داستانک بهلول عاقل،بهلول دیوانه:)

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
ورده اند یکی از سیاحان خارجی وارد شهر بغداد شد و به دربار هارون الرشید بار یافت و چون به حضور خلیفه رسید سوالاتی چند از وزراء و دانشمندان در حضور خلیفه نمود ولی هیچکدام نتوانستند به سوالات آن سیاح جواب صحیح دهند .
خلیفه غضبانک شده و به وزراء و علماء دربار گفت اگر جواب این شخص را ندهید ، کلیه اموال شماها را به او خواهم داد . حاضرین 24 س اعت مهلت خواستند و خلیفه به آنها فرجه داد و بعد یکی از آنها گفت فکر می کنم باید به سراغ بهلول برویم و غیر از بهلول دیگري نمی تواند جواب سوالات سیاح رابه درستی و راستی بدهد . پس به دنبال بهلول رفتند و او را از ماوقع خبردار نمودند و بهلول قبول نمود که جواب سوالات سیاح را بدهد . فرداي آن روز که بنا بود در حضور خلیفه جواب سیاح را بدهند ،
بهلول حاضر شد و رو به سیاح نمود و گفت : هر سوالی دارید بنمایید من براي جواب دادن حاضرم
سیاح با عصاي خود دایره اي کشید و بعد رو به بهلول نمود . بهلول بدون معطلی خطی وسط دایره کشید و آن را به دو قسمت نمود . سیاح باز دایره اي کشید بهلول این دفعه دایره را به چهار قسمت کرد و با دست یک قسمت را به سیاح نشان داد و گفت : این قسمت خشکی و این سه قسمت آب است .
سیاح دانست که بهلول غرض او را دانسته و به سوالات او درست جواب داده است . پس در حضور
علماء و حاضرین و خلیفه بهلول را تحسین فراوان نمود و بعد پشت دستش را به زمین گذاشته و انگشتهارا به طرف آسمان گرفت . بهلول عکس عمل او را نمود . یعنی انگشتها را به زمین گذاشت و پشت
دست را رو به هوا کرد . سیاح بی اندازه او را تحسین نمود و به خلیفه گفت :
از داشتن چنین عالم دانشمندي باید خیلی به خود بالید . خلیفه پرسید مقصود از این سوال و جواب را
نفهمیدم . سیاح جواب داد من اول دایره کشیدم و مقصودم نشان دادن شکل کره زمین بود . بهلول فهمید و آن را به دو قسمت تقسیم نمود و به من فهماند که به کرویت زمین معتقد اس ت و بلکه رموز را به دو قسمت نیم کره شمالی و جنوبی تقسیم کرد و مرتبه دوم که دایره کشیدم و آن را به چهار قسمت نمود به من فهمانید که زمین چهار قسمت است که یک قسمت آن خشکی و سه قسمت دیگر آب است .
مرتبه سوم که من کف دست را به زمین و انگشتان را به هوا نمودم و غرض من از نباتات و رستنی هاي زمین و اسرار نمو و رشد آنها بود . بهلول هم با دست خود باران و اشعه آفتاب را نشان داد و فهمانید که

نمو نباتات بوسیله باران و اشعه آفتاب است ، پس به چنین دانشمندي باید بالید . حاضران از حاضر جوابی بهلول و نجات دادن آنها از غضب هارون شکر خداي را بجا آورده و از بهلول تشکر فراوان نمودند
 
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ورده اند ک ه فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهر
    بغداد آمده اورا به دارالخلافه طلبید .
    آن مرد نزد هارون الرشید رفت . خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند و
    مشغول مباحثه شدند . در همین اثنا بهلول وارد شد . هارون او را به امر جلوس داد . آن مرد نگاهی به
    وضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادي را
    اینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد . چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش به اوست با
    کمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت :
    به علم ناقص خود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما . من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت
    نمایم که تو هنوز چیزي نمی دانی ؟
    آن مرد در جواب گفت : شنیده ام که تو دیوانه اي و مرا با دیوانه کاري نیست . بهلول گفت : من به
    دیوانگی خود اقرار می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی ؟
    هارون الرشید نگاهی از روي غضب به بهلول انداخت و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکت نشد
    و به هارون الرشید گفت اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید . هارون به آن مرد فقیه
    گفت : چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سوال نمایی ؟
    آن مرد گفت به یک شرط حاضرم و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ،
    اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او می دهم ولی اگر در جواب عاجز ماند باید هزار
    دینار زر سرخ به من بدهد .
    بهلول گفت : من از مال دنیا چیزي را مالک نیستم و زر و دیناري موجود ندارم ولی حاضر چنانچه
    جواب معماي تو را دادم زر از تو بگیریم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیار
    تو قرار بگیرم و مانند غلامی به تو خدمت نمایم . آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلول
    سوال کرد :
    در خانه اي زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یک نفر در حال نماز گذاردن است و نفر
    دیگر هم روزه دارد . در این حال مردي از خارج وارد این خانه میشود به محض وارد شدن آن زن و
    شوهري که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردي که نماز می خواند نمازش باطل و
    مرد دیگر روزه اش باطل می گردد . آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟
    بهلول فوراً جواب داد :
    مردي که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود . به مسافرت می رود و چون سفر او به طول می
    انجامد و خبر می آورند که او مرده است ، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوي او
    نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی براي شوهر فوت شده اش نماز و دیگري روزه
    بگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد .
    پس از شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز براي میت می خواند نمازش باطل می گردد
    و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون براي میت بود روزه او هم باطل می شود .
    هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به
    بهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفت الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم . آن مرد گفت سوال
    کن . بهلول گفت :
    اگر خمره اي پر از شیره و خمره اي پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنگبین درست نماییم . پس
    یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم که
    موشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیص بد هی که آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره
    شیره ؟
    آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند . هارون الرشید از بهلول خواست تا خود
    جواب معما را بدهد . پس بهلول گفت :
    اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچاراً آن مرد اقرار نمود . سپس بهلول
    گفت :
    باید آن موش را برداریم و در آب شسته و پس از آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاك شد شکم او را پاره
    نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریخت و اگر در شکم
    او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس از علوم و
    فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینار
    که شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمانی آنها را در میان فقیریان تقسیم نمود .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    روزي عبدالله مبارك به قصد دیدن بهلول دانا به صحرا رفته بهلول را دید که سراپا برهنه الله الله گویان
    بود . جلو رفته سلام کرد . بهلول جواب سلام بداد . سپس عبدالله مبارك عرض کرد یا شیخ استدعا و
    التماس من آن است که مراپندي دهی و نصیحتی کنی که در دنیا چگونه باید زیست کرد تا از معصیت
    دور بود که من مردمی گناهکارم و از عهده نفس سرکش بر نمی آیم . راهی بنما تا از دم مبارك تو
    رستگاري یابم . بهلول گفت :
    یا عبدالله خود سرگردانم و به خود درمانده ام از من چه توقع داري اگر مرا عقل بودي مردم مرا دیوانه
    نگفتندي سخن دیوانگان را چه اثر باشد که قبول کنند برو دیگري را طلب کن که عاقل باشد .
    عبدالله گفت : یا شیخ ، دیوانه به کار خویشتن هشیار است . سخن راست را از دیوانه می باید شنید .
    بهلول خاموش بود عبدالله باز الحاح و تضرع کرد که یا شیخ مرا نومید که به امیدي آمده ام .
    من از روي اخلاص و اعتقاد از راه دوري آمده ام تا راه به من بنمایی ، چرا خاموش شدي ؟ بهلول سر
    برداشت و گفت :
    اي عبدالله اول بامن چهار شرط بکن که از سخن دیوانه بیرون نروي . آنگاه تو را پندي و چیزي بگویم
    که سبب رستگاري تو باشد و دیگر بر تو ننویسند . عرض کرد آن چهار شرط کدام است ، بفرما قبول
    می نمایم .
