VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
-عصر بخیر، خانم ها.
آقایان پشت در به ما تعظیم کردند. بعد از اینکه موتور را در جنگل کنار جاده پنهان کردیم، یک تاکسی گرفتیم و موهایمان را داخل آن درست کردیم. حالا، با پوشیدن طلسم توهم بال مارا در حدود چهل دقیقه، زمان داشتیم. ما دو نفر را به داخل عمارت عظیم، بدون دعوت نامه راهنمایی کردند. به نظر می رسید که لباس ها به تنهایی کافی بودند.
ده ها پری تاریکی را پشت سر گذاشتیم. پسران تاریکی فقط نام دیگری بود برای آنچه واقعاً بودند. شاخ های بی رحمانه از روی سرشان خارج شده بود. یکی از آن ها پاهای سم دار داشت، دیگری همان بال های سیاه پری مانند لیام را نشان می داد. به قدری تعداد زیادی از آنها اینجا بودند که من ازنقشه مان وحشت کردم.
صدایی در کنارم بلند شد:
-سلام.
و من یخ زدم. در نیمه راه برگشتم، با یک پسر بیست و چند ساله روبرو شدم. چشمانش نارنجی عمیق بود، اما مثل شعله های ریز که می درخشیدند ، درونشان می رقصید. او بسیار خوش تیپ بود، با ریش پر و قد بلند، اما چیزی در مورد او موهای بدنم را سیخ کرد.
-افتخار یک دور رقـ*ـص به من می دهید؟
پوزخند بزرگی به او زدم که امیدوارم با لبخند اشتباه بگیرد:
-حتما. من فقط باید از اتاق خانم ها استفاده کنم، بعد شما را کجا پیدا کنم؟
دستش را دراز کرد و انگشتش را کنار بازویم کشید.
-من در قسمت نوشیدنی ها خواهم بود.
صدایش بم بود و باعث شد شکمم به هم بپیچد. سرم را تکان دادم و در حالی که الی را به دنبالم می کشیدم، به سمت اتاق رفتم.
درست زمانی که می خواستم شروع به فرستادن حسگرهایم کنم و به دنبال کریستال بگردم، همه شروع به کف زدن کردند.
با نگاه کردن به سمت بالا، نگاه خیره آنها را دنبال کردم و خون در بدنم یخ بست.
یک پری قد بلند و مو سیاه در اوایل چهل سالگی بالای بالکن مشرف به مهمانان ایستاده بود. چشمانش سرد و تیره بود و بال های سیاهش پشت سرش می چرخیدند و دود دور آن ها حلقه می زد. اما با این وجود، از اینجا می‌توانستم شباهت او را به لیام ببینم: فک زاویه دار،یک پوزه کامل. این پدر لیام بود و بدتر از آن، او تاج اوبین را بر سر داشت. او پادشاه زمستان بود.

پادشاه لعنتی زمستان که مادرم را کشت.
 
  • پیشنهادات
  • mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    من تصاویری از تاج را دیده بودم. ما یک کتاب در مورد همه آنها داشتیم. تاج پادشاه زمستانی یک کریستال یاقوت بزرگ در مرکز داشت که قدرت او را تقویت می کرد.
    -سلام، پسرانم.
    صدای او به سمت ما رسید و هوای سردی را با خود به همراه آورد. مردان حاضر در اتاق همگی دست زدند، در حالی که زنان انسان با محبت به پادشاه نگاه کردند. الی در کنار من متوقف شد و من فکر کردم که آیا او تشخیص می دهد که او کیست؟
    -امشب، پسران تاریکی را جشن می گیریم ... اتحاد انسان و پریان، که نژاد جدیدی را در دنیای جدید من به وجود می آورد.
    چه شد؟
    وقتی همه با هیجان دست زدند، خونم یخ بست. زنان شروع به جفت شدن با مردان کردند.
    آهی در گلویم بلند شد. آیا او عمداً در تلاش بود تا نژاد پریان تاریکی را رشد دهد؟
    پادشاه پیش از آنکه از بالکن دور شود و به زنی با موهای قرمز بلند که پشت سر او ایستاده بود، نصیحت کرد:
    -فرزندان زیادی به دنیا بیاور.
    زمزمه کردم:
    -لعنتی .
    او عمداً پسران بیشتری خلق می‌کرد... و این انسان‌ها خیلی خوشحال به نظر می‌رسیدند از این مسئله. گرامی ترین قانون ما این بود که مردم خود را برای انسان ها مخفی نگه داریم، اما او به وضوح از قوانین سرپیچی میکرد.
    احساس بیماری کردم.
    الی در حالی که چشمانش از شدت اضطراب گرد شده بود زمزمه کرد:
    -تو میدانی کجاست؟
    کریستال. تقریباً فراموش کرده بودم که چرا اینجا بودیم. سرم را تکان دادم، نفس عمیقی کشیدم و قدرتم را احضار و در راهرو، جایی که پلکانی به پایین منتهی می شد، کشش را احساس کردم. نگهبان جلوی راهرو ایستاد بود و راه ما را سد کرد.
    با سر به نگهبان اشاره کردم:
    -آنجا.
    الی سر تکان داد.
    -من حواس او را پرت می کنم. تو آن را بر میداری و ما در کنار موتور همدیگر را ملاقات میکنیم.
    سرم را تکان دادم، اعصابم بهم ریخته بود.
    الی به طرف آن مرد رفت، در حالی که من عقب مانده بودم. او یک کت و شلوار مشکی پوشیده بود، اما زیر کتش درخشش خنجر را دیدم. در حالی که به نگهبان نزدیک می شد، به شکلی اغواکننده نگاهش کرد. من دقیقاً مطمئن نبودم که او قرار است چه کاری انجام دهد. استفاده از توهم؟ او را از سر راه بردارد؟
    جواب منفی بود. دست او بالا رفت و با ضربه ای او را بیهوش کرد!

    خدایا!
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    از راهرو و درست از کنار آنها گذشتم در حالی که الی او را گوشه ای نگه داشته بود. وقتی پله‌ها را دو تایی بالا می‌رفتم، می‌شنیدم که به او می‌گوید:
    -اوه عزیزم، ببخشید، اما باید کارم را انجام دهم.
    او توپ های فولادی داشت. اگر بهوش می آمد چه می شد؟ حتی نمیخواستم بهش فکر کنم!
    وقتی به پایین پله ها رسیدم، اجازه دادم بال هایم مرا از سالن عبور دهد تا صدایی در نیاید. با وجود اینکه بال ها نامرئی بودند، باز هم کار می کردند. وقتی به یک اتاق در باز رسیدم، به داخل آن نگاه کردم و متوجه شدم که در واقع یک فضای باز بزرگ است، وقتی به بالا نگاه کردم سه طبقه بود. من در زیرزمینی بودم که مانند قلعه ی دایره ای شکل بود. تمام دیوار روبروی من شیشه ای بود که به حیاط پشتی زیبا و استخر زیرزمینی منتهی می شد. سمت راست مجموعه ای از درهای چوبی دوتایی بود. احساسی به من گفت که راهش همین است. کریستال پشت در بود، من آن را می دانستم.
    با رسیدن به قفل درب، با شنیدن صدای خش خش بال هایی در پشت سرم یخ زدم.
    -میدانستم اینجا خواهی بود.
    صدای لیام باید من را مبهوت می کرد، اما در عوض تمام بدنم را به وجد می آورد. او لباس مشکی پوشیده و پشت من ایستاده بود و موهای بلوند فرشته ای اش را به یک طرف ژل زده بود. زمانی که در آن ساعات بهبودی روی کاناپه ی خانه ام به او خیره شده بودم، هر اینچ از صورتش را به نوعی حفظ کرده بودم.
    نگاهم روی چشمان آبی او دوید، طوری که انگار با جرقه های طلا روشن شده بودند.
    -تو هم یک جوینده هستی.
    باید می شنیدم که این را می گفت. چشمانش رویم پرسه می زد و روی لباس و موهای فر شده ام را می لغزید.
    جلو آمد و در حالی که سرش را تکان می داد، هوای سردی را با خود آورد.
    -تو باید اینجا ترک کنی. پدرم تو را به محض دیدن خواهد کشت.
    سخنان او سخت و به طرز عجیبی احساس امنیت میداد. نور آبی روشن شد و به صورت دایره ای درست بالای قلبم چرخید. به قفسه سـ*ـینه اش نگاه کرد، درخشش آبی رنگی که روی صورتش سایه انداخته بود باعث شد ابروهایش از گیجی به هم فشرده شد.
    -چرا این اتفاق می افتد؟ چرا فقط در کنار تو؟
    سوال او بسیار شگفت انگیز بود. خیلی خجالت کشیدم به او بگویم که تا زمانی که ازدواج نکنیم متوقف نمی شود. اگر به او می گفتم از دیدن عکس العمل او خیلی می ترسیدم زیرا اجداد مرده ما در قلمروهای بالا فکر می کردند ما برای گذراندن بقیه عمر با هم مناسب هستیم.
    آن موقع به یاد ملکه افتادم و قولی که به بزرگان و مردمم برای گرفتن کریستال ها دادم.
    -لیام من ...
    حرف هایم با صدای پاها قطع شد.
    کسی فریاد زد:
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -هی! شما دو تا چکار میکنید؟
    یک نگهبان پشت لیام بود.
    حتی یک لحظه هم فکر نکردم. در حالی که خودم را در آغـ*ـوش لیام انداختم، او مرا گرفت و با تعجبی که چشمانش را روشن کرد و من به سمت او خم شدم و خود را در آغوشش فشار دادم. لحظه ای که او را لمس کردم، دستانش روی کمرم سفت شد. نور آبی میان ما با یک سوسو زدن کوچک خاموش شد. گرما روی سـ*ـینه ام نشست و بین اعضای بدنم به حرکت در آمد و ده برابر بیشتر در وجودم پخش شد.
    -خودم فهمیدم، یک اتاق بگیرید. اینجا منطقه ممنوعه است.
    لیام عقب کشید، چشمان نارنجی اش می درخشید، سپس به سمت گوشم خم شد و زمزمه کرد:
    -از اینکه تو را می خواهم متنفرم.
    نفسش یک شوک الکتریکی به گردنم فرستاد و باعث شد بدنم سفت شوند و بال هایم بلند شوند.
    در حال دور شدن، چرخید، مرد نگهبان را گرفت و سمت راست دستش را با یک حرکت کاراته سخت روی گردن آن شخص فرو آورد. درست مثل فیلم ها بود. مرد از درد مچاله شد.
    لیام به سمت من چرخید، لب زد:
    -تو باید این شکار را رها کنید. شش کریستال خود را نگه دارید و بقیه را روی زمین بگذارید.
    بال‌های او برافراشته بودند و قلبم به تپش افتاد. به ذهنم آمد که چه کاری باید انجام می‌شد.
    باید می دانستم.
    -چرا از پدر خودت می دزدی؟
    برگشت به نگهبان بیهوش نگاه کرد.
    -ما دیدگاه های متفاوتی داریم.
    همچنین باید بدانم که آیا ظن من درست است یا خیر.
    -پدرت پادشاه زمستان است؟
    او فقط به من خیره شد.
    عصبی جابجا شدم.
    -من فقط سعی می کنم داستانت را بدانم.
    او نیمه ی لعنتی من بود و این که ما در یک طرف نبودیم ... شاید هم بودیم. او مخالف پدرش بود و من هم مخالف پدرش بودم شاید بتوانیم یک تیم باشیم.

    نگاه لیام تیره شد.

    ***
    به احترام قوانین نگاه دانلود بخش هایی از این پارت حذف شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -لیلی، این نام توست، اینطور است؟
    با شنیدن اسمم روی لب هایش گرم شدم. حتما قبل از رفتنش اطراف خانه ام را دیده بود، چون به او نگفته بودم.
    سرم را تکان دادم.
    قدمی به من نزدیکتر کرد و دست دراز کرد تا صورتم را نوازش کند. در حالی که ناله ام را پشت لب هایم نگه داشتم، دهانم خشک شد.
    -تو نمی‌خواهی داستان من را بدانی. من کارهای بسیار وحشتناکی انجام داده ام که باعث می شود خون در بدنت یخ بزند.
    خم شد، نفسش روی گردنم نشست.
    -ما دوست نیستیم. ما عاشق نیستیم. ما در این اتفاق با هم نیستیم.
    سخنان او باید من را می ترساند، اما آنها فقط مرا از کاری که می دانستم باید انجام دهم ناراحت می کردند. عقب کشید و چانه ام را در دستش گرفت.
    -حالا برو. و برنگرد.

    با دسته ی چاقویم به سرش ضربه زدم و کلمات را در گلویش قطع کردم. ديدن قيافه خيانتکار من قبل از افتادنش، بر روي صورتش مرا از درون کشت. اشک ها دیدم را تار کردند.چرخیدم و وارد اتاق شدم. در آنجا، روی یک پایه، دو کریستال قرار داشت.
    موفق شدم. زمانی که نزدیکتر شدم دیدم یکی از آنها ... متفاوت از بقیه به نظر می رسد. سبز مایل به آبی بود و در قسمت پایه به رنگ مشکی محو می شد.
    شبیه کریستال های دیگر در فایری نبود، اما... هنوز هم باید آن را بردارم، درست است؟ حتما همینطور بوده؟

    در حالی که دستم را دراز کردم، کریستال آبی درخت زندگی را گرفتم و در کیفم گذاشتم. در مورد دوم تردید کردم. نمی دانم چرا، احساسی سرم فریاد می زد که آن را برندارم. اما مطمئناً همان چیزی بود که ما به آن نیاز داشتیم؟ همان اندازه و شکل بود، فقط یک رنگ متفاوت. بدون فکر دیگری دستم را دراز کردم و انگشتانم را دور کریستال تیره حلقه کردم. درد شدیدی از بازویم به آرنجم منتقل شد و از شدت درد جیغی کشیدم و دستم را به عقب کشیدم. عرق روی پیشانی ام حلقه زد و به یک جای سوختگی سیاه روی کف دستم نگاه کردم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فصل دهم

    تصمیم گرفتم کریستال تیره را رها کنم و از اتاق بیرون دویدم، دستم همچنان از درد می تپید. نگهبان تکان می‌خورد، اما لیام هنوز بیهوش بود. وقتی به یاد آوردم اولین روزی که او را دیدم و اینکه چگونه مرا در کمد پنهان کرده بود، احساس گـ ـناه قلبم را فرا گرفت…
    لعنتی! لعنتی!
    چاقویم را بیرون آوردم، آن را بالا بردم و روی شقیقه نگهبان فرو آوردم، دوباره او را بیهوش کردم و لیام را زیر بغـ*ـل گرفتم. با تمام توانم او را به عقب کشیدم و کنار طاقچه در سایه پشت یک گلدان گیاه پنهانش کردم. وضعیتش به صورتی بود که تقریباً به نظر می رسید که بیش از حد مشروبات الکلی مصرف کرده و به تازگی از حال رفته است. امیدوارم اگر کسی او را آنجا پیدا کند، این چیزی باشد که فکر می کند.
    قدم‌هایی که از راهرو می‌رفتم، قلبم را در سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. سعی کردم بال‌هایم آنقدر آهسته بزنند که سر و صدای زیادی ایجاد نکند، اما برای پرواز سریع باشند. نگهبانی با شاخ‌های بزرگ به سمت فضای بزرگ در حال حرکت بود.
    -لعنتی، دانی!
    نگهبان گفت و به دنبال دوست افتاده اش دوید. متوجه شدم که طبقه دوم پنجره باز است. به اندازه کافی بزرگ بود که بتوانم از آن پرواز کنم، بنابراین آن فضا را هدف گرفتم.
    وقتی در شب سرد بیرون رفتم، سنگینی کریستال در کیف پیام رسانم به من آرامش داد. من انجام دادم! من کریستال را گرفتم.
    تا نصف حیاط آمده بودم و آماده فرود آمدن و دویدن به سمت جایی که دوچرخه را گذاشته بودم شدم که صدای تکان دادن بال هایی را شنیدم.
    وقتی مثل مرغ مگس خوار بلند شدم و به شانه ام نگاه کردم تا کسی جز خود پادشاه زمستانی را نبینم، اما با دیدنش ترس مرا فراگرفت.
    وقتی جرقه های آتش کوچک از بال هایش می افتاد، دود می شد.
    لعنتی!
    سریع بودم. این یکی از خصلت های جویندگان بود، اما این پادشاه عجیب بود. سلطنتی و قدرتمند بود، و اگرچه مادرم خواهر ملکه بود، اما به گفته آیندرا، ما خون مناسبی نداشتیم تا قدرت هایش با من به اشتراک گذاشته شود. من خیلی زود از دسته ی خود جدا شده بودم و نگهبان جنگجوی من ملقب به الی هیچ جا به چشم نمی خورد.
    دیوانه وار حرکت کردم و سعی کردم به محل قرارمان برسم، جایی که موتورسیکلت را پنهان کرده بودم. فکر نمی کردم وردنه در کیف جا شود و نمی خواستم در صورتی که بخواهد میهمانان را بگردند با آن گیر بیفتم.
    با ریسک یک نگاه دیگر، خیالم راحت شد که دیگر بال های مانند سیگاری را که به یک پادشاه خشمگین پری متصل شده بود نمی دیدم. من او را از گمراه کردم. به سختی سرعتم را کاهش دادم وقتی به منطقه جنگلی رسیدم که دوچرخه را در آن جا نگه داشتم، بالم به درختی برخورد کرد. به سختی روی مچ پای راستم فرود آمدم، مجبور شدم دستانم را باز کردم تا خودم را ثابت نگه دارم.
    الی از درخت بیرون آمد.
    -گرفتی؟
    اوه خدایا شکرت سرم را تکان دادم و دوچرخه را راه انداختم. اما پادشاه زمستان به دنبال من آمد. فکر کنم سلام را از دست دادم...
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -من معتقدم شما چیزی از من دارید.
    صدای سرد و تاریک او در من رخنه کرد و لرزی را با خود به همراه داشت. آنجا، در محوطه درست پشت دوچرخه ما، پادشاه زمستانی ایستاده بود و بال های بزرگش پشت سرش تکان می خورد. گرد و غبار سفیدی از برف از روی آنها ریخته شد و من سعی کردم با ترس به او زل نزنم. چطور می شود بال‌های او با با جرقه های آتش دود می‌کنند و همزمان برف تولید می‌کنند؟
    الی کمتر از من مجذوب شده بود و وقت خود را با نگاه کردن به پادشاه قدرتمند تلف نمی کرد. او وارد عمل شد و یکی از شمشیرهای پرتابی اش را درست روی صورتش کوبید. او خم شد، بال‌هایش را جمع کرد و از آن برخورد آن با خود جلوگیری کرد، اما این به او زمان کافی داد تا در حالی که من آن را شلیک می‌کردم، پشت دوچرخه بپرد. لاستیک ها در خاک فرو رفتند و ما به جلو می رفتیم و از میان درخت ها عبور میکردیم.
    الی وزنش را تغییر داد، اما من نمی‌توانستم نگران کاری باشم که او انجام می‌دهد، فقط چشمانم را به جاده دوخته بودم و هشتاد مایل در ساعت می‌رفتم.
    الی فریاد زد:
    -اوه لعنتی.
    در حالی که یک یخ تیغ تیغ مانند تیز از کنار سرم عبور کرد و روی بتن کوبیده و تکه تکه شد.
    من یخ زدم و سعی کردم اجازه ندهم وحشت به من رخنه کند.
    فکر کن. من از پنج سالگی با تریسا درس می خواندم، اما آنها اکنون در این زمینه و تحت استرس من را ناکام می کردند.
    من ناگهان فریاد زدم:
    -سپر!
    که اصول اولیه آموزشمان را به یاد آوردم.
    الی جیغ زد.
    -دارم سعی می کنم!
    نصب یک سپر انرژی برای جلوگیری از ورود یک جسم فیزیکی به فضای شما، تمرکز کامل را به همراه داشت ولی قدرت شما را تحلیل می برد. به هیچ وجه نمی‌توانم در حین رانندگی این کار را انجام دهم، اما اگر الی می‌توانست تمرکز کند، ممکن است بتواند این کار را انجام دهد.
    او بر باد فریاد زد.
    -من به یک موشک نیاز دارم!
    الی در پرتاب چاقو استاد بود:
    -این احمق خیلی سریع است.
    بنابراین اگر نمی توانست او را دستگیر کند، پس ما یک دشمن واقعی در دست داشتیم. منظورم این است که نه، او سلطان خدایان زمستان بود. ذهن من هنوز درگیر آن و تمام معنی آن بود. پس لیام پسر ناتنی او بود…
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    الی ناگهان صدا زد:
    -او رفت.
    احساس کردم بدنش آرامش گرفت، اما خوب می دانستم که این مرد فقط عقب نشینی نکرد.
    -نه. او با ما بازی می کند.
    ما داشتیم به آپارتمان درب آبی نزدیک می شدیم، اما به هیچ وجه او را به آنجا هدایت نکردم. من باید در دایره‌ای رانندگی می‌کردم تا زمانی که واقعاً این مرد دست از سرمان بردارد یا او را مجروح کنیم- یا او ما را بکشد. خوب، آخرین فکر ظالمانه بود، اما این اولین تعقیب و گریز با سرعت بالا بود که من هم در آن نقشی داشتم.
    می خواستم بچرخم و به پشت سرم نگاه کنم که پادشاه درست جلوی ما پرواز کرد و وسط خیابان ایستاد.
    همانطور که من به سمت راست حرکت کردم، جیغ زدم:
    -پرواز کن!
    تعادلم را از دست دادم و موتور خیلی به سمت راست متمایل شد . باید سریع فکر می کردم وگرنه اتفاق واقعاً بدی می افتاد. با استفاده از قدرتم، جواهر روی دسته‌ی موتور کلیک کردم و موتور شروع کرد به تبدیل شدن به وردنه. در همان زمان بال‌هایم را به شدت به هم ‌کوبیدم تا از زمین بلند شوم. پادشاه تکه‌های یخ را از دستانش درست به سمت الی شلیک کرد، در حالی که او چاقوهای کوچک‌تری را پرتاب می‌کرد. این یک نبرد بود، اولین نبرد واقعی من، و من به طرز غم انگیزی آماده نبودم.
    ما خیلی از هم نوعان خود در اینجا فاصله گرفته بودیم.
    صدای سرد او در سراسر جاده پخش شد:
    -مردان من درست پشت سر من هستند. آنها پوست شما را زنده زنده می کنند. کریستال را به من بده و جانت را بردار و برو.
    وسوسه انگیز بود، اما برنامه پرورش کودکان تاریکی کوچک و بیمار او، یا هر جهنمی دیگری که آنجا قرار بود اتفاق بیوفتد، سرم را به هم ریخته بود.
    جسورانه فریاد زدم:
    -اینها مال شما نیستند!آنها متعلق به فایری هستند.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    کیسه‌ای را که کریستال در آن بود محکم گرفتم و چاقوی کوچک اُبسیدیَنم را با چاقوی کوچکم گرفتم و برای دعوایی آماده شدم که می‌دانستم نمی‌توانم برنده شوم.
    -دختر احمقی هستی. درست مثل مادرت.
    مچ دستش را به بیرون پرت کرد، تکه‌ای یخ به سمت من حرکت کرد و فضای بین ما را تار کرد.
    درست زمانی که بال‌های رگه‌ داری جلوی من زخمی شد، یخ را از سر راهم پرت کردم، به پهلو تکان خوردم.
    «لیام»
    او به جلو پرت شد و وقت خود را تلف نکرد تا پدرش را به زمین ببرد، زیرا توده‌ای از برف بین آنها جمع شده بود، تکه‌های سفید برف یخ‌زده در اطراف آنها مانند گردباد حرکت میکرد.
    پادشاه گردن لیام را گرفت و او را به سنگفرش کوبید و فریاد زد:
    -تو بزرگترین اشتباه منی!
    در حالی که با هوای سرد به صورت لیام آسیب میزد، ظاهراً پوستش را یخ می‌زد و روی او شناور بود. بال‌هایش را دیوانه‌وار به هم می‌زد تا پسرش را به زمین بچسباند.
    اشک های لیام شروع به ریختن کرد، اما به مقابله پرداخت. بال‌های پدرش را گرفت و باعث شد تا یخ‌ روی بال‌های پدرش را بپوشاند. پسر تاریکی به پدرش ضربه زد و ایستاد و با ناباوری به من و الی نگاه کرد. او با عصبانیت فریاد زد:
    -گورتو از اینجا گم کن!
    فریاد زهرآگین او مرا تکان داد و در حالی که او و پدرش یک بار دیگر با هم دست و پنجه نرم کردند، پرواز کردم. الی درست پشت سر من بود ، به سمت درختان انبوه پرواز کردیم و سپس به سمت آپارتمان رفتیم. قلبم به تپش افتاد و دستانم از آدرنالین میلرزید. در حالی که ذهنم سعی می کرد آنچه را که اتفاق افتاده پردازش کند، باد سردی به من برخورد کرد.
    -فکر می کنی او خوب می شود؟ پادشاه گفت که نگهبانان بیشتری در راهند.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    موهای قهوه‌ای الی پریشان و گونه‌هایش صورتی بود.
    او گفت:
    -به نظر می رسید که می تواند از خود محفاظت کند.
    عصبی سری تکان دادم. این درست بود. او قدرت هایی مطابقت قدرت های پدرش داشت، اما قلبم گرفت که او را آنجا رها کردم. ما آشکارا در طرف مقابل هم بودیم، اما چرا او از من در برابر پدرش محافظت کرده بود؟
    از روی شانه‌ام نگاه کردم تا مطمئن شوم که ما را دنبال نمی‌کنند، سپس دستم را به سمت دستگیره دراز کردم.
    در حال حاضر نمی‌توانستم به لیام فکر کنم، باید این کریستال را به فایری برگردانم و درخت نور را قبل از اینکه اتفاقی بی افتد و فایری را با خود نابود کند، بازسازی کنم. ملکه بیشتر از لیام به من نیاز داشت.
    دومین بار که در را باز کردم، مارا و باشور آنجا بودند. او یک پارس کرد و مارا تفنگ ساچمه ای را که در دست داشت پایین آورد.
    -مدتی طول کشید. من تازه می خواستم باشور را به دنبال شما بفرستم.
    کیسه را بالا آوردم و پوزخندی به او زدم.
    -گرفتمش.
    مارا مشتش را به هوا فشار داد.
    -ایول به تو دختر!
    سپس چشمانش روی لباس پاره‌ی من و موهای ژولیده الی پرسه زد.
    -اتفاقی افتاده؟
    سرم را تکان دادم.
    -حتی فکرش هم نمیکنی. توی راه بهت میگم.
    وارد خانه‌ی او شدیم و با سرعت از آشپزخانه عبور کردیم و وارد دفتر کارش شدیم. من تمام مدت صحبت کردم و در مورد کریستال تیره به او گفتم و پوست سوخته‌ی روی دستم را به او نشان دادم. سپس به او از ملاقات با پادشاه زمستان و برنامه زاد و ولد گفتم. نفس نفس زد و سرش را با ناباوری تکان داد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا