داستانک بهلول عاقل،بهلول دیوانه:)

Nιℓσƒαя.Gн

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/20
ارسالی ها
4,554
امتیاز واکنش
69,314
امتیاز
976
سن
27
محل سکونت
S⊕u†h
حکایت های پند آموز بهلول، عاقل ترین دیوانه

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه آوردند هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار بهلول گرفت: اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست.


عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی؟

بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست.

هارون از کوره در رفت و فریاد زد : این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.

بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !
 
  • پیشنهادات
  • آنیساااااااااا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/30
    ارسالی ها
    3,720
    امتیاز واکنش
    65,400
    امتیاز
    1,075
    سن
    26
    گول زدن داروغه

    داروغه ی بغداد در میان جمعی مدعی شد که تاکنون هیچ کس نتوانسته او را گول بزند.
    بهلول هم که در آنجا حضر داشت.

    به داروغه گفت: گول زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد.

    داروغه گفت: چون از عهده برنمی آیی جنین می گویی.

    بهلول گفت: افسوس که اینک کار مهمی دارم وگرنه به تو ثابت میکردم.

    داروغه لبخندی زده گفت: برو و پس از آنکه کارت را انجام دادی برگرد و اداعای خود را ثابت کن

    بهلول گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم، و رفت.
    یکی دو ساعتی داروغه منتظر مامد اما از بهلول خبری نشد و آنگاه داروغه دریافت که چه آسان از یک دیوانه گول خورده است.
     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    حکایت شکار رفتن بهلول و هارون

    روزي خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد. خلیفه تیري به سوي آهو انداخت ولی به هدف نخورد. بهلول گفت احسنت !!!

    خلیفه غضبناك شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟

    بهلول جواب داد : احسنت من براي آهو بود که خوب فرار نمود.
     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    حکایت زیبای بهلول و سوداگر

    روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد. اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه.


    سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه، نفعي بـرده. ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟


    تمام سرمايه من از بين رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود.
     

    آنیساااااااااا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/30
    ارسالی ها
    3,720
    امتیاز واکنش
    65,400
    امتیاز
    1,075
    سن
    26
    علم نجوم

    شخصی در نزد خلیفه هارون الرشید مدعی شد که علم نجوم می داند، بهلول حضور داشت.
    پرسید:آیا می دانی در همسایگی ات که نشسته است؟
    مدعی گفت: نمی دانم.
    بهلول گفت:تو که همسایه ات را نمی شناسی،چگونه از ستاره های آسمان خبر می دهی؟
     

    آنیساااااااااا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/30
    ارسالی ها
    3,720
    امتیاز واکنش
    65,400
    امتیاز
    1,075
    سن
    26
    قرض کردن الاغ

    شخصی که سابقه دوستی با بهلول را داشت. روزی الاغش را به قرض خواست.

    بهلول گفت:الاغم در خانه نیست.

    در این
    هنگام صدای عرعر الاغ از طویله برخاست.

    آن دوست گفت:تو که می گویی الاغت در خانه نیست،پس این صدا از کیست؟

    گفت: تو با سابقه ی 50 سال رفاقت حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می کنی؟
     

    آنیساااااااااا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/30
    ارسالی ها
    3,720
    امتیاز واکنش
    65,400
    امتیاز
    1,075
    سن
    26
    بالا رفتن بهلول از درخت


    جمعی زیر درختی نشسته بودند. بهلول را دیدند که از آنجا عفور می کرد.
    با هم گفتند:بیائید بهلول را مسخره کنیم. پس جملگی برخاسته نزد بهلول آمدند و گفتند:
    اگر از این درخت بالا روی ده درهم به تو می دهم. بهلول پذیرفت، درهم ها را گرفت و در آستین پنهان نمود.
    و گفت:بروید نردبانی حاضر کنید.
    گفتند:نردبان شرط نکرده بودیم،گفت:اما پیش من نردبان شرط بود.
     

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    حکایت و داستان جالب بهلول به نام جمع دیوانگان


    هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود

    از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند

    سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند

    هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار

    بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست

    عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست

    هارون از کوره در رفت و فریاد زد :

    این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد


    بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !

    %D8%A8%D9%87%D9%84%D9%88%D9%84-bohlol-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87%D9%84%D9%88%D9%84-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D9%87%D9%84%D9%88%D9%84-%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D9%87%D9%84%D9%88%D9%84-%D8%A8%D9%87%D9%84%D9%88%D9%84-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%A7-%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%A8%D9%87%D9%84%D9%88%D9%84-.jpg
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    عده اي مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟

    گفتند: مسجد می سازیم.

    گفت: برای چه؟

    پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.

    بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.

    سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول».

    ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟

    بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند .
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
    بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
     
    بالا