خاطره نویسی روزانه

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • ali.radpoor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    2,335
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    بازم یه چیزی بم میگه بنویس، چقد خوبه که میشه حرفامو بنویسم، آخه خیلی از چیزا رو نمیشه به آدمای واقعی اطرافمون گفت، خیلی از رازا همیشه میمونه تو دلمون، همه نمیخوایم تصویر ذهنی بقیه رو از خودمون خراب کنیم،... دوس دارم برگردم به عقب،،، به نوجونیم به اون روزایی که هیچ چیزی جز بازی و تفریح برام مهم نبود، درگیر هیچی نبودم، اما الان بند شدم، به چیزای زیادی، به درسم، به انتظار بقیه ازم، به اینکه باید موقر باشم به آینده به اینکه نمیدونم از خودم چی میخوام، به اینکه هیچ اتفاقی اهمیت آنچنانی نداره برام،،مگه من قراره چی بشم که باید این روزا همش بدوم و بدوم، تا حالا حس کردی که خسته ای؟؟؟ دلت یه خواب عمیق بخواد، نخوای هیچی بشنوی، بعضی وقتا به خودم میگم توم مثه بقیه باش، بیخیال همه چی، اما شب که میشه، تاریک که میشه، تختو که میبینم، فکر شروع میشه، کجای دنیام من،؟؟ چیکار کردم تا حالا، ؟؟چه تعهدی دارم به بقیه؟؟؟ خودت فقط میتونی جوابی باشی برا خودت، ،،،،،،گاهی وقتا با آدمایی که چشماتو ندیدن و زل نزدن توش راحتری، حس میکنی دلت گرمه بهشون، این روزا شاید منطقی نباشه اما دلگرمم به یکی از همین آدما، نزدیکه به من، با اینکه خیلی دوره، حس اینکه میفهمه یکی حرفتو،آروم کنندس،
    راز دلو نباید گفت سکوت باید کرد، حرف دلتو بزار برا خودت، شاید منطقیش اینه اما درستش چیه؟؟!!
    یاد یکی از ترانه هام میفتم که خودم و آدمای مثه خودمو نوشتم::: دیگه جسم من اینجا و خیال من به پروازه، میخوام غرق خودم باشم سکوت من پر رازه....
     

    Mobina_N.I

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    2,672
    امتیاز واکنش
    32,938
    امتیاز
    856
    محل سکونت
    ♡دنیای مردگان♡
    سلام سلام
    امروز۹/۱۱/۹۵ منم ی ساعتی میشه ازمدرسه اومدم
    روززیاد خاصی نبودامتحان ادبیلت داشتیم با ککککمی تقلب عالی دادم:campe45on2:
    یکی ازبچه ها کلاسمون ک وضعش خعلی خیت بوووود.... داشتن اخراج میکردنشHapydancsmil.من ک ازخدام بوداخراجش کنن دخترخوبی نیست اصن ولی ازشانس بدمن اخراج نشدBoredsmiley
    هیچی دیگه اینم امروز من:aiwan_light_blumf:
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    و خدایی که در این نزدیکی ست...
    امروز دو شنبه 95/12/9
    ساعت 21:36
    سلام...
    چقد این روزا حالم گرفته ست...تا حالا اینجوری نشده بودم. به این درجه از افسردگی...
    بدم میاد از همه چی، از همه چی... از همه چی!..
    باز دوباره بوی عید به مشام میرسه و من احمقانه به یاد اون روزهای تلخ و پر تشنج میفتم...جالبه... همه عاشق عیدن و من توی اون روزا بدترین چیزا رو تجربه میکنم..
    ****
    از اون گذشته، دارم کم کم نابود میشم
    نمیتونم ندیده بگیرمشون...از ته ته قلبم دوسشون دارم و از یاد بردنشون برام سخته...
    هر روز چشم تو چشمشون میشم؛... هر روز میبینمشون حتی گاهی از سر جبر باهاشون هم کلام هم میشم..
    چطوری میتونم خاطرات 5 سال متوالی و فراموش کنم؟؟..
    5 سالی که باهام بودن و باهاشون بودم...تو هر خوشی و ناخوشی...
    دست خودم نیست با دیدن هر چیزی مغزم فلش بک میزنه به گذشته..... روزای شادی که باهم داشتیم
    ....
    حالم خوش نیست... دل دل میکنم بیخیال غرور سنگیم بشم و برم ازشون معذرت خواهی کنم.....
    اما نمیتونم....
    .......
    از طرفی سال اون یکی دوستم نزدیکه
    از این طرف چهلم دختر عمومه...
    چقدر مرگ و میر!
    .........
    پارسال همین موقع ها هم دختر عموم بود هم اونا...
    کنارم بودن که این روزای سخت و زودتر بگذرونم...
    من بدون اونها نابود میشم... ولی حالا امسال...رکورد بالاترین و طولانی ترین قهری که داشتم و شکسته ام...
    6 ماه!...
    درست 6 ماهه که حتی یه کلمه هم باهاشون حرف نزدم.....
    درسته که مهتاب خیلی خوبه ولی هیچوقت هیچوقت هیچوقت جای اونها رو برام نمیگیره...!
    .....

