ساعت شیش و دوازده دیقست
به کسایی که امید میدادن برا زندگی فکر می کنم به اونا که حالا دیگ نیستن و قصه ی رشته طنابایی که یه جایی با هم گره میخورند و از یه جایی اتصالشون قطع میشه فک می کنم به همون اثری که اونا تو زندگی من گذاشتن
به دوستام که مث خانواده بودن و حالا یکی یکی از دستشون میدم شاید چون میخواستم سهم خانواده سروشو داشته باشم