در يكي از روزهاي گرم تابستان ، يه پسر كچلي بود كه داشت خيابونها رو متر ميكرد كه يهو...چشمش به یه تابلو افتاد!يكم اينور يكم اونور رو نگاه كرد دید کسی حواسش نیستدستی به کلش کشید.دید مو نداره و آهی کشید دوباره به عکس جوانکی با موهای پر پشت و خوش حالت خیره شد از خودش بدش امد فکری به سرش زد با خود گفت:(منکه پولدارم چرا مو نکارم؟)با سریع ترین سرعت به سمت ماشینش رفت موبایلشو برداشت تا زنگ بزنه به مطب دکتر و برای اولین زمان وقت بگیره . ولی یادش اومد که کل پولشو توی بورس سرمایه گزاری کرده دستش خشک شد و عصبی دستی به سر کچلش کشیدچندتا بدو بیرا نصیب خودش کرد که چرا گاهی انقدر بی فکر ه و طمع کار....
آخرین ویرایش توسط مدیر: