VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
-مردم سزاوار اراده آزاد هستند، مگر نه؟
آره، حدس می‌زنم این کار را کردند.
الی با صدای کوچک و پر از شفقت پرسید:
-دنیل چگونه مرد؟
فک مارا تیک گرفت.
-زهر پریان. بوی آن را روی لبانش حس کردم. من سعی کردم به او یک سنگ شفا بدهم، اما این کار را بدتر کرد و روند سم سریع تر شد. تا امروز نمی‌دانم چه کسی این کار را کرده است.
این بد است. مثل اینکه واقعا بد است.
-خیلی متاسفم.
من بلند شدم و او را در آغـ*ـوش گرفتم و او مرا محکم فشار داد. وقتی عقب کشیدیم موهایم را صاف کرد.
-من هرگز نمی خواهم چنین اتفاقی برای تو بیفتد. می فهمی؟
با صدای بلند و واضح. من باید بهتر از آنها با بزرگ‌ترها و لیام بازی می‌کردم، اما اکنون وقت آن بود که به آنها یادآوری کنم که چه کسی مسئول است. تا زمانی که آنها از پوسته ی خود بیرون نیامدند و توانایی های جستجوگر را نداشتند، من از آنها دستور نمی گرفتم.
مارا گونه هایش را پاک کرد و سعی کرد حال و هوا را تغییر دهد.
-باشه. پیش به سوی سیاتل؟
من و الی نگاه غمگینی داشتیم.
بیچاره. او برای مدت طولانی وزن آن غم را تحمل می کرد. من مسلح شدم:
-پیش به سوی سیاتل.
پنج دقیقه بعد، جلوی چمن سبز و درختکاری شده آمدم تا لیام را ببینم که با عصبانیت در آن منطقه قدم می زند.
-شما اینجا هستید!
او فریاد زد و به سمت من دوید. روی ژاکتش خون بود و بالهایش افتاده و بی جان بود.
-چه شده؟
تقریباً دستم را دراز کردم تا او را لمس کنم و بعد به یاد خودم افتادم.
او خط دید من را تا کتش دنبال کرد.
-اوه، این چیزی نیست. بیا، ما زمان زیادی نداریم. به اندازه کافی آوردی.
من و الی نگاهی به هم انداختیم. چه عجله ای داشت؟ دنیای ما داشت به پایان می رسید، نه او. می‌دانستم که به من اعتماد ندارد وگرنه می‌پرسیدم.
شروع به حفر کردن سوراخی در علف‌ها کردم تا پاهایم را داخل آن بگذارم و کمک کنم تا کریستال بعدی را جستجو کنیم، که لیام چاقویی را بیرون آورد و کف دستش را تکه تکه کرد.
من فریاد زدم:
-لعنتی چه میکنی؟
اخم کرد.
-چه شد؟ میخواهم ببینم دو نفر بعدی کجا هستند.
به خاکی که می‌خواستم پاهایم را در آن بچسبانم اشاره کردم، و اگر این کار نمی‌کرد، به نیویورک می‌رفتم.
مسخره کرد:
-این به سختی کار می‌کند، و فقط اگر در چند کیلو متری شخص باشد، نه هرگز در کشور دیگری. این بدون توجه به قاره کار می کند.
اجازه داد خونش روی زمین چکه کند، زیر لب زمزمه می کرد وقتی باد خنکی از حیاط می گذشت.
اوه.
غر زدم:
-جادوی خون... تاریک است. مادرم به من گفت که هرگز از خون در طلسم استفاده نکن. تاریکی را به سمت تو می‌خواند، و وقتی این کار را کردی، به سختی می‌توانی از آن دوری کنی.
نگاهش را روی من تنگ کرد.
-و تو تمام این مدت فکر کردی که من یک پری لطیف و نازک نارنجی هستم؟
آهی کشیدم.
 
  • پیشنهادات
  • mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -بدیهی است که نه، اما ...
    -اما ندارد. من یک پری تاریکی هستم که جادوی تاریک انجام می دهد. از این موضوع گذر کن.
    فکش را روی هم فشرد و چشمانش را بست و این احساس را به من داد که سیلی خورده‌ام.
    الی ابروهایش را بالا انداخت و دستانش را روی هم گذاشت، در حالی که من تصمیم گرفتم به این احمق توجهی نکنم. او آشکارا در مضیقه بود و عجله داشت، اما این بهانه ای برای بد صحبت کردن با من نبود. قسمتی از خاک که خونش روی آن بود را لمس کرد و انگشتش را به عمق زمین فرو برد. نسیم سرد شدیدتر هجوم آورد و به ما کوبید. مجبور شدم پاهایم را روی زمین بگذارم تا نیفتم.
    سپس، به همان سرعتی که نسیم می آمد، خاموش شد و لیام ایستاد.
    او شوکه شده به نظر می‌رسید:
    -آنها اینجا هستند. در جزیره اورکاس، درست خارج از پوگت ساوند. مکانی که در آن هیچ درب آبی وجود ندارد.
    -آنها؟ هر دو کریستال؟
    دست‌هایم را به هم زدم و آماده شدم تا به سمت این جزیره پرواز کنم.
    سرش را تکان داد، انگار در ذهنش چیزی درست نبود.
