داستانک بهلول عاقل،بهلول دیوانه:)

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
آورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعاي دانستن علم نجوم نمود . بهلول در آن
مجلس حاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود بهلول از او سوال نمود آیا میتوانی بگویی
که در همسایگی تو که نشسته ؟
آن مرد گفت نمی دانم .
بهلول گفت : تو که همسایه است را نمی شناسی چه طور از ستاره هاي آسمان خبر می دهی ؟
آن مرد از حرف بهلول جا خورد و مجلس را ترك نمود.
 
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازي می نمو د . شیادي چون شنیده بود بهلول
    دیوانه است جلو آمد و گفت :
    اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه
    هاي او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم
    اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
    شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
    خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدي سکه اي که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم
    که سکه هاي تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    روزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست . هارون از رفتار بهلول رنجیده
    خاطر گشت و خ واست بهلول را در انظار کوچک نماید و سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب
    معماي مرا بدهد ؟
    بهلول گفت : اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم . سپس هارون گفت اگر جواب
    معماي مرا فوري بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر م ی نمایم تا
    ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند .
    بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم . هارون
    گفت آن شرط چیست ؟
    بهلول جواب داد : اگر جواب معماي تو را داد م از تو میخواهم که امر نمایی مگس ها مرا آزار ندهند .
    هارون دقیقه اي سر به زیر انداخت و بعد گفت : این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند .
    بهلول گفت پس کسی از که در مقابل مگس هاي ناچیز عاجر است چه توقعی می توان داشت . حاضران
    مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند . هارون هم در مقابل جواب هاي بهلول از رو رفت ولی
    بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و براي دل جویی او گفت :
    الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم . سپس هارون سوال نمود این چه درختی است (یک
    سال عمر دارد ) که دوازده شاخه و هرشاخه سی برگ و یک روي آن برگها روشن و روي دیگر
    تاریک .
    بهلول فوري جواب داد این درخت سال و ماه و روز و شب است . به دلیل اینکه هر سال 12 ماه است و
    هر ماه شامل 30 روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است . هارون گفت : احسنت صحیح
    است . حضار زبان به تحسین بهلول گشودند
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ورده اند که روزي هارون الرشید از راهی می گذشت . بهلول رادید که چوبی سوار شده و با کودکان
    می دود . هارون او را صدا زد . بهلول پیش رفت و گفت چه حاجت داري ؟
    هارون گفت مرا پندي ده . بهلول گفت :
    به بصره هاي خلفاي ماضیه و قبرهاي ایشان از روي دیده بصیرت نگاه کن و این خود موعظه و پند عظیم
    است و به دیده تحقیق میدانی آنها مدتی با ناز و نعمت و خوشـی‌ و عشرت در این قصرها به سر بردند و
    الآن همه آنها در آغـ*ـوش خاك تیره در مجاورت مار و مور به سر می برند و با هزاران افسوس و حسرت
    از اعمال بد خودشان پشیمان هستند ولی چاره ندارند . بدان که ما هم به سرنوشت آنها عنقریب خواهیم
    رسید .
    هارون از پند بهلول بر خود لرزید و باز سوال نمود چه کنم که خدا از من راضی باشد . بهلول گفت :
    عملی انجام ده که خلق خدا از تو راضی باشند . گفت : چه کنم که خلق خدا راضی باشند :
    گفت : عدل و انصاف را پیشه ک ن و آنچه به خود روا نداري به دیگري روا مدار و عرض و ناله مظلوم را
    با بردباري بشنو و با فضیلت جواب ده و با دقت رسیدگی کن و با عدالت تصمیم بگیر و حکم کن .
    هارون گفت : احسنت بر تو باد اي بهلول پندي نیکو دادي . امر می کنم قرض تو را بدهند . بهلول گفت
    حاشا کز دین به دین ادا نمی شود و آنچه فی الحال در دست توست مال مردم است به ایشان بازده .
    هارون گفت حاجتی دیگر از من طلب کن . بهلول گفت : حاجت من همین است که به نصایح من عمل
    کنی ، ولی افسوس که جاه و جلال دنیا چنان قلب تو را سخت نموده که زره نصایح من در تو تاثیر نمی
    کند و بعد چوب خود را به حرکت درآورد و گفت :
    دور شوید که اسب من لگد می زند . این را بگفت و برچوب خود سوار و فرار نمود .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    گویند روزي بهلول کفش نو پوشیده بود . داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد . در آن محل مردي را دید
    که به کفشهاي او نگاه می کند . فهمید که طمع به کفش او دارد . ناچاراً با کفش به نماز ایستاد .آن دزد
    گفت با کفش نماز نباشد . بهلول گفت : اگر نماز نباشد کفش باشد
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    آورده اند که اعرابی شترش به مرض جرب مبتلا شده بود . به او توصیه نمودند تا روغن کرچک به او
    بمالد . اعرابی شتر را سوار شده تا به شهر رود و روغن بخرد . نزدیک شهر به بهلول گفت :
    شترم به مرض جرب مبتلا شده و گفته اند روغن کرچک بمالم خوب می شود ، و لی من عقده دارم که
    تاثیر نفس تو بهتر است . استدعا می کنم دعایی بخوانی تا شترم از این مرض نجات پیدا کند . بهلول
    جواب داد : اگر روغن کرچک بخري و با دعاوي من قاطی کنی ممکن است شتر خوب شود . والا
    دعاي تنها تاثیري نخواهد داشت .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    روزي مردي زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم . بهلول گفت :
    اگر آئینه در خانه نداري در آب ذلال نگاه کن شیطان را خواهی دید .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    آورده اند که روزي بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون رادید . هارون پرسید : بهلول کجا می
    روي ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم . هارون گفت :
    من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل
    باشی می توانی همراه من بیایی .
    بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقت امین و مامون براي چند دقیقه
    اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت :
    امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کو دن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیار
    بافراست و زیرك و چیز فهم . هارون قبول ننمود .
    آموزگار کاغذي زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چند
    دقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بـ..وسـ..ـه داده و سر جاي
    خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت :
    تو را چه می شود که چنین متفکري ؟
    مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه
    کاغذي بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است .
    در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟
    امین جواب داد : چیزي حس نمی کنم . آموزگار لبخندي زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین و
    مامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد.
    خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟
    بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم . هارون جواب داد در امانی هرچه می
    دانی بگو . بهلول گفت :
    ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است . جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار و
    خواهــش نـفس طبیعی با هم آمیـ*ـزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرك می شود و سبب دوم چنانچه زن و
    شوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرك و باهوش و قوي می شود چنانچه
    این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت م یوه دیگر
    پیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ و
    اسب با هم آمیـ*ـزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوي و چالاك می باشد .
    بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و ز بیده از یک خون و یک نژاد می
    باشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوي می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادي غریب و
    با خون خلیفه تفاوت بسیار دارد .
    خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل
    حرف بهلول را تصدیق نمود
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    روزي هارون بر بهلول وارد شد . هارون در آن وقت سرخوش و سرحال بود از بهلول پرسید :
    آیا علی ابن ابیطالب افضل بر عباس عموي پیغمبر بود یا ابن عباس افضل بر علی ؟
    بهلول جواب داد اگر حقیقت را بگویم در امانم هارون گفت در امانی . بهلول گفت :
    علی (ع) بعد از محمد ابن عبدالله (ص) افضل است برجمیع اهل اسلام بلکه افضل است بر جمیع پیغمبران
    سلف ، به دلیل اینکه رادمردي با فتوت دین باوري است با حقیقت و جمیع فصائل نیکو در او جمع و در
    مقابل دین و دستورات الهی ذره اي قصور نورزیده و تمام دستورات الهی را مو به مو به مرحله عمل در
    آورده است و چنان عقیده راسخ و محکم داشت که جان خود بلکه جان اولاد خود را درمقابل
    دستورات دینی ناچیز می شمرد و در تمام غزوات خود از پیش قراولان لشکر بود و هرگز دیده نشد که
    در جنگی پشت به دشمن نماید و در این خصوص از جنابش سوال نمودند که در غزوات ملاحضه جان
    خود را نمی فرمایید و خداي نخواسته ممکن است ازعقب سر قصد جان شما را بنمایند .جواب فرمودند :
    جنگ من براي دین خدا است و ذره اي هوا و هـ*ـوس و سود و غرض شخصی د ر کار نیست و جان من
    در ید قدرت الهی است و چنانچه کشته شوم به خواست خدا و به راه خدا بوده و چه سعادت و لذتی از
    این افضل تر که در راه خدا کشته شوم و در جوار مردان خدا و مومنین راه حق و حقیقت جاي گیرم و
    نیز علی (ع) در موقعی که امیر و خلیفه مسلمین بود شب و روز آسایش نداشت و تمام وقت شریف خود
    را صرف امور مسلمین و عبادت خداوند متعال می نمود و دیناري از مال مسلمین و بیت المال را بیهوده
    صرف ننموده و حتی عقیل برادر او که عائله زیادي داشت خواهش نمود که حق او را از بیت المال غیر
    از آنچه که به او میرسد دهد ، علی (ع) خواهش او را رد نمود . عقیل اصرار نمود آن حضرت عقیل را
    به خانه خود دعوت نمود و چون عقیل به خانه حضرت رفت و وضع زندگی امیر و خلیفه مسلمین را دید
    دیگر شرم نمود که خواهش خود را تکرار نماید و نیز به تمام حکام دستور می داد که به مردم ظلم
    ننمایند و با عدالت و انص اف بین آنها حکم نمایند و هر حاکمی که ذره اي ظلم و ستم روا می داشت بر
    او سخت می گرفت و او را فوراً معزول می نمود و او را از مجازات معاف نمی کرد اگر چه از نزدیک
    ترین بستگانش بود .
    چنانچه ابن عباس در موقعی که حاکم بصره بود مبلغی از وجوه بیت المال را صرف امور شخصی نموده
    بود آن حضرت آن مبلغ را از او بازخواست نمود و براي این عمل او را سرزنش کرد و موعدي مقرر
    فرمود تا ابن عباس آن وجه را ارسال دارد ولی ابن عباس نتوانست و می دانست که علی خلیفه اي نیست
    که خطاي او را نادیده گیرد از این لحاظ به مکه فرار نمود و در خانه خدا بست نشست تا در امان باشد .
    هارون از شنیدن این مطالب منفعل و مسجل شد و خواست دل بهلول را به درد آورد گفت :
    پس با این همه فضل و کرامت چرا او را کشتند ؟ بهلول جواب داد :
    بیشتر مردان راه حق و حقیقت را کشتند مانند عیسی بن مریم و داوود و یحیی و هزاران پیامبر ان و
    نیکوکاران در راه خدا مجادله می فرمودند . هارون گفت :
    الحال کشته شدن علی (ع) را برایم تعریف نما . بهلول گفت : از حضرت امام زین العابدین روایت است
    که چون ابن ملجم قصد قتل علی (ع) را کرد دیگري را با خود آورده بود ، آن ملعون به خواب عمیقی
    فرو رفته بود و نی ز خود ابن ملجم هم به خواب بود و چون امیرالمومنین وارد مسجد شد خفتگان را بیدار
    فرمود تا مشغول نماز شوند . چون اقامه نماز نمود و به سجده رفت ابن ملجم ضربتی به سر آن حضرت
    زد و آن ضربت به جایی اصابت نمود که قبلاً عمرو بن عبدود در جنگ بر سر مبارك آن حضرت زده
    بود و از این ضربت فرق تا به ابروي آن حضرت شکافته شد و چون شمشیر آن ملعون با زهر آلوده بود
    پس از سه روز دار فانی را وداع نمود و در ساعت آخر روي به جانب فرزندان خود کرد و فرمود :
    رفیق اعلا و صحبت انبیاء اوصیا بهتر است براي دوستان خدا از دنیاي بی بقاء اگر من از این ضربت کشته
    شوم قاتل مرا جز یک ضربت نزنید چون او یک ضربت به من زده است و بدن او را قطعه قطعه ننمایید
    این را فرمود و ساعتی مدهوش شد . چون به هوش آمد باز فرمود که در این وقت رسول خدا (ص) را
    دیدم که مرا تکلیف رفتن می کند و فرمود که فردا نزد ما خواهی بود . این بگفت و از دنیا رحلت فرمود
    و در آن ساعت آسمان متغیر گردید و زمین بلرزید و صداي تسبیح و تقدیس از میان هوا به گوش مردم
    رسید و همه دانستند که صداي ملکوت است .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ورده اند که بهلول در خرابه اي مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزي دکان داشت که پنجره اي
    از کفش دوزي به خرابه بود . بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاك پنهان کرده و
    گـه گاه پولها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می داشت . از قضا روزي به پول احتیاج داشت
    رفت و جاي پولها را زیر و رو نمود ، اثري از پولها ندید . فهمید که پولها را همان کفش دوز که پنجره
    دکان او رو به خرابه است بـرده است . بدون آنکه سرو صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا
    نمود از هر دري سخن گفتن و خوب که سر کفش دوز را گرم کرد آنگاه گفت :
    رفیق عزیز براي من حسابی بنما . کفش دوز گفت بگو تا حساب کنم . بهلول اسم چند خرابه و محل را
    برد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت : در این خرابه هم
    که من منزل دارم فلان مبلغ . بعد جمع حسابها را از کفش دوز پرسید که دو هزار دینار می شد . بهلول
    تاملی نمود و بعد گفت : رفیق عزیز الحال می خواهم یک شورت هم از تو بنمایم . کفش دوز گفت
    بکن . بهلول گفت : می خواهم این پولها را که در جاهاي دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابه
    که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر ؟
    کفشدوز گفت : بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پولهایی را که در جاهاي دیگر داري در این منزل
    پنهان نما . بهلول گفت پس فرمایش تو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پولها را بردارم و بیاورم و در
    همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفشدوز د ور شد . کفشدوز با خود گفت خوب
    است این مختصر پولی را که از زیر خاك بیرون آورده ام سرجاي خود بگذارم بعد که بهلول تمامی
    پولها را آورد به یکبار محل آنها را پیدا نمایم و تمام پولهاي او را بردارم . با این فکر تمام پولهایی را که
    از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت . پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها را
    نگاه کرد دید که کفشدوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است . پولها را برداشت و شکر
    خداي را به جاي آورد و آن خرابه را ترك نمود و به محل دیگري رفت ولی کفشدوز هرچه انتظار
    بهلول را می کشید اثري از او نمی دید . بعد از چند روز فهمید که بهلول او را فریب داده و به این ترتیب
    پولهاي خود را باز گرفته است .
     
    بالا