بیوگرافی شاعران بیو گرافی فروغ فرخزاد

*_*Zoha

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/24
ارسالی ها
1,383
امتیاز واکنش
7,995
امتیاز
606
سن
23
فروغ فرخ زاد در دیماه 1313 در تهران به دنیا امدو در سال 1330 با پرویز شاپور ازدواج کرد و حاصل ازدواج او پسری به نام کامیار میباشد .. وی در دوران کوتاه زدگی خود سفرهای زیادی به کشور های اروپایی از جمله : فرانسه ، آلمان ، ایتالیا و انگلیس داشته که بیشتر برای مطالعه و بررسی امور مربوط به سینما میباشد کار سینمایی فروغ پس از آشنایی به ابراهیم گلستان آغاز شد و با همکاری وی ادامه یافت

ازدواج با پرویز شاپور

فروغ فرخزاد و همسرش پرویز شاپور که بعد از وی جدا شد فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور طنز پرداز ایرانی که پسر خاله مادر وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۳۴ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار بود.

فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی در کتابی به نام اولین تپش های عاشقانه ء قلبم منتشر گردید

سبک سروده های فروغ

سه مجموعه اول وی را در ردیف شاعران تغزلی قرار میدهد اما روح تازه جویی و حرکت به سوی مرزهای تازه و کشف دنیاهای جدید با ابعادی نو از چهره فردی فروغ ، چهره ای انسانی و جهانی میسازد . و شعر او را به کمال مطلوب نزدیک میسازد .

پس از آنکه فروغ به درک شعر نیمایی میرسد شعر خود را در مرحله تکامل قرار میدهد از حالت فردی و احساسی بیرون میاید و به سوی شعر انسانی و متفکرانه کشانده میشود . او نیما را برای خود اغاز میداند شاملو نیز پس از نیما فروغ را افسون میکند و با خواندن قطعه شعری که زندگیست از شاملو متوجه میشود که امکانات زبان فارسی زیاد است . فروغ با روی آوردن به نیما و شمالو به افقهای شعر نو اجتماعی و حماسی میرسد و از گذشته خود دور میشود

فروغ در دوره تکامل به محتوی بیشتر توجه داشت و معتقد است که کار هنری باید همراه با آگهی باشد . اگهی نسبت به وجود و زندگی و میگوید : نمیشود فقط به غـ*ـریـ*ــزه زندگی کرد ، یعنی یک هنرمند نمی تواند و نباید فقط با غـ*ـریـ*ــزه زندگی کند

تولدي ديگر

همهء هستي من آيهء تاريکيست

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاهان شکفتن ها و رستن هاي ابدي آه کشيدم ، آه

من در اين آيه ترا

به درخت و آب و آتش پيوند زدم

زندگي شايد

يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد

زندگي شايد

ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مياويزد

زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر ميگردد

زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو

همآغوشي

يا عبور گيج رهگذري باشد

که کلاه از سر بر ميدارد

و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني ميگويد " صبح بخير "

کارهای سینمایی فروغ

در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان تبریز می‌سازند.
آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شده‌اند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که پس از مرگ او منتشر شد.

فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصی‌اش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. آرزوی فروغ ار زبان خودش: « آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن ها با مردان است»



20pk_1220601_861.jpg
 
  • پیشنهادات
  • *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    تولدی دیگر


    همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست

    که ترا در خود تکرارکنان

    به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد

    من در این آیه ترا آه کشیدم، آه

    من در این آیه ترا

    به درخت و آب و آتش پیوند زدم

    زندگی شاید

    یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

    زندگی شاید

    ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد

    زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد

    زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی

    یا نگاه گیج رهگذری باشد

    که کلاه از سر بر میدارد

    و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی میگوید «صبح بخیر»

    زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست

    که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را ویران میسازد

    و در این حسی است

    که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

    در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست

    دل من

    که به اندازهٔ یک عشقست

    به بهانه‌های سادهٔ خوشبختی خود مینگرد

    به زوال زیبای گل‌ها در گلدان

    به نهالی که تو در باغچهٔ خانه‌مان کاشته‌ای

    و به آواز قناری‌ها

    که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند

    آه...

    سهم من اینست

    سهم من اینست

    سهم من،

    آسمانیست که آویختن پرده‌ای آنرا از من میگیرد

    سهم من پائین رفتن از یک پلهٔ متروکست

    و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

    سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره‌هاست

    و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

    «دستهایت را

    «دوست میدارم»

    دستهایم را در باغچه میکارم

    سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم

    و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

    تخم خواهند گذاشت

    گوشواری به دو گوشم میآویزم

    از دو گیلاس سرخ همزاد

    و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب میچسبانم

    کوچه‌ای هست که در آنجا

    پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

    با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر

    به تبسم‌های معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را

    باد با خود برد

    کوچه‌ای هست که قلب من آنرا

    از محل کودکیم دزدیده ست

    سفر حجمی در خط زمان

    و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

    حجمی از تصویری آگاه

    که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

    و بدینسانست

    که کسی میمیرد

    و کسی میماند

    هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.

    من

    پری کوچک غمگینی را

    میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

    و دلش را در یک نی‌لبک چوبین

    مینوازد آرام، آرام

    پری کوچک غمگینی

    که شب از یک بـ..وسـ..ـه میمیرد

    و سحرگاه از یک بـ..وسـ..ـه به دنیا خواهد آمد
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    صبر سنگ


    همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست

    که ترا در خود تکرارکنان

    به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد

    من در این آیه ترا آه کشیدم، آه

    من در این آیه ترا

    به درخت و آب و آتش پیوند زدم

    زندگی شاید

    یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

    زندگی شاید

    ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد

    زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد

    زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی

    یا نگاه گیج رهگذری باشد

    که کلاه از سر بر میدارد

    و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی میگوید «صبح بخیر»

    زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست

    که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را ویران میسازد

    و در این حسی است

    که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

    در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست

    دل من

    که به اندازهٔ یک عشقست

    به بهانه‌های سادهٔ خوشبختی خود مینگرد

    به زوال زیبای گل‌ها در گلدان

    به نهالی که تو در باغچهٔ خانه‌مان کاشته‌ای

    و به آواز قناری‌ها

    که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند

    آه...

    سهم من اینست

    سهم من اینست

    سهم من،

    آسمانیست که آویختن پرده‌ای آنرا از من میگیرد

    سهم من پائین رفتن از یک پلهٔ متروکست

    و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

    سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره‌هاست

    و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

    «دستهایت را

    «دوست میدارم»

    دستهایم را در باغچه میکارم

    سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم

    و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

    تخم خواهند گذاشت

    گوشواری به دو گوشم میآویزم

    از دو گیلاس سرخ همزاد

    و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب میچسبانم

    کوچه‌ای هست که در آنجا

    پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

    با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر

    به تبسم‌های معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را

    باد با خود برد

    کوچه‌ای هست که قلب من آنرا

    از محل کودکیم دزدیده ست

    سفر حجمی در خط زمان

    و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

    حجمی از تصویری آگاه

    که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

    و بدینسانست

    که کسی میمیرد

    و کسی میماند

    هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.

    من

    پری کوچک غمگینی را

    میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

    و دلش را در یک نی‌لبک چوبین

    مینوازد آرام، آرام

    پری کوچک غمگینی

    که شب از یک بـ..وسـ..ـه میمیرد

    و سحرگاه از یک بـ..وسـ..ـه به دنیا خواهد آمد
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    فروغ این شعرو برای پسرش کامیار نوشته

    دیو شب

    لای لای ای پسر کوچک من
    دیده بربند که شب آمده است
    دیده بر بند که این دیو سیاه
    خون به کف ‚ خنده به لب آمده است
    سر به دامان من خسته گذار
    گوش کن بانگ قدمهایش
    را
    کمر نارون پیر شکست
    تا که بگذاشت بر آن پایش را
    آه بگذار که بر پنجره ها
    پرده ها را بکشم سرتاسر
    با دو صد چشم پر از آتش و خون
    میکشد دم به دم از پنجره سر
    از شرار نفسش بود که سوخت
    مرد چوپان به دل دشت خموش
    وای آرام که این زنگی مـسـ*ـت
    پشت در داده به
    آوای تو گوش
    یادم آید که چو طفلی شیطان
    مادر خسته خود را آزرد
    دیو شب از دل تاریکی ها
    بی خبر آمد و طفلک را برد
    شیشه پنجره ها می لرزد
    تا که او نعره زنان می آید
    بانگ سر داده که کو آن کودک
    گوش کن پنجه به در می ساید
    نه برو دور شو ای بد سیرت
    دور شو از رخ تو
    بیزارم
    کی توانی بر باییش از من
    تا که من در بر او بیدارم
    ناگهان خامشی خانه شکست
    دیو شب بانگ بر آورد که آه
    بس کن ای زن که نترسم از تو
    دامنت رنگ گناهست گـ ـناه
    دیوم اما تو زمن دیوتری
    مادر و دامن ننگ آلوده!
    آه بردار سرش از دامن
    طفلک پاک کجا آسوده ؟
    بانگ میمرد و در آتش درد
    می گدازد دل چون آهن من
    میکنم ناله که کامی کامی
    وای بردار سر از دامن من
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    خواب

    شب بر روی شیشیه های تار
    مینشست آرام چون خاکستری تبدار
    باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد
    پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
    در میان کاجها
    جادوگر مهتاب
    با چراغ بی فروغش می خزید آرام
    گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکرد
    من خزیدم در دل بستر
    خسته از تشویش و خاموشی
    گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز
    چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش
    کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا
    و
    ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    مهمان
    امشب آن حسرت دیرینه من
    در بر دوست به سر می آید
    در فروبند و بگو خانه تهی است
    زین سپس هر که به در می آید
    شانه کو تا که سر و زلفم را
    در هم و وحشی و زیبا سازم
    باید از تازگی و نرمی و لطف
    گونه را چون گل رویا سازم
    سرمه کو تا که چو بر دیده کشم
    راز و نازی به نگاهم بخشد
    باید این شوق که دردل دارم
    جلوه بر چشم سیاهم بخشد
    چه بپوشم که چو از راه آید
    عطشش مفرط و افزون گردد
    چه بگویم که ز سحر سخنم
    دل به من بازد و افسون
    گردد
    آه ای دخترک خدمتکار
    گل بزن بر سر و سـ*ـینه من
    تا که حیران شود از جلوه گل
    امشب آن عاشق دیرینه من
    چو ز در آمد و بنشست خموش
    زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
    با لب تشنه دو صد بـ..وسـ..ـه شوق
    بر لب باده گلرنگ زنم
    ماه اگر خواست که از پنجره ها
    بیندم در بر او مـسـ*ـت
    و پریش
    آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
    پرده ابر کشد بر رخ خویش
    تا چو رویا شود این صحنه عشق
    کندر و عود در آتش ریزم
    ز آن سپس همچو یکی کولی مـسـ*ـت
    نرم و پیچنده ز جا برخیزم
    همه شب شعله صفت رقـ*ـص کنم
    تا ز پا افتم و مدهوش شوم
    چو مرا تنگ در آغـ*ـوش کشد
    مـسـ*ـت آن
    گرمی آغـ*ـوش شوم
    آه گویی ز پس پنجره ها
    بانگ آهسته پا می آید
    ای خدا اوست که آرام و خموش
    بسوی خانه ما می آید
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    90
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    143
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    186
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    1,728
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    143
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    109
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    159
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    344
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    318
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    143
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    499
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    158
    بالا