- عضویت
- 2019/08/24
- ارسالی ها
- 4,490
- امتیاز واکنش
- 10,641
- امتیاز
- 921
در حالی که باشور کاملاً در دید مردم تغیر شکل داده بود، از کنار دربانی به داخل لابی رفتیم. نگهبان روی صندلی خم شده بود و به گوشی اش خیره شده بود. او حدوداً بیست و پنج ساله به نظر می رسید، با موهای کوتاه کوتاه و سیاه و پوستی تیره. همینطور که رد شدیم با دیدن من یک ضربه به گوشی زد و گوشیش را کنار گذاشت.
-آیا شما دختر ویولت در واحد 3B هستید؟
با شنیدن اسم مامانم قلبم بهم میپیچید و سرم را تکان دادم. مرد پوزخندی زد و یک هدفون را بیرون آورد.
-شبیه مادرت هستی. شما دختران الان اینجا زندگی می کنید؟
او به وضوح پرحرفی می کرد و من نمی خواستم بی ادب باشم.
سرم را تکان دادم، اما مطمئن نبودم که چگونه وضعیت فعلی زندگی خود را توضیح دهم.
-بین اینجا و میلان در حرکتیم. ما مدل هستیم.
الی دستی روی کمرش گذاشت و چانه اش را به سمت بالا خم کرد.
یارو پوزخند آهسته ای زد.
-متوجه هستم. باحاله.
باشور پارس کرد، افسار را کشید و یارو به عقب برگشت.
-لعنتی، پسر کوچولوی خونه چقدر خشنه.
به پاهای باشور نگاه کرد.
-مگه نه، پا کوتاه؟"
من و الی پوزخند زدیم. توهم چیواوا کار کرد.
-بله، او برای پیاده روی خود هیجان زده است. هی، از آشنایی با شما خوشحال شدم...؟
-دِرِک، من اهل بروکلین هستم، اما هر چیزی که نیاز دارید، فقط بپرسید.
-خوشبختم. با تشکر!
در حالی که باشور مرا به سمت در برد،جمله ی آخر فریاد زدم و همه به سمت شهر شلوغ رفتیم. به سمت راست رفتیم و من به خیابان نگاه کردم. مدیسون و 79. من نقشه پارک مرکزی را که مادرم روی پیشخوان داشت حفظ کرده بودم. آپارتمان ما درست در ورودی سنترال پارک بود و نقشه ها چیزی بود که حافظه تصویری من به خوبی به آن پرداخت.
الی به آپارتمان ما نگاه کرد.
-این مکان احتمالاً ماهیانه پنج هزار تومان هزینه دارد.
اخم کردم.
-من تعجب می کنم که مادرم پول انسان ها را از کجا آورده است.
الی شانه بالا انداخت.
-این واضح است. باید توهم باشد.
این اشتباه به نظر میرسید، اما باز هم، اگر هرگز نمیدانستند تقلبی است... هنوز در گردش بود و واقعاً مهم نبود، درست است؟
افراد زیادی در اطراف بودند، همه سر به پایین و با سرعت بالا راه می رفتند. من هرگز در زندگی ام این همه آدم را در یک مکان ندیده بودم. کل جمعیت فایری احتمالاً اندازه بلوک شهر بود. صداها بلند و طاقت فرسا بود. من به عنوان بخشی از تمریناتمان به زمین رفته بودم، اما هرگز به شهر نیویورک نرفته بودم. پاهایمان را حرکت دادیم و اجازه دادیم باشور ما را داخل و بیرون مردم هدایت کند. فقط کمی پیاده روی تا ورودی پارک بود و بعد از یک طاق نما گذشتیم. یک ثانیه در جنگلی بتنی بودیم و ثانیه بعد در میان تپه های سبز و درختان انبوه احاطه شدم. روح پری کوچک من در میان طبیعت کمی آرام گرفت و من آن را با نقشه در ذهنم مقایسه کردم. ما در هفتاد و نهمین برکه پشت ادامه دادیم و چشمانمان را به باغی که مارا درباره آن صحبت کرده بود دوختیم. الی زمزمه کرد.
