دیدین که خوشحاله ، نگین چقد بیخیاله؛ اون فقط بهتر از شما تونسته غمهاش رو مخفی کنه...."
ناخودآگاه به بیرون زل زدم و تو افکارم غرق شدم:
_چرا همه خوبیا دورن؟
عرشیا که از جواب ندادنم متعجب شده بود، دستی به پشت لبش کشید و نیم نگاهی بهم انداخت:
_شاید چون دورن خوبن.
لبخند تلخی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
_شاید هم غمها بزرگ نیستن ، دل ما کوچیکه.
عرشیا از ماشین پیاده شد که چشمام رو بستم و دستم رو دوی قلبم گذاشتم:
_خدايا كاش دو دقيقه رگ گردن رو ول كنی ، بيای بشينی روبه روم ببینی چمه.
پن: دوست داری حرف های قشنگ رمانت ماندگار باشه؟ دلت میخواد ازشون عکس نوشته داشته باشی؟
حتما سراغمون بیا.
😜♥️
@Morteza Ali
«حتی اگه یه سکه رو ده هزار بار پرت کنی و بازم خط بیاد، برای بار دههزار و یکم، احتمال خط اومدنش همون پنجاه درصده؛ نه یه درصد بیشتر، نه یه درصد کمتر. هیچ ربطی هم به پرتابهای قبلی نداره، پس برام گذشته شماری نکن!»
این رمان اصولی و جذاب پیشنهاد خوبی برای تخیلی خون هاست:
گلها همیشه از شازده کوچولوها تنهاترند و
دلشان به خارهای کوچکشان خوش است که
رازهای توی دلشان را پنهان کنند.
گلهایی که سرفه میکنند و
ریشههایشان مجبورشان میکند که
یک جا منتظر شازده کوچولویی بمانند که تنها ولشان کرده و رفته! آدم ها همیشه شازده کوچولویی را میبینند
که روی زمین میآید و راه میرود
و به ذهنشان نمیرسد که گلها همیشه از شازده کوچولوها تنهاترند!
- آدمهایی که آدم دوستشون داره، نمیتونن به آدم صدمه بزنن، چون دوست داشتنی هستن! دوست داشتنیها، کارهاشون هم دوست داشتنیه. شاید من از سوسکی که جلوم انداختی، بیشتر از حد انتظارت ترسیده باشم، کتمان نمیکنم که داشتم سکته میکردم ولی همین ترسیدن رو دوست دارم، چون تو من رو ترسوندی! من همه کاری رو میتونم دوست داشته باشم، اگه فاعلشون تو باشی. همه خصلتی رو میتونم دوست داشته باشم، اگه دارندهشون تو باشی؛ حتی چیزهای بدی مثل غرور، حسادت، خودخواهی!»