VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
او به دنبال من صدایم زد، اما من به سرعت به سمت حمام حرکت کردم.
آنقدر مسواک زدم که فکر می کردم لثه هایم خونریزی می کند. چگونه می توانیم بعد از آن شب جادویی با هم به این برسیم؟ این مرا عصبانی و سپس به شدت ناراحتم می کرد. من هرگز نباید به او اعتماد می کردم. من خیلی احمق بودم. این یک شب سرگرم کننده برای او بود. او حتی نمی‌دانست که در فرهنگ ما هم نوعان یا نیمه ها چه کسانی هستند. او احتمالاً وقتی با بزرگترها صحبت می کردم فکر می کرد من فقط دراماتیک هستم.
موهای بلند صورتی ام را در بالای سرم گره زدم و از لوازم آرایشی که در کشو بود استفاده کردم. رژ لب صورتی تند روی لبم زدم و مقداری روی گونه هایم که به عنوان رژگونه محو کردم. ریمل تماماً فاسد شده بود، اما خط چشم کار می کرد، بنابراین خط چشم مشکی ضخیمی پشت چشم هایم کشیدم. الان وقت آن است که به این مرد نشان بدهم که چه چیزی را از دست خواهد داد. به جهنم که مانند پری ای میشوم که تحقیر شده. بعد از انجام این کار، روپوش صورتی گشادم را برداشتم و آن را پوشیدم و بالای نافم آن را گره زدم و شلوار جین گشادی که روی باسنم آویزان شد.
عوضش کن، احمق.
دو نوع دختر بودند که رنگ صورتی را دوست داشتند، دخترهای تشویق کننده باربی یا دخترهای طرفدار پانک راک که به گلوی دیگران مشت می زنند. من دومی بودم.
من به اتاق نشیمن رفتم و او منتظر من بود، چشمان کهربایی اش روی بدنم می چرخید.
-من برات صبحانه درست کردم ...
غرش کردم:
-بیا بریم. وقت زیادی نداریم.
و به سمت در آبی رسیدم. وقتی باز شد، راهروی مارا نمایان شد.
-مارا!
صدا زدم، قدم به داخل گذاشتم، حوصله نداشتم بالای شانه ام نگاه کنم تا ببینم آیا لیام دنبالم می آید یا نه.
صدایش آمد.
-در آشپزخانه!
بوی بیکن و چیزی شیرین را دنبال کردم و او را در حال تهیه نان تست فرانسوی دیدم.
در حالی که لیام پشت سرم ایستاد پرسید.
-گرسنه ای؟
-گرسنه.
یک تکه نان تست فرانسوی برداشتم و شروع کردم به خوردن آن.
مارا رفت تا بیکن به لیام بدهد.
-تو؟
فقط سرش را تکان داد.
-من قبلا خوردم.
حسرتی در وجودم فرو رفت اما بعد از بین رفت. حرفش را گفته بود او فکر می‌کرد که من در بهترین زندگی بزرگ شده‌ام و اکنون شریک تجاری هستیم.نه چیزی بیشتر.
مارا نگاهی آگاهانه به من انداخت و سپس شروع به رفتن به سمت او کرد.
-به کجا؟
یکصدا گفتیم:
-سیاتل.
 
  • پیشنهادات
  • mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    او سرش را تکان داد.
    -من می ایستم و اول الی را بر میداریم.
    لیام سرش را برایم تکان داد.
    به مارا گفتم.
    -در واقع، من می خواهم الی را برای این یکی نیاورم. می‌توانیم قبل از اینکه کریستال بعدی را بگیریم، او را بیاوریم.
    نگهبان در آبی ابرویی بالا انداخت.
    -آیا برای تهیه یک کریستال به سیاتل نمی روید؟
    لیام گلویش را صاف کرد.
    -شما سوالات زیادی میپرسید.
    مارا با خشم او را خطاب کرد.
    -و شما به خیلی ها پاسخ نمی دهید.
    بینشان رفتم و دستانم را بالا گرفتم.
    -ما با کسی صحبت خواهیم کرد که چیزهایی در مورد کریستال ها می داند. ما را به سیاتل ببرید... لطفا؟
    قبل از اینکه درب اتاقش را باز کند، بیست ثانیه کامل به لیام خیره شد و ما به داخل رفتیم.
    ***
    پنج دقیقه بعد، ما در سیاتل بودیم، درب پشتی خانه ی مارا را کاملا باز کردیم و خارج شدیم. لیام بیرون رفت و بالهایش را دراز کرد در حالی که مارا بازویم را کشید و مرا عقب نگه داشت.
    -چه شده؟
    با نگرانی به او نگاه کردم.
    او به لیام نگاه کرد که در گوشه ای ایستاده بود.
    -من می دانم که آنها چقدر می توانند مسحورکننده باشند، اما باید مراقب این یکی باشی. او در مورد چیزی دروغ می گوید. می توانم آن را بو کنم.
    اخم کردم، مطمئن نبودم که حرفش را درست می‌گوید یا نه.
    -مارا... من می دانم که او پر از رنگین کمان و آفتاب نیست، اما او...
    آرواره اش فشرد.
    -او دشمن است. او به دنبال کریستال ها برای خودش است. هیچ وقت آن را فراموش نکن.
    اخم هایم در هم شد.
    -اما تو ما را دیشب به آن کابین بردی... فقط به من زمان دادی.
    مارا سر تکان داد.
    -من کاری را انجام دادم که باید. هر بار که به هم نزدیک می‌شوید، نور روح، راز شما را افشا میکند و من می دانستم که چه کار خواهی کرد.
    مکث کرد. گونه هایم قرمز شد.
    -اکنون تمام شد و هر دو می توانید ادامه دهید.
    چه شد؟ آیا مارا من را به آن کابین فرستاد تا با لیام باشم و ... تمامش کنم؟ شوک باید در صورتم مشهود باشد، چون صورت او نرم شد.
    -ببین، من به مادرت قول دادم که اگر برایت اتفاقی افتاد، از تو مراقبت خواهم کرد. این کاری است که من انجام می دهم.
    آیا مادرم به من نگفته بود که مارا تنها کسی است که می توانم به آن اعتماد کنم؟ شاید الان لازم بود این کار را انجام دهم. سرم را تکان دادم.
    در حالی که غم در قلبم رخنه کرد به او گفتم:
    -خیلی خب. من این مرد را در مورد کریستال می بینم و بعد یک ساعت دیگر برمی گردم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    به نظر می‌رسید هم لیام و هم مارا دیشب را یک چیز یکباره دیده بودند. حدس می زنم زمان آن رسیده بود که من هم آن را به همان شکل ببینم.
    او سرش را تکان داد.
    -مراقب باش. من باشور را با تو می فرستم.
    سگ غول پیکر از ناکجاآباد آمد و دستم را لیسید، قبل از اینکه بیرون بیاید تا کنار لیام بایستد، لیام با نگاهی عصبانی و بی حوصله به من نگاه می کرد.
    درست است. یک پرستار بچه پشمالو بفرست.
    برگشتم تا بروم و مارا برای آخرین بار دستش را به من رساند.
    -صبر کن. من برایت چیزی درست کردم.
    در دستش یک خودکار سیاه بود.
    پیشانی ام درهم رفت.
    -باحال است... بگذراش در اتاقم.
    او پوزخند زد.
    -نه. مثل وردنه است. برو و امتحانش کن.
    و با دست به حیاط اشاره کرد.
    اوه موتورسیکلت؟
    از او تشکر کردم و برگشتم تا به حیاط بروم.
    لیام پرسید:
    -خیلی خب بریم؟
    و من نتونستم جلوی چشمانم را بگیرم روی شکل تراشی شده اش. من واقعاً هرگز فکر نمی کردم که یک تایپ دارم ... اما داشتم و آن لیام بود. سرم را تکان دادم، دستم را دراز کردم و روی خودکار کلیک کردم و متوجه کریستال کوچکی شدم که در انتهای آن جاسازی شده بود، جایی که با انگشت شستم آن را لمس کرده بودم.
