دلنوشته بهترین متن ها از دیدگاه شما

  • شروع کننده موضوع Kaila
  • بازدیدها 5,090
  • پاسخ ها 415
  • تاریخ شروع
  • پیشنهادات
  • مهسا بانو*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/09
    ارسالی ها
    100
    امتیاز واکنش
    2,236
    امتیاز
    336
    سن
    25
    محل سکونت
    Mashhad
    ‏آدم وقتی کسی رو واقعا دوست داشته باشه، نمیتونه هیچ وقت ترکش کنه، مگر اینکه خودشو بذاره و بره و بشه یه آدم بی‌روح با حس‌ها و لبخندای ساختگی...
     

    مهسا بانو*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/09
    ارسالی ها
    100
    امتیاز واکنش
    2,236
    امتیاز
    336
    سن
    25
    محل سکونت
    Mashhad
    هر آدمی توی دلش، يه آتشفشان خاموش داره، تا يه روزی كه نمی‌دونه كِي هست، به دستِ كسی كه نمی‌دونه كی هست روشن بشه. قسمت تلخ ماجراش وقتيه که موقع سوختن، تازه می‌فهمه اونی كه شعله به وجودش کشیده، ديگه هيچوقت نمی‌تونه خاموشش كنه!
    يه روز با یه سلام ساده، اومدی بند‌بند وجودم رو به آتیش کشیدی و رفتی! حالا چه می‌دونی من، چندهزار سال بايد بسوزم تا فراموشت كنم؟
     

    مهسا بانو*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/09
    ارسالی ها
    100
    امتیاز واکنش
    2,236
    امتیاز
    336
    سن
    25
    محل سکونت
    Mashhad
    میگه چرا انقد بی تفاوتی؟!
    سیگار بعدیو روشن میکنم و با یه حالت مسخره میگم چرا با تفاوت باشم؟ چرا؟ اصن چی برام متفاوت باشه، چی انگیزه باشه، روحیه باشه؟
    میگه یه نگا به خودت بنداز یه نگا به دور و برت بنداز!
    خونه تاریک پر از دود سیگار ،آینه اتاقتو خاک گرفته حتی...
    چند وقته به خودت یه نگا نکردی؟!
    یه پوزخند میزنم و میگم به خودم؟!
    وقتی وا میسیم جلو اون کوفتی تنها چیزی که نمیبینم خودمه!
     

    *KHatereH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/22
    ارسالی ها
    1,261
    امتیاز واکنش
    7,982
    امتیاز
    809
    احترام بیش از حد
    به بعضی از آدم ها،
    در آن ها
    توهم بزرگ بودن
    به وجود می آورد...
     

    Taranom.ES

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/08
    ارسالی ها
    4,001
    امتیاز واکنش
    68,195
    امتیاز
    996
    سن
    23
    محل سکونت
    نصف جهان

    با اینکه چندین سال از اون اتفاق می گذره،اما هنوز هم مو به مو چیزهایی که اون شب دیدم و شنیدم رو به یاد دارم.
    ما خونمون رو تازه عوض کرده بودیم و تو کوچه جدیدمون یه خونه قدیمی و متروکه بود که بچه های محل بهش می گفتن خونه ارواح.
    من هیچ وقت حرفشون رو باور نمی کردم چون اصلا به روح اعتقاد نداشتم،اما بچه ها می گفتن یه سری شب های خاص پیر مرد عجیبی به اون خونه میره و احضار روح می کنه،حتی می گفتن ارواح یه خانواده اونجا زندگی می کنن و گاهی هم صدای قاشق و چنگال می آد
    تا اینکه یه شب واسه اینکه بهشون نشون بدم تو اون خونه هیچ روحی وجود نداره،از رو دیوار پریدم و وارد خونه شدم.
    همونطور که بچه ها می گفتن خونه ی ترسناکی بود،با نور چراغ قوه خونه رو گشتم،همه اسباب و وسایل خونه دست نخورده باقی مونده بود،وقتی به عکس ها نگاه کردم متوجه شدم تو اون خونه یه زن و شوهر با دختر و پسر کوچکشون زندگی می کردن.
    ناگهان صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و فهمیدم پیرمرده اومده،سریع تو یه کمد قایم شدم و در رو بستم.همه جا تاریک بود اما می تونستم صدای پای پیرمرد رو بشنوم،به اتاقی که من بودم اومد و ملافه های روی مبل رو برداشت.صدای کبریت زدن شنیدم و بعد حس کردم که یه چیزهایی با خودش میگه،مشکوک شدم و لای در رو یکم باز کردم،پیرمرده شمع روشن کرده بود و من فقط می تونستم سایه اش روی دیوار ببینم،بعد از چند لحظه سکوت صدای مردی رو شنیدم که گفت:این چطوری کار می کنه؟آها،پس کجایید شما؟من منتظرم
    صدای زنی گفت:داریم می آیم،یه لحظه صبر کن
    بعد صدای به هم خوردن قاشق چنگال و خنده های دو تا بچه رو شنیدم،تموم وجودم یخ زده بود،مثل بید داشتم می لرزیدم و به خودم فحش می دادم که چرا باور نکردم اون خونه روح داره.
    صداها واضح تر شدن و پسره گفت:چرا سر جای من نشستی؟
    دختره گفت:جای خودمه،برو اونورتر
    زنه گفت:بشینید بچه ها،می خوام واستون انار دون کنم.
    مرده گفت: شب یلدا باشه،خانم جان واست انار دون کنه،گلپر بزنی،چه شود!راستی حافظ کجاست واسه بچه ها یه فالی بگیرم؟
    زنه گفت:مامان جان،برو حافظ رو از تو کمد واسه بابات بیار.
    این رو که شنیدم به غلط کردن افتادم،با پای خودم رفته بودم تو خونه ی چهارتا روح سرگردون،ناگهان فریاد زدم:نه نه،در رو باز نکن.
    سایه پیر مرد رو دیدم که از جاش بلند شد و گفت:کی اونجاست؟
    گفتم:روح بزرگوار خواهش می کنم بذار من برم،قول می دم دیگه اینجا نیام.
    پیرمرد نزدیک شد و در کمد رو باز کرد.من فریاد می کشیدم و اون گریه می کرد،اما وقتی چشمم به میز افتاد ماتم برد،روی میز فقط یه ضبط صوت داشت می خوند.


    #روزبه_معین
     
    بالا