-آیا باید سعی کنید با زمین ارتباط برقرار کنید؟
می توانستم چکمه هایم را بردارم و پاهایم را در چمن بگذارم. هیچ کس متوجه نشد که من دارم جادو می کنم یا هر چیز دیگری، اما من واقعاً می خواستم ببینم آیا این سنگ جستجوگر واقعی است یا خیر.
به او گفتم:
-اگر نتوانیم آن را پیدا کنیم، این را هم امتحان خواهم کرد.
-آیا شما دختر ویولت در واحد 3B هستید؟
با شنیدن اسم مامانم قلبم بهم میپیچید و سرم را تکان دادم. مرد پوزخندی زد و یک هدفون را بیرون آورد.
-شبیه مادرت هستی. شما دختران الان اینجا زندگی می کنید؟
او به وضوح پرحرفی می کرد و من نمی خواستم بی ادب باشم.
سرم را تکان دادم، اما مطمئن نبودم که چگونه وضعیت فعلی زندگی خود را توضیح دهم.
-بین اینجا و میلان در حرکتیم. ما مدل هستیم.
الی دستی روی کمرش گذاشت و چانه اش را به سمت بالا خم کرد.
یارو پوزخند آهسته ای زد.
-متوجه هستم. باحاله.
باشور پارس کرد، افسار را کشید و یارو به عقب برگشت.
-لعنتی، پسر کوچولوی خونه چقدر خشنه.
به پاهای باشور نگاه کرد.
-مگه نه، پا کوتاه؟"
من و الی پوزخند زدیم. توهم چیواوا کار کرد.
-بله، او برای پیاده روی خود هیجان زده است. هی، از آشنایی با شما خوشحال شدم...؟
-دِرِک، من اهل بروکلین هستم، اما هر چیزی که نیاز دارید، فقط بپرسید.
-خوشبختم. با تشکر!
در حالی که باشور مرا به سمت در برد،جمله ی آخر فریاد زدم و همه به سمت شهر شلوغ رفتیم. به سمت راست رفتیم و من به خیابان نگاه کردم. مدیسون و 79. من نقشه پارک مرکزی را که مادرم روی پیشخوان داشت حفظ کرده بودم. آپارتمان ما درست در ورودی سنترال پارک بود و نقشه ها چیزی بود که حافظه تصویری من به خوبی به آن پرداخت.
الی به آپارتمان ما نگاه کرد.
-این مکان احتمالاً ماهیانه پنج هزار تومان هزینه دارد.
اخم کردم.
-من تعجب می کنم که مادرم پول انسان ها را از کجا آورده است.
الی شانه بالا انداخت.
-این واضح است. باید توهم باشد.
این اشتباه به نظر میرسید، اما باز هم، اگر هرگز نمیدانستند تقلبی است... هنوز در گردش بود و واقعاً مهم نبود، درست است؟
افراد زیادی در اطراف بودند، همه سر به پایین و با سرعت بالا راه می رفتند. من هرگز در زندگی ام این همه آدم را در یک مکان ندیده بودم. کل جمعیت فایری احتمالاً اندازه بلوک شهر بود. صداها بلند و طاقت فرسا بود. من به عنوان بخشی از تمریناتمان به زمین رفته بودم، اما هرگز به شهر نیویورک نرفته بودم. پاهایمان را حرکت دادیم و اجازه دادیم باشور ما را داخل و بیرون مردم هدایت کند. فقط کمی پیاده روی تا ورودی پارک بود و بعد از یک طاق نما گذشتیم. یک ثانیه در جنگلی بتنی بودیم و ثانیه بعد در میان تپه های سبز و درختان انبوه احاطه شدم. روح پری کوچک من در میان طبیعت کمی آرام گرفت و من آن را با نقشه در ذهنم مقایسه کردم. ما در هفتاد و نهمین برکه پشت ادامه دادیم و چشمانمان را به باغی که مارا درباره آن صحبت کرده بود دوختیم. الی زمزمه کرد.
-آیا باید سعی کنید با زمین ارتباط برقرار کنید؟
می توانستم چکمه هایم را بردارم و پاهایم را در چمن بگذارم. هیچ کس متوجه نشد که من دارم جادو می کنم یا هر چیز دیگری، اما من واقعاً می خواستم ببینم آیا این سنگ جستجوگر واقعی است یا خیر.
به او گفتم:
-اگر نتوانیم آن را پیدا کنیم، این را هم امتحان خواهم کرد.