به تو که کوتاه قد ترین قلمداد میشوی
از بس که همه را از پایین نگاه میکنی
به کیف مدرسه ام …
که کیفش را تلو تلو میخوری … مدرسه اش را که هیچ
به تو که در اوج کودکی
کارتن ها را ندیده میخوابی …در وسط خیابان ها
و آدم به آدم زمزمه میکنی …
هی لعنتی ؟
فقر مرا وزن میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دخترك گل فروش کنار همه ماشین ها رفت تا بلکه بتونه گل هاش رو بفروشه
آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخر
برای خانومت ببر
آقا تو رو خدا ، جون بچت
هیچی گیرش نیامد جز نگاه های تحقیر آمیز راننده ها
همینطوری که بغض گلوش و گرفته بود
نگاهش به اون طرف خیابون افتاد
چشم های پر تمنای راننده ها رو به یه خانوم که کنار خیابون وایستاده بود رو دید
راننده ها هی میگفتن خانوم چند؟!
دخترک تو دلش گفت آخه اون خانوم که گل هم نمیفروشه؟!
از اون روز همش منتظره اینه که بزرگ بشه .....
بعد از ظهر یک روز سرد زودتر راه افتادم که به او برسم. از میانه راه با یوسف هم مسیر می شوم. با دستان کوچکش انبوهی از پارچه را که بزرگ تر از جثه اش نشان می دهد مدام زیر بغـ*ـل جابه جا می کند و قدم هایش را تند و تندتر بر می دارد.برای اینکه از او عقب نمانم گام هایم را بلندتر بر می دارم، به قول خودش همین روزهاست که ۷ساله می شود؛ اینها را با انگشت هایی که هنوز پارچه های رنگی لابه لای آن پیداست نشان می دهد.امروز دیرتر از هر روز از خواب بیدار شده، به چهار راه شهر می رسیم،با لبش با خودش زمزمه می کند و می گوید بازم دیر رسیدم. با اندکی ناراحتی که سعی دارد آن را پنهان کند بر می گردد و می گوید: خانم نگفتم دیر شده و من دیر رسیدم. الان هاست که دوباره صدای صاحب کارم دربیاد. بلوز سبز رنگ و شلوار قهوه ای به تنش زار می زند. او را تا کنار دوستانش همراهی می کنم و به بهانه رفوکردن لباسم برای اندکی میهمان این نان آور کوچک خانه و قصه جور واجور زندگی اش گوش فرا می دهم. یوسف می گوید حدود یک سال است که پدر کارگرش از ساختمان چند طبقه افتاده و مدتی است با سرم غذا روزگارش را می گذراند.دولت امید می بایست امید را به پدر یوسف برای تامین زندگی اش بازگرداند اما فکرش جای دیگریست. با این حال یوسف مجبور است خرج زندگی شان را با دوختن لباس در کارگاه خیاطی سپری کند. چند صباحی است که یوسف برای جا نماندن از مدرسه به انجمن می آید.بیشتر اوقات کودکان در انجمن نقاشی می کشند. در آخرین نقاشی یوسف، می توان این را فهمید که نای نقاشی کشیدن ندارد.مداد نقاشی اش را آنچنان با آشفتگی خاصی به برگهاش سپرده که گویی مرزها برایش معنایی ندارد. معلمش هرگاه صورت مضطرب و پریشان حال یوسف را می بیند متوجه می شود که باید او را زودتر بفرستد برود تا صاحب کارش دستمزدش را کمتر و کمتر نکند.صاحب کارش به خاطر یک ساعت دیرکرد نیمی از حقوقش را با بی رحمی تمام از او سلب کرده است. ساعت کار یوسف از ۱۲ ظهر شروع و تا ۱۲ نیمه شب ادامه دارد و بابت این ساعت کاری دستمزد ماهانه اش، دویست و پنجاه هزار تومان می گیرد آنهم با تحقیر وصف ناشدنی صاحب کارش. با این مبلغ چگونه می تواند معاش زندگی خود و خانواده اش را تامین کند؟خدا می داند. از طرفی یوسف و خانواده اش شب ها با غذای های مانده همسایه هایشان، شکم شان را سیر می کنند. اینجا کنار ما در شهر، کودکی گم و پسر بچه ها به دولت کوچکی تبدیل شده اند که با هزاران آرزوی کوچک در قلب های بزرگ شان بدون آنکه طعمی از کودکی بچشند تنها به فکرنان شب خود هستند. اینان کودکانی هستند که به جای تجربه شیرین کودکی و هیاهو و بازی و شادی در کوچه و رفتن به مدرسه و خرید دفتر و مشق و شیطنت های مختلف در روزگار کنونی نام کودکان کار بر صورت های معصوم شان حک شده است. به این ترتیب است که این کودکان همچنان کودکی نمی کنند، اما کسی به فکر نیست و باید دید در دولت اعتدال چاره ای برای بهبود زندگی این کودکان اندیشیده خواهد شد یا خیر؟
"انجمن حمایت از کودکان کار "