خاطره نویسی روزانه

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • MESHKI

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    930
    امتیاز واکنش
    25,001
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    Q8
    نزدیک 7 صبح بلند شدم که برم دستشویی! :/
    ساعت کوک کرده بودم
    خواهرم برگشته گفته بود چون دسشوییم طول میکشه زودتر بلند مو برم :|
    بعد چند مین مامانمم بلند شد، وسایلارو آماده کنه .
    نزدیک 9 یا 9:30 از خونه همگی به در شدیم و به راه افتادیم به سمت "پارک احمدی "
    دو از خانواده هارو هم دعوت کردیم، ما میزبان بودیم.
    رسیدیم پارک حالا بحث سر جا بود که کجا بشینیم :|
    مامانم یه جا پیشنهاد داده بود بابام یه جا ...
    آخر رفتیم جایی که بابام گفته بود .
    به خوردن صبحانه بابام با داداشم رفت نون بگیره و نماز بخونه!
    حالا مامانم و خواهر بزرگترم رفتن یه چیزایی بشورن.
    منم امروز صبح رمان انداخته بودم تو موبایل نوکیا، البته ماها بهش میگفتیم موبایل "آبی " :aiwan_light_bdslum:
    رو زیر انداز داشتم دراز رمان کش بووم و رمان میخوندم ، اون یکی قلم هم تو یکی از آلاچیق هایی که خودشون اونجا درست کرده بودن ، نشسته بود و موبایل مامانم دستش بود .
    بعد چند مین خواهر بزرگترم اومده و میگه پاشین جمع کنین که بریم همونجایی که مامانم از قبل پیشنهادشو داده بود :/
    حالا من بیچاره پاورچین پاورچین با خواهرام وسیله هارو بردیم :/
    خوبیه جایی که آخرش مستقر شدیم این بود که گوشه بود و اون پشتش شیر آب داشت :aiwan_light_bdslum:
    آه خیلی خستم کرده بود :aiwan_liddddddght_blum:
    اونجایی هم که بودیم اون طرف ترش چند تا پسر آهنگ با صدای بلند گزاشته بودن
    که البته موقع اذان خفش کرده بودن و بعدش دوباره گزاشتن. اهنگای هندی عربی، که البته فکر کنم بیشترش هندی بود :aiwan_light_bdslum:
    مامانم رفت سرشون که صدای موزیک رو کم کنن جوری که خودشون فقط بشنون :aiwan_light_sdblum:
    حالا رفتیم که وضو بگیریم.
    من و خواهرام عبای سر شانه ای پوشیده بودیم.
    عبای من از ساق دستش تا مچ کیپ بود ، این جوری راحتتر بودم ، خودم انتخابش کرده بودم که اگر دستمو بالا بردم استیناش ول نخورن بیان پایین و دستام دیده بشن :aiwan_light_bluffffgm:
    خب برای وضو مجبور شدم گلن عبا رو دربيارم البته فقط تا گردن!
    یه قلم گفتم مواضع باشه کسی نیاد ، که از شانس بده من پشت سرما یه پارکینگ بود
    موقع وضو گرفتن بودم که یه دفعه گفت یه مرده اومد
    آه گندش بزنن فکر کنم دید هم دستام دیده میشد هم سرم البته روسریم تا نصفه ها سرم بود (بازش کرده بودم که وضو بگیرم )
    حالا من دیگه پشتمو ندیدم که مرده دید یا نه :aiwan_liddddddght_blum:
    حالا موقع نماز اون پسرا اهنگشونو قطع کرده بودن
    بعدش روشن کردن ، قلم فیلم میگرفت که استوری بزاره :aiwan_light_sddsdblum:
    یکی از مهمون ها اومدن
    اون یکی خانواده هم بعد فکر کنم یکی دو ساعت حالا دقیق نمیدونم اومدن :aiwan_light_sdblum:
    دیگه غذا خوردیم و بلند شدیم گشت بزنیم
    البته اون صبح اومدیم اصلا پارک تمیز نبود، کثیف o_O

    که از اون منظره فیلم و عکس کمی گرفتم که بزارم تو انجمن :aiwan_light_bdslum:
    شب شد من با دوستم گرم حرف زدن که بحث به حجاب کشیده شد
    و قلم با دونفر دیگه گپ میزد
    که خواهرم با عصبانیت اومد سراغنونو گفت چرا نمیایم و یکی از مهمون ا هم ش دنبال ما بوده و حرفای دیگه که خیلی دیر شده و از این حرفا
    دیگه جمع کردیم اومدیم
    موقع نشستن ، دست داداشم رفت لای در ماشین :aiwan_light_cray:
    که البته خداروشکر فقط دردش گرفت بعد از اون بابام پیاده شد داشت با دست خودش امتحان میکرد که چی میشه o_O
    بعد کمی راه افتادیم یه ماشین از پشت زد بهمون :aiwan_liddddddght_blum:
    چقد مرده پروعه، هیعی خدا، یادم نمیاد چی گفتن اما لحظه آخر سرمو برگردوندم همچین با غیض ، کسی که کنار راننده نشسته بود رو نگاه میکردم که یه پسر بود ، هه نگاهش حس میکردم عادی نبود یه جورایی تمسخر آمیز بود
    ما که راضی نیستیم اون دنیا معلوم میشه :aiwan_light_sdblum:
    کلا بد نبود
    وسطای روز هم نوکیا شارژ تموم کرد کلا خاموش شد o_O
    الانم که دارم اینارو مینویسم و مامانم هی میگه بلند شین برین بخوابین
    ساعت 10:33 به وقت کویت که تموم کردم نوشتن ابنارو
    بعد چند مین سریع اومدم بارم این پایینا رو نوشتم :///
    الانم تو خونه، گونه هام سرخ شدن و بینی سرخ
    دور لبم میسوزد
    سرفه هم میکنم
    اه
    :aiwan_light_bdslum:
     