    پایان همه چرت نوشته های من..
     

    فرشته رحمانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/17
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    6,489
    امتیاز
    571
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا

    دو روز به شدت سخت رو پشت سر گذاشتم.
    یه افتضاح فرهنگی توی دانشگاه پیش اومد.
    این افتضاح باعث شد پنج خبط رئیس دانشگاه استان رو متوجه بشیم و با دانشجویان برای استعفای این رئیس نالایق دست به تحصن بزنیم.
    دو روز تحصن واقعا خسته کننده بود!
    اما جالب بود که از تمامی مسئولین دانشگاه گرفته تا دادستان و شورای مرکزی کشور از تحصن ما حمایت کردند.
    همینکه مطالبات ما بی نتیجه نبوده برامون کافیه!
    نمیدونم مردم چرا میگن با مطالبه در این کشور برخورد میشه؟
    ما که از راه درست و قانونی مطالبه می کنیم و مشکلی پیش نمیاد.
    حتی وقتی خود رئیس دانشگاه استان اومد یکی از آقایون با شدت باهاشون برخورد کرد و نامه ی استعفا رو گذاشت جلوی رئیس و گفت تا امضا نکنید اجازه خروج بهتون نمیدیم.
    هنوزم که هنوزه وقتی یاد بیانیه هامون و همراهی رسانه در پخش بیانیه ها میفتم لبخند می زنم...
    خدا رو شکر... امیدوارم همیشه دانشجویان همینطور بیدار و بیدارگر باشند.
    به شدت منتظر زمان شروع جشنواره هستم :)
    یک جشنواره دیگه هم با عنوان ققنوس برگزار شده و من قراره یکی از شرکت کننده هاش باشم :)
    امیدی به برنده شدن تو جشنواره دوم ندارم اما قطعا برنده ی جشنواره اولم :)
    مامان راضی نمیشه برم راهیان نور :( دلم پر میکشه برای شلمچه و جمکران :( خدایا هرچی کرمته....
    خدایا شکرت که هستی.....دلم به بودنت قرصه
    یاعلی
     

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    سلام ازاخرین خاطرم یک هفته میگذره...
    سعی کردم بیخیال باشم نسبت به اتفاقات گذشته ...
    احساسم یکم بهتر شده حداقلش اینه که میتونم یکم بخندم...
    زندگیم داره عادی میشه...
    دارم عوض میشم...اینو خوب حس میکنم...
    میدونم هیچوقت خاطراتمو فراموش نمیکنم اما میتونم نسبت بهشون بی تفاوت باشم برای خوب زندگی کردن
    نمیشه که بخاطر یسری اتفاقات یه عمر زندگیمو بسوزونم..
    عزمم رو جزم کردم برای قبول شدن توی کنکور...
    باید عوض شم و میتونم:)
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    به نام اونی که هرگز دستم و رها نمیکنه
    امروز چهارشنبه، 95/12/11
    ساعت 20:50 دقیقه
    سلام به همگی... امیدوارم که حالتون خوب باشه...
    امروز کارای زیادی کردیم؛ اردو آموزشی داشتیم از صبح تا ظهر سر همه زنگها ریاضی کار کردیم... صبح الی الطلوع هم که امتحان کتبی دادیم
    ماشالا یه روز ما رو راحت نمیذارن... دارن میانترم هاشون و میگیرن..
    منم واقعا چیزی نخونده بودم همینطوری رفتم امتحان دادم و اومدم....آخه قرآن که خوندن نداره...
    ولی خیلی خوب ندادم...
    زنگ آخر یکی از دبیرامون که خیلی ماهه و از اون گلهای روزگاره ما رو به حال خودمون گذاشت و بعد از تموم شدن ریاضی هامون نه درسی داد نه کاری کرد!
    اما از اونجایی که ما شانس نداریم، همون لحظه ما رو بردن تو حیاط تو زل آفتاب نشستیم رو زمین سرد که یه بنده خدایی بیاد برامون روضه حضرت زهرا رو بخونه
    جالب اینجاست که طرف اصلا هیچ روضه ای هم نخوند و از همون اول تا آخر مجلس چرت و پرت برای خودش بافت!!!
    با اون صداش مغزمون و خورد چون از شانس گرانبهای من ، من و مهتاب نشسته بودیم بغـ*ـل بلندگو و دادو نعره های آقا رو تحمل میکردیم
    مهتاب فقط یواشکی مسخره بازی درمیاورد و هرهر میخندید ولی من زیاد همراهیش نکردم و مسخره بازی در نیاوردم... من فقط منتظر بودم که تموم بشه و چون بازم خیییلی خوش شانسم ... ترین ناظم مدرسم که وحشتناک با مهتاب لج بود از همون اول تا آخر به ما زل زده بود!!! ینی نه میتونستیم جم بخوریم نه هیچی...
    با اون ابروهاش همش برامون چشم و ابرو میوند و منتظر بود که مچ مهتاب و بگیره و طبق معمول ببرتش دفتر و دوباره مامان بیچاره ش رو بکشونه مدرسه!!
    ....
    آخرشم بهمون نذری ندادن.... کلا روز مسخره ای بود ولی خیلیم بد نبود کلی خندیدیم و روحمون شاد شد...
    :campe45on2::campe45on2::campe545457on2::campe545457on2:
    :campe545457on2:
     

    فرشته رحمانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/17
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    6,489
    امتیاز
    571
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا
    اول از همه شهادت بانوی دو عالم و مادر عزیزم حضرت فاطمه ی زهرا رو تسلیت می گم به هرکی که این متن رو میخونه ...
    این روزا حالم بهاریه...گاهی می بارم و گاهی توی حرارت افکارم ذوب می شم....گاهی می خندم و گاهی ساعت ها توی خودم حل می شم.
    دو سه روز پیش وقتی سوار تاکسی بودم از کنار یه هیئت رد شدم. صدای نوحه و پرچم های عزاش برای یه لحظه حال و هوام رو عوض کرد.
    نمیدونم چرا ولی اون تصویر بدجوری تو ذهنم جاخوش کرده...مدام حرف رهبر توی ذهنم میاد که میفرمان: من روزی کل ممکلت را در ایام فاطمیه از بی بی زهرا می گیرم!
    برام عجیبه...تا حالا، یعنی تا امسال به ذات بانوی دوعالم فکر نکرده بودم...هیچی جز حرفایی که معلمای دوران ابتدایی بهم گفتن از ایشون نمیدونستم.
    نمی فهمیدم چرا ایشون بانوی دو عالم هستن و چرا تو دعاها میخونم که حضرت فاطمه قبل از تولد آزموده شدن....
    اما حالا شاید به اندازه سر سوزن با افکار ایشون و سبک زندگیشون آشنا هستم...چقدر خوبه که میدونم و میفهمم....این فهمیدنا همش مال کتاب نیست! مال روضه هم نیست...واس حرفاییه که یه سخنران خوب برامون گفت...برا حرفایی که سخنران های خوب میزنن . و چقدر خوبه که قدر این آدما رو بدونیم.
    گذشته از این موضوع، دیشب شب تلخی رو گذروندم...
    داغ یکی از عزیزترین اعضای فامیل، دایی مادرم که از دایی خودم برام عزیزتره برام تازه شد...
    زندایی و دختردایی و پسر دایی کوچیکم خونمون بودن و من بعد ختم دایی اولین بار بود که میدیدمشون...
    سخت بود ...بخدا که نگاه کردن به زهرایی که تو 24 سالگی درد نداشتن پدرش رو برام می گفت از تحمل من خارج بود.
    نشد و نتونستم اشکام رو پشت پلکام زندونی کنم.
    داغ این دایی از داغ مادربزرگم برام سنگین تر شد و داغ نبودن پدر زهرا سخت تر...حرفایی که زد...وای از حرفایی که زد و دلمو سوزوند...خدا بهش صبر بده.

    این چند روز به شدت دلم می خواست برم تو حس و حال قدیمی خودم و بشم همون فرشته ی ده ماه پیش. همونی که یه فنجون قهوه تلخ درست می کنه و تو تراس به آسمون خیره میشه...شب و ستاره هاش رو میشمره و آهنگ غمگین گوش میده.... فکر می کردم این منِ جدید با رفتار های منِ سابقم منافات داره اما وقتی با یه فنجون چایی روی چهارپایه توی تراس نشستم و فکر کردم، دیدم بازهم دارم لـ*ـذت می برم. اما چیزی که تغییر کرده بود افکار من بود. اگه قبلا تو تراس با آهنگای مختلف بغض می کردم، الان لـ*ـذت می برم و از سوسوی ستاره ها به خدا می رسم....فکر می کنم یه کوچولو بزرگتر از قبل شدم :)
    بعد گوش دادن صوت سخنرانی استاد عظیمی داغون شدم...از اون داغونای خوب که بعدش یه آبادی قشنگ داره.
    وقتی از بزرگی دنیا و آسمان ها گفت یاد اون کارتونی افتادم که یه فیل به وجود چند موجود زنده توی گل شبدر کوچیک پی بـرده بود....و چقدر شباهت هست بین من و جهانم به اون موجودات و گل شبدر...خیلی کوچیکم...خیلی خیلی...ولی چرا با این همه کوچیکی جهان برای من ساخته شده؟ الحق که الله مارو همیشه حیرون خودش می کنه.
    راستی :) به قول یکی از خواننده های اون ور آبی ( استغفرالله) :aiwan_light_biggrin: : آهای فریاد فریاد، عزیزم داره میاد :) .....عزیز من داره میاد و خیلی برای این اتفاق خوشحالم. بی صبرانه منتظر دیدنشم Hapydancsmil

    خب دیگه...قصه کوتاه کن فرشته :)

    یاعلی
     
    P

    Paradise

    مهمان
    پنجشنبه ۱۲ اسفند ۹۵
    بی‌قراری‌های سرشبم بی‌دلیل نبود.
    خبری رو شنیدم که خیلی خوشحال شدم اما شنیدن این خبر پیامد بزرگی برای من داشت و داره.
    هم از شوق و خوشحالی اشکم در اومد هم الان بخاطر کاری که باید انجام بدم؛ بخاطر جدایی قریب الوقوع و غیرقابل تغییری در پیش هست اشک می‌ریزم.
    نمی‌دونم دقیقا خوشحالیم بیشتره یا ترس و دلتنگیم...
    نمی‌دونم تا کی وقت دارم؟ شاید از اول وقتی نداشتم شاید همین الانم بیشتر از مقدار مجاز موندم.
    دکتر قلب می‌گفت فکر و خیال و استرس نباید داشته باشم مگه میشه؟ حس می‌کنم قلبم داره از جاش در میاد
    خدا به دادم برسه توی اون لحظه سخت...
    چه سختِ مجبور باشی یه گوشه بشینی و آوار شدن دنیاتو ببینی، دنیایی که از اول سهم تو نبود فقط واردش شدی که قشنگیاش رو ببینی و شاید اصرار بر خواستنش درست نباشه.
    میگن توی بعضی مسائل نباید با قسمت جنگید چون خدا بهتر صلاحتُ توش می‌دونه.
    دیگه هیچی نمی‌دونم فقط می‌دونم سخته خیلی سخت...
    ساعت ۰۱:۴۷ بامداد
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا