داستانک بهلول عاقل،بهلول دیوانه:)

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
درباره بهلول
بهلول به ضم باء و سکون ها به معنی گشاده رو و صاحب صورت زیبا و جامع خیرات اطلاق می گردد .
این اسم را براي اشخاص بذله گو و در عین حال حق گو و حاضر جواب نیز به کار می برند . اشخاصی
دیگري هم به این اسم بوده اند ولی بهلول معروف همان شخصی است که در زمان هارون الرشید
میزیسته و از شاگرد هاي مخصوص امام جعفر صادق (ع) بوده و از محبان اهل بیت محسوب شده است
و به روایتی برادر مادري هارون الرشید و به روایت دیگر از بستگان نزدیک هارون عباسی بوده است .
چنانچه در مجالس المومنین قاضی نو اله بیان فرموده بهلول از افاضل عقلاي زمان هارون الرشید و به
مصلحتی خود را به دیوانگی زده است . از بنی اعمام هارون الرشید عباسی و از شاگرد هاي خاص امام
جعفر صادق (ع) بوده و در زمره متقیان عصر هارون الرشید می باشد .
محل تولد او شهر کرفه و اسم اصلی او وهب بن عمرو است . دیوانگی او بدین لحاظ بوده که چون
هارون الرشید براي بقاي خلافت و حفظ سلطنت بیم زیاد از امام هفتم موسی بن جعفر (ع) داشت
درصدد از بین بردن حضرت برآمدو بهانه می انگیخت تا آن امام به حق را به درجه شهادت برساند و
براي این کار آن حضرت را متهم بداعیه خروج نمود و از متقیان زمان خود که از آن جمله بهلول بود
استفنا به قتل امام معصوم نمود .
دیگران فتوا دادند ولی بهلول با راي آنها مخالفت نمود . فوري به خدمت امام رفت و صورت واقعه را به
عرض رساند و التماس نمود تا آن حضرت او را ارشاد نماید و چاره فرماید . در آن وقت آن امام به او
دستور داد که به دیوانگی تظاهر نماید .
این بود که بهلول به مقتضاي وقت و به اشاره امام واجب الاطاعت ، خود را به دیوانگی زد و از تکلیف و
قصاص هارون الر شید خلاصی یافت و در این حال حرف حق از مظلومین را بدون ترس ولی با بیانی
مجنون وار و شیرین بیان دفاع می نمود و گاه خلیفه وقت و ارکان دولت را با بیانات خود رسوا و محکوم
می ساخت . با این وصف مردم به فضل و کمال او ایمان داشته و حکایات مطالب او را سر مشق قرار می
دادند و هنوز در این عصر بیشتر حکایات او در محافل ذکر و از آنها پند گرفته می شود .
اما این روایت ضعیف است . چون خیلی بعید است که معصوم (ع) شخص عاقلی را صریحاً امر کند که
خود را به دیوانگی بزند و آنچه صحیح تر به نظر می رسد بدینگونه است که گویند چند تن از صا حبه و
دوستان خاص امام (ع) که به مناسبت دوستی آن حضرت تحت تعقیب قرار گرفته بودند با مشورت
همدیگر به خدمت امام (ع) رسیدند و کسب تکلیف نمودند . امام (ع) جواب آنها را با یک حرف
بوده که همگی دانستند « ج » تحجی ( کتبی یا شفاهی آن معلوم نیست ) نمودار ساختند و آن فقط حرف
که جایز نیست بیش از این سوال کنند . پس هرکدام آن را طوري تعبیر کرده و از خدمت امام مرخص
شدند .
را جلاء وطن دانسته و دیگري جبال و از شهر خارج شدند . بهلول آن را جنون دانسته « ج » یکی از آنها
و خود را به دیوانگی زد و همگی از آن بلیه رفتند .
 
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    هلول پیش از آنکه خود را به دیوانگی ظاهر سازد ، زندگانی اعیانی داشت و چون به اشاره امام (ع) به
    جنون و دیوانگی ظاهر شد دست از تمام تجملات دنیایی کشید و در حقیقت دیوانه حق و ژنده پوش
    حقیقت شد و خرابه را بر قصر هاي هارون ترجیح داد و در این حال خود را بهتر از خلیفه و ارکان دولت
    می دانست .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    هلول در حقیقت مردي عارف و فاضل و عالمی کامل بود و صاحب عقل و هوش سرشار و در حاضر
    جوابی و حل مسائل سرآمد فضلاء عصر خود بود . ولی بواسطه حفظ دین و ترویج شرع و مبین حقائق
    اهل بیت اطهار با اشاره امام (ع) به دیوانگی تظاهر نمود . در آن عصر و زمان غیر از این حال چاره اي
    نداشت و الا خون او را می ریختند چنانکه هارون الرشید وقتی در اثبات امامت موسی بن جعفر (ع)
    حجت هاي هشام ابن الحکم را که یکی از شاگردهاي امام صادق (ع) بود شنید به یحی ابن خالد برمکی
    گفت زبان این مرد از صد هزار شمشیر براي من زیان آورتر است و عجیب است که این شخص زنده
    است و من خلافت می کنم .
    هارون درصدد قتل هشام برآمد و چون هشام از آن واقعه خبردار شد به کوفه فرار کرد و در خانه یکی از
    دوستان پنهان شد و طولی نکشید که از خوف هارون وفات نمود .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ورده اند که هارون الرشید طبیب مخصوصی جهت دربار خود از یونان خواست . چون آن طبیب وارد
    بغداد شد هارون الرشید با جلال خاصی آن طبیب را وارد دربار نمود و بسیار با او احترام نمود . تا چند
    روز ارکان دولت و اکابر شهر بغداد به دیدن آن طبیب می رفتند تا اینکه روز سوم بهلول هم به اتفاق
    چند تن به دیدن آن طبیب رفت و در ضمن تعارفات و صحبت هاي معمولی ناگهان بهلول از آن طبیب
    سوال نمود : شغل شما چه می باشد ؟
    طبیب چون سابقه بهلول را شنیده و او را می شناخت که دیوانه است خواست او ر ا مسخره نماید . به او
    جواب داد : من طبیب هستم و مرده ها را زنده می نمایم . بهلول د رجواب گفت :
    تو زنده ها را نکش ، مرده زنده کردنت پیش کش .
    از جواب بهلول هارون و اهل مجلس خنده بسیار نمودند و طبیب از رو رفت و بغداد را ترك نمود .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسیاب برد . چون آرد نمود بر الاغ
    خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد . آن شخص چون با
    بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل
    برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت : الاغ من نیست
    اتفاقاً صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر کردن گذارد .آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و تو
    میگویی نیست ؟!
    بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی . تو پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداري ولی حرف
    الاغ را باور می نمایی ؟!!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسیاب برد . چون آرد نمود بر الاغ
    خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد . آن شخص چون با
    بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل
    برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت : الاغ من نیست
    اتفاقاً صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر کردن گذارد .آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و تو
    میگویی نیست ؟!
    بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی . تو پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداري ولی حرف
    الاغ را باور می نمایی ؟!!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    سحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختري زایید . امیر از این جهت بسیار محزون و
    غمگین گردید و از غذا و آب خور دن خودداري نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وي رفت
    و گفت : اي امیر این ناله و اندوه براي چیست ؟
    امیر جواب داد من آرزوي اولادي ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختري آورده است . بهلول
    جواب داد : آیا خوش داشتی که به جاري این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسري
    دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟
    امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خداي را به جاي آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا
    مردم براي تبریک و تهنیت به نزد او بیایند .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    وزي بهلول بر هارون وارد شد . هارون گفت اي بهلول مرا پندي ده . بهلول گفت اي هارون اگر در
    بیابانی که هیچ آبی در آن نیست و تشنگی بر تو غلبه نماید و غریب به موت شوي ، آیا چه میدهی که تو
    را جرعه اي آب دهند که عطش خود را فرو نشانی ؟ گفت صد دینار طلا . بهلول گفت : اگ ر صاحب
    آن به پول رضایت ندهد چه می دهی ؟ گفت : نصف پادشاهی خود را می دهم .
    بهلول گفت پس از آنکه آب را آشامیدي ، اگر به مرض حبس الیوم مبتلا گردي و رفع آن نتوانی باز چه
    میدهی که کسی علاج آن درد را بنماید ؟
    هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را . بهلول جواب داد : پس مغرور به این پادشاهی مباش که
    قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست . آیا سزاوار نیست که با خلق خداي عزوجل نیکویی کنی ؟!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ورده اند که در شهر بغداد تاجري بود که به امانت دار ي و مروت و انصاف و مردم داري شهره شهر
    شده بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد می نمود و با سود مختصري به مردم می
    فروخت و از این لحاظ محبوبیتی خاص بین مردم پیدا کرده بود و نیز رقیب و همکار تاجر یک نفر
    یهودي بود که خیلی سنگ دل و بیرحم بود و برعک س آن تاجر همه مردم مکروهش می داشتند و
    اجناس خود را باسود گزاف به مردم می فروخت و نیز شغل صرافی شهر را هم بر عهده داشت و هر یک
    از بازرگانان که احتیاج به پول پیدا می کردند از او وام می گرفتند و او با شرایطی سخت به آنها پول
    قرض می داد . از قضاي روزگار آن تاجر با مروت احتیاج به پول پیدا نمود و نزد یهودي آمد و مطالبه
    مبلغی به عنوان قرض نمود . یهودي از آنجایی که با این تاجر عداوت دیرینه داشت گفت :
    من با یک شرط به تو پول قرض می دهم و آن این است که باید سند و مدرك معتبري بدهی تا چنانچه
    در موعد مقرر نتوانی مبلغ را بپردازي ، من حق داشته باشم تا یک رطل از هرمحل که بخواهم از گوشت
    بدنت را ببرم و چون آبروي آن تاجر در خطر بود ، با این شرط تسلیم شده و مدرك معتبر به آن یهودي
    سپرد که چنانچه تا موعد مقرر در سند پول آن یهودي را نپردازد علاوه بر پرداخت وام یهودي حق دارد
    تا یک ر طل از گوشت تن او را از هر محل که بخواهد ببرد . و از آنجایی که هر نوشی بی نیش نیست
    آن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانست دین خود را ادا نماید . پس یهودي از خداخواسته قضیه را به
    محضر قاضی شکایت نمود و قاضی تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلی تاجر محکوم بود تا
    بدن خود را در اختیار یهودي بگذارد .
    آن یهودي با دشمنی که داشت البته عضوي را می برید که قطع حیات تاجر بدبخت را می نمود و از این
    لحاظ قاضی حکم را به امروز و فردا موکول می نمود تا شاید یهودي از عمل خود منصرف شود ولی
    یهودي دست بردار نبود و هر روز مطالب ه حق خود و اجراي حکم را داشت و این قضیه در تمام شهر
    بغداد پیچید وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت می سوخت واز طرفی چاره دیگري نیز نداشت .
    تا اینکه این خبر به بهلول رسید و فوراً در محضر قاضی حاضر شد و جزء تماشاچیان ایستاد و خوب به
    قرار داد آن یهودي و تاجر گوش داد . در آخرین مرحله که قاضی به تاجر گفت :
    تو طبق مدارك موجود محکوم هستی و باید بدن خود را در اختیار این مرد یهودي قرار دهی تا یک
    رطل از هر محل که بخواهد قطع نماید . براي دفاع هر مطلبی داري بیان نما .
    مرد تاجر با صداي بلند گفت : یا قاضی الحاجات ت و دانایی و بس . ناگهان بهلول گفت : اي قاضی آیا به
    حکم انسانیت می توانم وکیل این تاجر مظلوم شوم . قاضی جواب داد البته می توانی هر دفاعی داري
    بنما بهلول بین تاجر و یهودي نشست و گفت :
    البته بر حسب مدرکی که قاعده است این شخص حق دارد یک رطل از گوشت بدن تاجر را ببرد ولی
    باید از جایی ببرد که یک قطره خون از این تاجر به زمین نریزد و نیز چنان باید ببرد که درست یک رطل
    نه کم و نه زیاد . چنانچه بر خلاف این دو مطلب بریده شود این مرد یهودي محکوم به قتل و تمام اموال
    او باید ضبط دولت شود . قاضی از دفاع به حق بهلول متعجب و بی اختیار زبان به تحسین او گشود و
    یهودي قانع گشت . قاضی نیز حکم نمود که فقط عین پول را به یهودي رد نماید .
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداري از آن در ریشش ریخته
    بود . بهلول از او سوال نمود چه خورده اي ؟ مستخدم براي تمسخر گفت : کبوتر خورده ام . بهلول
    جواب داد قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم و مستخدم پرسید از کجا میدانستی ؟
    بهلول گفت : فضله اي بر ریشت نمودار است
     
    بالا