*بـه نـام خـدا*
سـلامـ
کم کم دارم از چیزهایی که آزارم میده خداحافظی میکنم و برای همیشه از ذهنم دورشون میکنم.هر چند روز یک بار میرم سایت رنگی رنگی رو چک میکنم پریروز نوشته بود که حالا که عید و تعطیلی و استراحت داره تموم میشه و روزهای کاری و درسی و... دارن شروع میشن بیا و اهدافت رو در سال 96 یادداشت کن و بچسبونشون به دیوار و براشون تلاش کن خلاصه منم این کارو انجام دادم کلی هم خوشگل موشگل شد کلی رنگی رنگیش کردم و به صفحه ی اهدافم جون و انرژی دادم بعدشم صفحه رو چسبوندم کنار تختم که هر شب قبل از خواب ببینمش و با خودم فکر کنم که آیا من امروز کاری کردم تا به اهدافم نزدیک بشم یا خیر؟!
خلاصه این تموم شد...
______
چند وقته دو طرف پهلوم خیلی درد میکنه جوری که اصلا نمیتونم بشینم اگه به مامانم بگم میگه پاشو بیا بریم دکتر و هی نگرانم میشه برای همین دردشو به جون میخرم و چیزی بهش نمی گم چونکه از دکتر رفتن و آمپول زدن و قرص و شربت و آزمایش واهمه دارم.چند هفته پیشم که گوشام عفونت کرده بود از 3تا آمپول فقط2تاشو زدم که مامانم کلی عصبانی شد که تو اصلا به فکر خودت نیستی و همش بی خیالی.دیشبم که مثلا قرار بود برای شام خودم و مامانم املت درست کنم بعد وقتی آوردمش روی میز که بخوریم مامانم گفت چرا اینقدر شوره؟تو هنوز اول راهی و جوونی اما داری عادت های بد غذایی پیدا میکنی من همسن تو بودم اصلا نمیدونستم نمک چیه..خلاصه چندلقمه خورد بقیشو خودم خوردم اینقدر خوشمزه بود جاتون خالی اصلا هم شور نبود به جون خودم-_-
خلاصه اینم تموم شد
______
توکل یعنی اعتماد به خدا و سپردن نتیجه ی تموم کارها به خودش از وقتی بهش توکل کردم با تموم وجودم,دیگه اصلا استرسی ندارم...خدایا خیلی دوستت دارم به جان خودم خیلی عشقی یعنی اینقدره بهت احساس نزدیکی میکنم که نگو دیگه گاهی هم شیطون میشم جلوی چشمای خودت خلاف ملاف میکنم شما به بزرگی و یگانگی خودت این دختر سوسولِ گریه رو رو ببخش...
_____
من از این شهر میرم
شهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو میفروشه
به هیچ و پوچ زندگی
_____
آخرین خاطره ی فصل بهار
خدا به همراتون
11.فروردین.96
آوا
سـلامـ
کم کم دارم از چیزهایی که آزارم میده خداحافظی میکنم و برای همیشه از ذهنم دورشون میکنم.هر چند روز یک بار میرم سایت رنگی رنگی رو چک میکنم پریروز نوشته بود که حالا که عید و تعطیلی و استراحت داره تموم میشه و روزهای کاری و درسی و... دارن شروع میشن بیا و اهدافت رو در سال 96 یادداشت کن و بچسبونشون به دیوار و براشون تلاش کن خلاصه منم این کارو انجام دادم کلی هم خوشگل موشگل شد کلی رنگی رنگیش کردم و به صفحه ی اهدافم جون و انرژی دادم بعدشم صفحه رو چسبوندم کنار تختم که هر شب قبل از خواب ببینمش و با خودم فکر کنم که آیا من امروز کاری کردم تا به اهدافم نزدیک بشم یا خیر؟!
خلاصه این تموم شد...
______
چند وقته دو طرف پهلوم خیلی درد میکنه جوری که اصلا نمیتونم بشینم اگه به مامانم بگم میگه پاشو بیا بریم دکتر و هی نگرانم میشه برای همین دردشو به جون میخرم و چیزی بهش نمی گم چونکه از دکتر رفتن و آمپول زدن و قرص و شربت و آزمایش واهمه دارم.چند هفته پیشم که گوشام عفونت کرده بود از 3تا آمپول فقط2تاشو زدم که مامانم کلی عصبانی شد که تو اصلا به فکر خودت نیستی و همش بی خیالی.دیشبم که مثلا قرار بود برای شام خودم و مامانم املت درست کنم بعد وقتی آوردمش روی میز که بخوریم مامانم گفت چرا اینقدر شوره؟تو هنوز اول راهی و جوونی اما داری عادت های بد غذایی پیدا میکنی من همسن تو بودم اصلا نمیدونستم نمک چیه..خلاصه چندلقمه خورد بقیشو خودم خوردم اینقدر خوشمزه بود جاتون خالی اصلا هم شور نبود به جون خودم-_-
خلاصه اینم تموم شد
______
توکل یعنی اعتماد به خدا و سپردن نتیجه ی تموم کارها به خودش از وقتی بهش توکل کردم با تموم وجودم,دیگه اصلا استرسی ندارم...خدایا خیلی دوستت دارم به جان خودم خیلی عشقی یعنی اینقدره بهت احساس نزدیکی میکنم که نگو دیگه گاهی هم شیطون میشم جلوی چشمای خودت خلاف ملاف میکنم شما به بزرگی و یگانگی خودت این دختر سوسولِ گریه رو رو ببخش...
_____
من از این شهر میرم
شهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو میفروشه
به هیچ و پوچ زندگی
_____
آخرین خاطره ی فصل بهار
خدا به همراتون
11.فروردین.96
آوا





)





دیروز از وقتی که از مدرسه اومدم داشتم شیمی می خوندم ولی مگه تموم میشد؟مجبور شدم صبح از ساعت 4 بلند بشم بخونم.4 صبح ها:aiwan_light_wacko2:امروز هم معلم ادبیات که وارد کلاس شد من رو صدا زد واسه درس خدا رو شکر که بیست گرفتم.امتحان شیمی هم یه سوال رو بود که ترتیب جواب هاش رو کلا حفظ بودم ولی اسم یه مورد رو هر کاری کردم یادم نیومد.آخرش یه جوابی رو نوشتم ولی تردید داشتم واسه همین پاکش کردم.بعد اینکه برگه ها رو دادیم به کتاب نگاه کردم دیدم همونی که پاکش کردم درست بوده.یعنی سوختم ها