    قلم ناگهان لرزید و به شکل یک تکه فلز سبز رنگ در آمد. وقتی بزرگ و بزرگ شد عقب رفتم و نگاهی به بالا انداختم تا لیام را ببینم که با چشمان گشاد شده تماشا می کند. باشور پارس کرد و وقتی همه چیز تمام شد، به یک فولکس واگن بیتل کانورتیبل خیره شده بودم.
    لیام گفت:
    -این بد است.
    به سمت راننده رفتم و گفتم:
    -برای مردم من بد نیست.
    لیام به سمت درب کمک راننده رفت ولی باشور آتقدر غرغر کرد تا اینکه او را به عقب فرستاد
    لیام مشاهده کرد.
    -این هیولای آب دهان هم می آید؟
    سرم را تکان دادم.
    -مارا به تو اعتماد ندارد.
    به لبهایم نگاه کرد. آب دهانم را قورت دادم.
    -آیا تو؟
    انگار همه هوا از ماشین مکیده شده بود. به او یادآوری کردم:
    -تو به من گفتی که اعتماد نکنم.
    سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
    -اما من کردم.
    مطمئن نبودم چه بگویم. از برخی جهات او ناامن به نظر می رسید، مثل اینکه نیاز داشت از من بشنود که به او اعتماد دارم، و از جهاتی فکر می کردم که او ممکن است من را گول بزند. قبل از اینکه ذهنم بپیچد که چه کنم، لیام به جاده اشاره کرد.
    -سر اینجا رها شد.
    دستش نزدیک صورتم بود و برای اولین بار دیدم که بند انگشتش زخم شده است. بریدگی‌های ریز X مانند در بالای دستانش قابل مشاهده بود. باید پنجاه نفر از آنها وجود داشته باشد، خب من قبلاً آنها را متوجه نشده بودم. وقتی رد نگاهم را گرفت، دست‌هایش را پایین آورد و آنها را پوشاند.
    واقعاً قادر به پردازش آن نبودم، فقط گاز دادم و به خیابان رفتم.
    یا من با لیام اشتباه کردم یا بقیه اشتباه کردند. در هر صورت ... این پایان زیبایی نخواهد داشت.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    ***

    به خانه جنگجویان رسیدیم. در حالی که لیام من را از روی صندلی استنطاق می کرد، پارک کردم.
    لیام هشدار داد:
    -برای مدت طولانی به او خیره نشو و به چیزی از بدن او دست نزن.
    آب دهانم را به سختی قورت دادم.
    -و تا زمانی که آنجا هستیم، تحت هیچ شرایطی نباید چیزی بخوری یا بنوشی. از دستشویی او استفاده نکن و موهایت را پایین نیاور.
    و به گره ی تاپم اشاره کرد.
    آب دهانم قورت دادم :
    -چیز دیگری هم هست؟
    سرش را تکان داد.
    -بیش از نیاز به او چیزی نگو. من این مرد را دوست دارم، اما او قدرتمند است و من به او اعتماد ندارم.
    خوب، این داشت ترسناک می شد.
    -و آخرین چیز...
    لیام دستش را به سمت کیف پیام رسان من برد.
    -ما به چیزی برای مبادله نیاز داریم. طلا، پول نقد، معجون های جادویی، او هر چیزی را قبول میکند، اما باید خوب باشد.
    کیفم را پس گرفتم.
    -بگذار ببینم.
    دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت.
    گشتم و یک مشت وسایل کوچک را بیرون آوردم. لیام یک نقشه تا شده را از دستم بیرون آورد.
    -این چیست؟
    آن را از دستش گرفتم و دوباره داخل کیف گذاشتم.
    -هیچ چیز.
    مارا نقشه تمام درب های آبی آمریکا را به من داده بود. من مطمئن هستم که اگر لیام آن را داشته باشد، ایده ی خوبی نخواهد بود. دو ویال آخر آبمیوه‌ی خاردار را بیرون آوردم.
    -همین.آبمیوه‌ی خاردار شما را برای چند دقیقه نامرئی می کند.
    چشمان لیام تا آخرین حد ممکن باز شد.
    -اینطوری وارد خانه ها می شدی؟
    سرم را تکان دادم.
    دو ویال را از دستم کشید.
    -این خوب است. او آن را خواهد گرفت.
    سپس بیرون آمد و اجازه داد باشور دنبالش بیاید.
    خنجرم را پشت کمرم فرو بردم و لیام سرش را تکان داد.
    - بدون سلاح . واقعا تو با من شوخی می کنی؟
    صورتش را گرفت و من خواستم به گلویش مشت بزنم.
    چطور دیشب بهترین شب زندگیم را داشتیم؟ و حالا این؟
    خنجرم را کف ماشین انداختم و با عصبانیت درب ماشین را کوبیدم بیرون.
    لیام اخم کرد.
    -آیا از دست من عصبانی هستی یا چیزی؟
    دست هایم را روی هم گذاشتم.
    -من خوبم.
    لیام خندید.
    -من در مورد بچه پری ها نمی‌دانم، اما وقتی یک زن انسان می‌گوید حالش خوب است...
    حرف او را بریدم، سعی کردم روال کار را طبق معمول حفظ کنم.
    -آیا باید ماشین را تبدیل کنم و بیاورم؟
    بچه پری؟ این مرد دیوانه بود. جرات ندارد بار دیگر مرا بچه پری صدا کند، آدم بی تجربه. آیا او به طور جدی در مورد دیشب و اینکه چرا من عصبانی بودم بی خبر بود؟
    به اطراف محله شیک نگاه کرد و دستش را تکان داد.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -نه. بگذار همینجا.
    با این حرف روی پاشنه پا چرخیدم و از پله ها بالا رفتم. لیام دقیقاً کنار من آمد و با من هم قدم شد. تا نیمه های راه از پله ها بالا رفته بودیم که در باز شد.
    کمی پریدم، انتظار نداشتم.
    نگاهم به مردی افتاد که حداقل دومتر و بیست سانت قد داشت و جلوی در ایستاده بود. با انگشتی بلند و کج به باشور اشاره کرد.
    -اوریسک باید در ماشین بماند.
    اوریسک؟ وقتی به سگ غول آسا نگاه کردم چشمانم گرد شد. باشور ایستاد و در گلویش غرغر کرد اما من برای متوقف کردنش دستم را زدم و به ماشین اشاره کردم.
    -برو باشور.
    اوریسک؟ مطمئناً مارا خانه خود را با آن موجود اهریمنی تقسیم نخواهد کرد...
    او در ساختن توهم برای دیگران استاد بود، من دور شدن باشور را تماشا کردم و به این فکر کردم که آیا این شکل واقعی اوست. اوریسک؟
    مرد در حالی که بینی تیزش از صورتش آویزان شده بود صدا زد:
    -خب، خب، چه کسی میتواند باشد به غیر از شاهزاده تاریکی.
    از گوش‌های نوک تیز بلندش می‌توانستم بفهمم که او یک پری خون‌سرد و کاملاً شنیع است. فرقه‌ای از پریان وجود داشتند که از جنگل تاریک می‌آمدند و ما به آن‌ها پیمان شکن می‌گفتیم، اما در اصل آنها کاربران جادوی تاریک بودند. شایعه شده که همه مرده اند ... به جز این شخص ظاهرا.
    -جاسپر، رفیق، من عاشق این هستم که مرا اینطور صدا می کنی.
    لیام زمانی که به بالای پله رسید صحبتش را تمام کرد:
    شاهزاده تاریکی به نظر خیلی لوس است. مگرنه؟
    من سرعتم را آهسته کردم، در مورد این پیمان شکن عصبی شدم.
    -و ما اینجا چه داریم؟
    او کاملاً رو به من چرخید و من تقریباً از سر کاملاً طاس او نفس نفس زدم. یک خالکوبی از یک مار سبز وجود داشت که به صورت مارپیچی دور کل سرش می چرخید و به پیشانی او ختم می شد. با یادآوری توصیه لیام مبنی بر خیره نشدن، به زمین نگاه کردم.
    لیام گفت:
    -این دوست جوینده جدید من است. ما یک هدف مشترک داریم و به مشاوره شما نیاز داریم.
    دوست جوینده؟ هدف مشترک؟ میتوانستم خفه اش کنم بیشتر برایش شبیه دوست جوینده با مزایای دیگر بودم.
    -سلام.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    من احمقانه دست تکان دادم و اسمم را نگفتم چون لیام این کار را نکرد.
    مرد، جاسپر، یک ابرویش را بالا انداخت.
    -ناامید شدی پسر؟ همراهی با آنها یک حرکت جسورانه است.
    همانطور که او گفت "آنها"، به نظر میرسید که احساس انزجار به آدم دست میدهد. لبش حلقه شد و منزجر به نظر می رسید.
    لیام شانه بالا انداخت.
    -همانطور که گفتم، اهداف مشترک.
    بله، این تمام چیزی است که ما داشتیم... اهداف مشترک. قرار بود امشب در خواب نقشه قتل لیام را بکشم.
    مرد پرسید.
    -چه چیزی برای معاوضه آورده اید؟
    لیام ویال هایی را که به او داده بودم از جیبش بیرون آورد.
    -آبمیوه خاردار از فایری.
    چشمان مرد گشاد شد.
    -اکنون این بسیار مفید است. من آن را قبول میکنم... و یکی از تارهای موی او را هم میخواهم.
    چشمانم گرد شد و لیام دستش را پس گرفت.
    -معامله لغو شد.
    جنگجو قبل از اینکه چشمانش را بچرخاند، پوزخند زد.
    -خیلی خب. بیا داخل، بیا چای بخوریم.
    لیام به چشمانم نگاه کرد کرد و با کوچکترین تغیری در چهره سرش را به نشانه رد کردن تکان داد.
    به آرامی گفتم:
    -ما تازه صبحانه خوردیم، متشکرم.
    جاسپر به من نگاه کرد و پوزخندی زد.
    -او به تو خوب آموزش داده است.
    آب دهانم را قورت دادم و وارد یک محوطه بزرگ شدیم که مجموعه ای عظیم از پله ها را به نمایش می گذاشت. او در امتداد کفپوش های چوبی قرار گرفت و به سمت راست رفت و دو درب دفتر کارش را باز کرد.
    از درب دومی که وارد شدم، تغییر انرژی را احساس کردم. سنگین و تاریک بود و باعث می شد احساس کنم نمی توانم نفس بکشم.
    -جالب است، تو سومین پری از فایری هستی که این هفته به من سر می‌زند.
    سومین پری؟ یعنی چه؟
    مرد انگشتش را روی یک توپ کریستالی روی میزش چرخاند و من اخم کردم.
    طعمه اش را گرفتم.
    -دو نفر دیگر چه کسانی بودند؟
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    شانه بالا انداخت.
    -این نوع اطلاعات برای شما هزینه خواهد داشت.
    لیام ناله کرد.
    -او یک بارد است. هر چیزی که بخواهی او به تو بگوید هزینه ای دارد.
    سرم را تکان دادم. من در مورد باردها شنیده بودم. آنها به تو اجازه نمی‌دادند که بدون پرداخت پول از جنگل تاریک عبور کنی، و در نوع خود داستانی را برای شما تعریف می‌کردند.
    باید بفهمم چه کسی از دنیای من در این هفته به دیدار او رفته بود. من فکری داشتم، اما باید حتما بدانم. دست در کیفم گذاشتم و یکی از کریستال های شفابخشی که کایرا به من داده بود را بیرون آوردم. فقط میتوانم یک سوال دیگه از او بخوام.
    وقتی آن را روی میز گذاشتم، چشمانش آن را با طمع دنبال کردند.
    - هی... این یک...
    -من میدانم آن چیست.
    دستش را آورد و سریع آن را قاپید، آن را داخل کشو انداخت و درب آن را قفل کرد.
    -دو پری دیگر که من در این هفته دیدم پری ارشد زمستان و پری ارشد تابستان بودند.
    قلبم اکند شد. این همان چیزی است که من فکر می کردم.
    -آنها چه می خواستند؟
    جاسپر شانه هایش را بالا انداخت و دستانش را دراز کرد.
    لعنتی پول بیشتری می خواست! نگاهی به لیام انداختم که سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد.