    آخرین ویرایش:

    ღچیکاღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/13
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    221
    سن
    25
    امروز و صدالبته دیروز روزای عجیبی بودن..
    خب راستش 17 سالم داره میشم زیادم به مامانم وابسته نیستم ولی خب اولین بار بود که تنها بدون من جایی میرفتنSigh
    دوروز تموم رفتن یه مسافرت کوتاه و من برای اولین بار تنعا خونه مامان بزرگمBoredsmiley
    بیچاره مامانم هر چن ساعت یه بار زنگ میزد چکم میکرد...بابام میگفت تو راه کلی گریه کرده بوده مامانم...ینی اینقدر بهم وابستست؟:aiwan_light_sdblum:
    ارینم مدام بهونمو میگرفته...چقدر عزیز بودمو خبر نداشتم..:campeon2:
    خدایا خب خودت دیدی که دیشب خودمم چقدر گریه کردم که منو با خودشون نمیبرن
    نه بخاطر اینکه نمیخواستم ازشون دور شم نه من میخواستم به اون شهر برم چون...
    خداجونم باشه هرچی تو بخوای ولی اینبار دیدی که هواشم ازم دریغ شد؟تنبیه این چن هفته کوتاهیم بود مگه نه؟
    بدبختی اینجاست که دایی اینا هم رفته بودن ..پیشش
    اخ که چقدر دلم بیتابه نمیدونم دقیقا باید چیکارکنم...چی بخوام...
    بعضی وقتا فقط یه حس مزخرف خیلی بد بهم میده...
    فردا قراره برم با یکی از معلما صحبت کنم:aiwan_light_sddsdblum:
    اینا گیر بدن ول نمیکنن...:aiwan_light_dash2:
    خب شاید خوب باشه...نمیدونم شاید باید واقعا بگم؟!
    فرض کن من برم به معلمم بگم خیلی شیک خانوم فلان من چیکا...:aiwan_lffghfdght_blum::aiwan_light_dirol:
    خدایا خودت کمک کن
    من که هنگم کلا اینروزای زندگیم کلا انگار خوابم اصن ذهنم کار نمیکنه...
    این فکر نکردنم خودش نعمتیه ها!!!Hanghead
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    تازه این تاپیک رو دیدم. خاطره روزانه نوشتن چیز جالبیه. یادمه راهنمایی که بودم، معلم گفت خاطره های هرروزمون رو یادداشت کنیم. بعد ها ، می خونیمشون و ازشون لـ*ـذت می بریم. برای دلخوشیمون هم می گفت که پادشاه ها و دانشمند ها هم خاطره نویس داشتن و اتفاقاتِ روز هاشون رو یادداشت می کردن و اینطوری طرز زندگیشون رو به آیندگان نشون میدادن. بگذریم که می گفت شما هم می تونین آدم های بزرگ و معروفی بشین و چیزمون می کرد! اما من و دوستام هم شروع کردیم به نوشتن. هنوز سررسید هامو دارم. به صورت رندم توی صفحه هاش می نوشتم، نه به ترتیب تاریخ و روز.
    توی یکی از خاطره ها، اول دبیرستان بودم؛ نوشته بودم که دلم می خواد رشته ریاضی فیزیک برم تا بعدش مهندس بشم. توی چند تا برگ اون طرف تر، آخرای دبیرستان رشته ریاضی بودم و نوشته بودم که چقدر همه چیز سخت شده و ثانیه شماری می کردم برم دانشگاه. رشته کامپیوتر؛ نرم افزار. و اینکه چقدر دنیای آینده ام قشنگ تر میتونه باشه .

    و چقدر در اون رشته در دانشگاه بهم خوش خواهد گذشت و از شر دبیرستان خلاص می شم.
    و بعد از خوندن این خاطره، شروع کردم به نوشتن؛ به اینکه الان سال آخر لیسانسم توی همون رشته کامپیوتر گرایش نرم افزار هستم!
    و جدا از اینکه خیلی هم چنگی به دل نمی زنه، اما اساس قضیه خیلی به دلم نشست. اینکه به چیزی رسیده باشی که سال ها قبل آرزوشو داشتی!

    هنوز کم و بیش اگر وقت کنم، اونجا خاطره می نوسم. شما هم بنویسید! ترجیحا رو کاغذ بنویسین که دست خودتون باشه همیشه. خوندنشون بعد از یه مدت، لبخند به لبتون میاره.

    چیزهایی که دوست داشتین بدست بیارین رو بدست آوردین. یا اگه لحظه های سختی داشتین، دیگه اون ها رو پشت سر گذاشتین. آدم های جدید وارد زندگیتون شدن که قبلا نمی تونستید حدسش رو هم بزنین!

    کلا چیز خوبیه خاطره روزانه نوشتن. ولی روی کاغذ خیلی بهتره! اصلِ خاطره نوشتن به اینه که هر لحظه بتونین بهش دسترسی داشته باشین و البته شاید هم خواستین چیزای خصوصی توش بنویسین ؛)
    شب خوش ؛
    سارا . ش ؛
    در یک نیمه شب قشنگ پاییزی
     
    آخرین ویرایش:

    WILDWOLF.S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    1,091
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    نمیدانم چه در عمرم بکردم که این گونه زلیل و خار بگردم
    امروزم مثل روزای دیگه و روز های دیگه ام مثل امروز سپری خواهد شد تنها چیزی که تغیر میکند تاریخ روز های عمر من است و حتی من پیر هم نمیشوم با دلم کاری کردند که نمیداند جوانی یعنی چه من گاهی مینویسم نه برای اینکه دیگران بخوانند برای اینکه خودم خفه نشوم خفگی من موجب مرگ من نخواهد شد فقط میتواند ساعاتی و شاید هفته ها چمیدانم ماه ها و سال ها نتوانم کلامی حرف بزنم حتی ضربه مغزی مرا نخواهد کشت نمیدانم چه حکمتیست که باید زجر دوست نداشتن هایم را بچشم و با همان کنار بیایم ....
     

    a..girl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    754
    امتیاز واکنش
    29,879
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    کره ی ماه
    امروز معلوم نیست چیه ؟!
    روزیه که منتظر یه عالمه سختی بودم و الان با چیزهای دیگه ای روبه رو شدم !
    شاید باید بگویم بیخیال و از این مسعله هم بگزرم ولی تا کی ؟
    دوست دارم برای ثانیه ای دنیا به ایست ...
    تا اینکه بتوانم خودمو پیدا کنم کسی که شاید روزهاش سخته ولی سعی میکنه شاد باشه
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    [HIDE-THANKS]سلام
    امروز سی آبانه ی روز خاصه برام *_*
    روز تقریبا خوبی رو گذروندم البت اگ از سرفه هام بگذریم
    شاد باشید عشقا
    13:56 شروع
    13:57 پایان
    [/HIDE-THANKS]
     

    Mahsaw2000

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    1,089
    امتیاز واکنش
    31,957
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    ب ت چ:/
    امروز به طرز ماهرانه ای مدرسه رو پیچوندمممم آلارم گوشیم و غیر فعال کردم که زنگ نزنه بعد مسئولای ماهم جوری ان که هر کی غایب بشه زنگ می زنن به خونه که بگن چرا نیومده...دیدم اینجوری ننم می فهمه تلفنم از پریز کشیدم :aiwan_lightsds_blum: بعد صبح ساعت نه ام وقتی کار از کار گذشت رفتم قبل این که مامانم بیدار شه تلفن و راست و ریس کردم که نفهمه....:aiwan_lightsds_blum:
    بعد اره داشتم می گفتم...:aiwan_lightsds_blum: صبح ساعت۱۱ بیدار شدم قبل هر کاری اهنگ گذاشتم صداشو تا اخرررر دادم اون موقع ها مامانم بیرونه بعد اره اهنگام چی؟دیوونه ام کردهههه تب توی چشمااااات دلمو اوردممممم که بریزمش پااااات دیوونه ام کردیییی شدی همه دنیااااام
    اهنگ عشق من از مهدی احمدوندمون(مهتی مون) :campe45on2: بعد چیپس و لباشک خوردم کلیییی یه کمم با سیمکارت اضافیم پسر آزاری کردم 25r30wi25r30wi25r30wi الانم دارم اهنگ عشق اول و گوش میدم مهتیمونم سلام می رسونه :biggfgrin:25r30wi متوهم هم نیستم
    @آنیساااااااااا
    @**RRR**
     
    آخرین ویرایش:

    Nazigol

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/05
    ارسالی ها
    181
    امتیاز واکنش
    1,876
    امتیاز
    377
    سن
    24
    محل سکونت
    خونه!!!
    امروز روز خیلی گندی بود. سرما خورده ام بدجووور. تمام روز رو زیر سه تا پتو بودم. تب و لرز داشتم. حتما می گین چرا دکتر نرفتم؟ خب فکر کنم خودتون بتونین حدس بزنین چرا! یا خواب بودم یا رمان می خوندم. عروسی امشبو هم پیچوندم موندم تو خونه.این قدر قرص خوردم. هر چی بابا جون اصرار کرد بریم دکتر زیر بار نرفتم که نرفتم! خواهرم بهم میگه ویروس!پس فردا هم امتحان دارم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا