خاطره نویسی روزانه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آدم برفی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/28
ارسالی ها
4,013
امتیاز واکنش
9,545
امتیاز
746
امروز ساعت شیش صبح خوابیدم و یازده بیدار شدم به گفته ی مامان برنجخیس کردم!و کمی گند کاری تهشم که عید شد و مثل همیشه دعوا های ما به راه بود!تهشم مامانم گیر داد بیا موهاتو بزنم:/ پوستو کند کلیم خندیدیم الانم اینجام بی ذوقم خودتونید


*****
میخندم،نفس میکشم درس میخونم دور و بریامو شاد میکنم.الان نمیخوام نقاب داشته باشم.میخوام خودم باشم من حقیقاتا چرا زندگی میکنم؟سوالی که ایچ وقت جوابشو پیدا نکردم هدف دا م اما دلیل ندارم زندگی بی دلیل برای من جهنمیه
 
  • پیشنهادات
  • nAzAnIn.gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/10
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    1,192
    امتیاز
    371
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    خیر سرارواح کوچمون نیستن درد حد پاچمون
    دیروز اتاقموبلاخره جمع کردم مثلا یعدامروزبازبهم ریخته شد
    ازساعت8هم بخاطر جیغو دادپدرومادرگرام بیدارشدم
    بعدباکلی قرزدن ی دست لباس انتخاب کردم براسال تحویل ازصبح هم ازبس قر دادم کمرم خودبه‌خود میچرخه
    اخرشم سال تحویل شد بعداز اجرای مراسم تف مالی ( روبوسی )رفتیم خونه ی مادرپدریم اونجاهم شدیدمراسم تف مالی اجراشد
    بعدهم رفتیم سرمزارمادربزرگم که به علت دوری قبرباماشین وکفش پاشنه 7سانتی نزدیک بودسه چهارباری بازمین یکی بشم خلاصه ازصبح عید خرمش شعبون کارکردم مادرگرام هم دلش سوخت وای فای روخاموش نکرد
     

    parmida.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/02
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    412
    امتیاز
    186
    سن
    28
    محل سکونت
    تهران - خرم اباد
    نمیدونم چرا انقد حس خوبی دارم به امسال . اصلا الکی خوشحالم . شاید به خاطر عروسیه که همه قراره از اینور اونور بیان و باز دور هم جمع بشیم . وای که چقد خوبه شب نشینی هامون . اصلا کلا من جمع شدنامونو دوست دارم . همش خنده همش مسخره بازی . چقد خوبه که از روزای بدم فاصله گرفتم . اصلا روز بد چیه ؟ افسردگی چیه ؟ وقتی یه خانواده به این بزرگی و باحالی داری ؟ وای همش منتظر روز عروسیم . خاله اینا که پنجم میان بعدش اون هشت نفر میان که باید یه طبقه در اختیارسون باشه مهمونای خارجیم که هتل میرن . ولی حنابندون فک کنم همه بیان اونجا . اون هشت نفر خونه دایی اینا هم میان اینجا . وای وای وای . از ذوق دارم خفه میشم .
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    :aiwan_light_heart:به نام خداوند بخشنده ی دستگیر
    کریم خطابخش پوزش پذیر...:aiwan_light_heart:

    امروز یک شنبه، 96/1/6
    ساعت دقیقا 7:15 شب!

    سلام به همه نگاهیای عزیز... این اولین خاطره ای ئه که توی سال 96 مینویسم.
    کلا این چند روزه، روزای خوبی بودن. خوش گذشت... سال رو توی شهر شیراز، تحویل کردیم.... این درحالی بود که من دقیقا 8 ثانیه مونده به تحویل سال، سر جام، دور سفره نشستم و اصلا نه تونستم که دعایی کنم، نه حتی تونستم دعای عربی تحویل سال رو بخونم! کلا یادم رفته بود اون دعائه!
    ولی خب خیلی خوب بود... امیدوارم این روزا برای همتون خوب باشه و بهتون خوش بگذره و لـ*ـذت ببرید از این اوقاتتون.
    همین دیگه... خداحافظ :)

    :aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:
     

    sogaand188

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    49
    امتیاز واکنش
    277
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    تهران
    ۱۳۹۶/۱/۶
    امروز روز خوبی بود کلی مهمون داشتیم هر چند که ازشون بدم میومد چندتا نقاشی خوشگل کشیدم ولی بازم بیکاری بود و بیکاری خدایا این بیکاری ها رو ازما نگیر آمین یا رب العلمین هرچند دلم برا دوستام تنگ شده
     

    parmida.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/02
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    412
    امتیاز
    186
    سن
    28
    محل سکونت
    تهران - خرم اباد
    امشب عالی بود عالی . فوق العاده بود . خاله اینا اومدن هر چند پروازشون تاخیر داشت و چشمم به ایفون خشک شد . اما خوب بالاخره اومدن . داداش هم که کلا عشقه هر چقد منتظرش باشی خیالی نیست . یه عالمه بازی کردیم . شبشم که بقیه اومدن و مافیا . محشر بود . یه سری که من مافیا شدم و پسرخاله جان همه رو انداختیم بیرون . اخرش همه چشاشون گرد شده بود . انقد طبیعی بازی کردیم که یکی از حذف شده ها وقتی دید ما مافیا بودیم با دست چنان کوبید تو سر خودش که فکر کنم جاش تا س روز بمونه. خیلی عالی بود . تا همین الان خونه پر بود. بعدش هم که خاله ها برگشتن خونشون . داداش اینا موندن . اتاق بنده در اشغاال میباشد . اما خوب حرفی نیست خودم راضیم . وسط شبم که اهنگمون به راه بود . منم با مسخره بازی میخوندم برای همه . از پرتقالا که خاله همه رو غارت کرد تا دماغ ارشیا و شاخ اینستا توی شعرای مسخرم جا داشتن . طفلی مامان چشماش چش شد انقد چشم غره رفت . البته چشم غره هاش توی شعر ها مورد استفاده قرار گفت. بعدم که زنگ زدیم به دایی طفلی تا اونم بشنوه همه ی بزن بکوبا رو و خوشحال بشه . خونه ی اونا اروم بود بر خلاف ایطرف . در کل مرسی خدا جون برای همه چی
     

    آوا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/11
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    2,617
    امتیاز
    468
    سن
    26
    محل سکونت
    ایران
    به نام خدا

    چندماهی هست که رنگ بی تفاوتی و تغییر ناپذیری به روی زندگیم پاشیده و بی نهایت از این موضوع در رنج و عذابم

    کم کم وقت اون رسیده که فراموش کنم هر چی که اذیت شدمو....ساعت 7 بیدار شدم و مامانم یه سری حقایق رو برام

    بازگو کرد که از شنیدنشون دلشوره به جونم افتاد و قلبم تند تند زد و عرق از پیشونیم ریخت تنها راه چارش بی تفاوتی

    محض بود...حالا که تا اینجا گند زدم به همه چیز با حماقت های خودم باید از الان تا اخرش خودم همه چیزو درست کنم

    کمر همت بستم برای آباد کردن تموم ویروونه های زندگیم..فقط خودم میتونم درستش کنم توی این تایم هم باید گوشامو کیپ

    کنم تا مبادا سرزنش و غر غر اطرافیان باعث بشه که دلسرد و ناامید بشم...درستش میکنم و دوباره همه چیزو از اول شروع

    میکنم....وقتشه رنگ شادی و خنده بر روی زندگیم پاشیده بشه و زندگیم رو از حالت یکنواختی و بی حاصلی دربیاره..استارت کارم

    ساعت 7 صبح بود...شروع کردم...ساعت 8 و نیم هم بلند شدم و صبحونه ی خوشمزه برای خودم درست کردم(خنده)(نون سنگک+نیمرو

    +گوجه ی سرخ شده+دوغ+ماست موسیر)آره دیگه حسابی به خودم رسیدم(خنده)الانم دارم اینهارو تایپ میکنم..از خدا میخوام که من رو

    به خاطر اون 279روز ببخشه و طراوت و شادابی و امید رو مهمون قلب خستم کنه....خدایا با تمام وجودم وجودت رو حس میکنم

    و خوشحالم از اینکه من رو بنده ی بدت رو فراموش نمیکنی تک تک سلول های بدنم دوست داشتنت رو فریاد میزنن

    دوستت دارم خدا جونم...

    کمکم کن...

    نذار کمرم توی این راه خم بشه و بی حاصلی عایدم بشه...

    7.فروردین.96

    aae.gif
    aag.gif
     

    آوا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/11
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    2,617
    امتیاز
    468
    سن
    26
    محل سکونت
    ایران
    | به نامت |
    چرا اینجا هیچکس چیزی نمی نویسه؟
    همش که من میام می نویسم...کاشکی یکم این تاپیک شلوغ پلوغ بود مثل تاپیک خاطره نویسی روزانه ی 98یا...وای که چقدر دلم برای اونجا تنگ شده...وقتی سایتا و فروم های رمان همگی فیـلتـ*ـر شدن اونجا هم فیـلتـ*ـر شد اما بقیه بعد یه مدت دوباره سرپا شدن اما 98یا دیگه هیچوقت درست نشد و همه ی کاربرای اونجا موندن توی حسرت راه اندازی دوبارش مطمئنا دلیلش مرگ صاحب فروم قبل از فیـلتـ*ـر شدنه...اونهمه خاطره ی خوب از اونجا دیگه چیزی ازش باقی نمونده و جاش یه سری خاطره و یادش بخیر اومده...
    از گفتن یادش بخیر متنفرم...یادش بخیر یعنی اینکه یه روزی یه زمانی یه جایی یه لحظه ای تو غرق خوشبختی و شادی و آرامش بودی اما حالا اون چیزه که بهت لبخند رو هدیه میکرد نیستش و تو با حسرت و دلتنگی میگی ((یادش بخیر))
    یکم نگرانم...از اون روحیه ی شاد و سرزندم تقریبا چیزی باقی نمونده!آخه از یه آدمی که صبح تا شب توی اتاقشه و حتی گوشیش رو هم خاموش کرده و از همه بی خبره چه انتظاری میشه داشت؟البته نه که خیلی داغون شده باشم اما خب این تنهاییم کم کم داره نفوذ میکنه به روح و جونم و منو کم حرف و گوشه گیر میکنه...اصلا مگه کم حرف و گوشه گیر بودن بده؟
    دلم میخواد یه سری چیزای دیگه رو هم بگم اما بهتره که نگم...
    حق یارتون
    10.فروردین.96
    آوا
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    و خدایم کافی ست...
    امروز، پنج شنبه، 96/1/10
    ساعت دقیقاً: 9:08 شب.
    /////////////////////////////
    سلام....
    این روزا، روزای جالبین برام... احساس میکنم که دارم بزرگ میشم!
    احساس میکنم که عقلم داره نسبت به گذشته، نسبت به همین چند روز قبل، کامل تر میشه...
    احساس میکنم که دارم عاقل تر میشم، دارم به تکامل میرسم...
    احساس میکنم دارم عوض میشم...
    ......
    دیگه همون دختر پرشرّ و شور همیشگی نیستم...
    دلم تنگ شده برای خودم...
    دیگه هرکسی هر حرفی میزنه جوابش رو نمیدم.... سکوت میکنم...
    این روزا، کمتر از همیشه حرف میزنم...
    مدام سکوت میکنم و تأمل...
    حوصله ی انجام دادن کاری رو هم ندارم...
    من همیشه از دریا بدم میومده... احساس تنفر به دریا داشتم...
    تفکر من درمورد دریا این بود...
    دریا، فریبنده ست!
    اول با اون زیبایی ذاتیش،
    با اون قشنگی خاصّش فریبت میده و با اون موج هاش،...
    که انگار دارن تو رو به سمت خودشون فرا می خونن؛ تو رو اغوا میکنه و تو به سمتش میری...
    و وقتی که غرق زیبایی ها و کشش و جاذبه هاش شدی...
    وقتی که از کنار اون بودن احساس خوشی و لذّت کردی
    یه دفعه،...
    ناگهانی و خیلی سریعتر از اونی که فکرش رو بکنی، با نهایت سنگ دلی و بی رحمانه، تو رو توی قلب خودش غرق میکنه و حتی تفاله ات رو هم به زمین بر نمیگردونه!
    اما... این روزا عجیب دلم میخواد، به این دریا برم...
    روی موج های آروم و نوازشگرش دراز بکشم و فقط... به آسمون نگاه کنم... و به خطّی که آسمون و دریا رو با کمک خورشید بهم وصل میکنه......
    احساس میکنم که توی مرحله ی پیش از افسردگی ام...
    هه، همه میرن مسافرت که حال و هواشون عوض شه...
    من از مسافرت برمیگردم و عجیب، دلم میخواد بمیرم!...
    دلم از این دنیا کَنده شده...
    دلم میخواد یه گوشه ی این دنیا.........
    دلم تنگ شده...واسه همون دختر قبلی...
    واسه خودم؛ واسه خدا...
    ولی سکوت میکنم... و چیزی نمیگم....
    ببخشید که طومار نوشتم... اینطوری بیشتر آروم میشم.....

     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    به نام حضرت دوست...
    که هر چه داریم از اوست...
    امروز جمعه، 96/1/11
    ساعت دقیقا: 7:10 دقیقه شب.
    سلام..
    امروز، روز خوبی بود. کارای جالبی انجام دادم، یه نهال سیب تو باغچه ی ساختمون مون کاشتم.
    همسایه پایینی مون وقتی که بچش به دنیا اومد، براش یه نهال سیب کاشت منم امروز همین کار رو کردم. گرچه که تولد هیچکس نبود.
    بعدشم با مهتاب بیرون رفتیم که عکسامون رو بگیریم. چون من و مهتاب دبیرمون باهم یکیه و گفته حدود 80 تا 90 تا عکس بگیریم از طبیعت و... و بیاریم!
    باورتون نمیشه؛ با اینکه دبیر هنره ولی از بقیه دبیرها سختگیر تره!
    خلاصه که گرچه که ما رفتیم برای رفع تکلیف اما خیلیم بهمون خوش گذشت!... یه جورایی هم فال بود، هم تماشا!
    جای خاصی هم نرفتیم، یه دو سه تا پارک و میدون گل کار شده و سرسبز!
    وقتی که داشتم از لاله ها و بنفشه ها و رز ها و... عکس میگرفتم احساس خوبی داشتم، چون هم خوشبو بودن، هم زیبا.
    بعدشم که بیرون یه ناهار خوردیم و برگشتیم خونه هامون.
    خوب شد که مهتاب اومد، دیگه حوصلم خیلی سر رفته بود......

    درضمن، امروز یه چیزیم فهمیدم: از این به بعد فقط سیمَم رو به خدا وصل میکنم!...
    این، بزرگ ترین درسی بود که توی کل زندگیم یاد گرفتم!
    پایان :)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا