خاطره نویسی روزانه

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    امروز سی بهمنه...فردا اسفند میاد و بعدش هم فروردین...
    هیچ فرقی با دیروز ندارم. همون قدر خسته، دل شکسته، ناامید...حس می کنم همه اطرافیانم دارم بهم پوزخند می زنن و می گن تو چقدر بدبختی بیچاره! می خوام رابطم رو با همه قطع کنم. از دیروز شروع کردم به سرد شدن. هرچقدر که فکر می کنم می بینم من همیشه تنهام. فقط خودمو گول می زنم که نه هستن کسایی که باهامن.کسایی که حتی اگه خودم هم بخوام ترکم نمی کنن. اما نیستن! جدی هیچ کسی نیست. اول فکر می کردم که دارم به خودم تلقین می کنم. اما الان که می بینم، وقتی یه نگاه به زندگیم می ندازم می بینم این همه روز مشغول گول زدن خودم بودم.
    ساغر دیگه ساغر قبلی نیست. ساغر دیگه حتی دلش هم نمی خواد ساغر قبلی باشه.
    عوض می شم، به خودم اینو قول دادم. قول دادم که دیگه گریه نکنم و تنها راهش هم اینه که یا آدما عوض بشن یا من...
    :aiwan_lightsds_blum:)))
     

    0_0

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/10
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    1,230
    امتیاز
    346
    امروز سی ام بهمن ماه بود...
    روزی که 17 سال پیش صدای گریه ی کودکی در بیمارستان محلاتی تبریز پیچیده بود...
    روزی که هر سال بعد از ان روز جشنی به پا بود...
    جشنی به مناسب تولد دخترک خانه...
    چه ذوق و شوقی داشت دخترک برای این روز...
    اکنون که 17 سال میگذرد...

    دخترک قصه سی ام بهمن را نیز همانند دیگر روز ها می بیند...
    دیگر از ذوق و شوق کودکی خبری نبود...
    نه اینکه خطا بدانند تولدش را...
    اخر دخترک ما دیگر بزرگ شده است...
    دخترک ما خانمی برای خودش است...
    دیگر دلش رضا نیست جشنی به پا شوند...
    اما می دانی دخترک هر چقدر هم بزرگ شده باشد...
    دلش کمی توجه از سوی دوستان و اشناهایش را میخواهد...
    اما ایا کسی بود که بدون جار زدن دخترک تولد او را به یاد بیاورد؟...
    امشب دیگر به یقین رسیده است کسی جز خانواده اش پشتش نیست...
    کسی جز مادرش نزدیک تر نیست...
    شاید دوستی باشد نزدیک تر اما بعد از مادرش...
    دخترک قصه ی ما فردا 3 تا امتحان داره نخونده داره اینجا چرت و پرت می نویسه...!:aiwan_light_bdslum::aiwan_lightsds_blum:Hanghead
    :)
     
    آخرین ویرایش:

    فرشته رحمانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/17
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    6,489
    امتیاز
    571
    سن
    28
    به نام خدایی که همیشه هوامو داره :)

    یک هفته است درگیر جشنواره ی اقتصاد مقاومتی دانشگاهم.
    یک هفته است شب و روز ندارم و تلاش می کنم نفر اول این جشنواره باشم.
    امشب شب آخره و فردا آخرین مهلت ارسال آثار.
    امیدوارم خستگی این یک هفته رو با خبر برنده شدن هسته ی علمیم و همچنین مقاله ام فراموش کنم.
    زحمت زیادی برای کارام کشیدم. از ساختن وبلاگ و کلیپ و کانال و نوشتن گزارش بگیر تا الی ماشاالله!
    بابام اومده و خیلی بابت حضورش خوشحالم.
    دوری از پدر واقعا برای یک دختر سخته :(
    قراره برای سفر راهیان نور خادم باشم.
    می ترسم! من بلد نیستم آدم ساکت و مطلومی باشم! یهو دیدی با بچه هایی که بد حرف میزنن گلاویز شدم :)
    امروز تو پایگاه شیفت وایسادم. بار اولم بود...بزور گفتن مسئول تحلیل بررسی شو...من میخوام مسئول علمی باشم :(

    امیدوارم همه چی خوب پیش بره....امیدوارم همیشه دلم قرص باشه که خدا هست :)

    یاعلی مدد
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    آخر شبه و می خوام حاضر شم و برم بخوابم. اما بازم افکار لعنتیم نمی ذاره.
    به یه گوشه مثل افسرده ها زل می زنم و دستام ناخودآگاه روی کیبورد حرکت می کنند.
    از همه چیز زده شدم. می خوام بمیرم اما انگار مرگ هم منو قبول نداره.
    امروز به مامانم گفتم، مامان بریم موهامو پسرونه کوتاه کنم.
    مسخرم کرد، تحقیرم کرد، و آخرش سرم داد زد و گفت برو تو اتاقت. اما من واقعا نمی تونم تحمل کنم این موهای لعنتی رو...
    این موها اضافین..این چشا اضافین...این دستا...این پاها...من کلا اضافیم...
    پس چرا تموم نمی شه؟! درست که نمی شه ، قرار نیست تموم بشه؟!
    خدایا نمی خوای تمومش کنی؟! کات کن! دارم له می شم زیر بار این همه فشار و خستگی و استرس ناشی از همه چیز...
     

    sin.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    832
    امتیاز
    378
    محل سکونت
    اصفهان
    خیلی خیلی خیلی خستم ام اما چون میدونم یه کی هست دارم بازی می کنم دارم میخندم دارم حرف میزنم بعضی وقتا زندگی می کنم وگرنه اگه یقین نداشتم یکی هست خیلی وقت بود که قید این زنده بودنو میزدم .
    هروز بیشتر از دیروز حس می کنم دلتنگم....
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    امروز حدودا چهار ساعت در حال نوشتن و بالا پایین کردن نوشته هام بودم.
    میخواستم یه تاپیک جدید راه بندازم ولی پشیمون شدم.
    یه تاپیک که توش نویسنده هایی که کار جدید میکنن تشویق کنیم.
    من منتقد خوبی نیستم.
    هر وقت میبینم یه نفر از مغزش استفاده کرده و یه چیزی نوشته هیجان زده میشم و تشویقش میکنم.
    هیچ وقت یاد نگرفتم ایراد کسی رو بگیرم.
    فقط میدونم چکار بکنن بهتر میشن و وقتی میبینم هیچ راهی نیست که بهتر بشه هیچی نمیگم که ناامید نشه.
    به نظر من نویسنده بودن یه قدرته.
    هیچ کس حق نداره به یه نویسنده بگه چه جوری بنویسه.
    نویسنده داره سر پر از سوداش رو با نوشتن خالی میکنه.
    من یا هیچ کس دیگه نباید بهش بگیم چرا این جوری که ما میخوایم خالی نکردی.
    وقتی یه مجسمه ساز یه اثر عجیب میسازه بهش نمیگن این چیه ساختی؟ میگن چه سبک عجیبی . . .
    چند شب پیش خودم این اشتباه رو کردم و از همون شب حس بدی نسبت به خودم دارم.
    قبل از اینکه با موجودی به نام طرفدار یا خواننده آشنا بشم برای دل خودم مینوشتم.
    حالا این ها رو نگفتم که فردا پس فردا یکی تحت تاثیر قرار بگیره و چیزهایی که در شان جامعه بشری نیست بنویسه و بگه من ابر قدرتم چون دارم مینویسم.
    این ها رو گفتم که بگم من با اون بیست نفری که تو مغزم با هم حرف میزنن درگیرم یکی یه تاپیک بزنه صرفا جهت تشویق.
    پ.ن:اگه واسه دل خودت مینویسی که خالی بشی به بقیه نوشته هات رو نشون نده اگه میخوای بقیه بخونن قبلش مطمئن شو تو دل و مغزت طرح اگو راه ننداختی.
    هجده نفر از اون بیست نفر شدیدا مخالف نوشتن این متن بودن ولی به خاطر اون دو نفر دیگه ارسال پاسخ رو میزنم.
     

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    سلام دوم اسفند
    دوستم زنگ زده بود بهم...میگفت یکماهه خیلی بی اعصاب و بی معرفت شدی...
    چی جوابشو بدم...چی دارم که بگم...
    بعضی وقتها قلبم تیر میکشه...اونقدر که واقعا حس میکنم شکسته...
    قلبی که هرکس میاد تیکه های شکسته شدشو خورد تر میکنه بدون اینکه متوجه باشه پا میزاره روش...
    راستی بعضی وقت ها فکر میکنم اینکه میگن دلشکستن تاوان داره توی فیلما و داستاناست...
    من ندیدم کسی تاوان پس بده...خدای من...چطوری دلت میاد...
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    بنام خداوند بزرگ و دوست داشتنی ای که بهترین رفیق ماست...
    سلام. امروز روز خوبی بود...توی مدرسه هم کار خاصی نکردم.
    رفتم کلاس و اومدم و همین...
    امروز دوستم بالاخره اومد مدرسه.. مریض شده بود و تا خوب شد زود اومد
    وقتی که دیدمش احساس دلتنگیم از بین رفت..
    کلی باهاش حرف زدم.....
    کلا امروز روز خوبی بود... خداروشکر :)
    شاد باشید..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا