بچه های کار... بچه های زندگی نابرابر؟؟!!!

  • شروع کننده موضوع Hima
  • بازدیدها 4,528
  • پاسخ ها 56
  • تاریخ شروع

*همتا*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/23
ارسالی ها
1,786
امتیاز واکنش
6,491
امتیاز
649
محل سکونت
بام ایران
خدایا کجایی...من از تو فقط یک چیز میخواهم...پیامبری که معجزه اش


خنداندن کودکان خیابانی باشد...!!!


57a6fd41a28537ce32ad80a7ef173a0e.jpg
 
  • پیشنهادات
  • *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    نگاه کن بچه های کار / چجور تو آب و آتیشن / توی این روزهای سخت / کمک خرچ پدر میشن

    من و تو مردمی هستیم

    که گنج از رنج میسازیم

    به این تاریخ خورشیدی

    به این فرهنگ مینازیم

    96047528384884867267.jpg
     

    Hima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/17
    ارسالی ها
    11,195
    امتیاز واکنش
    32,291
    امتیاز
    1,119
    "دعا برای بچه های کار "
    خدایــا..!!


    همه از تو میخواهند "بدَهی"


    امـا


    من از تو می خواهم "بگیری"


    خستگی، دلتنگی و غصه ها را


    از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم...


    آمین....
     

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    312513_216611441730055_199989733392226_627441_333010_n-300x2251.jpg


    به تو که کوتاه قد ترین قلمداد میشوی
    از بس که همه را از پایین نگاه میکنی
    به کیف مدرسه ام …
    که کیفش را تلو تلو میخوری … مدرسه اش را که هیچ
    به تو که در اوج کودکی
    کارتن ها را ندیده میخوابی …در وسط خیابان ها
    و آدم به آدم زمزمه میکنی …
    هی لعنتی ؟
    فقر مرا وزن میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
     

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    Bekhandid_com_643651654.jpg

    دخترك گل فروش کنار همه ماشین ها رفت تا بلکه بتونه گل هاش رو بفروشه
    آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخر
    برای خانومت ببر
    آقا تو رو خدا ، جون بچت
    هیچی گیرش نیامد جز نگاه های تحقیر آمیز راننده ها
    همینطوری که بغض گلوش و گرفته بود
    نگاهش به اون طرف خیابون افتاد
    چشم های پر تمنای راننده ها رو به یه خانوم که کنار خیابون وایستاده بود رو دید
    راننده ها هی میگفتن خانوم چند؟!
    دخترک تو دلش گفت آخه اون خانوم که گل هم نمیفروشه؟!
    از اون روز همش منتظره اینه که بزرگ بشه .....
     

    Hima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/17
    ارسالی ها
    11,195
    امتیاز واکنش
    32,291
    امتیاز
    1,119
    "دماغش را با آستین پاک کرد "

    " کودکی که دستمال می فروخت"
     

    Hima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/17
    ارسالی ها
    11,195
    امتیاز واکنش
    32,291
    امتیاز
    1,119
    Screenshot_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6_%DB%B0%DB%B9_%DB%B0%DB%B6_%DB%B1%DB%B3_%DB%B1%DB%B2_%DB%B2%DB%B7_1_1.png


    بعد از ظهر یک روز سرد زودتر راه افتادم که به او برسم. از میانه راه با یوسف هم مسیر می شوم. با دستان کوچکش انبوهی از پارچه را که بزرگ تر از جثه اش نشان می دهد مدام زیر بغـ*ـل جابه جا می کند و قدم هایش را تند و تندتر بر می دارد.برای اینکه از او عقب نمانم گام هایم را بلندتر بر می دارم، به قول خودش همین روزهاست که ۷ساله می شود؛ اینها را با انگشت هایی که هنوز پارچه های رنگی لابه لای آن پیداست نشان می دهد.امروز دیرتر از هر روز از خواب بیدار شده، به چهار راه شهر می رسیم،با لبش با خودش زمزمه می کند و می گوید بازم دیر رسیدم. با اندکی ناراحتی که سعی دارد آن را پنهان کند بر می گردد و می گوید: خانم نگفتم دیر شده و من دیر رسیدم. الان هاست که دوباره صدای صاحب کارم دربیاد. بلوز سبز رنگ و شلوار قهوه ای به تنش زار می زند. او را تا کنار دوستانش همراهی می کنم و به بهانه رفوکردن لباسم برای اندکی میهمان این نان آور کوچک خانه و قصه جور واجور زندگی اش گوش فرا می دهم. یوسف می گوید حدود یک سال است که پدر کارگرش از ساختمان چند طبقه افتاده و مدتی است با سرم غذا روزگارش را می گذراند.دولت امید می بایست امید را به پدر یوسف برای تامین زندگی اش بازگرداند اما فکرش جای دیگریست. با این حال یوسف مجبور است خرج زندگی شان را با دوختن لباس در کارگاه خیاطی سپری کند. چند صباحی است که یوسف برای جا نماندن از مدرسه به انجمن می آید.بیشتر اوقات کودکان در انجمن نقاشی می کشند. در آخرین نقاشی یوسف، می توان این را فهمید که نای نقاشی کشیدن ندارد.مداد نقاشی اش را آنچنان با آشفتگی خاصی به برگهاش سپرده که گویی مرزها برایش معنایی ندارد. معلمش هرگاه صورت مضطرب و پریشان حال یوسف را می بیند متوجه می شود که باید او را زودتر بفرستد برود تا صاحب کارش دستمزدش را کمتر و کمتر نکند.صاحب کارش به خاطر یک ساعت دیرکرد نیمی از حقوقش را با بی رحمی تمام از او سلب کرده است. ساعت کار یوسف از ۱۲ ظهر شروع و تا ۱۲ نیمه شب ادامه دارد و بابت این ساعت کاری دستمزد ماهانه اش، دویست و پنجاه هزار تومان می گیرد آنهم با تحقیر وصف ناشدنی صاحب کارش. با این مبلغ چگونه می تواند معاش زندگی خود و خانواده اش را تامین کند؟خدا می داند. از طرفی یوسف و خانواده اش شب ها با غذای های مانده همسایه هایشان، شکم شان را سیر می کنند. اینجا کنار ما در شهر، کودکی گم و پسر بچه ها به دولت کوچکی تبدیل شده اند که با هزاران آرزوی کوچک در قلب های بزرگ شان بدون آنکه طعمی از کودکی بچشند تنها به فکرنان شب خود هستند. اینان کودکانی هستند که به جای تجربه شیرین کودکی و هیاهو و بازی و شادی در کوچه و رفتن به مدرسه و خرید دفتر و مشق و شیطنت های مختلف در روزگار کنونی نام کودکان کار بر صورت های معصوم شان حک شده است. به این ترتیب است که این کودکان همچنان کودکی نمی کنند، اما کسی به فکر نیست و باید دید در دولت اعتدال چاره ای برای بهبود زندگی این کودکان اندیشیده خواهد شد یا خیر؟
    "انجمن حمایت از کودکان کار "
     
    بالا