    -سه تا از آنها در واقع. اگر به سرعت حرکت کنیم، می‌توانم به وقتش آنها را پس بگیرم.
    اخم کردم.
    -به وقتش برای چی؟
    خودش را تکان داد و به من نزدیک شد.
    -آب را آوردی؟
    سرم را تکان دادم
    -آب در فایری است، نزد بزرگان. آنها اجازه ندادند آن را بیرون بیاورم.
    با این حرف اخم کرد.
    - من را بگیر. من می توانم سریعتر به آنجا برسم.
    الی به زمین لگد زد و در هوا معلق شد.
    -من شما را دنبال می کنم.
    لیام سرش را تکان داد.
    -تا زمانی که شما به آنجا برسید، کار ما تمام خواهد شد. اینجا منتظر بمانید، و اگر به پشتیبان نیاز داشتیم، برای شما بازخواهم گشت.
    او اخم کرد.
    - لعنتـ...
    هنوز حرفش را تمام نکرده بود که لیام دستش را دراز کرد و من را در آغـ*ـوش کشید، در حالی که به بالا پرواز کرد، مانند موشک از زمین پرتاب شد. به گردنش چسبیدم و صورتم را در آن. فرو کردم در حالی که باد سردی از کنارمان عبور می کرد.
    او بر سر من فریاد زد:
    -متاسفم. دیگر زمانی نمانده.
    قلبم وحشیانه به سـ*ـینه اش می کوبید. احمقانه ترین قسمت همه اینها، این بود که من مطمئن بودم که او مرا در معرض خطر قرار نمی دهد. این ممکن است سقوط من باشد، اما قلب من قبلا هرگز مرا ناامید نکرده بود. نگران این بودم که مردم ما را ببینند. مخفی نگه داشتن سابقه ما در فایری بسیار مهم بود، اما به نظر می‌رسید که لیام اهمیتی نمی‌داد. او در سراسر سیاتل پرواز کرد و سپس
    در آن سوی آب های آزاد، باد سردی را با خود به دنبال می آورد.
    او پسر پادشاه زمستان بود. انتظار کمی قدرت را داشتم، اما این… باورنکردنی بود. او آنقدر سریع پرواز کرد که فکر می کردم در یک جت جنگنده در فیلم هستم. قبل از اینکه متوجه شوم، در جزیره اورکا، در انتهای درختان فرود می‌آمدیم.
    لیام من را پایین آورد، بدنم را در امتداد بدنش قرار داد.
    -پدرم این نقشه را دارد. برای ساختن دنیای خود در اینجا روی زمین برای همه پسران تاریکی و ... عاشقان انسانی آنها.
    او با این کلمه مکث کرد، در حالی که دستش روی کمرم بود و من به او فشار می آوردم.
    سرم را تکان دادم.
    -میدانم. من در آن مهمانی بودم، یادت هست؟
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    او هنوز کامل از من فاصله نگرفته بود و ما فقط چند سانتی متر از هم فاصله داشتیم.
    او به خانه ای غول پیکر روی تپه بین درختان نگاه کرد.
    -این جایی است که نقشه او شروع می شود. او فقط به سه کریستال نیاز دارد تا شروع به ایجاد یک گنبد محافظ کند، مشابه آنچه در فایری دارید. سپس همه آنها به اینجا می آیند و ... به رشد نژاد ادامه می دهند تا زمانی که بتواند هر دوازده کریستال را بدست آورد و زمین را تصرف کند.
    زمین را در اختیار بگیرند؟ این لعنتی مانند یک فرقه یا همچین چیزی بود. قرار نبود زمین اینطور استفاده شود. فایری اگر حتی یکی از کریستال های ما را در این نقطه بگیرد، سقوط می کند. ملکه بهار، دالیا، هم همینطور.
    -خوب، خوب، بیایید این کار را انجام دهیم
    رفتم تا از چنگش بیرون بیام که دستش به پشتم سفت شد و مرا به بدنش نزدیکتر کرد.
    -نگاه کن...
    چشمان آبی او در چشمان من فرو رفت، رشته های کوچک نارنجی در حالی که با دقت به من خیره می شد، روشن می شد.
    -دیشب… باورنکردنی بود. تو باید این را بدانی که باور نکردنی هستی.
    نفسم درسینه ام حبس شد. آب دهانم را به سختی قورت دادم. من انتظار این را نداشتم.
    -من فقط...
    او به لب های من نگاه کرد و لب هایش را خیس کرد.
    -من مشکلات زیادی دارم. بسیاری از مردم برای بقا به من وابسته هستند، و من هرگز قبل از این عاشق یا همچین چیزی نبوده ام. من نمی دانم چگونه این کار را انجام دهم، اما من به تو اهمیت می دهم.
    عشق؟ چه؟ به من اهمیت میدهی؟ سپس متوجه شدم که من توسط یک زن صمیمی و دوست داشتنی بزرگ شده ام و او توسط یک شیطان بزرگ شده است. شاید واقعاً نمی دانست چگونه این کار را انجام دهد.
    من حرف او را قطع کردم و دستهایم را دور گردنش حلقه کردم. وقتی به هم نزدیک شدیم تمام بدنش آرام شد و من می توانستم لبخند را روی لبانش احساس کنم. آرزو در من شعله ور شد. توضیح دادن این احساس رضایت کامل وقتی با هم بودیم سخت بود.
    وقتی از هم جدا شدیم هر دو نفسمان بند آمده بود.
    به او گفتم:
    -ما با هم خواهیم فهمید که چگونه این کار را انجام دهیم.
    سرش را تکان داد و بیشتر با خودش راحت شد و استرس کمتری داشت. به این فکر کردم که آیا اگر همین امروز صبح به او اجازه صحبت می‌دادم و صبحانه احمقانه‌ای که با کره بادام‌زمینی درست کرده بود می‌خوردم، آیا همین چیزها را به من می‌گفت. او با کلمات خوب نبود، مطمئناً. برای اولین بار از زمانی که دیشب با هم بودیم، از او دور شدم.
    -خوب، نقشه این است. فقط من می توانم کریستال ها را لمس کنم.
    مکث کرد و لبش را جوید.
    -پس من به تو نیاز دارم که یک انحراف در اینجا ایجاد کنید تا بتوانم به داخل آنجا لغزش کنم.
    به خانه روی تپه نگاه کردم. هوا ابری و تاریک بود، ابرهای تیره سایه هایی را به پشت بام خانه می فرستادند.
    آب دهانم را قورت دادم:
    -باشد.
    به نظر می رسید او در فکر و برنامه ریزی گم شده بود. او گفت:
    -اینجا مورد حفاظت ترین جایی است که پدرم دارد، چه او اینجا باشد چه نباشد. من کریستال ها را می گیرم و بلافاصله برمی گردم. دو دقیقه، حداکثر.
    سری تکان داد ولی احساس بدی در سـ*ـینه و نسبت به این جدایی داشتم. گفتم:
    -مراقب به خودت باش.
    دستش را دراز کرد و صورتم را نوازش کرد.
    -این بار یک سپر برای خودت بکش، باشد؟
    لبخند زدم.
    -باشد.
    با گفتن این حرف لگدی به زمین زد و به سمت خانه پرواز کرد. خدایا! چقدر او سریع بود. در حالی که نفس عمیقی کشیدم، با کفش هایم لگد زدم و پاهایم را در چمن فرو بردم و با مادر زمین ارتباط برقرار کردم. وقتی تمریناتم را ادامه دادم، یک سپر بالای سرم فرا خواندم. این یک گنبد شفاف نازک بود که امیدوارم از من در برابر آسیب محافظت کند-اگر بتوانم آن را کنترل کنم.
    خیلی خب! زمان حواس پرتی است.
    چیزی برای پرت کردن حواس وجود نداشت! نه ماشین، نه اسلحه، نه سگ.
    -هییییی!
    من در دل بر سر هیچ کس خاص فریاد زدم و یک توپ شفابخش بین دستانم ساختم. هر پری توانایی های شفابخشی ملایمی داشت، به اندازه ای که می توانست زانوی پوست کنده و خون آلود را از کودکی که گریه می کرد مهار کند، یا سردرد را کاهش دهد، هیچ چیز دیوانه کننده ای نیست. اما آنها رنگارنگ بودند، بنابراین من این توپ شفابخش بنفش را ساختم و سپس آن را از روی حصار کوبیدم و منتظر شدم تا صدایی به گوش برسد که نشان دهد کسی آن را دیده است.
    هیچ چیز. من واقعاً بدترین عامل حواس پرتی در تاریخ بودم و احتمالاً باعث کشته شدن لیام می شدم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    با رسیدن به پایین، سنگی را برداشتم و پرواز کردم. با تکان دادن بال هایم، از بالای حصار پرچین شده به پرواز درآمدم و دیدم چند نگهبان در آنجا گشت می زنند. سنگ را کوبیدم و دوباره جیغ زدم که باعث شد نگهبانان به من نگاه کنند و فریاد بزنند. خدایان را شکر، آنها بی بال بودند و وقتی مرا دیدند، خود را عقب تر از پرچین بردم تا آنها را از آنجا بیرون بکشم. من نتوانستم لیام را ببینم، اما او باید در بالای درختان پنهان و منتظر شده باشد تا به سمت درب خانه حرکت کند.
    وقتی تیراندازی در هوا پخش شد، قلبم به سمت گلویم هجوم برد.
    در اواسط پرواز تلو تلو خوردم و سپرم را گم کردم، به زمین افتادم و به طرز ناخوشایندی روی مچ پای راستم فرود آمدم.
    به من تیراندازی می کنند؟ خوب، حدس می‌زنم که حواس‌پرتی خوبی بود. خنجر آبسیدینم را بیرون کشیدم. من به معنای واقعی کلمه یک چاقو به یک دعوای مسلحانه آورده بودم. خیلی هم عالی.
    درست زمانی که دو پسر از پرچین عبور کردند و اسلحه را به سمت من نشانه رفتند، صدای عمیق آشنا از پشت سرم صدا زد:
    -میدونی که همه این ها تقصیر توست.
    با لگد به زمین زدم و سپرم را درست کردم. وسط هوا چرخیدم با صاحب آن صدا روبرو شدم.
    پادشاه زمستان جلوی من معلق بود، بال‌هایی تکان می‌خورد و در حالی که ثابت می‌شد، دود سیاه به بیرون می‌فرستاد.
    -تقصیر توست که ما باید کریستال ها را بدزدیم!
    او بر فراز باد غرش کرد در حالی که من با تمام توانم سعی کردم سپرم را نگه دارم. تریسا بارها و بارها به من تاکید کرده بود که کار سپر چقدر مهم است، اما من هرگز تمرین نکردم. شاید اگر یکی به من می گفت که شغل زندگی من چقدر خطرناک است، گوش می کردم!
    الان متاسفم!
    لعنتی لیام کجا بود؟
    من هم جیغ زدم :
    -اوه آره؟ تو مثل یک بچه صدا می کنی. هیچ کس نمی تواند تو را مجبور به انجام این کارها کند.
    صورتش به چیزی تاریک و ترسناک تبدیل شد.
    -اگر ملکه فقط به ما اجازه می داد آزادانه بیاییم و برویم، عاشقان انسانی خود را ببینیم و فرزندانمان را به اینجا و آنجا ببریم، این اتفاق نمی افتاد.
    احساس کردم قدرتی در رگ هایم می‌ترکد و خشم در درونم جمع شده است.

    -بنابراین راه حل تو این بود که فایری را از بین ببری و میلیاردها پری را بکشی!
    هنگامی که جریانی از نور از کف دستم بیرون زد، غرش کردم و درست به صورت او شلیک کرد.
    چه شد...؟
    او از من شوکه تر به نظر می رسید، اما هر دو به سرعت به حالت عادی برگشتیم. هر اتفاقی که افتادن در آب شفابخش انجام داده بود... به من قدرت داده بود. قدرت های نور. الان وقت ندارم به آن فکر کنم.
    او با تمسخر گفت:
    - یک عارضه جانبی ناخوشایندیست.
    و مچ دستش را به سمت بالا تکان داد و تکه ای از یخ نوک تیز را درست به سمت صورتم فرستاد.
    دستم به طور غریزی بالا و سپرم با وحشت پایین آمد، اما انفجار درخشانی از نور خورشید از کف دستم بیرون آمد و یخ او را سوزاند و آن را در هوا ذوب کرد.
    اوه!
    پادشاه پوزخندی زد.
    -تو دختر همان مادر هستی.
    چه؟ مادر من ... قدرت نور داشت ... یا هر چیزی مانند این؟
    با تکان خوردن او، پرواز کردم، زیرا نمی دانستم چه کار کنم. او روی من زوم کرد و من به چمن ایوان جلویی نگاه کردم و به دنبال لیام بودم. کجا بود؟ من یک عدد هشت در اطراف ملک درست کردم و به محل ملاقات خود برگشتم تا ببینم دو نگهبان رفته اند اما لیام وجود ندارد. و پادشاه هنوز روی من زوم بود و تکه های یخ را به چپ و راست پرتاب می کرد. برای اولین بار فکر کردم که آیا لیام همه این کارها را انجام داده و از من برای گرفتن دو کریستال برای خودش استفاده کرده است. این فکر مرا از نظر ذهنی باز کرد و باعث شد به این فکر کنم که آیا حتی می توانم به احساسات خودم اعتماد کنم. او نیمه ی من بود ... چطور می توانست...؟
    دیواری از یخ از پشت به من کوبید، درد پشتم را فرا گرفت و روی زمین افتادم. محکم به خاک انباشته شده برخورد کردم و روی لگن و آرنجم فرود آمدم.
    با گریه غلت زدم و آماده جنگ شدم، درست زمانی که لیام از میان انبوه درختان عبور کرد، پدرش جلوی هر دوی ما فرود آمد. وقتی لیام را در حال حمل دو کریستال دیدم، قلبم به سـ*ـینه ام کوبید. به قولش وفادار بود. اما وقتی نزدیک‌تر نگاه کردم، صورتم افتاد، وحشتی که باعث شد سرما به ستون فقراتم برسد.
    چشمان لیام و دستانش همگی سیاه بودند و مواد جوهری به آرامی بازوهایش را بالا می‌برد و به شکلی عجیب در بدنش پخش می‌شد.
    کریستال های تیره او را آلوده کرده بودند.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    به پادشاه نگاه کردم که در ده قدمی من ایستاده بود. او پوزخند می زد. او به لیام اشاره کرد:
    -میبینی؟ وقتی متوجه پریان از فایری و سایر دشمنانم شدم، چون هرگز از گرفتن کریستال ها دست نمی کشم، نقشه ای ابداع کردم تا فقط افرادی که مورد تاییدم هستند بتوانند آنها را لمس کنند و از آنها قدرت استخراج کنند. در غیر این صورت روح آنها را مسموم می کند.
    چیزی در درونم شکست. با گریه، دستم را جلو بردم. نور از کف دستم پرتاب شد. مثل این بود که بدنم دارای نور خورشید بود و می‌توانستم آن را به میل خود روشن کنم. نور به سوی پادشاه منفجر شد و او به اندازه صد پا به عقب به داخل حیاط پرتاب شد و فریاد می زد و صورتش را چنگ می زد که گویی من او را کور کرده ام.
    خوب امیدوارم به او احساس بدی داده باشم.
    به آرامی به لیام نزدیک شدم.
    -لیام، می توانی مرا ببینی؟
    صدایم لرزید.
    سرش به سمت من خم شد، ترسناک و بر خلاف هر حرکت عادی انسانی. آن چشمان سیاه خیلی سرد کننده بودند. می خواستم نگاه کنم. لیام به دست های سیاه شده اش که کریستال ها را گرفته بود نگاه کرد.
    صدایم را محکم نگه داشتم.
    -لیام، آنها را رها کن.
    سرش دوباره به سمتم خم شد.
    -نه.
    غرغر کرد و با یک دست به من حمله کرد. حرکتش خیلی ناگهانی بود. انتظار نداشتم به من حمله کند. در حالی که او کریستال تیره را مانند یک اسلحه بالا گرفته بود، به عقب افتادم و آماده بود تا با آن یا چیز دیگری به سرم بکوبد.
    اشک از چشمانم سرازیر شد . سعی می کردم از او، از نیمه ام فاصله بگیرم. درک بسیار واقعی از اینکه او تسخیر شده بود داشتم.
    گردنبندم، همانی که مادرم به من داده بود، در گلویم ضربان داشت و گرما را به سـ*ـینه ام می فرستاد.
    مامان؟
    در همان لحظه، لیام به من کوبید و من به عقب افتادم و محکم روی بالم فرود آمدم. او مرا خواباند و پایین تنه ام را با ران هایش سنجاق کرد. حالا که اینقدر نزدیک بودیم، تاریکی را از کریستال حس می کردم. سنگین بود و باعث شد احساس بدی در دلم بپیچد. بازوی لیام با کریستال بالا آمد و آماده بود تا آن را روی سرم بشکند، وقتی حرف های مرگبار مادرم در مورد گردنبند به من برگشت.
    اگر زمانی در خطر بودی، از نیروی من برای شفا استفاده کن. من در خطر نبودم، اما لیام بود.
    به سختی، قفل گردنبند را بیرون آوردم و با نوک انگشتم بازش کردم. نور روح آبی مادرم از گردنبند بیرون زد و درست روی صورت لیام آمد. او از شوکه شده نفس نفس می زد و آن را در خودش می دمید.
    کریستال ها از دستانش به دو طرف صورتم افتادند. تکان خوردم و وقتی برگشتم به او نگاه کردم، لیام داشت از پایین به من نگاه می کرد، صورتش نقاب وحشتناکی بود و کاملا از هر سیاهی پاک شده بود. خدایا شکرت!
    -وای خدایا، لیلی. خیلی متاسفم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    وقتی صورتم را نوازش می‌کرد، دست‌هایش می‌لرزید، انگشت شستش را روی لب پایینم کشید و سپس چانه‌ام را لمس کرد. به نظر می رسید که متوجه شده بود که در چه شرایطی هستیم و سریعا دور شد. او با بلند شدن به من کمک کرد تا مرا بالا بکشد. نگاهش به گردنبند در گلویم افتاد.
    -همه چیز... تاریک شد. من کنترل نداشتم... تو نجاتم دادی.
    نفسش بند آمده بود.
    سرم را تکان دادم.
    -من اجازه نمی دهم هیچ اتفاقی برای شما بیفتد.
    در حالی که انگشت شستش را روی لب پایینم رد کرد اخم کرد.
    -تو برای من خیلی خوب هستی. به خاطر تو همه ی باغ ها را مسموم می کنم و تمام گل ها را از بین میبرم.
    پوزخند زدم:
    -چه؟
    در حالی که او عقب می رفت دستش را دراز می کرد گفتم:
    -این را نگو.
    -بیا، ما باید برویم.
    کریستال‌ها را با استفاده از لبه‌ی پارچه‌ای بدون دست زدن به آن‌ها داخل کیف پیام‌رسان مخصوص من گذاشت و آن را دور گردنش انداخت. در آن زمان چشمانش تیره تر شدند، نه کاملاً سیاه، اما واضح بود که کریستال ها هنوز او را تحت تأثیر قرار می دهند.
    -شما با آنها با خود نمیبرید!
    غرش عمیقی از پشت سر ما آمد و ناگهان یک تکه یخ به طول چهار فوت از جایی بیرون آمد و در شکم لیام فرو رفت. صورتش با نگاه کردن به تکه ای که از نافش بیرون آمده بود شوکه شد. خون از پیراهنش به شکل دایره‌ای سرمه‌ای فوران کرد.
    -نه!
    خودم را جلوی او انداختم و اجازه دادم نور از کف دستم خارج شود. شاه از نور من به عقب پرتاب شد. من در آن زمان صرفاً از روی غـ*ـریـ*ــزه عمل کردم.
    لیام را زیر بغـ*ـل قلاب کردم و به سمت آسمان پرواز کردم. غرغر کردم چون وزن او و دو کریستال مرا پایین می آوردند. من به سختی توانستم با او سه متر بالاتر از زمین برسم. او خیلی سنگین بود و بالهای من کوچک بودند. من به او گفتم:
    -خوب خواهی شد.
    و سعی کردم به پایین نگاه نکنم و ببینم او چقدر آسیب دیده است. او آزادانه در آغـ*ـوش من خونریزی می کرد. مطمئن نبودم که کایرا بتواند او را نجات دهد اگر تعداد زیادی از اعضای بدنش سوراخ شود.
    یاد مادرم افتادم که در وان، شکمش باز شده بود. به نظر می رسید این بازی محبوب پادشاه زمستان باشد. مجبور شدم میل خود را به دور زدن و کشتنش سرد کنم. باید روی نجات لیام تمرکز می کردم.
    -لیلی!
    صدای الی در آن سوی آب پیچید و من به بالا نگاه کردم و دیدم بهترین دوستم دارد به سمت من پرواز می کند و به نظر از باد سرد، خسته به نظر می رسد. بینی و گوش‌هایش قرمز روشن بود و موهایش از کش و حالت دم اسبی اش بیرون کشیده بود و دور صورتش شلاق زده بودند.
    من فریاد زدم.
    -کمکم کن! وقتی نگاهش به لیام توی بغلم افتاد، با کمی سرعت زیاد جلو آمد و پاهایش را گرفت. با نیمی از وزن گرفته شده، توانستیم کمی سریعتر حرکت کنیم.
    الی زیر فشار نگه داشتن لیام در اواسط پرواز غرغر کرد.
    -چه شد؟
    او خم شد.
    -من می توانم پرواز کنم.
    -نه!
    به او تلنگری زدم، سپس به الی نگاه کردم. ما کریستال ها را گرفتیم. اما آنها با جادوی تاریک در حال ترکیب شدن هستند. ما باید عجله کنیم وگرنهآن ها را تحویل خواهند گرفت.
    حتی با نزدیک شدن آنها، احساس کردم سنگینی بر سرم آمد. افکارم تاریک می شد و عقلم را زیر سوال می بردم.
    الی خم شد.
    -آیا این احساس سنگینی به خاطر همان است؟
    سرم را تکان دادم. این کریستال ها قدرتمند بودند. حتی بدون دست زدن هم می توانستی آنها را حس کنی.
    الی باید توهم داشته باشد، چون از کنار گروهی قایقران رد شدیم و هیچ کس به ما نگاه نکرد. وقتی بالاخره به چمن سبز خانه رسیدیم که درب آبی در آن بود، فهمیدم چیزی اشتباه است. آب از جلوی حیاط و درختان سرازیر شد. من و الی که به یک فرود ناشیانه داشتیم، لیام را به درب نزدیکتر کردیم. وقتی سرم را بلند کردم، باد از من عبور کرد.
    یک شکاف بزرگ از کنار دری بالا رفته بود و آب از پایه بیرون می‌رفت. خانه مارا زیر آب رفته بود…
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فصل هیفدهم

    با عجله به سمت درب رفتم و از دستگیره استفاده کردم و با هر قدرتی که در من بود دعا کردم که باز شود. اگر اینطور نبود، لیام می مرد. مطمئن بودم. وقتی دستگیره درب در دستم چرخید و به آپارتمان مارا باز شد، نفس راحتی کشیدم. در حالی که لیام را تا نیمه به داخل کشاندم و الی پشت سرم آمد، آب دور مچ پایم فوران کرد. مارا از سطل ها و چیزی شبیه جادو استفاده می کرد تا آب را بیرون بریزد.
    مارا فریاد زد.
    -خدایا شکرت که اینجایی! فایری یک زلزله دیگر داشت. درب آبی و درب اتاقم را شکست.
    او هنوز به بالا نگاه نکرده بود. او در حال ریختن آب در سطل جادویی اش بود و خدا می داند کجا ناپدید می شد.
    ناله کردم.
    -می توانی درمانش کنی؟ ما دو تا کریستال گرفتیم ولی لیام آسیب دید.
    به سرش ضربه ای زد و دهانش باز ماند.
    - من منتظرت بودم من نمی خواستم بدون تو بروم.
    سرم را تکان دادم و احساس کردم تاریکی کریستال ها به سمتم می آیند. با تپش قلبم وحشت در سـ*ـینه ام شعله ور شد.
    به مارا گفتم:
    -باید عجله کنیم.
    به کیف کنار لیام نگاه کرد.
    -این یک شئ ... تاریک است.
    -درست است!
    غرغر کردم، احساس کردم خشم افسارگسیخته ای در وجودم موج می زند و بلافاصله پشیمان شدم.
    مارا با آگاهی به من اشاره کرد.
    -می بینم.
    دستی روی شکم لیام گذاشت. یخ در پرواز ما آب شده بود یا افتاده بود و حالا او فقط آزادانه خونریزی می کرد. او گفت:
    -این به درد کارمان را راه می اندازد، بچه.
    غرغر کرد، اما سرش را تکان داد. رنگ چهره اش رنگ پریده تر از همیشه بود و عرق روی پیشانی اش نشست. نور سفید خشمگینی از کف دستش پرتاب شد و لیام آنقدر فریاد زد که باعث شد موهای روی بازوهایم بلند شوند. بوی گوشت سوخته به مشامم خورد و مارا سری تکان داد.
    -این باعث کاهش خونریزی می شود تا زمانی که بتوانیم کایرا را ببینیم.
    صدایم از احساس منقبض شد.
    -متشکرم.
    با کمی کمک، من و الی لیام را روی صندلی مارا نشاندیم. میز او با صفحه‌ها و دستگیره‌هایش کاملاً از وسط شکسته شده بود، اما همچنان به هم چسبیده بود. خون لیام همه جا بود. فکر از دست دادن او مرا به وحشت می انداخت.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    به پهلویش چسبیدم و صندلیش را محکم گرفتم.
    -از قدرتت برای سرد نگه داشتن منطقه استفاده کن. زخم یا اطراف آن را منجمد کن.
    او سرش را تکان داد.
    -من نمی توانم. خیلی... ضعیف... .
    خدایا به نظر می رسید ما مدام خود را در این وضعیت می یابیم، او مجروح شد و من ناتوان از انجام کاری جز جستجوی کایرا بودم.
    مارا چرخ را چرخاند و اتاق به شدت تکان خورد و نزدیک بود مرا از آن طرف پرتاب کند. من برای زندگی عزیزم به صندلی لیام چنگ زدم، در حالی که الی غرغر می کرد. چند دور تند و تند دیگر و بالاخره متوقف شد. این یک سواری خشن تر از حد معمول بود.
    من پرسیدم.
    -اینجا؟
    او سرش را تکان داد.
    -امیدوارم.
    لیام را بلند کردم، درب را باز کردم و به داخل هیاهو رفتیم. شکاف بزرگی در زمین بود که نزدیک بود در آن بیفتم. پریان فریاد می زدند و با عجله در اطراف پرواز می کردند. ما در کلیف در مرز فایری بودیم. با کمک الی، لیام را در آغـ*ـوش گرفتیم و مستقیم به سمت خانه بزرگترها پرواز کردیم.
    من دو تن از بزرگان، رز و میپل را در میدان شهر دیدم که به چند باغ و پریان در حال تعمیر غرفه های بازار که سقوط کرده بودند کمک می کردند. غذای تازه روی زمین پخش می شد و رودخانه قهوه ای تیره بود. ما درست بالا، بر فراز همه هرج و مرج و مستقیماً به سمت خانه ی بزرگان پرواز کردیم. با استفاده از پای چپ چکمه‌ام، لگدی به دری زدم و محکم و سریع فرود آمدیم.
    آیندرا نزدیک درخت بود که در حال فرود آمدن در خانه آنها بودیم و من کوزه آب شفابخش را در دستانش دیدم. هنگامی که ما در یک فرود تصادفی در ورودی خانه او به بیرون پرت شدیم، با شوک خودش را تکان داد. فریاد زدم:
    -آن را برای من بیاور!
    و به شیشه اشاره کردم.
    هنگامی که کوزه در دست به سمت ما پرواز کرد، دهانش از شوک باز شد.
    -به او اجازه دادی وارد اینجا شود؟ بعد از اینکه من آن را ممنوع کردم؟
    صدایش در حالی که به من اخم می کرد از عصبانیت پر شده بود.
    از پایین به لیام نگاه کردم که جلوی درب خانه اش خون ریزی میکرد.
    جیغ کشیدم :
    -لعنتی چه بلایی سرت آمده!
    ازدحام پشت سرم شروع شده بود صدای بال زدن و زمزمه ها را می شنیدم.
    -او مجروح شده است. مردی در حال مرگ است. دادن. من . التیام‌بخش. آب. اکنون!
    چیزی در درون من آشکار شد، و می‌دانستم که اگر مراقب نبودم که نور درخشان بیرون می‌آید و هنوز آماده نبودم که آیندرا آن را ببیند، اگر بتوانم کمکش کنم. من هنوز باید بفهمم که چیست.
    شیشه به سـ*ـینه ام کوبید.
    -این برای کریستال ها است.
    صدایش را پایین آورد و با عصبانیت به جمعیتی که پشت سرم جمع شده بودند لبخند زد.
    می خواستم قسمتی از ذهنم را به او بدهم که لیام دستش را به کیسه پیام رسان برد و یکی از کریستال ها را به هوا کشید، در حالی که دستش سیاه شد.
    خدایا!
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    آیندرا با دیدن چنین چیزی نزدیک بود بیهوش شود و من به جلو پرت شدم و شیشه را از دست او بیرون کشیدم. با باز کردن پیچ، زانو زدم تا آن را روی زخم لیام بریزم، زمانی که او مرا عقب نگه داشت و کریستال را داخل شیشه فرو کرد.
    وقتی آب دستش را لمس کرد و تاریکی را از بین برد و کریستال را مانند بقیه به آبی شفاف تبدیل کرد، به وضوح آهی از روی تسکین کشید. حتی اثری از تاریکی روی کریستال، دستش یا حتی در آب باقی نمانده بود.
    به او گفتم:
    -حالا تو.
    او خود را تکان داد، کریستال تمیز را با لرزش زیر پایم گذاشتم و دستم را به کیسه پیام رسان بردم تا کریستال دوم را دریافت کنم. وقتی این یکی را گرفت، بدنش برای یک ثانیه تشنج کرد و من هق هقم را خفه کردم.
    -لیام!
    آن را در آب فرو برد و لرزش قطع شد.
    بالاخره دستش را بیرون آورد و کریستال تمیز را محکم به سـ*ـینه اش گرفت. دیگر وقت را تلف نکردم، پیراهن او را بلند کردم و بقیه آب شفابخش را روی شکمش ریختم و شاهد انجام معجزه بودم. پوست به هم دوخته شد، عروق و ماهیچه ها رشد کردند. مثل هیچ درمانی که تا به حال دیده بودم نبود، و یک درک ناامیدکننده به من وارد شد که اگر در آن زمان این را می شناختم و داشتم، ممکن بود مادرم را نجات دهد.
    لیام نفسش را بیرون داد و در حالی که آب آرام آرام او را خوب می کرد، شکمش را چنگ زد، تا اینکه بالاخره در حالی که نفس نفس می زد جلوی من نشست. تنها چیزی که باقی مانده بود، یک زخم کوچک سفید بود.
    تمام روستا اکنون پشت ما بود و می دانستم که این نیاز به توضیح دارد. و از این بابت خوشحال بودم.
    لعنت به این دروغ ها!
    لعنت به نگه داشتن مردم در تاریکی. حقیقت باید آشکار می شد.
    ایستاده، لیام را به آرامی بالا کشیدم تا کنارم بایستد، هر کدام از ما کریستال خود را در دست گرفته بودیم.
    به آیندرا گفتم:
    -آیندرا، لیام هم روح من است، چه بخواهی باور کنی یا نه.
    جمعیت نفس نفس زد و من صدای زمزمه چند "بال سیاه" و "پری تاریکی" را شنیدم.
    -او به من کمک کرد تا این کریستال ها را بدست بیاورم، و ما از این به بعد به عنوان یک تیم کار خواهیم کرد و بقیه موارد مورد نیاز را دریافت خواهیم کرد... اما شما باید به او اجازه دهید اینجا، با من زندگی کند. او یکی از ماست.
    در کنار من، لیام مجبور شد صحبت کند، اما من او را ساکت کردم.
    چانه ام را بالا گرفتم.
    -یا این یا من فایری را ترک می کنم.
    همه پشت سرم نفس نفس می زدند، اما آیندرا بود که داشتم نگاهش می کردم، نگاهش مثل مار روی لیام پرسه می زد.
    او با صدای بلند گفت:
    -بیا داخل و ما مطمئناً در مورد آن صحبت خواهیم کرد.
    بلافاصله گفتم:
    -نه. یا او می ماند یا من می روم.
    لیام سعی کرد :
    -لیل...
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    اما من دوباره او را ساکت کردم.
    -نه. آنها نمی توانند باتو اینطور رفتار کنند.
    -اگر لیلی بگوید که آنها هم روح هستند، من او را باور می کنم!
    صدای مای را از پشت سرم تشخیص دادم و نفس آسودگی را بیرون دادم. همه شروع به تکرار حرف مای، نانوای روستا کردند.
    -من او را باور دارم. هم روح ها نباید از هم جدا شوند. او یکی از ماست.
    آیندرا آهی کشید، استعفا داد.
    -بسيار خوب.
    بدنم با حرفش آرام شد.
    او گفت:
    -او به وضوح امروز ثابت کرد که مفید است، اگر او این کار را ادامه دهد، دلیلی برای رفتنش نمیبینم.
    لیام زمزمه کرد:
    -لیلی...
    و من را به سمت خودش کشید. با لبخند به سمتش برگشتم.
    لحظه ای که درد را در قیافه اش دیدم، عذاب کشیدم، قلبم گرفت.
    -مشکل چیست؟
    به زخم التیام یافته اش نگاه کردم و در این فکر بودم که چه چیزی باعث این همه درد او شده است.
    -من و تو از دنیاهای متفاوتی هستیم. من باید به خانه برگردم. من باید این را برای افرادی که روی من حساب می کنند ببرم.
    کریستال را بالا گرفت.
    گلویم آنقدر فشرده شد که گریه نکردن از نظر جسمی دردناک بود.
    -خب، آن را برای آنها ببر و به اینجا برگرد.
    دستش را دراز کرد و انگشتانش را روی لبم کشید.
    -من نمی توانم. کجا یک ماهی و پرنده با هم زندگی می کنند؟ متاسفم… وقت من تمام شده است.
    در حالی که به سمتم خم شده بود، بـ..وسـ..ـه ای سریع روی گونه ام زد و بعد... رفت. آخرین خاطره‌ای که از او به یاد دارم، بال‌های سیاه در حال عقب‌نشینی او است که در آسمان آبی روشن فایری می‌چرخد. مثل یک یادآوری شوم از جانب خدایان بود که او اینجا با من نیست.
    می‌خواستم دنبالش بدوم،به او التماس کنم که بماند، اما وقتی اوون یاسپرس در شانزده سالگی از من جدا شد، مادرم درس بسیار مهمی به من آموخت:
    -نباید نیازی به تعقیب عشق داشته باشی. اگر این کار را بکنی، فقط یک طرفه است.
    قلبم دو نیم شد و برای این لحظه به خودم تلنگر زدم، همان لحظه ای که می دانستم از زمانی که عاشق شدیم می آید. خیلی وقت پیش به نظر می رسید... اما همین دیشب بود. چگونه به اینجا رسیده بودم؟
    قلبم جلوی مردم کل شهر تکه تکه شد.
    من دختر ویولت رن بودم و به مردم روستای خود نشان می دادم که چقدر می توانم قوی باشم. تمام جمعیت در سکوت فرو رفته بودند. آیندرا به زمین خیره شد.
    با پاک کردن چشمانم دستم را پایین آوردم و کریستال آبی خنک را در دستانم کشیدم. سپس برگشتم و با مردم خود روبرو شدم.
    -بزرگان و مادرم همه شما را در تاریکی نگه داشته اند تا به شما احساس امنیت بدهند.
    آیندرا پشت سرم به شدت هشدار داد:
    -این کار را نکن.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا