VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
در حالی که باشور کاملاً در دید مردم تغیر شکل داده بود، از کنار دربانی به داخل لابی رفتیم. نگهبان روی صندلی خم شده بود و به گوشی اش خیره شده بود. او حدوداً بیست و پنج ساله به نظر می رسید، با موهای کوتاه کوتاه و سیاه و پوستی تیره. همینطور که رد شدیم با دیدن من یک ضربه به گوشی زد و گوشیش را کنار گذاشت.
-آیا شما دختر ویولت در واحد 3B هستید؟
با شنیدن اسم مامانم قلبم بهم میپیچید و سرم را تکان دادم. مرد پوزخندی زد و یک هدفون را بیرون آورد.
-شبیه مادرت هستی. شما دختران الان اینجا زندگی می کنید؟
او به وضوح پرحرفی می کرد و من نمی خواستم بی ادب باشم.
سرم را تکان دادم، اما مطمئن نبودم که چگونه وضعیت فعلی زندگی خود را توضیح دهم.
-بین اینجا و میلان در حرکتیم. ما مدل هستیم.
الی دستی روی کمرش گذاشت و چانه اش را به سمت بالا خم کرد.
یارو پوزخند آهسته ای زد.
-متوجه هستم. باحاله.
باشور پارس کرد، افسار را کشید و یارو به عقب برگشت.
-لعنتی، پسر کوچولوی خونه چقدر خشنه.
به پاهای باشور نگاه کرد.
-مگه نه، پا کوتاه؟"
من و الی پوزخند زدیم. توهم چیواوا کار کرد.
-بله، او برای پیاده روی خود هیجان زده است. هی، از آشنایی با شما خوشحال شدم...؟
-دِرِک، من اهل بروکلین هستم، اما هر چیزی که نیاز دارید، فقط بپرسید.
-خوشبختم. با تشکر!
در حالی که باشور مرا به سمت در برد،جمله ی آخر فریاد زدم و همه به سمت شهر شلوغ رفتیم. به سمت راست رفتیم و من به خیابان نگاه کردم. مدیسون و 79. من نقشه پارک مرکزی را که مادرم روی پیشخوان داشت حفظ کرده بودم. آپارتمان ما درست در ورودی سنترال پارک بود و نقشه ها چیزی بود که حافظه تصویری من به خوبی به آن پرداخت.
الی به آپارتمان ما نگاه کرد.
-این مکان احتمالاً ماهیانه پنج هزار تومان هزینه دارد.
اخم کردم.
-من تعجب می کنم که مادرم پول انسان ها را از کجا آورده است.
الی شانه بالا انداخت.
-این واضح است. باید توهم باشد.
این اشتباه به نظر می‌رسید، اما باز هم، اگر هرگز نمی‌دانستند تقلبی است... هنوز در گردش بود و واقعاً مهم نبود، درست است؟
افراد زیادی در اطراف بودند، همه سر به پایین و با سرعت بالا راه می رفتند. من هرگز در زندگی ام این همه آدم را در یک مکان ندیده بودم. کل جمعیت فایری احتمالاً اندازه بلوک شهر بود. صداها بلند و طاقت فرسا بود. من به عنوان بخشی از تمریناتمان به زمین رفته بودم، اما هرگز به شهر نیویورک نرفته بودم. پاهایمان را حرکت دادیم و اجازه دادیم باشور ما را داخل و بیرون مردم هدایت کند. فقط کمی پیاده روی تا ورودی پارک بود و بعد از یک طاق نما گذشتیم. یک ثانیه در جنگلی بتنی بودیم و ثانیه بعد در میان تپه های سبز و درختان انبوه احاطه شدم. روح پری کوچک من در میان طبیعت کمی آرام گرفت و من آن را با نقشه در ذهنم مقایسه کردم. ما در هفتاد و نهمین برکه پشت ادامه دادیم و چشمانمان را به باغی که مارا درباره آن صحبت کرده بود دوختیم. الی زمزمه کرد.
-آیا باید سعی کنید با زمین ارتباط برقرار کنید؟
می توانستم چکمه هایم را بردارم و پاهایم را در چمن بگذارم. هیچ کس متوجه نشد که من دارم جادو می کنم یا هر چیز دیگری، اما من واقعاً می خواستم ببینم آیا این سنگ جستجوگر واقعی است یا خیر.
به او گفتم:
-اگر نتوانیم آن را پیدا کنیم، این را هم امتحان خواهم کرد.
 
  • پیشنهادات
  • mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    الی سر تکان داد. به او گفتم:
    -باید اینجا در سمت راست باشد. باغ شکسپیر.
    باشور همه چیز را بو می کرد و سه بار برای دفع کردن متوقف شده بود. مثل این است که داشت آن را ذخیره و روی همه چیز اسپری می کرد، اما الی بند او را نگه داشت در حالی که من به خاطره تصویری خود از نقشه اشاره کردم. وقتی طاق نما پیچیده باغ شکسپیر را دیدم، فریاد زدم:
    -اینجا!
    و بعد نفس نفس زدم. یک طاق آهنی به ارتفاع حدود ده فوت با جزئیات گل و گلبرگ بود که هر پری ای قدردان آن بود.
    الی نیز محیط را بررسی می کرد، در حالی که باشور از این زمان استفاده کرد تا گوشه طاق ادرار کند. به کف کمرش زدم و او به من نگاه کرد و پارس کرد.
    -هی! این کار را نکن.
    -وای، این دوست داشتنی است.
    الی پا به پارک گذاشت و باشور را به دنبال خود کشید. تقریباً می توانید فراموش کنید که فایری در حال مرگ است و من باید به دنبال پنج کریستال باقی مانده بگردم. من تقریباً می توانستم ... یک توریست باشم. تقریبا.
    -خوب، من می خواهم به اطراف نگاه کنم.
    به الی چشمکی زدم. زن و شوهری روی یک نیمکت نشسته بودند و مشغول خواندن بودند. بوته های بزرگ رز قرمز در پشت آنها شکوفا شد. یک خانم دیگر و دختر کوچکش در حال رقصیدن بودند
    باغ در شادی. این مکان خاص بود. تقریباً کیفیت فایری داشت، و من تعجب کردم که چه زمانی و توسط چه کسی ساخته شده است.
    همانطور که در لبه باغ قدم می‌زدم، پلاک‌های کوچکی را که نقل قول‌هایی از شکسپیر روی آن‌ها بود رد می‌کردم، به دنبال آن چیزی که مارا از آن صحبت می‌کرد، می‌گشتم. تا اینکه به بزرگترین باغ رسیدم، باغ شکسپیر را با حروف بزرگ با نقل قولی از رومئو و ژولیت در بالا اعلام کرد، که می‌توانستم قدرت جادو را حس کنم.
    به پلاک نزدیک تر شدم، ناگهان غرق در احساسات شدم. با دانستن اینکه مادرم چندی پیش در این نقطه ایستاده بود، دردی در سـ*ـینه ام ایجاد شد.
    زمزمه کردم:
    -کمکم کن مامان.
    و انگشت شستم را روی گردنبند در گلویم مالیدم. این کشش آنقدر قوی بود، پلاک... برنزی درخشان بود و من میل مقاومت ناپذیری برای لمس آن احساس کردم. وقتی دستم را صاف روی پلاک گذاشتم، یک نور بنفش براق بازتابنده درخشید و تکان‌هایی از جادوی وزوز را روی بازویم فرستاد. کلماتی که زمانی در آنجا قرار داشتند به عنوان تصویری از نقشه ای که در جای خود شکل گرفته بود جایگزین شدند.
    با نفس نفس دستم را برداشتم و به نقشه درخشان بنفش خیره شدم. یک ثانیه طول کشید تا بفهمم به چه چیزی نگاه می کنم. بخش بالایی زمین بود و همه کشورهای اینجا، بخش پایینی ... فایری و روستای من بود. آن قسمت پایینی یک نقشه کوچک کوچک بود که درخت زندگی و تصویری حکاکی شده از هفت کریستال را نشان می داد که روی پایه آن قرار داشتند.
    -اوه.
    نفس کشیدم و خم تر شدم. نقشه ایالات متحده را نگاه کردم و چشمم به استرالیا ماند. نماد کریستالی مستقیماً در سمت راست کشور وجود داشت. لعنتی، جغرافیای زمین من خراب بود. اسمش نوک زبانم بود.
    الی پشت سرم زمزمه کرد:
    -ساحل طلا.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    چرخیدم و دیدم او با چشمان درشت به نقشه نگاه می کند.
    -تو آن را می بینی؟
    مطمئن نبودم که این فقط یک چیز مربوط به جوینده باشد. او سرش را تکان داد. من از او پرسیدم.
    -چرا نمی توانم همه کریستال ها را اینجا ببینم؟
    مگر اینکه تک تک کریستال ها در استرالیا باشد، اما من شک کردم. این نقشه هشت کریستال را نشان می داد و من به دوازده‌تایشان نیاز داشتم.
    او شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
    -شاید باید آنها را به ترتیب یا چیزی پیدا کنید، یا فقط می‌تواند یکی یکی روی زمین به شما نشان دهد.
    هوم.
    زنی ناگهان به سمت پلاک رفت و من به طور غریزی دستم را دراز کردم تا با دستم آن را بپوشانم که باعث شد نقشه ناپدید شود و پلاک دوباره عادی شد.
    وای که نزدیک بود.
    عقب رفتم و لبخند شیرینی به زن زدم و بعد به الی نگاه کردم.
    -من حدس می زنم که ما به آنجا می رویم.
    سرش را تکان داد، در حالی که پوزخند رزمنده‌ای به من می‌زد.
    الی در این موقعیت واقعاً داشت خودش را کنترل می کرد، کاش می توانستم همین را در مورد خودم بگویم.
    در همین لحظه باشور پارس کرد و تکان خورد. افسار از دستان الی خارج شد.
    -وایسا!
    جیغ زدم و دنبال هیولای بزرگ دویدم. دختری گفت:
    -توله سگ!
    و به دنبال یک چیواوای کوچک که آنجا نبود، رفت. هنگامی که دستش به پشت باشور که تقریباً به بلندی او بود برخورد کرد، جلوتر نرفت. توهمات چیزهای مزاحم بودند. آنها شبیه یک چیز به نظر می رسیدند و چیز دیگری را احساس یا بوی می دادند.
    مادرش به او گفت:
    -او اهلی نیست.
    و دخترش را پس گرفت و با نگاه خیره‌کننده‌ای به من نگاه کرد. من هم نگاهش کردم و قلاده ی باشور را گرفتم تا او شروع به کندن یک بوته زیبای لاله قرمز کند.
    -باشور!
    من او را سرزنش کردم و با تمام قدرت سعی کردم او را از گلهای زیبایی که در حال حاضر می کشتند دور کنم.
    وقتی بالاخره روی صورتش بلند شدم، دستش را به سمت پوزه‌اش دراز کردم و او را عقب کشیدم.
    -چه...؟
    بینی اش از خاک پوشیده شده بود و کتابی چرمی در دهانش نگه داشته بود.
    با دیدن کتاب شکمم پیچید. ده ها خاطره را در من زنده کرد. وقتی کوچکتر بودم، مادرم همیشه در چنین کتابی می نوشت. مثل یک مجله. سپس یک روز او فقط متوقف شد. دلیلش را پرسیدم و او به سادگی گفت:
    -کامل شده است.
    واقعاً تا حالا دیگر به آن فکر نکرده بودم. انگشتانم مارپیچ روی ستون فقراتش را نوازش کردند. او پیدایش کرد و من نتوانستم کمکی به آن کنم؛ مجبور شدم آن را باز کنم، فقط برای اینکه نگاهی اجمالی به دستخط عالی او داشته باشم. اما وقتی آن را باز کردم، در حالی که به صفحات خالی خیره شدم، اخم کردم. با ورق زدن آنها، تمام چیزی که دیدم صفحات خالی بود.
    اما این مال او بود... من آن را می دانستم و بشور به وضوح آن را استشمام کرده بود. باید جوهر توهم جادویی باشد. بعدا باید رویش کار کنم.
    حالا حرفش به ذهنم برگشت. در آخرین لحظات مرگش از من خواسته بود که دفتر خاطراتش را پیدا کنم و من تا به حال به سختی به آن فکر کردم. به او گفتم:
    - باشور. پسر خوب! وقتی به خانه برمی گردیم، تو پاداش می گیری.
    و او دستم را لیسید و یک رشته بزرگ آب دهان را روی کف دستم گذاشت.
    اوه.
    الی به کتابی که در دستانم بود نگاه کرد.
    -آیا این همان است؟
    او در طول سال‌ها بارها مادرم را دیده بود که روی آن کار می‌کرد.
    فقط سرم را تکان دادم.
    -بیا برگردیم.

    با این کار به سمت آپارتمان برگشتیم و راهی استرالیا شدیم. زمانی که روی بدست آوردن کریستال بعدی تمرکز کردم، دفتر خاطرات به ذهن من فشار آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فصل دوازدهم

    بعد از گذاشتن دفترچه یادداشت روی میز کنار تخت در نیویورک، باشور و الی را صدا زدم و جلوی درب قرار گرفتیم. وقتی ساعتم را چک کردم، دیدم که فقط یک دقیقه دیگر مانده تا یک ساعت بگذرد. وقتی ساعت تیک تاک زد، در را باز کردم و مارا به راهروی خانه اش تکیه داده بود و ناخن هایش را بررسی می کرد.
    -هی، بچه ها. پیداش کردید؟
    پوزخند زدم.
    -بله، در ساحل طلایی، استرالیا است.
    چشمانش روشن شد.
    -اوه، ساحل طلایی دوست داشتنی است.
    وارد شدیم و من در را پشت سرم بستم که باشور روی مارا پرید و صورتش را لیسید. او پرسید.
    -آیا او ادرار خود را نگه داشت و ده ها چیز متفاوت را علامت گذاری کرد؟
    من و الی پوزخند زدیم.
    -بله.
    مارا فضای بین پیشانی اش را مالش داد. متوجه شدم که از گروه کوچکمان لـ*ـذت می برم. میتونستم به این زندگی عادت کنم. شکار کریستال بدون شک خطرناک بود، اما زندگی با دوستان خوب لـ*ـذت بخش تر بود و به نظر می رسید که دو تا از آن ها را پیدا کرده ام.
    ما به داخل اتاق مارا رفتیم و در حالی که او کارش را انجام می‌داد، روی صفحه‌ها و دستگیره‌های مرکز فرماندهی عظیمش کار می‌کرد تا ما را به استرالیا ببرد.

    ***

    پس از یک چرخه ی چرخشی و دویدن در راهرو، ما پشت درب ایستاده بودیم.
    -شاید مجبور باشید کاوش های زیادی انجام دهید تا پیدا کنید و بفهمید کجاست. یک تایمر برای دو ساعت تنظیم می‌کنم و اگر پیدا نکردید، باشور را می‌فرستم.
    مارا ساعتش را تنظیم کرد و من سری تکان دادم.
    با دست زدن به سر باشور، از خانه ی کوچک ساحلی بیرون آمدم و در هوای تازه نفس عمیقی کشیدم. اقیانوس به مراتب محبوب ترین مکان من روی زمین بود. وسعت آن بسیار دل پذیر بود. فایری از زمان تاریکی مکان بسیار کوچک و محدودی بود. من به تازگی عاشق دریای آزاد شده بودم. با تعجب پرسیدم:
    -چگونه هزینه این همه مکان را پرداخت می کنید؟
    می دانستم که فقط یک خانه ساحلی خرید کوچکی نیست.
    مارا لبخند زد.
    -وقتی زمان تاریکی اتفاق افتاد و پریان با بچه‌های دورگه شان به زمین گریختند، ما گروه کوچکی از پریان وفادار را برای زندگی و کسب درآمد در دنیای زمین فرستادیم. ما آنها را نگهبان می نامیم. آنها کاملاً وقف یافتن و بازگرداندن کریستال‌ها و بازیابی فایری هستند.
    با دست به خانه اشاره کرد.
    -آنها با تمام تلاش، ما را تامین مالی می کنند.
    اوه دیدگاهم به این زندگی با چیزهای جدیدی که هیچ تصوری از آنها نداشتم در حال باز شدن بود.
    الی ادامه داد:
    -یکی از آنها باید میلیونر باشد.
    مارا چشمکی زد.
    -در واقع میلیاردر.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    پس بنابراین مامان هزینه آپارتمان شیک در نیویورک را اینگونه پرداخت کرد.
    ساعتم را تنظیم کردم.
    -باشه، دو ساعت.
    او سرش را تکان داد.
    -موفق باشید!
    بعد از این جمله، موتورسیکلتم را تغییر دادم و سوار شدم، الی پشت سرم به شانه هایم چسبیده بود. یک دقیقه کامل آنجا نشستم و با اندیشیدن به هدف مورد نظرم، نیروی جستجوگرم را فعال کردم. با کشیدن تصویر ذهنی کریستال مایل به آبی در ذهنم، کششی کوچک را به سمت راست احساس کردم. با روشن کردن موتور، کشش را دنبال کردم و حواسم را باز نگه داشتم. از کنار درختان نخل و سواحل شنی سفید عبور کردیم و شن شور ساحل همراه باد اطرافمان می پیچید.
    با رسیدن به یک جاده ی دو راهی، احساس کشیدن به سمت چپ را احساس کردم، اما به سختی قابل توجه بود و از بین میرفت. نیاز به تمرکز داشتم با پیچیدن به چپ، نیم ساعت این راه را ادامه دادم، گاهی اوقات آنقدر پشت چراغ قرمز توقف می‌کردم که بوق می‌زدم و مجبور می‌شدم قبل از اینکه مسیر را گم کنم، از چراغ عبور کنم. این یک شکار چالش برانگیز بود. سرانجام، هنگامی که برای همیشه سوار می شدیم، به شهر ساحلی به نام ساحل کاباریتا رسیدیم و حواس من شعله ور شد. نبض در تمام بدنم شروع به تپیدن کرد و من را به سمت چپ پرت کرد.
    من به الی، که صبورانه به من چسبیده بود و صحبت نمی کرد تا مزاحم من نشود فریاد زدم.
    -اینجاست!
    وقتی خودش را آماده می کرد، احساس کردم که چنگ او روی شانه هایم سفت شد. نمی‌دانستم وارد چه چیزی می‌شویم، و این سخت‌ترین چیز بود. آیا این یک پری تنها خواهد بود یا یک مهمانی کامل از آنها مانند دفعه قبل؟ یا بدتر، یک ارتش آموزش دیده؟ پسران تاریکی بسیار سازماندهی شده‌تر از آن چیزی بودند که فکر می‌کردم در اولین باری که آنها را دیدم درباره آنها یاد گرفتم.
    من یک ویال آبمیوه ی بنفش در جیبم داشتم و از آنجایی که چند روزی با خیال راحت می گذشت، می توانستم از آن استفاده کنم تا دوباره به طور موقت نامرئی باشم. با مراقبت از موتور، در یک خیابان فرعی ایستادیم.نبض در شکمم آنقدر قوی بود که کمی حالت تهوع داشتم. با خاموش کردن موتور، ایستادم. نزدیک بودیم. الی پایین آمد و من هم همین کار را کردم، دوچرخه را جمع کردم تا بار دیگر تبدیل به وردنه شد و آن را در کیف پیام رسانم گذاشتم.
    -خوب، یک دقیقه به من فرصت دهید.
    برای هر رهگذری، او مانند یک جوجه بیست و چند ساله معمولی با لباس ساحلی بود، اما انسان ها نمی دانستند، او تا دندان مسلح است.
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -این یک تفنگه؟
    نفس نفس زدم و به کنار کمرش نگاه کردم. پریان معمولاً با انواع محصولات الکترونیکی مخالف بودند، هر چیز ماشینی و دست ساز مانند اسلحه ... ممنوع نبود، اما مورد بدخلقی قرار می گرفت.
    الی سر تکان داد.
    -مارا آن را به من داد و من مشکلی برای استفاده از آن ندارم.
    چانه‌اش را بالا آورد، انگار می‌خواهد بگوید دیگر بحثی در کار نیست.
    خب، حدس می‌زنم باید با آتش در مقابل آتش می‌جنگید، چون وقتی به پادشاه زمستان می‌رسیدیم، از گروه خود جدا شده بودیم.
    خندیدم:
    -تو کمی بدجنس شدی، الی پو! فرق بسیار زیادی با پری کوچکی که خیلی می ترسید از استونمن کلی بپرد، داری.
    او با بازیگوشی اخم کرد.
    -اوه لعنت به تو. استونمن کلی جهنمه و من فقط هشت ساله بودم.
    این خاطره لبخند را به لبم آورد.
    -تو بال داری. بدترین اتفاقی که می‌توانست بیفتد چیست؟
    او فقط چشمانش را گرد کرد و ابروهایش را برایم تکان داد.
    من آن را احساس کردم، نبضی بین قفسه سـ*ـینه ام، که مرا به جلو ترغیب کرد.
    -بسیار خوب، من مخفیانه به آن خانه ها می روم.
    به یکی از سه خانه ای که فکر می کردم ممکن است باشد اشاره کردم. همه آن‌ها دو طبقه بودند که در بالای رودخانه مشرف به آب قرار داشتند.
    -و وقتی مورد مناسب را پیدا کردم به تو با دست علامت می‌دهم و بعد وارد می شوم.
    آب دهانش را به سختی قورت داد و سر تکان داد.
    -من مراقب تو هستم و نقطه خروج را برایت روشن نگه خواهم داشت.
    او را در آغـ*ـوش گرفتم و سپس با قدم زدن سریع در خیابان از او فاصله گرفتم. یک روز آفتابی و کاملاً عادی بود، اما تاریکی در ذهنم موج می زد. ترس شروع به نفوذ در ذهنم کرد. این خطرناک بود مثل نور های خارج شده از بدن مادرم که در سرم سوسو می زد و مجبور شدم سرم را تکان دهم تا پاک شوند.
    از کنار خانه اول رد شدم، چیزی یافت نشد. با گذشتن از کنار دوم، جریان کشش کمی قوی‌تر بود، اما نه مثل زدن به هدف. با آهسته کردن سرعتم، به سمت خانه سوم رفتم و آنقدر کشش احساس کردم که تقریباً از کنترل خارج شدم.
    کریستال اینجا بود ... و همینطور انرژی بیمارگونه ای که با پسران حس می کردم ... به جز لیام. با هل دادن او در پشت ذهنم، مشت راستم را بالا گرفتم و به الی اشاره کردم این خانه است.
    سرش را تکان داد.
    اجازه دادم نگاهم به سمت ایوان جلو برود و سایه‌ها را در پشت پرده‌ی شفاف سفید تماشا کنم. با بال زدن چند قدمی از زمین فاصله گرفتم. نگهبان در ایوان پشت قدم می‌زد و دم اسبی قهوه‌ای بلندش را از پایین ترین قسمت گردنش بسته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    از جایی که ایستاده بودم و می‌توانستم ببینم هیچ پنجره‌ای باز نبود، بنابراین مجبور بودم از حیاط خلوت و نگهبانی که آنجا ایستاده بود رد شوم، اگر شانس بیاورم. بدون اتلاف وقت، محتویات آبمیوه بنفش را در دست گرفتم و در حالی که راه گلویم را می بست، خوردم.
    اوه. به نظر می رسید مارا مقداری گل رز به این معجون اضافه کرده بود تا بوی بد را از بین ببرد، اما تاثیر خاصی نداشت. در عرض ثانیه ای انگشتانم از دید ناپدید شدند و فهمیدم معجون کار می کند. خودم را به سمت هوا پرتاب کردم و با سرعت کم به سمت جلو حرکت کردم تا صدای تکان دادن بال هایم به حداقل برسد.
    نگهبان بزرگ بود، ماهیچه ی عضلانی بزرگی روی بازوهایش انباشته بود. پوسته‌های خز طول پاهایش را پوشیده بود و در نهایت به دو پای سم مانند ختم می‌شدند.
    آیا این یکی از آنهایی بود که می توانست به حیوان تبدیل شود؟حتی دلم نمی خواست بفهمم. با تلفن همراه با کسی صحبت می کرد.
    -میدونم عزیزم. چند روز دیگه برمیگردم فقط یک سفر کاری سریع پیش آمد.
    او در حال صحبت بود که بی صدا روی پاهایم فرود آمدم و در ایوان ایستادم.
    در پشتی باز بود و نسیم خنکی وارد خانه می شد.
    بال‌هایم را در پشتم صاف کردم، از کنار پرده گذشتم و وقتی نگهبانی به سمتم آمد، بی حرکت ماندم.
    او قبل از برگشتن و رفتن به آشپزخانه فریاد زد.
    -مارکس! لعنتی تلفن را بگیر و کار خودت را انجام بده.
    اوه لعنتی! فقط دو سانت با من فاصله داشت.
    نفسی را که حبس کرده بودم بیرون دادم و نوک پایم را بیشتر به داخل خانه رساندم و احساس کردم که نیروی جستجوگرم مرا به جلوی خانه هدایت می کند. مردی در آشپزخانه با یک جفت شاخ قهوه ای کوچک روی پیشانی اش بود.
    با نوک پا از کنارش گذشتم. به سختی نفسی ‌کشیدم و از کنار یک درب نیمه باز رد شدم. با دیدن پادشاه زمستان که پشت کامپیوتر نشسته بود، نزدیک بود فریاد بزنم، قلبم فرو ریخت. او فریاد زد:
    -چای من کجاست!
    در حالی که مردی در آشپزخانه در حال زمزمه کردن پاسخ بود، او چیزی روی صفحه کلید کوبید.
    وقتی از جلوی اتاق گذشتم قلبم در گلویم نبض می زد و به این فکر می کردم که چگونه می خواهم از اینجا بیرون بیایم. پادشاه زمستان در استرالیا بود؟ چگونه؟ چرا؟ فکر می‌کردم این یک گروه جدید و یک کریستال جدید است، اما حالا داشتم نگران می‌شدم. من و الی نمی توانستیم دوباره با او مقابله کنیم. حتی دفعه قبل هم به سختی فرار کرده بودیم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    قدرتم مرا درست به اتاق رو به رویی کشاند. موج های نامرئی و در عین حال قدرتمند یکی یکی به شبکه ی جست و جوی من وارد می شدند. در همین زمان احساس کردم قدرت نامرئی ام سوسو می زند و در کسری از ثانیه نفسم بند آمد.
    خدایا!
    یک دستم را روی دستگیره ی در گذاشتم و با دست دیگرم تیغه ام را گرفتم. این آخرین فرصت بود. با چرخاندن دستگیره، به داخل اتاق خزیدم و از ترس ایجاد سر و صدا درب را بدون بستن کامل، رها کردم.
    به یکباره اتاق را از نظر گذراندم، وقتی نگاهم به یک پری تاریکی آشنا افتاد شوکه شدم. دست، پا و دهان لیام بسته شده بود و او را روی زمین رها کرده بودند. کتک خورده و خون آلود به نظر می رسید. کبودی‌های بنفش روی صورت و فکش نقش بسته بود و فرش با خونش رنگین شده بود.
    خشمی سریع و داغ در درونم شعله ور شد طوری که فکر کردم ممکن است منفجر شوم. جلوی لیام همان کریستال سبز ناخوشایند دیشب بود. همانی که نتوانستم لمسش کنم. اما بدترین وضعیت این بود که نگهبانی روی صندلی تاشو نشسته بود و به دری که من تازه از آن وارد شدم خیره شده بود. من چند ثانیه مانده بود که کنترل نامرئی بودنم را از دست بدهم، بنابراین باید سریع فکر کنم.هرچند نوک انگشتانم از قبل نمایان شده بود.
    پسر تاریکی یکی از آن افراد بیمار رنگ پریده بود. با گیجی به دری خیره شد که فکر می کرد خودش باز شده بود. به سمت جلو حرکت کردم، در عرض چند ثانیه تصمیم گرفتم نگهبان را بیهوش کنم. قصد داشتم قنداق چاقویم را در شقیقه اش بکوبم و این کار را تمیز انجام دهم، اما باید در حال پرواز عمل می کردم.نگهبان پاهایش را روی زمین گذاشت و به عقب لگد زد و از محدوده چاقوی من بیرون افتاد و روی زمین پخش شد.
    با فکر کردن سریع، اجازه دادم بال هایم مرا به سمت بالا و درست بالای سر او ببرند، او را بگیرم و به زمین بچسبانم. این مرد نزدیک بود لیام را بکشد و مطمئناً مرا هم خواهد کشت.
    کلمات تریسا از تمریناتم در آن زمان به ذهنم رسید:
    -اگر قرار به کشتن و کشته شدن است، ابتدا تو ضربه بزن.
    با یک دست جلوی دهانش را گرفتم و تیغه ام را روی گلویش آوردم و گلویش را بریدم. خون زرشکی روی فرش فوران می‌کرد و نیمی هم شیر از میان خون بیرون می‌آمد.
    با وحشت به دستانم نگاه کردم. چکار کرده بودم…؟ من یک قاتل بودم.
    لیام به آرامی شروع به ناله کردن کرد و مرا از گیجی خارج کرد. در حالی که دستانم می لرزید و احساس گـ ـناه مرا آزار می داد، با تلو تلو خوردن به سمت لیام، به زانو افتادم و پارچه را از دهانش بیرون آوردم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    نفسم بند آمده بود. به طرفش خم شدم.
    با خودم شوکه شده زمزمه کردم:
    -من او را کشتم.
    لیام سری تکون داد. او ناله کرد.
    -خوب، آنها در تدارک کشتن من بودند. گره مرا باز کن.
    در آن زمان سـ*ـینه‌ام آبی شد، ناخوشایندترین زمان در جهان برای اینکه به من نشان دهد که همسرم را پیدا کرده‌ام.
    من نور آبی را سرزنش کردم:
    «من آن را حس می کنم. نیازی نیست به من یادآوری کنی»
    همانطور که پابندهایش را بریدم، به نور چرخان آبی که روی سـ*ـینه‌ام حرکت می کرد و سپس به نور آینه‌ای روی قفسه سـ*ـینه‌ام خیره شد، اما خوشبختانه حرفی نزد. به کریستال تیره نگاه کردم. زمزمه کردم.
    -آیا این تنها کریستالی است که آنها اینجا دارند؟
    چرا نقشه وحشتناک باغ شکسپیر مرا به سمت کریستالی می برد که نمی توانستم لمسش کنم؟ منظورم این است که واضح است که نمی‌دانست نمی‌توانم آن را لمس کنم... . اما چیزی درست نبود. تمام کریستال های فایری را به من نشان داد و فقط این یکی در اینجا بود.
    لعنتی بقیه کجا بودند؟
    آیا آنها به نوعی مخفی شده بودند؟
    نشست و دنده هایش را گرفت.
    -آره. بقیه هستند... .
    به نظر می رسید او متوجه شده بود که با چه کسی صحبت می کند.«یک جست و جو گر»
    -جایی دیگر…
    ناله کردم، می خواستم به او بگویم که می تواند به من اعتماد کند، که در پشت سرم باز شد و با صدای بلندی به دیوار کوبید. وقتی دیواری از هوای یخبندان به سرم کوبید، با فریاد چرخیدم و به سمت لیام پرواز کردم. باد سردی دور سرم پیچید و بدنم از اکسیژن خالی شد و نفس کشیدنم را به وقفه انداخت. دست لیام روی شکمم نشست و در حالی که دیواری از یخ را دورمان می‌کشید، مرا به خودش نزدیک‌تر کرد. این باورنکردنی ترین چیزی بود که تا به حال دیده بودم. آب از کف دستش خارج شد، سپس تقریباً بلافاصله یخ زد و به سرعت یک صفحه یخ به وجود آورد. پادشاه زمستان از آن طرف دیوار یخی غرش کرد:
    -من این را به تو یاد دادم!
    ضربه ای به دیوار یخی خورد و شکست. لیام به کریستال روی زمین و سپس پنجره سمت راست من نگاه کرد، انگار که گزینه هایش را می سنجد. من یا کریستال؟! وقت نداشتم به او اخطار دهم که اگر آن را لمس کند او را می سوزاند. من را به سمت خود کشید و به سمت بالا پرواز کرد و در حالی که مرا با خودش به هوا بلند کرد، کمرم را محکم گرفت. وقتی جلوی پنجره ی خانه معلق بودیم به بازویش چسبیدم و پاهایم را دور کمرش حلقه کردم. هنگامی که تکه‌های یخ بر سر ما می‌بارید، پادشاه غرش کرد.
    -تو باهوش ترین فرزند من بودی!
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    بیش از بیست یخ از کف دست پادشاه شلیک شد و باعث شد که من فریاد بزنم و تا جایی که می‌توانم پناه بگیرم. درد شدیدی در بازویم فرو رفت. وقتی یخ تیز به قسمت بالایی بازوی راستم وارد شد، حدود یک وجب درون گوشتم فرو رفت باعث شد ناله ای بکشم. موجی از سرگیجه مرا فرا گرفت. درد در سـ*ـینه ام جاری شد، خونم روی فرش زیر پایمان لک انداخت. لیام بال‌هایش را تکان داد و مرا از پنجره بیرون برد و قبل از اینکه به سمت پدرش بچرخد، من را در جلوی ایوان نشاند. او غرش کرد:
    -و بزرگترین ناامیدی‌ات. خب دقیقا مثل تو پیرمرد!
    و یک صفحه یخ دیگر را به سمت پادشاه خشمگین پرتاب کرد و به آرامی به سمت جلو رفت.
    در حالی که آنها متقابلا به هم ضربه وارد می کردند و برف و یخ در اطراف ایوان به سرعت پرتاب میشد،خطاب به من فریاد زد:
    -برو لیلی!
    به سختی می توانستم تمرکز کنم.
    وقتی سرمای استخوان گیر در وجودم نفوذ کرد، دندان هایم به هم خورد. من یک پری بهاری بودم. اگر مراقب نبودم، این سرما بال هایم را یخ می زد و آنها را می شکست. بازویم آنقدر درد می کرد که مجبور شدم برای هوشیاری بجنگم، اما یک چیز بود که کاملاً از آن مطمئن بودم. من و لیام در یک طرف بودیم. او دو بار جان مرا نجات داده بود و این معنایی داشت. حرکاتش بلندتر از کلمات صحبت می کردند.
    -نه. این بار بدون تو نمی روم.
    چاقویم را با دست چپم که زخمی نشده بود کشیدم. از میان دندان هایم به او گفتم:
    -با هم می رویم.
    شاید در حال حاضر چندان مفید نباشم، اما قطعاً می‌توانم سعی کنم دست های یخی پدرش را که از آن برای کشتن مادرم استفاده شده از بین ببرم. فقط باید به اندازه کافی نزدیک می شدم.
    پادشاه از جایی که در ایوان جلو ایستاده بود، خندید. سیلابی از برف زیر پایش و یخ های یک وجبی از کف دستش می رویید.
    -تو عاشق یک جوینده لعنتی از نژاد پریان شدی!
    او به سمت لیام رو گرفت و تمام خانه از خشم او لرزید.
    لعنتی، آن مرد وحشتناک بود. اگه لیام نبود الان فقط یک تکه گوشت چاقو خورده بودم. خوب، بیشتر از آنچه قبلا بودم.
    نبض نور آبی از سـ*ـینه ما متوقف شده بود، و از این رو خدا را شکر کردم که او نمی دانست ما نیمه ی هم هستیم. آن موقع ممکن است اتفاق دیگری بی افتد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا