- عضویت
- 2017/01/19
- ارسالی ها
- 1,883
- امتیاز واکنش
- 147,427
- امتیاز
- 1,086
- سن
- 24
خاطره امروزم بیشتر شبیه اعترافه؛
کسی اینو نمیخونه و فقط توی دل خودم میمونه...
آقا عزیزپوریان،خانم مرادی،نگین،سامان،نازنین،خانم حیدرپناه،
اون نخاله ای که ازش حرف می زدین،
اون کسی که رفته بود شعبه مرکزی زبانسرا،
اون که بعد دو سال با اقای عزیزپوریان ازش خسته شد و انتقاد کرد،من بودم!
نگین عزیز تو جای من زیادی قضاوت شدی ببخشید ولی بخدا منم رفتم شعبه مرکزی فقط خواستم شعبه امو عوض کنم خودشون گفتن نباید بیشتر از سه ترم با یه دبیر بود...خودشون زنگ زدن زبانسرا و خانم مرادی رو توبیخ کردن!
امروز هر قطره اشکی که ریختی،هر دادی که مامانت سر همه امون زد بخاطر اینکه نازنین و سامان تو رو مقصر تلقی کرده بودن،بخدا که همه اشون عین یه خنجر تو قلبم بودن...
ولی منم مقصر نبودم،شعبه مرکزی این بازی رو به راه انداخت و خانم مرادی همه چیو بزرگ کرد و به تو تهمت زد!
حتی دیدی که من جلوی بچه ها رو هم می گرفتم انقدر بهت حرف نزنن ولی ....
همینجا قسم میخورم،اگه یه روزی لو بره که من رفتم شعبه مرکزی،دیگه هرگز هرگز پامو توی زبانسرا و حتی شعبه های دیگه اش نزارم!
وای که از همین حالا چقدر از اقای عزیزپوریان و تو خجالت می کشم....
و یه حرف هم به شما،آقای عزیزپوریان؛
بهترین دبیری بودید که در تمام عمرم داشتم،واقعا دوستون داشتم،ولی بدونید من بخاطر همین وابستگی شدیدم به شما بود که خواستم برم یه شعبه دیگه....
به خودتون هم گفته بودم که شما انقدر با ما خو گرفتین که توی تکالیف بهمون سخت نمی گیرن و....
اَه چه روز گندی بود امروز.....
کسی اینو نمیخونه و فقط توی دل خودم میمونه...
آقا عزیزپوریان،خانم مرادی،نگین،سامان،نازنین،خانم حیدرپناه،
اون نخاله ای که ازش حرف می زدین،
اون کسی که رفته بود شعبه مرکزی زبانسرا،
اون که بعد دو سال با اقای عزیزپوریان ازش خسته شد و انتقاد کرد،من بودم!
نگین عزیز تو جای من زیادی قضاوت شدی ببخشید ولی بخدا منم رفتم شعبه مرکزی فقط خواستم شعبه امو عوض کنم خودشون گفتن نباید بیشتر از سه ترم با یه دبیر بود...خودشون زنگ زدن زبانسرا و خانم مرادی رو توبیخ کردن!
امروز هر قطره اشکی که ریختی،هر دادی که مامانت سر همه امون زد بخاطر اینکه نازنین و سامان تو رو مقصر تلقی کرده بودن،بخدا که همه اشون عین یه خنجر تو قلبم بودن...
ولی منم مقصر نبودم،شعبه مرکزی این بازی رو به راه انداخت و خانم مرادی همه چیو بزرگ کرد و به تو تهمت زد!
حتی دیدی که من جلوی بچه ها رو هم می گرفتم انقدر بهت حرف نزنن ولی ....
همینجا قسم میخورم،اگه یه روزی لو بره که من رفتم شعبه مرکزی،دیگه هرگز هرگز پامو توی زبانسرا و حتی شعبه های دیگه اش نزارم!
وای که از همین حالا چقدر از اقای عزیزپوریان و تو خجالت می کشم....
و یه حرف هم به شما،آقای عزیزپوریان؛
بهترین دبیری بودید که در تمام عمرم داشتم،واقعا دوستون داشتم،ولی بدونید من بخاطر همین وابستگی شدیدم به شما بود که خواستم برم یه شعبه دیگه....
به خودتون هم گفته بودم که شما انقدر با ما خو گرفتین که توی تکالیف بهمون سخت نمی گیرن و....
اَه چه روز گندی بود امروز.....