    با رسیدن دستم به کیفم، سنگ شفا دیگری را بیرون آوردم. تنها یک سنگ برایم باقی ماند. دستم درد گرفته بود امروز صبح باید از آن استفاده میکردم.
    به او گفتم:
    -همه چیز را در مورد ملاقات با بزرگان به من بگو.
    و مطمئن شدم که او نمی تواند این را به معامله دیگری تبدیل کند.
    دومین سنگ شفا را گرفت و داخل میزش گذاشت.
    -آن‌ها می‌خواستند بدانند چگونه می‌توانند کریستال درخت زندگی را به شکل اولیه‌اش قبل از آلوده شدن ، تغییر دهند.
    من و لیام نگاهی به هم انداختیم و مرد پوزخندی زد.
    -و من حدس می زنم که به همین دلیل است که شما اینجا هستید.
    لیام سری تکون داد.
    -و چه چیزی به آنها گفتی؟
    خندید و صدایی سرد و گزنده سر داد.
    -این که من هیچ چیز از موضوع نمی دانم. لعنت به پریان که ما را بیرون گذاشتند تا بمیریم.
    قلبم درون گلویم نبض میزد و لیام دچار تنش شد.
    -اما شما می دانید چگونه، نه؟ به یک دوست قدیمی کمک کنید.
    و دو ویال را روی میز گذاشت.
    نگاه پری به سمت من چرخید و تیز شد.
    -و چرا باید به او کمک کنم؟ او یکی از آنهاست.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    اخم کردم و فهمیدم که فاصله بین ما که در فایری زندگی می کنیم و کسانی که روی زمین زندگی می کنند بسیار بیشتر از آن چیزی است که تصور می کردم.
    -چون من مثل بزرگان نیستم. من در دوران تاریک زندگی نکردم و اخیراً از این جنگ آگاه شدم. من تمام زندگی ام را صرف مراقبت از آنها کردم، که ممکن بود باعث مرگم شود.
    حالا فهمیدم مادرم این را به من هدیه داده است.
    ابروهایش بالا رفت.
    -متفاوت از چه لحاظ؟
    شانه بالا انداختم.
    -من تعصبی به هیچ یک از طرفین ندارم.
    با نگاه لیام روبرو شدم و صورتش که قرمز شده بود.
    -من در حال یادگیری هستم و وقتی می گویم می خواهم به دنبال راه حلی باشم که به نفع هر دوی ما باشد به من اعتماد کن.
    ما به تمام کریستال های فایری نیاز داشتیم، اما آنها نیز به کریستال ها نیاز داشتند، و من باید بفهمم چرا.
    به نظر می‌رسید که پری به این موضوع فکر می‌کرد.
    -اگر تمام کریستال ها را از زمین بگیرید، من می میرم، او می میرد و هر موجود جادویی اینجا از بین خواهد رفت.
    این به آن اندازه که بزرگان به نظر می‌رسیدند بریده و خشک نبود.
    نفس کشیدم:
    -پس این کار را نخواهم کرد. نه تا زمانی که مطمئن نباشم می‌توانم مکانی ایجاد کنم که همه ما بتوانیم در هماهنگی زندگی کنیم.
    خنده‌اش خشک و پر از تحقیر بود، پیشانی‌اش چروک شده بود و به من نگاه می‌کرد.
    -آه، پری بهاری کوچولو که بوی گل رز می دهد، تو چقدر ساده لوح هستی! همه ما نمی توانیم در آن دهکده کوچک کوچک باقی مانده از فایری زندگی کنیم. ما همدیگر را می‌کشیم.
    مشتم را روی میزش کوبیدم، درد از بند انگشتانم تا بازویم کشیده شد.
    -پس من آن را بزرگتر می کنم! من فایری را ترمیم می کنم و شما می توانید طرف خود را داشته باشید و همه می توانند به خانه برگردند.
    طغیان من او را شوکه کرد. کمی به عقب برگشت و دهانش باز شد.
    -هیچ کس زنده ای نیست که بتواند فایری را بازگرداند. حتی با وجود هر دوازده کریستال، خود ملکه باید چنین کاری را انجام دهد.
    من باید ورق هایم را همین جا بازی می کردم. نمی‌توانستم به او بگویم که ملکه، آکا، خاله‌ام، زنده است.
    دست هایم را روی هم گذاشتم و با بهترین قیافه آلفای خود به او تلنگر زدم.
    -من راهی بلدم.
    -واقعا؟
    او پوزخندی زد و من نگاهی به لیام انداختم تا ببینم از نزدیک من را تماشا می کند.
    دست چپم را بالا آوردم.
    -به روح مادرم قسم می خورم، من می دانم چگونه فایری را بازگردانم.
    اگر ملکه می‌توانست فایری را بازگرداند و من می‌توانستم ملکه را نجات دهم ، پس می‌دانستم.
    یک تکه شیشه از روی میزش برداشت و از لای آن به من نگاه کرد. چشم تیره اش از عدسی کج شده به نظر می رسید.
    -او حقیقت را می گوید. من به هر دوی شما کمک خواهم کرد.
    تمام چیزی بود که قبل از گذاشتن لیوان گفت.
    وای.
    لیام خیالش راحت شد.
    -پدرم کریستال ها را عوض کرده است. آن‌ها مثل خودشان نیستند و مطمئن نیستم که آن‌هایی از ما را که با انرژی او هماهنگ نیستیم، احیا کند.
    جاسپر سری تکان داد.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -من از تغییراتی که پدرت در کریستال‌ها انجام می‌دهد آگاه هستم. اگرچه در جلوگیری از دستیابی فایری به آنها کاملاً نابغه است، اما احمقانه است که چیزی تا این حد خالص را آلوده کنیم. او متوجه خواهد شد که آنها او و فرزندانش را مانند کریستال های خالص بازسازی نمی کنند. آنها کاملاً رک و پوست کنده هستند ...و شیطانی.
    شیطانی. لرزیدم و گفتم:
    -چگونه می توانیم آنها را تعمیر کنیم؟ تو میتوانی؟
    سرش را تکان داد.
    -نه، من نمی توانم، اما استخر شفا در فایری می تواند. من هنوز آنها را از کودکی به یاد دارم. یکبار فرو رفتن در آن آب های مقدس باید این کار را انجام دهد.
    اخم کردم.
    -استخر شفا مدت‌هاست که از بین رفته است. هنگامی که فایری سقوط کرد، در تاریکی فرو رفت.
    او سرش را تکان داد.
    -نه بچه جان. هیچ چیز نمی تواند آن آب ها را نابود کند. اگر کسی را بفرستید تا کاسه‌ای پر از آن مایع شفابخش را بیاورد، همه ناخالصی‌ها را می‌شویید.
    یکی را بفرستم... الی و تریسا به ذهنم آمدند، اما البته من خودم می خواستم بروم. اما باید گنبد محافظ فایری را ترک کنیم؟
    دستم را بالا گرفتم:
    -یک مشکل... من نمی توانم کریستال را بدون سوختن لمس کنم.
    لیام گلویش را صاف کرد.
    -من میتوانم.
    نفس نفس زدم
    -تو می توانی؟
    شانه بالا انداخت.
    -منظورم این است که آن شب در جشن بالماسکه آن را برای یک دقیقه یا بیشتر لمس کردم و خوب بود. احساس می‌کردم... تاریکی است... اما من می‌توانم آن را تحمل کنم.
    جاسپر دستش را تکان داد.
    -در اینجا شما آن را دارید. طرح کامل. حالا برو
    کریستال‌
    هایت را بیاور و مرا رها کن.
    لیام از میزش دور شد تا برود که فکری به ذهنم رسید.
    -چطور می‌توانی سالم بمانی بدون اینکه نزدیک یکی از کریستال‌های روح باشی؟
    به اطراف خانه اش نگاه کردم و فکر کردم که آیا یکی از آنها اینجا پنهان شده است. اگر بود، من آن را حس می کردم.
    لبخند شیطانی روی صورتش نشست.
    -این راز من است. اکنون بروید، جویندگان کوچک.
    از جلوی در خارج شدیم، ذهنم به هم ریخته بود. بزرگان به دیدن او رفته بودند. لیام می توانست کریستال های تاریک را لمس کند. حوضچه های شفای معروف هنوز زنده بودند... و من قول داده بودم که فایری را بازسازی کنم. واقعاً چه اتفاقی افتاد؟
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فصل پانزدهم

    من و لیام ساکت بودیم که از پله ها پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. من به باشور آرامش بخشیدم و سعی کردم به این واقعیت فکر نکنم که او در واقع می تواند یک شیطان اورسیک باشد. در تمام مسیر برگشت به خانه امن با در آبی هم حرفی زده نشد. فقط وقتی در ماشین را باز کردم و بیرون آمدم لیام جلوتر از من رفت و حرف زد.
    او در حالی که به من نزدیک شد و نگاهم را نگه داشت گفت:
    -این کاری که می خواهید انجام دهید قابل تحسین است... بازیابی پری و همه اینها.
    اوه آره قول داده بودم اینکار را انجام دادم لعنتی داشتم به چه فکر میکردم؟
    دستش را دراز کرد که انگار می خواست دستم را بگیرد و من سفت شدم، پس خودش را عقب کشید.
    -اما تا آن زمان من به یک کریستال برای خودم نیاز دارم.
    نگاهش تاریک شد.
    -خیلی چیزها هست که درباره من نمی دانی.
    اکنون می‌توانستم ببینم که این شخص دیوارهای بزرگی دور خودش کشیده است. دیشب برای من یک تجربه احساسی و فیزیکی بود. تمام وجودم را به او داده بودم اما برای او... من می ترسیدم این فقط موضوع جسمانی باشد.
    التماس کردم:
    -پس به من بگو.
    آهی کشید و لبش را جوید. لحظات سکوت زیادی گذشت و انگشتانش را لای موهای روشنش فرو برد.
    دست هایم را روی هم گذاشتم.
    -تو به من اعتماد نداری.
    شانه بالا انداخت.
    -من به کسی اعتماد ندارم. اینطور زندگی کردن راحت تر است.

    نمی دانستم به آن چه بگویم.
    -من نمی توانم فایری را بدون تمام کریستال ها بازسازی کنم.
    سرش را تکان داد.
    -میدانم. پس دوتا را میگیریم شما یکی را بردارید و من یکی را برمی دارم و سپس می توانی بروی و بقیه را شکار کنی.
    -این مدتی طول می کشد.
    -اما در نهایت به آخرین مورد نیاز خواهم داشت، لیام.
    سرش را تکان داد.
    -میدانم. ولی الان من بیشتر از شما به آن نیاز دارم. این برای من زندگی یا مرگ است.
    صدایش ترک خورد و شفقت در قلب سخت من جاری شد.
    -زندگی یا مرگ چیست؟ میدانی من میتوانم کمکت کنم می توانی به من اعتماد کنی...
    باشور پارس کرد و من چرخیدم تا مارا را در آستانه در ببینم. او در حیاط جلویی مرا صدا زد.
    -آیا همه چیز درست شد؟
    لیام مجبورم کرد با او روبرو بشم.
    -من باید کسی را در شهر ببینم. تو برو فایری و از استخر شفا یا هر چیز دیگری آب بیاور و بعد برگرد و دنبال من بیا. سپس دو کریستال بعدی را با هم پیدا خواهیم کرد. این معامله قبول است؟
    آن موقع بود که فهمیدم جایی در طول مسیر عاشق این شخص شده ام و هر کاری برای او انجام خواهم داد. حس خطرناکی بود همچنین متوجه شدم که او از من برای آب شفابخش استفاده می‌کند، زیرا کریستال‌های تیره مانند پدرش، مردم او را بازسازی نمی‌کنند.
    سرم را تکان دادم.
    -قبول.
    او به زمین لگد زد و سریعتر از آن چیزی که مناز پریان دیده بودم پرواز مانند گلوله به سمت آسمان شلیک شد.. قبل از اینکه در نهایت فولکس واگن بیتل را تغییر دهم و قلم را در کیف پیام رسانم بگذارم، نقطه تاریک آسمان را دیدم که کوچکتر و کوچکتر می شود.
    به مارا گفتم:
    -من را به فایری ببر. من باید با الی صحبت کنم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا