خاطره نویسی روزانه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آوا.الف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/11
ارسالی ها
215
امتیاز واکنش
2,617
امتیاز
468
سن
26
محل سکونت
ایران
*بـه نـام خـدا*
سـلامـ
کم کم دارم از چیزهایی که آزارم میده خداحافظی میکنم و برای همیشه از ذهنم دورشون میکنم.هر چند روز یک بار میرم سایت رنگی رنگی رو چک میکنم پریروز نوشته بود که حالا که عید و تعطیلی و استراحت داره تموم میشه و روزهای کاری و درسی و... دارن شروع میشن بیا و اهدافت رو در سال 96 یادداشت کن و بچسبونشون به دیوار و براشون تلاش کن خلاصه منم این کارو انجام دادم کلی هم خوشگل موشگل شد کلی رنگی رنگیش کردم و به صفحه ی اهدافم جون و انرژی دادم بعدشم صفحه رو چسبوندم کنار تختم که هر شب قبل از خواب ببینمش و با خودم فکر کنم که آیا من امروز کاری کردم تا به اهدافم نزدیک بشم یا خیر؟!
خلاصه این تموم شد...
______
چند وقته دو طرف پهلوم خیلی درد میکنه جوری که اصلا نمیتونم بشینم اگه به مامانم بگم میگه پاشو بیا بریم دکتر و هی نگرانم میشه برای همین دردشو به جون میخرم و چیزی بهش نمی گم چونکه از دکتر رفتن و آمپول زدن و قرص و شربت و آزمایش واهمه دارم.چند هفته پیشم که گوشام عفونت کرده بود از 3تا آمپول فقط2تاشو زدم که مامانم کلی عصبانی شد که تو اصلا به فکر خودت نیستی و همش بی خیالی.دیشبم که مثلا قرار بود برای شام خودم و مامانم املت درست کنم بعد وقتی آوردمش روی میز که بخوریم مامانم گفت چرا اینقدر شوره؟تو هنوز اول راهی و جوونی اما داری عادت های بد غذایی پیدا میکنی من همسن تو بودم اصلا نمیدونستم نمک چیه..خلاصه چندلقمه خورد بقیشو خودم خوردم اینقدر خوشمزه بود جاتون خالی اصلا هم شور نبود به جون خودم-_-
خلاصه اینم تموم شد
______
توکل یعنی اعتماد به خدا و سپردن نتیجه ی تموم کارها به خودش از وقتی بهش توکل کردم با تموم وجودم,دیگه اصلا استرسی ندارم...خدایا خیلی دوستت دارم به جان خودم خیلی عشقی یعنی اینقدره بهت احساس نزدیکی میکنم که نگو دیگه گاهی هم شیطون میشم جلوی چشمای خودت خلاف ملاف میکنم شما به بزرگی و یگانگی خودت این دختر سوسولِ گریه رو رو ببخش...
_____
من از این شهر میرم
شهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو میفروشه
به هیچ و پوچ زندگی
_____
آخرین خاطره ی فصل بهار
خدا به همراتون
11.فروردین.96
آوا
 
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,407
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    :) امروز همش یاد آور روز های تلخ بود ...

    یادم اومد که کنترل کردم و با سن کمی که داشتم جلوی کسی گریه نکردم :)
    یادم اومد تک تک اشک هایی که پشت ماشین و زیر پتو مسافرتی زرد رنگم ریختم ...
    یادم اومد که چقدر اون زجر ها شیرین بود و الان آرزو دارم دوباره طعم اون زجر ها رو بچشمـ ...

    کاش همیشهـ قدر لحظاتمون رو بدونیم :)

    11 فروردین 96 :]
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    به نام او که یادش همیشگی و عشقش ماندنی ست...!
    امروز شنبه، 96/1/12
    ساعت دقیقا: 1:32 دقیقه ی بامداد!
    سلام. امروز روز خنثی ای بود. نه خیلی عالی، نه واقعا بد..

    از طرفی، امروز روز خوبی بود. چون یه آشنای قدیمی رو دیدم و از دیدنش واقعا خوشحال شدم. یه خانوم خیلی خوب و مهربون که قبلا همسایه مون بود...
    از طرف دیگه، روز بدی بود. چون مهتاب با اشــک و زاری بهم زنگ زد و یه خبر بد رو بهم داد :(
    اوووووه، میــدونید چی شده بود؟؟ مهتـــاب خانوم با دوز پسرشون بهم زده بود!
    خیلی ناراحت کننده ست نه؟؟؟ بنابر این قراره که ان شاء الله بعد از عید، مغــــز من توسط ایشون تلیت بشه!... در مورد موضوعی که هیچ علاقه ای بهش ندارم! خدا به جوونیم رحم کنه!...
    کلا روزای جالبین...
    مثه همیشه سعی میکنم سکوتم و نشکنم!... اما بقیه بهم میگن که چرا انقدر تو خودتی؟ ...
    ناراحتم از اینکه کسی درکم نمیکنه... واقعا هیچکس حس من و نمیفهمه!
    این بدترین درده!.....
    و یه حرف کوتاهِ کوتاه با خدام:
    خدا جونم... میدونم که اشتباه کردم درحالیکه تو نظر لطفت رو به من نشون دادی! کمکم کن مشکلم حل بشه...من به جز تو هیچ کسی رو ندارم!... کسی که حرفم و بفهمه!....
    نمیخوام بازم زندگیم اسیر اشتباهات پوچ و کودکانه ام بشه.. پس خودت بهم مرحمت کن.. و این و خیلی خوب میدونی که من از صمیم قلبم، دوستت دارم!...
    :aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:
    از طرف یه بنده ی کوچک در کره ی زمین!:aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:
    .
    .
    (معذرت میخوام که طولانی شد. پایان)
     
    آخرین ویرایش:
    P

    Paradise

    مهمان
    ۱۲ فروردین ۱۳۹۶
    جدیدا دارم سعی می‌کنم بپذیرم هرچی که هست رو... شرایطی که دارم رو... نمیگم که الان کاملا تونستم همه چیز رو برای خودم حل‌و‌فصل کنم اما به نظرم راحت‌تر از قبلا می‌تونم شرایط رو بپذیرم.
    خدایا، خدا وکیلی هدفت از خلقت بعضیا چی بوده؟ نه خدایی حیف اکسیژنی که بعضیا تنفس می‌کنن نمیگم خودم بی‌عیبم اما می‌دونم اگه نتونستم اشکی رو پاک کنم یا دستی رو بگیرم حداقل دلیل اشک ریختن کسی نشدم و اگه دستی طرفم دراز شد رو پس نزدم. یعنی حیف اسم انسان و آدم که روی بعضیا بذاری، اصلا آدم خجالت میکشه بگه چنین کسانی باهاش آشنا هستن :///
    آقاجونم آلزایمر گرفته، البته مراحل اولیه‌اشه اما بازم اوضاعیه نه دکتر میرن نه میشه چیزی گفت تازه شرایط بدتر میشه... ای‌بابا
    کنکور ارشد رو بگو خخخخ من که دارم خودمو هلاک می‌کنم اصلا بعضی وقتا میگم فرزانه یکم بی‌خیالی طی کن این شکلی که پیش میری قبل کنکور ارشد محو میشی:aiwan_lightsds_blum:)
    خدایا وسط روز بین دعای بقیه بنده‌هات یه همتیم به من بده خخخخخ
    یه خبر خوب شنیدم واسه اردیبهشت ماه، بی‌خود نیست من کلا اردیبهشت رو دوست دارم، اصولا ماه با‌شعوری بوده تا الان خدا رو شکر می‌دونه باید اتفاقای خوبی توش بیوفته.... اردیبهشت جونم جنبه داشته باش همین شکلی ادامه بده :)
    کلا این روزها روزای معتدلیه بدی و خوبی رو باهم داره، نمیشه بگی عاالیه اما بدددم نیست بازم خدا رو شکر
    ۲:۲۰ یکشنبه ۱۳ فروردین :)
     

    سـحـر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/01
    ارسالی ها
    4,471
    امتیاز واکنش
    43,463
    امتیاز
    856
    سن
    27
    محل سکونت
    شیراز و اصفهان :)
    دیروز ساعت ۳شب خوابیدم ساعت ۸ مامانم به زور منو از پتوم جدا کرد:biggfgrin:
    تند تند اماده شدم بردنم پانسیون
    اب و غذا ک یادم رفته بود ببرمBoredsmiley
    فقط دوتا شکلات دیروزمو داشتم:campe545457on2:
    صبح تا ظهر تحمل کردم در انتظار نهار ک گرسنگیم برطرف بشه :|
    از نهار به بعد هم منتظر بودم زودتر شب بشه برم خونه شام بخورم :)
    از ساعت یک تا سه هی ۵دقیقه ۵دقیقه خوابم میبرد بلند میشدم قیافه میگرفتم ک درس بخونم یه خط میخوندم بازم خوابم میبرد:aiwan_ligkht_blum:
    کلا روزمو در چُرت به سر بردم:aiwan_light_buba:
    امروزم ک بهونه اوردم میخوام خونه بخونم نرفتم:aiwan_light_beach:
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,650
    امتیاز
    856
    امروز می تونه به عنوان یکی از بدترین روز های زندگیم ثبت بشه.بعد از انتخاب کلاس تو زبان فهمیدم که معلم مورد علاقه قبلیم این ترم معلممون نیس و عوضش یه معلم خشک و جدی که ازش خوشم نمیاد معلم کلاس ما شده.آخه چراااا؟من اون یکی معلممون رو خیلی دوست داشتم.بهترین معلم عمرم بود...:aiwan_light_girl_cray2::aiwan_light_girl_cray2::aiwan_light_girl_cray2:
     

    سـحـر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/01
    ارسالی ها
    4,471
    امتیاز واکنش
    43,463
    امتیاز
    856
    سن
    27
    محل سکونت
    شیراز و اصفهان :)
    یک ساعته که شده امروز، ولی من میخوام درمورد دیروز بگم:aiwan_light_bdslum:
    صبح ساعت ۶ از خواب پریدم باز خوابیدم
    هی نیم ساعت نیم ساعت از استرس بلند میشدم ببینم ساعت چنده
    اخرش ۱۰ بلند شدم با سردرد:biggfgrin:
    کلی استرس چرا؟ مشاوره دارم
    مامانم مثل فرشته نجاتم رسید و گفت مهمون داریم نمیشه زیاد بمونی میگم سریع تموم بشه
    منم با خیال راحت راهی شدم:aiwan_light_beach:
    بعدم رفتم پیش مامانبزرگم یکشنبه عمل داره خیلی نگرانیمSigh
    به بهونه کار از زیر درس در رفتم و یکسره پای نتHapydancsmilHapydancsmil
    خانواده هم هی اومدن واسه تذکر دیدن جواب نمیده بیخیالم شدن:campeon2:
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,650
    امتیاز
    856
    وای امروز از همه ی فصل ها امتحان شیمی داشتیم که دو کتاب داره.از اونور ادبیات و دینی و قرآن هم قرار بود بپرسن:aiwan_light_girl_cray:دیروز از وقتی که از مدرسه اومدم داشتم شیمی می خوندم ولی مگه تموم میشد؟مجبور شدم صبح از ساعت 4 بلند بشم بخونم.4 صبح ها:aiwan_light_wacko2:امروز هم معلم ادبیات که وارد کلاس شد من رو صدا زد واسه درس خدا رو شکر که بیست گرفتم.امتحان شیمی هم یه سوال رو بود که ترتیب جواب هاش رو کلا حفظ بودم ولی اسم یه مورد رو هر کاری کردم یادم نیومد.آخرش یه جوابی رو نوشتم ولی تردید داشتم واسه همین پاکش کردم.بعد اینکه برگه ها رو دادیم به کتاب نگاه کردم دیدم همونی که پاکش کردم درست بوده.یعنی سوختم ها:aiwan_light_girl_cray2:می خواستم سرم رو بکوبم به میز معلم.نزدیک بود از شدت عصبانیت یکی بخوابونم تو گوش دوستم!خدا نصیب هیشکی نکنه:aiwan_light_girl_cray3::aiwan_light_girl_cray3::aiwan_light_girl_cray3:
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    امروز روز خیلی خوبی بود برام، درسته که امتحان عربی دادمو مطمئن ام کم می گیرم ولی بعد از کنسرت دیروز که رفتم کلا پر از انرژیم و امروزم با نیومدن معلم ریاضیمون این انرژی و خوش حالی چند برابر شد ( میمون از وقتی میاد فقط درس می گـه آدم مخش می پوکه!؟)
    امروز با فرشته دعوا کردم( دقیقا سه بار) البته آخرش طبق معمول جفتمون اصلا به رومون نیاوردیم و باهم حرف می زدیم ( خلیم دیگه)
    واااااااااااااااااااااااااااااااای همین الان یادم افتاد رمانمم باید تایپ بکنم و به خواننده ها قول دادم امروز سه تا پست بزارم ولی چه کنم که خوابم میاد و چشمام داره می سوزه از بس پای کامپیوترم و اصلا حوصله ی پست گزاشتن ندارم، دلم نمی خواد بد قول شم ولی خب نمی شه.....
    ای داد بیداد دیدی چی شی؟ امشب آزمون منتقد شدن هم قراره بدم، وای کاش قبول بشم خیلی دلم می خواد منتقد بشم :aiwan_lightsds_blum:
    همین الان مامانم شروع کرد به غرغر که این بی صاحابو خاموش کنم و برم سر درسم ولی حال ندارم!!
    اوه اوه تا خودش وارد عمل نشده ( واسه خودش فاطی کماندوییه ها خخخ) خودم تمومش می کنم.
    بای!
     

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    یه روز دوشنبه بود و ما زنگ آخر زبان داشتیم .
    ربع ساعت وقت اضافه اومد .
    من هم یه کاغذ برداشتم و پشتش نوشتم
    " خنگ تر از من هم هست ؟"
    با چند تا شکلک
    Boredsmiley:campe45on2::aiwan_light_blumf:25r30wi
    اون روز داشت بارون میومد و همه پالتو داشتند .
    چسب زدم به کاغذ
    خلاصه زنگ خورد من هم زدم رو پشت یکی از بچه های کلاس و گفتم خسته نباشی .
    در همین هین که من زدم پشتش برگه رو چسبوندم . خلاصه این هم بهترین شاگرد کلاس
    پالتو مشکی قشنگ چسبید . با بچه ها تا خونه پوکیدم .
    هر کی پشت سرش بود خندید .
    یکی بهش گفت که این چسبیده پشتت

    ما فقط چهارشنبه ها عربی داشتیم . سر کلاس عربی نشون داد به معلمم .
    خو چرا اون
    چرا اون معلمی که با من لجه ؟
    چرا به مدیر ندادی ؟
    چرا به معاون ندادی ؟
    نگه داشت نگه داشت چهارشنبه داد بهش
    خدایا
    کَرَمِت رو شکر

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا