بیوگرافی رجب علی اعتمادی ( ر اعتمادی )

  • شروع کننده موضوع Mch:)
  • بازدیدها 847
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

Mch:)

کاربر اخراجی
عضویت
2016/09/01
ارسالی ها
461
امتیاز واکنش
2,147
امتیاز
441
سن
23
بیوگرافی رجب علی اعتمادی ( ر اعتمادی ):)
در سالن آرام يك آپارتمان با ديوارهاى سپيد و تابلوهاى نقاشى متنوعى از طبيعت، دريا، جنگل و پل، برابر نويسنده‏اى نشسته‏ايم كه براى سه نسل پياپى از مردم ايران مى‏نويسد و با او از روزهاى رفته، از سالهاى پرهياهوى نويسندگى‏اش كه با نخستين و جنجالى‏ترين اثرش «توئيست داغم كن» آغاز شد حرف مى‏زنيم. با اينكه او براى سه نسل رمان نوشته، هنوز هم به قول يكى از روزنامه‏نگاران كه اخيرا با وى مصاحبه داشته «قد و قامتى استوار و حركاتى جوان دارد و بيش از آن، روحيه جوانانه و لبخندهاى فروتنانه‏اش در مخاطبش اثرگذار است».
با او از تولدش و سالهاى كودكى و نوجوانى‏اش مى‏پرسيم. لبخندى مى‏زند و مى‏گويد: «به قول سعدى بزرگى به عقل است نه به سال، بايد اضافه كنم كه در برخوردهاى روزانه‏ام با جوانانى روبرو مى‏شوم كه دلى پير و فرسوده در سينه‏شان مى‏تپد، كهنگى در انديشه‏شان و در برابر با مردان كهنسالى به گپ و گفتگو مى‏نشينم كه جوان فكر مى‏كنند و جوان مى‏انديشند. بزرگ‏ترين آرزويم اين است كه جوانان ايرانى هميشه جوان بينديشند و در كار نوآورى و نوانديش باشند. در شرايط امروز جهان، نوآورى و نوانديشى جوان است كه جنبش‏هاى فرهنگى و تكنولوژيك پديد مى‏آورد».
در حالى كه اعتمادى از جهش‏ها و جنبش‏هاى جوانان و نوآوريهاى زمانه ما حرف مى‏زند، به ياد نخستين داستان بلندش مى‏افتيم كه با عنوان عجيب و غريبش «توئيست داغم كن» به طرح و گفتمان تازه‏اى از نسل جوان آن روز ايران پرداخت. چنانكه رسم روزگار است هر ايده و فكر نو، با موافقت‏ها و مخالفت‏ها رو به رو مى‏شود و همين مسئله و تضادِ حاصل از نوآورى است كه توجه جامعه را به خود جلب مى‏كند. در مورد اين كتاب كه نام روى جلدش از يك رقـ*ـص غربى گرفته شده بود ولى داستان متن، فريادها و خروشهاى نسل جوان ايرانى را در تضاد با جامعه كهنه انديش مطرح مى‏ساخت، در همان زمان منتقد معروف كتاب «على اكبر كسمائى» در مقدمه «داستان» نوشت، شما فريادگر نسل جوانى هستيد كه حق و حقوق خود را مطالبه مى‏كند و اين قصه شما مرا به ياد اهداى جايزه كتاب جوان در پاريس به نام «بچه‏هاى كوچك‏ترين» مى‏اندازد كه قصه شما چيزى از آن كتاب كم ندارد. بعد مجله معروف ادبى آن زمان «راهنماى كتاب» با نقد مفصلى، اين كتاب را به جامعه كتابخوان معرفى كرد. از اعتمادى دوباره سؤال مى‏كنيم در كدام بخش از ايران متولد شده و تحصيلاتش در چه رشته‏اى بوده است. اعتمادى از پنجره آپارتمانش به قطعات شناورى كه بر سينه آسمان مى‏لغزد نگاه مى‏كند و در همان حال مى‏گويد:
«من در شهر لار، از استان فارس متولد شدم. سال تولدم در شناسنامه 13122 ثبت شده، كودكى‏ام در آن شهر كوچك ولى با قدمتى دو هزار ساله، گذشت. دبستان را در آن شهر گذراندم. در آن سالها، هنوز هم در شهرهاى دورافتاده مكتب خانه وجود داشت، اما پدرم عاشق نوآورى بود و مرا به دبستانى فرستاد كه تازه تأسيس بود و من شش سال دوره ابتدايى را در آن دبستان گذراندم. زندگى در شهر كوچك لار براى من كه از شش سالگى با خواندن و نوشتن در متن خانواده آشنا شده بودم سخت مى‏گذشت، روزنامه‏اى به آن شهر نمى‏آمد، يك كتابفروشى داشت كه سى چهل كتاب بيشتر در قفسه‏هايش نبود، آن هم كتب مذهبى. به سفارش پدرم، آقاى مروج، صاحب كتابفروشى، همه كتابهايش را به من مى‏داد و مى‏خواندم، ولى مصاحب و رفيق من از آن زمان تا امروز حافظ شيرين سخن بوده و هست. در كلاس چهارم ابتدايى، به روانى اشعار حافظ را مى‏خواندم، براى مادرم و خاله‏ها و همسايه‏ها فال حافظ مى‏گرفتم و برايشان با برداشتهاى كودكانه‏ام تفسير و تحليل مى‏كردم».
مى‏پرسيم: «لابد از همان زمان هم مى‏نوشتيد؟» مى‏گويد:
«همين قدر مى‏دانم كه هميشه از انشاء نمره بيست مى‏گرفتم. يادم هست در كلاس ششم دبستان انشايى نوشتم و بعد از خواندنش در كلاس درس، معلم‏مان انشاء را از من گرفت و با خودش برد. من متعجب از حركت معلم انشاء، پيش خودم فكر مى‏كردم مرتكب چه گناهى شده‏ام كه انشاى مرا با اخم و تَخم گرفت و با خودش برد، دو ماهى گذشت، يكروز معلم انشاء همراه با مدير به كلاس آمد و مرا صدا زد. يك جلد كتاب انشاء نويسى كه خاطرم هست نويسنده‏اش شخصى بنام سليم نيسارى بود به من هديه داد و گفت: اين جايزه از تهران براى شما آمده است. بى‏انصاف حتى توضيح نداد كه چرا اين جايزه در بين تمام شاگردان كلاس به من تعلق گرفته است. بعدها فهميدم اين جايزه بخاطر انشائى بود كه معلم انشاء آن را از من گرفت و برد.
پرسيدم: «پس، از آن زمان متوجه شديد كه استعداد نويسندگى داريد؟» اعتمادى كه پيداست به چاى علاقه دارد سومين ليوان چايش را مزه مزه كرد و گفت:
«نه! واقعا نمى‏دانستم چنين استعدادى دارم، معلم انشا هم مرا در جريان نگذاشته بود تا اينكه به تهران آمديم».
از او مى‏پرسيم: «چه شد كه به تهران آمديد؟». مى‏گويد: «پدرم بازرگانى بود اهل ريسك و خطر، اغلب حتى طى يك سال مى‏ديديم كه وضع مالى‏مان خوب و بد مى‏شود، باصطلاح بالا پائين زياد داشت. در سال ششم دبستان بودم كه پدر بر اثر ورشكستگى لار را ترك كرد و عازم تهران شد تا بخت خود را در اين شهر بيازمايد. يك سال بعد، درست وقتى كه من دوره دبستان را تمام كردم مادرم مرا به تهران نزد پدر فرستاد و من در دبيرستان مروى تهران ــ در خيابان ناصرخسرو ــ مشغول تحصيل شدم و كمى بعد پدر، كل خانواده را به تهران منتقل كرد چون كار و بارش دوباره جان گرفته بود و تا امروز ساكن تهرانيم».
از اعتمادى مى‏پرسيم: «انشاء شما در دبيرستان چگونه بود؟». انگار نگاهش از پنجره آپارتمانش، دبيرستان مروى را با تمام خاطره‏هايش مى‏بيند و مرور مى‏كند.
«در سال اول تحصيلى، در زنگ انشاء، من هم مانند بقيه دانش‏آموزان انشايم را خواندم. زمانى كه خواندن انشايم تمام شد ناگهان متوجه شدم همكلاسيها برايم كف مى‏زنند، شگفت‏زده و در حالى كه از شرم سرخ شده و علت را نمى‏دانستم سر جايم نشستم و معلم كلاس آقاى دكتر حيدريان كه اگر زنده است سلامت باشد و اگر فوت كرده خدايش بيامرزد، بعد از زنگ پايان كلاس مرا خواست و گفت: پسر جان! تو استعداد نويسندگى دارى آيا كتاب مى‏خوانى؟ گفتم بله. من عاشق كتابم. ايشان چند كتاب به من معرفى كردند كه حتما آنها را مطالعه كنم. در آن زمان‏ها وضع اقتصادى مردم به گونه‏اى نبود كه پول توى جيبى قابل ملاحظه‏اى به بچه‏ها بدهند.

فهرست آثار:
دختر خوشگل دانشكده من
توييست داغم كن
ساكن محله غم
براى كه آواز بخوانم
خوب من
ديروز من ديروز تو
شاهين خبرنگار حوادث
شاهين در دام جاسوسان
بازى عشق
كفش‏هاى غمگين عشق
خانه سبز عسل
جسور
شب ايرانى
اتوبوس آبى
آخرين ايستگاه شب
شاهد در آسمان
چهل درجه زير شب
يك لحظه روى پل
روزهاى سخت بارانى
شوك پارسى

دوره جديد آثار پس از سال 1377
آبى عشق
هشت دقيقه تا برهوت
گل بانو
دختر شاه پريان
گل تى تى
عاليجناب عشق
هزار و يك شب عشق
كفش‏هاى غمگين عشق
نسل عاشقان
هفت آسمان عشق
رنگ سرخ عشق
گنجشكهاي غم

«دومين ماه بهار رو به‏پايان بود، هواى تهران به‏سرعت گرد و غبارهايش را برسر سبز بهار فرو مى‏ريخت و تابستان را كشان كشان و پيش‏رس جلو مى‏آورد. ناديا، غرقه در كار روزمره و تا حدودى گرفتاريهاى حرفه‏اى را با اشتياق مى‏پذيرفت.»
از كتاب «عاليجناب عشق»
r.ETEMADI1.jpg
 

برخی موضوعات مشابه

بالا