داستانک بهلول عاقل،بهلول دیوانه:)

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
ورده اند روزي بهلول از راهی می گذشت . مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند .
بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت :
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی . آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و
چون به این شهر رسیدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات
داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از
شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود .
بهلول گفت : غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت . آنگاه نشانی آن
عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم
تو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً تک لم منما . اما به عطار بگو امانت
مرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت .
بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون
مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نزد تو به امانت
بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشی و از قیمت آنها مسجدي بسازي .
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟
بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهن ی و
شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد . مرد عطار
از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد
غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود . آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت :
کیسه امانت این شخص در انبار است . فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به
آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود .
 
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    كسي بهلول را گفت:
    تا چند مي خواهي در جنون باشي ؟،
    لحظه اي بخود آي و راه عقل در پيش
    گير.
    بهلول گفت: اين روز ها بدنبال عقل رفتن
    خيلي:
    " جنون" مي خواهد...!!!!! "
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    روزي بهلول در قبرستان بغداد كله هاي
    مرده ها را تكان مي داد ، گاهي پر از خاك
    مي كرد و سپس خالي مي نمود.
    شخصي از او پرسي:
    بهلول ! با اين " سر هاي مردگان " چه مي كني؟
    گفت: مي خواهم ثروتمندان را از فقيران و
    حاكمان را از زير دستان جدا كنم، لكن مي بينم
    همه يكسان هستند.

    به گورستان گذر كردم صباحي
    شنيدم ناله و افغان و آهي

    شنيدم كله اي با خاك مي گفت
    كه اين دنيا، نمي ارزد به كاهي

    به قبرستان گذر كردم كم و بيش
    بديدم قبر دولتمند و درويش

    نه درويش بي كفن در خاك خفته
    نه دولتمند ، برد از يك كفن بيش
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    هارون الرشيد ، طبيب مخصوصي
    از يونان آورده بود، كه بسيار مورد
    تكريم و احترام بود.
    روزي بهلول بر وي وارد شد ، پس از
    سلام و احوال پرسي از طبيب سوال
    نمود :
    شغل شما چيست؟
    طبيب از باب تمسخر، به بهلول گفت:
    شغل من:
    " زنده كردن مرده هاست."
    بهلول در جواب گفت:
    اي طبيب تو زنده ها را نكش ،
    " مرده زنده كردنت " ،
    پيش كش !
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند:
    ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار.
    گفت: " ديوانه هاي " شهر آنقدر زيادند كه نمي شود
    شمرد ، اگر بخواهيد :
    " عاقلان و خردمندان " را براي شما ميشمارم
    كه:
    " اندكند ".
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    روزي وزير هارون به شوخي بهلول را گفت:
    مبارك است خليفه ، كه حكومت:
    " گرگها و خنزير ها " را،
    به تو واگذار كردند.
    بهلول بي درنگ گفت:
    خودت حكومت مرا فهميدي و تصديق كردي . از
    اين به بعد مواظب باش كه از اطاعت من سر پيچي
    نكني.
    حضار از سخن بهلول به خنده افتادند و وزير شرمنده
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    وزي بهلول بر هارون وارد شد. در حالي كه
    در ميان عمارت مجلل و نوساز خود مشغول
    گردش و تفريح بود . از بهلول خواست كه چند
    جمله ناب روي اين بناي جديد بنويسند.
    بهلول روي بعضي از ديوارها نوشت.
    اي هارون ! تو آب و گل را بلند داشتي و دين را
    پايين آوردي و خوار كردي ،گچ را بالا بردي:
    ولي ،
    فرمايش پبغمبر را پايين آوردي.
    اگر مخارج اين ساختمان از مال خودت است ،
    خيلي اسراف كرد ه اي و خداوند اسراف كنندگان
    را دوست ندارد و اگر از مال ديگران است ، بر
    ديگران روا داشته اي ، خداوند ظالمان را دوست
    ندارد.

    اي به دنيا بسته دل ! غافل ز عقبايي چرا ؟
    رهروان رفتند و تو پابند دنيايي چرا ؟

    برف پيري بر سرت باريده ابر روزگار
    سر به خاك طاعتي، آخر نمي سايي چرا؟

    صد هزار گل ز باغ ، پرپر مي شود
    بي خبر بنشسته و گرم تما شايي چرا؟
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    میراث پدری :

    بهلول وقتی خردسال بود گفتند : می خواهی که پدرت بمیرد تا میراث او ببری ؟ گفت نه والله می خواهم که وی را بکشند تا چنانکه میراث او می برم خونبها نیز بستانم
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    سکته ناقص

    روزی بهلول را خبر آوردند که فلانی سکته ناقص کرده است بهلول گفت : اگر او مغزی کامل بودی سکته ناقص ننمودی
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    جواب بهلول به زن بدکاره :

    زمانی دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه ای مشغول ذکر خدا بود . در ضمن لباسش را برای وصله زدن از تن در آورده بود . زن بی عفتی چشمش به او افتاد و بهلول را دعوت به کار بد کرد . بهلول گفت : وزن دست های من چقدر است ؟ وزن پاهای من چقدر است ، وزن تمام بدن را پرسید و گفت کدام عاقل حاضر است که بخاطر لـ*ـذت عضو کوچکی تمام اعضای خود را در آتش جهنم بسوزاند . و از جای خود برخاست و نعره ای کشید و فرار کرد .
     
    بالا