- عضویت
- 2019/08/24
- ارسالی ها
- 4,490
- امتیاز واکنش
- 10,641
- امتیاز
- 921
وقتی وارد شدم سری تکان داد. باشور کنارم ایستاد.
-او یک شیطان اوریسک نیست، درست است؟
به سگ اشاره کردم و خندیدم. خنده روی صورتم خشک شد زمانی که در صورتش سوء ظن پیدا شد.
-دیو؟ چه کسی چنین چیزهایی را به شما آموخت؟
سر باشور را نوازش کرد.
-اوریسک ها فقط گوشه نشینان تنها هستند. آنها فقط دوستی می خواهند.
آب دهانم را قورت دادم شنیدم بچههای کوچک را هم می خورند، اما امیدوار بودم که دروغ باشد. غر زدم.
-باشد.
او پرسید:
-چه کسی را دیدی؟
شانه هایم را بالا انداختم، مراقب حرف هایم بودم.
-چند پری قدیمی. زود باش، من باید با الی صحبت کنم.
با سرعتی سریع به سمت او برگشتیم، اما درست قبل از رسیدن به آنجا خانه کمی لرزید. تصاویر روی دیوارها و مبلمان تکان می خورد. به یک میز چنگ زدم تا خودم را ثابت کنم.
برگشتم به مارا نگاه کردم. نباید هیچ زلزله ای در خانهی مارا رخ می داد، زیرا من تقریباً مطمئن بودم که در قلمروی بینابینی هستیم. درست؟
از او پرسیدم،
-آیا این طبیعی بود؟
اما او ثابت شده بود و به دوردست نگاه می کرد، انگار چیزی در سرش محاسبه می کرد، اینطور نبود.
-نه. و این نباید ممکن باشد...
او فکر کرد.
قبل از اینکه بخواهم توضیح دیگری بخواهم، او مرا به سمت دفترش راهنمایی کرد و من کمربندم را بستم.
فایری می لرزید؟ آیا ما هم برای همین بودیم؟ به خدا امیدوار بودم نه به زمان بیشتری نیاز داشتم. من کریستال بعدی را نداشتم.
وقتی درب دنیایم را باز کردم، نفس راحتی کشیدم. همه چیز عادی و خوب به نظر می رسید. پریان با سرعتی آهسته و معمولی در حال پرواز بودند، خورشید از میان محافظ ها می تابد و همه چیز آرام بود. آن لرزش هر چه بود، در فایری نبود.
به مارا گفتم:
-من کمی دیگر برمی گردم.
.و او قبل از اینکه در را ببندم سرش را تکان داد
مسیر را از در آبی و صخره های دندانه دار دور کردم و با سرعت به سمت مرکز شهر رفتم.
آنجا. همانی که دنبالش بودم.
تریسا در حال آموزش شش جنگجو بود. آنها چوب ها را در دست داشتند و با هماهنگی و تعادل وحشتناکی آنها را به هم می زدند. وقتی نگاهم را دید، او را صدا زدم.
-چطور هستی؟
او مرا در آغـ*ـوش گرفت اما وقتی عقب کشید صورتش افتاد.
-چرا آنقدر جدی هستی؟
مدتی بود که با نگهبان وفادار مادرم صحبت نکرده بودم. خیلی تغییر کرده بود
-همه چیز در مورد این زندگی جدید جدی است.
من هر دویمان را با این پاسخ شگفت زده کردم.
-درست است.
اخم کرد.
-آیا به کمک من احتیاج داری؟
سرم را تکان دادم.
-کریستال ها ... آلوده شده اند. یکی یا همه آنها اکنون تاریک هستند.
او سرش را تکان داد.
-او یک شیطان اوریسک نیست، درست است؟
به سگ اشاره کردم و خندیدم. خنده روی صورتم خشک شد زمانی که در صورتش سوء ظن پیدا شد.
-دیو؟ چه کسی چنین چیزهایی را به شما آموخت؟
سر باشور را نوازش کرد.
-اوریسک ها فقط گوشه نشینان تنها هستند. آنها فقط دوستی می خواهند.
آب دهانم را قورت دادم شنیدم بچههای کوچک را هم می خورند، اما امیدوار بودم که دروغ باشد. غر زدم.
-باشد.
او پرسید:
-چه کسی را دیدی؟
شانه هایم را بالا انداختم، مراقب حرف هایم بودم.
-چند پری قدیمی. زود باش، من باید با الی صحبت کنم.
با سرعتی سریع به سمت او برگشتیم، اما درست قبل از رسیدن به آنجا خانه کمی لرزید. تصاویر روی دیوارها و مبلمان تکان می خورد. به یک میز چنگ زدم تا خودم را ثابت کنم.
برگشتم به مارا نگاه کردم. نباید هیچ زلزله ای در خانهی مارا رخ می داد، زیرا من تقریباً مطمئن بودم که در قلمروی بینابینی هستیم. درست؟
از او پرسیدم،
-آیا این طبیعی بود؟
اما او ثابت شده بود و به دوردست نگاه می کرد، انگار چیزی در سرش محاسبه می کرد، اینطور نبود.
-نه. و این نباید ممکن باشد...
او فکر کرد.
قبل از اینکه بخواهم توضیح دیگری بخواهم، او مرا به سمت دفترش راهنمایی کرد و من کمربندم را بستم.
فایری می لرزید؟ آیا ما هم برای همین بودیم؟ به خدا امیدوار بودم نه به زمان بیشتری نیاز داشتم. من کریستال بعدی را نداشتم.
وقتی درب دنیایم را باز کردم، نفس راحتی کشیدم. همه چیز عادی و خوب به نظر می رسید. پریان با سرعتی آهسته و معمولی در حال پرواز بودند، خورشید از میان محافظ ها می تابد و همه چیز آرام بود. آن لرزش هر چه بود، در فایری نبود.
به مارا گفتم:
-من کمی دیگر برمی گردم.
.و او قبل از اینکه در را ببندم سرش را تکان داد
مسیر را از در آبی و صخره های دندانه دار دور کردم و با سرعت به سمت مرکز شهر رفتم.
آنجا. همانی که دنبالش بودم.
تریسا در حال آموزش شش جنگجو بود. آنها چوب ها را در دست داشتند و با هماهنگی و تعادل وحشتناکی آنها را به هم می زدند. وقتی نگاهم را دید، او را صدا زدم.
-چطور هستی؟
او مرا در آغـ*ـوش گرفت اما وقتی عقب کشید صورتش افتاد.
-چرا آنقدر جدی هستی؟
مدتی بود که با نگهبان وفادار مادرم صحبت نکرده بودم. خیلی تغییر کرده بود
-همه چیز در مورد این زندگی جدید جدی است.
من هر دویمان را با این پاسخ شگفت زده کردم.
-درست است.
اخم کرد.
-آیا به کمک من احتیاج داری؟
سرم را تکان دادم.
-کریستال ها ... آلوده شده اند. یکی یا همه آنها اکنون تاریک هستند.
او سرش را تکان داد.