VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
برگشتم به او نگاه کردم و با بی رحمانه ترین روشی که می تونستم از او رو برگرداندم. من دیگر به او اعتماد نداشتم چیزی اشتباه بود و من میخواستم بفهمم آن چیست.
-اما من این کار را نمی کنم!
تا جایی که می توانستم فریاد زدم. لیام احتمالاً الان پشت درب آبی بود و با مارا و کریستالش می رفت. برای همیشه از زندگیم می رفت.
کریستال را بلند کردم تا همه ببینند، خورشید بر آن تابید و همه نفس نفس زدند.
-اینها کریستال های روح هستند. آنها همان چیزی هستند که فایری را سالم نگه می دارند، قدرت درخت زندگی. و به عنوان یک جستجوگر، وظیفه من این است که چهار عدد از آنها را از زمین بازگردانم، جایی که توسط پادشاه زمستان، سرو پنهان شده اند.
صدای غرش و گریه در میان جمعیت شروع شد. والدین گوش های بچه ها را پوشاندند و من سر تکان دادم.
-آه بله. او با فرزندان دورگه اش روی زمین زنده و سالم هستند.
پسران تاریکی نام ترسناکی بود، و من نمی‌خواستم مردمم بیش از آنچه باید بترسند.
به مردمم نزدیکتر شدم.
-من به عنوان آخرین جوینده فایری، عهد می‌کنم که تمام کریستال‌ها را بازیابی کنم و دنیای زیبای خود را به شکوه سابق خود بازگردانم.
نفس نفس زدن، شوک... تعدادی از پریان به زانو افتادند و گریستند. این منظره دیوانه کننده ای بود و من فکر می کردم که آیا آن را خیلی دور کرده ام، آیا آنها می توانند با این حقیقت کنار بیایند.
من فریاد زدم:
-دیگر فقط تکه کوچکی از سرزمین بهار نخواهیم داشت. نه. این سرزمین ها سالم می شوند و ما دوباره تابستان، پاییز و زمستان را خواهیم داشت!
احساس کردم کمی شبیه مل گیبسون در شجاع دل شدم.قطعا خیلی کم.
هنگامی که آیندرا مرا دستش را در دستم قلاب کرد، مرا به سمت عقب به داخل خانه‌اش کشاند و در را پشت سرمان بست، مردم به شدت تشویقم کردند.
-تو حق نداری به مردم قول دهی. این کار ملکه است.
چشمان او چنان بدخواهی داشت که من آن را درک نکردم. من فقط بیشتر و بیشتر می دیدم که چرا مارا از بزرگان می ترسد. اما من دیگر نمی ترسیدم. من بزرگترین و ضروریترین دارایی آنها بودم.من تازه فهمیده بودم آنها نمیتوانند کریستال ها را لمس کنند. می‌توانستم در حالی که او علف‌های هرز را می‌کشید، ملکه‌ی خفته را در شهر رژه دهم و او نمی‌توانست کاری کند.
بازویم را از چنگ او بیرون کشیدم و دستم را بیرون آوردم تا بتواند کریستال را بگیرد و طعنه زدم:
-می‌خواهی این را برای من روی درخت بگذاری؟
این یک بازی خطرناک بود، اما او باید جایگاه خود را بداند. اگر دست زدن به این کریستال به طور فجیعی به او آسیب می رساند و من می توانستم آن را به راحتی نگه دارم، پس بهتر است او با من مهربان باشد و به آرمان های من احترام بگذارد تا دیگر مردمان را در تاریکی نگه ندارم.
تهدید من با صدای بلند و واضحی مطرح شد. بال‌هایش چنان می‌درخشیدند که فکر می‌کردم ممکن است شعله‌ور شوند، اما به همان سرعت از بین رفتند.
کنار رفت و سرش را کمی خم کرد.
-عبور کن.
همانطور که با پشت سر گذاشتن آن زن راه می رفتم، تلاش کردم تا کریستال را در پایه درخت قرار دهم.
از زمانی که مادرم مرده همه چیز تغییر کرده بود. هیچ چیز در مورد فایری دیگر احساس امنیت نداشت.
دست دراز کردم تا کریستال را پایین بیاورم، فوران نور از درخت می تابید و امواجی از آرامش و گرما را به سرتاسرم می فرستد.
وقتی ایستادم، الی منتظر بود. آیندرا رفته بود و من فکر می کردم که آیا کار درستی را انجام داده ام که با او اینقدر تند صحبت کرده ام.
الی خنجرش را روی ران شلوار جینش تمیز کرد.
-خب حالا چه کار کنیم؟
به سمت بهترین دوستم قدم برداشتم.
-ما به دنبال کریستال بعدی می رویم.
سرش را تکان داد و خنجر هایش را تنظیم کرد. من خسته بودم، قلبم کاملاً شکسته بود، اما حتی بیشتر از آن، من مصمم بودم که این سرزمین ها را به شکوه سابق خود بازگردانم. و وقتی این کار را انجام دادم، میخواستم برای تمام دورگه های روی زمین دعوتنامه بفرستم. وقت آن بود که همه به خانه بیایند.


***
پایان
 
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا