داستانک کاربران برای مسافری که تو باشی|Saba Zarsaz کاربر انجمن نگاه دانلود

Saba Zarsaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/15
ارسالی ها
146
امتیاز واکنش
1,937
امتیاز
346
-بمون! من که هستم... من که تا ابد کنارت هستم.

-خسته ام! دوست دارم بمونم اما راهی نیست. قدمهام فقط با جاده ها هم صدان

-به من تکیه کن! خستگی هاتو از یاد ببر. موندن رو یاد بگیر

-یه روزی تکیه کردم. تکیه گاهم حباب بود یا خشت و گلش از کاه! نمیدونم. هرچی که بود، زمین خوردم. شکستم. موجودیتم شکست. بعد از اون هرگز نموندم.
با دیوارها قهرم ولی جاده رو خوب بلدم!

-من فرو نمیریزم. می ایستم. پناهت میشم. باورم نمیکنی؟

-نمیدونم. شاید بتونی... شاید بشه.... اما حقیقت اینه که، تو دیر اومدی. خیلی دیر... این مزرعه رو آفت زده.

-دیر نیمدم. دیر رسیدی! همیشه اینجا منتظرت بودم. تو راه حواست پرت شد. جایی که نباید تکیه زدی. دیر رسیدی.

-شاید هم... دیر رسیدم! دیر اومدی...! و این قصه شروع نشده، محکوم به پایان بود.

SabaZz

مسافر اگر هستی، خوب نگاه کن! شاید توقف بیجا در جایی که به تو تعلق نداره، تمام داشته های پیش روت رو ازت بگیره
 
  • پیشنهادات
  • Saba Zarsaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/15
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    1,937
    امتیاز
    346
    هوای این روزا ناجور سرده!
    به آدمای اطرافم نگاه میکنم. به خودشون میلرزن و با سرعت به سمت مقصدهاشون میرن تا از شر این هوای سرد نجات پیدا کنن! دستامو تو جیب سوئی شرت نازکم میذارم و با لبخند و آرامش از کنارشون رد میشم.
    حقیقت اینه که من مدتهاست سرما رو حس نمیکنم.... حقیقت اینه که من گرمم! پر از حرارتم و فکر میکنم این هوا برای فرونشوندن این حرارات لازمه.... همین یک ساعت پیش بود که بهش گفتم گرممه!
    لبخندی زد و با شیطنت بهم گفت: تو این هوا خانومی؟الآن که همه دارن آلاسکا میشن؟
    خندیدم! با مشت به بازوش زدم و گفتم: چه خوبه که هستی. تا وقتی هستی من گرمم! تا وقتی هستی من تب دارم. تا وقتی هستی من میسوزم. سرما کجا بود آخه!
    خندید.... خنده هاشو دوست دارم!
    حالا من به خودم میخندم.... اگه بفهمه به جای اینکه برم خونه دارم تو خیابون قدم میزنم و بهش فکر میکنم منو میکشه.
    دوست ندارم تنها تو خیابون بگردم!
    نه! بهتره برگردم.... اینکه بی خبر تو خیابون چرخ بزنم میشه خــ ـیانـت به اعتمادش!
    از کنار همون کافی شاپ همیشگی میگذرم. به یاد تمام خاطراتمون با لبخند خیره میشم به همون میز همیشگی....
    چشمام میسوزه.... انگار چیزی تو چشمم رفته! حتما باید به یه چشم پزشک مراجعه کنم... آخه چه معنی داره که نگاهم تار میشه! حتما اینم که تصاویر جلوی چشمام میلغزه و مژه هام خیس میشه یه بیماریه.... یه بیماری خطرناک! اصلا انگار دچار اختلال دید هم شدم! آخه مگه میشه تو اینجا باشی... آخه مگه میشه تو اینجا باشی اونم با یکی دیگه! آره! حتما چشمام مشکل پیدا کرده! آخه اگه مشکل پیدا نکرده بود که اینقد خیس و تار نمیشد!
    بازم لبخند میزنم و از کنار کافی شاپ رد میشم... نمیدونم این لبخنده یا پوزخند! این چیه که داره به قلبم پنجه میکشه؟؟ دستمو روی بازوهام میکشم و زیرلب زمزمه میکنم:اَه!!! لعنتی.... چقدر هوا سرده....
     
    آخرین ویرایش:

    Saba Zarsaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/15
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    1,937
    امتیاز
    346
    بالای تپه می ایستم و به دره ی عمیقِ زیر پام خیره میشم. با ضربه ی دست به بازوم میگه،

    -هی! با تو بودما! راسته؟ راست میگن عاشقش بودی؟

    لحنش محتاط تر میشه: و اینکه، هنوزم هستی؟

    لبخند دندون نمایی میزنم: آره! راست میگن. هم بودم، هم هستم!

    ندیده هم میتونم گرد شدن چشماشو ببینم. صداش اوج میگیره.

    -پس چی شد؟ از بقیه شنیدم خیلی بهم میومدید؟ چرا دیگه باهاش نیستی؟ اصلا الآن کجاست؟

    بیشتر از اینکه حواسم به جمله هاش باشه، سرم خم میشه و نگاهمم اعماق دره رو جستجو میکنه

    -آره بهم میومدیم. ولی حیف... سقوط کرد! از همینجا. از همون روز دیگه بهم نمیایم

    صدای جیغش تو فضا منعکس میشه و گوشم سوت میکشه

    -کی پرت شد پایین؟ اون؟

    چیکار کنم که هیچوقت نمیتونم این لبخند رو کنترل کنم. نیشم باز میشه،

    -نه! اعتمادم. باورم. همون روز با اشکها و فریادهام سقوط کرد ته این دره ... از همون روز بهم نمیایم.

    -ولی هنوز عاشقشی؟

    -ولی هنوز در حال سقوطم!

    راستی، تا حالا موقع سقوط خندیدی؟

    SabaZz
     

    Saba Zarsaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/15
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    1,937
    امتیاز
    346
    گاهی اونقدر میدوی که به جای فاصله ها، "قدمهات" کوتاه تر میشن
    گاهی اونقدر بغض میکنی که به جای اشک هات، "قلبت" به سکون میرسه
    گاهی اونقدر حرف داری که به جای لبهات،"نفس هات" سکوت میکنند
    گاهی اونقدر میری و به انتهای این جاده نمیرسی، که به به جای جاده، "تو" تموم میشی

    و تنها زمانی به خودت میای که به پایانِ خودت رسیده ای و این یعنی، تو یک مسافری!

    SabaZz
     
    بالا