    بهلول گفت : شرط اول آنکه وقتی گـ ـناه کنی و خلاف امر او نمایی روزي او را نخوري . عبدالله گفت
    پس رزق که را بخورم . بهلول گفت : تو مرد عاقلی باشی و دعوت بندگی کنی و روزي او را خوري و
    خلاف حکم او نمایی خود انصاف بده شرط بندگی چنین باشد عبدالله عرض کرد حق فرمودي شرط
    دوم کدام است ؟
    بهلول گفت : شرط دوم این است که هرگاه خواستی معصیت کنی زنهار که در ملک او نباشی . عبدالله
    عرض کرد . این از اول مشکلتر است . همه جا ملک و زمین خداست پس کجا روم . بهلول گفت پس
    قبیح باشد که رزق او خوري و در ملک او باشی و فرمان او نبري . خود انصاف بده شرط بندگی این
    باشد . عبدالله گفت قبول ، شرط سوم کدام است ؟
    شرط سوم آن است که اگر خواهی گناهی یا خلاف امر او نمایی جایی پنهان شو که او تو را نبیند و از
    حال تو واقف نشودآن وقت هرچه خواهی بکن . عبدالله گفت : این از همه مشکل تر است حقتعالی به
    همه چیز دانا و بینا و در همه جا حاضر و ناظر است و هرچه بنده می کند او می بیند و می داند بهلول
    گفت پس تو مرد عاقلی باید باشی که خود میدانی که او همه جا حاضر است و ناظر است و به همه چیز
    دانا و بیناست پس شنیع باشد که ر وزي او خوري و در ملک او نافرمانی کنی که او خود می داند و می
    ولا تحسین الله غافلاً عما » : بیند با این حال تو دعوي بندگی می کنی با آن که در کتاب خود فرموده
    یعنی گمان مبر که حقتعالی غافل است از عملی که ظالمان می کنند . « یعمل الضالمون
    عبدالله عرض کرد درست فرمودي شرط چهارم کدام است ؟
    شرط چهارم آن است که در آن وقت که ملک الموت ناگاه نزد تو آید تا فرمان حق به جا آورده و
    قبض روح تو کند در آن ساعت بگو صبر کن تا اقوام را وداع کنم و از ایشان حلالیت طلبم و توشه راه
    آخرت بردارم آن وقت قبض روحم کن .
    عبداللع عرض کرد این شرط چهارم از همه مشکلتر است . ملک الموت کی در آن وقت مهلت می دهد
    که نفس برآرم . بهلول گفت اي مرد عاقل تو این را می دانی که مرگ را چاره نیست و به هیچ نوع او را
    از خود دور نتوان کرد و آن دم ملک الموت امان ندهد ناگاه در عین معصیت پیک اجل در رسد و یک
    « فاذا جاء اجلهم لایسخرون ساعه و لا یستقدمون » : دم امان ندهد چنانچه حقتعالی فرموده
    پس اي عبدالله سخن راست از دیوانه بشنو و از خواب غفلت بیدار شو . از غرور و مـسـ*ـتی هشیار شو و به
    کار آخرت در شو که راه دور و دراز در پیش است و از این عمر کوتاه توشه بردار و کار امرو ز به فردا
    مینداز شاید به فردا نرسی همین دم را غنیمت شمار و اهمال در آخرت منما . امروز توشه آخرت بردار
    که فردا در آنجا مالت سودي ندهد .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    وزي هارون الرشید که مـسـ*ـت باده ناب بود در قصري مشرف به دجله بود و به تماشاي آبهاي خروشان
    دجله مشغول . در این حال بهلول بر هارون وارد شد . هارون الرشید خنده مسـ*ـتانه نمود و بعد از خوش
    آمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت :
    امروز یک معما از تو سوال می نمایم . اگر جواب صحیح دادي هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و
    چنانچه از جواب عاجز بمانی امر می کنم از همین محل تو را به دجله اندازند ، بهلول گفت من به زر
    احتیاجی ندارم ولی به یک شرط قبول می نمایم .که اگر جواب معماي تو را صحیح دادم ، باید صد نفر
    از اشخاصی که در زندانهاي تو و از دوستان من می باشند را آزاد نمایی و اگر جواب صحیح ندادم مرا
    در دجله غرق نما . هارون قبول نمود و معما را بدین طریق طرح نمود :
    اگر یک گوسفند و یک گرگ و یک دسته علف داشته باشیم و بخواهیم این سه را به تنهایی یک یک
    از این طرف رودخانه به آن ط رف ببریم ، آیا به چند طریق باید آنها را به آن طرف رودخانه برد که نه
    گوسفند علف را بخورد و نه گرگ گوسفند را ؟ بهلول گفت :
    اول باید گرگ را بگذاریم و گوسفند را آن طرف رودخانه ببریم و بعد برگردیم علف را برداریم و
    ببریم و چون علف را آن طرف رودخانه بردیم باز گوس فند را برگردانیم به جاي اول و گوسفند را
    بگذاریم و گرگ را ببریم و بعد هم برگردیم و گوسفند را بر داریم و ببریم . پس اینها یک به یک بـرده
    می شوند و نه گوسفند می تواند علف را بخورد و نه گرگ می تواند گوسفند را بدرد .
    هارون گفت : احسنت جواب صحیح دادي ، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها از
    شیعیان علی (ع) بودند گفت و م  نشی همه آنها را ذکر نمودند و چون به نظر هارون رسید و آنها را
    شناخت از شرط خود سرباز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ورده اند که شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورده بود . حاضرین مجلس به تعریف و
    توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین براي مزاح گفت : من حاضرم به این الاغ قشنگ خواندن
    بیاموزم .
    حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت : الحال که این سخن را می گویی باید از
    عهده آن برآیی و چنانچه به این الاغ خواندن بیاموزي به تو جایزه بزرگی می دهم ولی چنانچه از عهده
    آن بر نیائی دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شده ناچاراً مدتی فرجه خواست و
    حاکم ده روز براي این کار به او فرصت داد .
    آن مرد الاغ را برداشت به خانه آورد حیران و سرگردان و نمی دانست این کار به کجا خواهد رسید .
    لاعلاج به بازار رفت و در بین راه بهلول را دید و چون سابقه آشنایی با او داشت دست به دامن اوزد و
    قضیه مجلس حاکم و الاغ را براي او تعریف نمود . بهلول گفت غم مخور که این کار از دست من بر
    می آید و هر دستوري به تو می دهم عمل نما .
    پس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و سپس در بین صفحات کتابی براي الاغ جو
    گذارد و کتاب را جلوي الاغ ورق بزند . الاغ چون گرسنه است با زبان جو هاي صفحات کتاب را
    برداشته و می خورد و گفت این عمل را هر روز به همین نحو تکرار نما . و روز دهم او را گرسنه نگهدار
    و وقتی به مجلس حاکم رفتی همان کتاب را با الاغ به نزد حاکم ببر . آن روز دیگر بین صفحات کتاب
    جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوي الاغ قرار بده . آن مرد به همین نحو عمل نمودو چون
    روز موعود فرا رسید الاغ را برداشته با کتاب به نزد حاکم برد و در حضور حاکم و جمعی از دوستانش
    کتاب را جلوي الاغ گذارد . الاغ بیچاره چون گرسنه بود به عادات روزهاي قبل که فکر می کرد بین
    صفحات کتاب ، جو می باشد شروع به ورق زدن کتاب نمود و چون به صفحه آخر رسید و دید که جو
    بین صفحات نیست ، بناي عرعر نمود و بدین وسیله خواست بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس
    و حاکم که نمی دانستند چه ابتکاري در این عمل است ، باور نمودند که در حقیقت الاغ می خواهد
    کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند . ناچار حاکم بر عهد خود وفا نمود و انعام قابل توجهی
    به آن مرد داد
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    روزي بهلول به شهر بصره رفت و چون در آن شهر آشنایی نداشت اتاقی اجاره نمود و لی آن اتاق از بس
    کهنه ساز و مخروبه بود به کمترین باد یا بارانی تیرهایش صدا می کرد . بهلول پیش صاحب خانه رفته و
    گفت : اتاقی که به من دادي بی اندازه خطرناك است . زیرا به محض وزش مختصر بادي صدا از سقف
    و دیوارش شنیده می شود .
    صاحب خانه که مرد شوخی بود در جواب بهلول گفت : عیبی ندارد . البته میدانید که تمام موجودات به
    موقع حمد و تسبیح خداي را می گویند و این صداي تسبیح و حمد خداي است . بهلول گفت :
    صحیح است ، ولی چون تسبیح و تجلیل موجودات به سجده منجر می شود من از ترس سجده خواستم
    زودتر فکري بنمایم .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ورده اند که شخصی عزیمت حج نمود چون فرزندان صغیر داشت هزار دینار طلا نزد قاضی بـرده و در
    حضور اعضاء دارالقضا ء تسلیم قاضی نمود و گفت : چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید شما وصی
    من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم این امانت را خودم
    خواهم گرفت .
    وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشت و چون فرزندان او به حد رشد و بلوغ
    رسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند قاضی گفت :
    بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم . بنابراین فقط صد
    دینار به شماها می توانم بدهم . ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند .
    قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بود
    حاضر نمود و به آنها گفت : آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من داد
    مصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از این زرها به فرزندان من بد ه
    آنها همه گواهی دادند که چنین گفت .
    پس قاضی گفت : الحال بیش از صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکس
    التجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودندتا این خبر به بهلول رسید . بچه ها را
    با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟
    قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمی
    دهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسب گفته خودت . بنابراین
    الحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودت خواستی به فرزندان من بده
    الحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست . قاضی از
    جواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    روزي بهلول از طرف قبرستان می آمد . از او پرسیدند از کجا می آیی ؟ گفت :
    از پیش این قافله که در این سرزمین نزول نموده اند . گفتند : آیا از آنها سوالاتی هم کردي ؟
    گفت : آري . از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و ک وچ می نمایید ؟ جواب دادند که ما انتظار شما را
    داریم هروقت همگی به ما ملحق شدید حرکت می نماییم .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ز شیخ ابوعلی سینا که سرآمد حکماي ایران است پرسیدند آیا از خود کسی را داناتر دیده اي یا نه ؟
    گفت : بلی . روزي نزد زرگري نشسته بودم که کودکی آمد و از زرگر آتش خواست . استاد به او گفت
    برو ظرفی بیاور و آتش ببر . آن کودك گفت ظرف لازم نیست و می توانم بدون ظرف آتش ببرم . من
    و استاد زرگر در تعجب بودیم تا به چه وسیله اي آن کودك می تواند آتش ببرد . پس به او گفتم
    چگونه می توانی آتش ببري ؟
    آن کودك مقداري خاکستر در کف دست گذارد و آتش را روي آن نهاد و ببرد . به هوش و دانایی آن
    کودك آفرین گفتم .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    آورده اند که روزي فضل ابن ربیع وزیر هارون الرشید از راهی می گذشت . بهلول را دید که به گوشه
    اي نشسته و سر به تفکر فرو بـرده فضل با صداي بلند نهیب زد بهلول چه میکنی ؟
    بهلول س ر بلند کرد و چون دید فضل است ، به او گفت به عاقبت تو می اندیشم ، تو هم به سرنوشت
    جعفر برمکی گرفتار خواهی شد . فضل از این سخن بهلول بر خود لرزید و بعد گفت : اي بهلول
    سرنوشت جعفر را زیاد شنیده ام ولی هنوز از زبان تو نشنیده ام . میل دارم واقعه کشته شدن جعفر را بدون
    کم و زیاد برایم تعریف کنی . بهلول گفت :
    در ایام خلافت مهدي پسر منصور یحیی بن خالد برمکی به کتابت و پیشکاري هارون الرشید منصوب
    گردید و در اندك مدتی هارون را به شخص یحیی و فرزندش جعفر سپرد و علاقه و محبت هاي هارون
    نسبت به جعفر به قدري بود که عباسه ر ا به عقد او در آورد . جعفر بر خلاف سفارش هارون عباسه را
    تصرف نمود و چون هارون از این واقعه خبردار شد آن همه محبت هاي خود را به کینه و کدورت مبدل
    ساخت و هارون هر روز به بهانه هاي مختلف در صدد نابود کردن جعفر و بر انداختن خاندان برمکیان
    بود تا شبی به یکی از غ لامان خود به نام مسرور گفت : امشب از تو می خواهم تا سر جعفر را برایم
    بیاوري . مسرور از این ماموریت لرزه بر اندامش افتاد و متفکر و حیران سر به زیر انداخت .
    هارون خطاب نمود چرا سکوت اختیار کرده و به چه می اندیشی ؟ مسرور گفت :
    کاري بس بزرگ است و کاش پیش از آنکه اجراي چنین کاري به من محول گردد ، می مردم . هارون
    گفت : اگر امر مرا اجرا ننمایی ، به قهر و غضب من گرفتار خواهی شد و چنان تو را بکشم که مرغان هوا
    برایت بگریند . مسرور ناچاراً به خانه جعفر رفت و گرفته و پریشان فرمان وحشت انگیز خلیفه بی رحم را
    به جعفر گفت . جعفر گفت : شاید این حکم در حالتی بیرون از طبیعت صادر شده و خلیفه در هشیاري
    از آن پشیمان گردد . بنابراین از تو می خواه که بازگردي و خبر کشته شدن مرا به خلیفه دهی . اگر تا
    بامداد آثار پشیمانی در او دیده نشد من سرم را تسلیم تیغ تو خواهم کرد . مسرور جرات نکرد که
    خواهش جعفر را قبول کند و به جعفر گفت : تو به همراه من به سراپرده هارون بیا تا شاید هارون محبت
    تو را از سر گیرد و از فرمان خود عدول نماید . جعفر گفته مسرور را قبول نمود و به سوي سرنوشت
    حسرت بار خود رفت و چون به پشت سرا پرده رسیدند مسرور دو دل و تر سان به پیش خلیفه رفت .
    هارون پرسید مسرور چه کردي ؟
    مسرور گفت ک ه جعفر را آورده ام و اکنون در بیرون سرا پرده ایستاده است . خلیفه نهیب زده و گفت
    اگر در فرمان من کمترین درنگ و تعللی نمایی ، تو را پیش از او خواهم کشت . با این گفتار دیگر
    جاي درنگ نبود . مسرور به نزد جعفر شتافت و از اندام برازنده جوانی جمیل که سرآمد بزرگواران و
    سردفتر فضل و هنر و سرحلقه کریمان و بخشندگان زمان بود سر جدا کرد و بر سر نهاد و پیش هارون
    آورد و خلیفه بی رحم به این اکتفا نکرد و امر نمود تا تمام خاندان برمکیان را نابود سازند و اموال آنها
    را ضبط نمودند و کشته جعفر را بر بالاي حصار بغداد آویختند و پس از چند روز بسوختند .
    الحال اي فضل از عاقبت تو هم بیمناکم و می ترسم تو هم به سرنوشت جعفر گرفتا آیی . فضل از سخنان
    بهلول سخت ترسید و از بهلول خواست تا براي سلامتی او دعا نماید .
     
    بالا