چالش داستان نویسی

  • شروع کننده موضوع parmidanazari
  • بازدیدها 415
  • پاسخ ها 11
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Saeedeh.br

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/09
ارسالی ها
256
امتیاز واکنش
4,611
امتیاز
441
محل سکونت
مشهد
خیلی خسته بودم . انگار یه وزنه ی صد تنی روی بدنم گزاشته باشن . حتی نمیتونستم چشم هام رو باز کنم .
صدای باز بسته شدن در رو شنیدم . و بعد از اون صدای تق تق کفش هایی که به طرف من میومد .
احساس کردم کسی کنارم نشست و دست هامو گرفت . قطره ای اشگ روی دستم چکید و پشت سرش اشک هاس دیگه
صدایی اشنا شنیدم . صدایی که اشنا تر از هر آشنایی بود . آخ که چقدر دلم برای صاحب این صدا تنگ شده بود .
با شنیدن صداش انکار جانی تازه در وجود من دمیده شد . چشمانم را باز کردم . نگاهم را به نگاه اشکی اش دوختم
وقتی چشمان بازم را دید خوشحال شد و شادی اش را با فشردن دستم نشان داد .
چند لحظه ای طول کشید تا بفهمم چرا در بیمارستانم . خدایا من با او چه کرده بودم . من دلش را شکستم ، غرورش را له کردم اما او باز هم برای من اشک میریخت؟
صدایش زدم :
«مادر؟؟»
جواب داد :
«جان مادر؟»
اشک هایم روان شد ، باز هم صدایش زدم :
« مادر ، مادر زیبای من؟ »
« جانم دخترم ، دختر کله شق من ؟»
میان اشک هایم به مادرم لبخند تلخی زدم ، از ان لبخند هایی که از صد تا بغض و گریه بد تر است .
«دوستت دارم مادر ، تنهام نزار ، کمکم کن .»
« جان مادر ، تو فقط بگو من جانم هم برایت میدهم »
«مادر تنهایم گذاشت ، به من خ*ی*ا*ن*ت کرد »
اما او سرزنشم نکرد ، دعوایم نکرد ، جوابم لبخند تلخی بود و سکوت
سکوت وسکوت وسکوت
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    با صدای دعوا کردن دو نفر، چشمامو باز کردم.
    سپنتا و سمانه رو می دیدم که بالای سرم ایستادن و درحال جر و بحث کردن بودن!
    سپنتا با حالتی تهاجمی به سمت سمانه خم شده بود و با صدای نسبتا بلندی داد میزد و سمانه دستش رو، روی کمرش گذاشته بود و لبخند خونسردی به لب داشت!
    سپنتا با خشم رو به سمانه گفت_ بسه دیگه! دختره ی هیچی ندار! نمیخوام دیگه ببینمت! از زندگی من و زنم گمشو بیرون!
    سمانه، با صدای بلندی خندید و عصبی و هیستریک گفت_ هه! مثه اینکه یادت رفته چیکار کردی جناب!
    خب...مشکلی نیست یادت میندازم! من و تو دو روز پیش رفتیم محضر و یه عقد کوچولو و ساده کردیم!
    با بهت دستم رو روی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم!
    سپنتا که تازه متوجه من شده بود، سریع به طرفم برگشت و دستم رو توی دستش گرفت و گفت_ خوبی...عزیزم؟
    با بغض نگاهش کردم و تلخ گفتم_ آره از این بهتر نمیشم! باورم نمیشه.... چرا؟ چرا؟.. مگه من چیکار کرده بودم؟
    سپنتا، هولزده و با چشمهایی گشاد شده گفت_ ب..ببین... من قبول دارم.. اشتباه کردم ولی...تو منو ببخش!
    خندیدم و با ابروهایی بالا رفته گفتم_ حتما!
    با ندامت نگاهم میکرد!
    با چشمهایی که به وضوح،نم اشک رو داخلشون احساس میکردم، گفتم_ چرا این کار رو کردی؟ چرا نذاشتی خودمو راحت کنم؟
    من دلم نمیخواد برای همیشه حسرت بخورم که چرا نتونستم راحت بشم؟! چرا... سپنتا؟
    -----------------------------------------------------------------------------------------
    شرمنده اسم دختره رو یادم رفته بود! حوصله هم نداشتم پستهای قبلی رو بخونم. برای همین اسمش رو نگفتم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    72
    بازدیدها
    1,982
    پاسخ ها
    95
    بازدیدها
    2,940
    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    6,672
    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    1,744
    تاپیک بعدی
    بالا