VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
-چطور؟
باید کار لیام می بود. او تنها تغییر دیروز در سرزمینم بود.
من خیلی احمق بودم!
آیندرا به سمت پشت خانه رفت، جایی که صدای زمزمه های آرامی را شنیدم. دنبالش رفتم تا به دربی رسیدیم که درست پشت درخت پنهان شده بود. صدای نصفه و نیمه ی کایرا را شناختم که می گفت:
-او در حال لرزش است.
اخم کردم. کسی داشت میمرد؟
آیندرا وارد اتاق شد، گلویش را صاف کرد و من به دنبالش رفتم.
وارد که شدیم سه ارشد دیگر و کایرا به نشانه ی احترام کمی سرشان را خم کردند.
چشمانم بلافاصله به شخصی که روی تخت کریستالی خوابیده بود افتاد.
برای یک لحظه احساس کردم روح از بدنم خارج شد. فقط برای یک ثانیه فکر کردم او مادرم است و واقعا نفسم قطع شد. سپس تفاوت ها را دیدم. بینیِ تیزتر، چانه ی مشخص تر، اما هنوز ... شباهت عجیبی بود.
در حال مبارزه با سرگیجه ای که می خواست بر من غلبه کند، پرسیدم:
-او کیست؟
آیندرا بدون توجه به سوال من از کایرا پرسید.
-آیا وضعیت او برای چند لحظه آینده به اندازه کافی پایدار است؟
کایرا سری تکان داد و چشمانش به چشمان من دوخته شد، اما هیچ کدام از ما حرفی نزدیم. دعا کردم راز من در مورد لیام را حفظ کند.
کایرا سرش را پایین انداخت.
-آیندرا، مطمئنی که این بچه می تواند...
او به تندی دستور داد:
-بیرون.
 
  • پیشنهادات
  • mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    اعصابم را به هم ریخت. بقیه ارشدها از اتاق بیرون رفتند، رز در حالی که رد می شد سرش را برای من تکان داد. کایرا هم رفت و من و آیندرا را با زنی که شبیه به مادرم بود تنها گذاشت.
    مادرم چه رازهایی را پنهان کرده بود؟
    وقتی آنها رفتند و در را پشت سرشان بستند، آیندرا به سمت من برگشت.
    -این زن شاهزاده دالیا، به طور رسمی شاهزاده ی سرزمین بهار بود و اکنون به طور رسمی تنها ملکه زنده فایری است و ... او خاله ی توست.
    به فکر هایم در مورد خــ ـیانـت کایرا نخندیدم،نه. در عوض، زانوهایم شل شد و از شوک روی زمین افتادم. یک پری با بال های باز چگونه سقوط می کند؟ نمی دانم، اما در آن لحظه دیگر نمی توانستم سرپا بمانم.
    آیندرا نگاهی دلسوزانه به من کرد و روی زمین جلوی من روی دو زانو نشست.
    به زن روی تخت نگاه کرد.
    -مادرت، ویولت، و ملکه دالیا از یک مادر هستند ولی پدر آنها جداست. آنها خواهر ناتنی هستند...
    اوه.
    خوب هر از گاهی این اتفاق می افتد. من هرگز پدربزرگ و مادربزرگم را نشناختم. آنها در جنگ تاریک کشته شدند.
    گفتم:
    -خیلی خب.
    ابروهای آیندرا بالا رفت.
    -نسبت سلطنتی یک مسئله ی بسیار بسیار بزرگ است. مردم ما به سلطنت ما گره خورده اند و سلطنت ما به سرزمین ما گره خورده است. به همین دلیل است که بهار تنها زمینی است که سقوط نکرده است. وجود دالیا ما را زنده نگه می دارد، او این ذره کوچک را نگه می دارد و برای همین فایری زنده است.
    لعنتی!
    -اما کریستال ها... من فکر کردم که آنها...
    آیندرا سری تکان داد.
    -درست است اما ملکه برای حفظ سلامت درخت به کریستال ها نیاز دارد.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    پرسیدم:
    - او به درخت وصل است؟
    آیندرا نگاهی جدی به تخت انداخت و سرش را تکان داد.
    -وقتی کریستال‌ها را گرفتند، ملکه دالیا روحش را به درخت پیوند داد تا آن را زنده نگه دارد، تا زمانی که مادرت بتواند آنها را بازگرداند. فقط جایگزین کردن هر دوازده کریستال، او را از جایی که خوابیده است بلند می کند. فقط در این صورت است که او می تواند فایری را بازگرداند.
    بازگرداندن فایری؟ از جا پریدم و خودم را تکان دادم.
    -نه. این فشار خیلی زیاد است.
    آنقدر عقب کشیدم تا به دیوار برخورد کردم. اول، من باید فایری را نجات می دادم، و حالا جانِ خاله ی نیمه مرده ام در خطر بود؟
    من معمولا در این شرایط خرابکاری می کنم.
    آیندرا نگران به نظر می رسید، مثل اینکه انتظار داشت یک جوان بیست ساله که مادرش چند روز پیش فوت کرد و وظیفه داشت دنیا را نجات بدهد ، حالا ملکه ی خفته را نیز نجات دهد.
    خندیدم، نمی‌توانستم جلوی خنده ام را بگیرم، داشتم کنترلم را بر واقعیت از دست می‌دادم. فریاد زدم:
    -فقط فکر کردی که من این موضوع را قبول می کنم؟ اینکه تنها خویشاوند زنده من یک ملکه است و او در حال مرگ است؟ تو انتظار داری من به آنجا بروم و تمام کریستال ها را برایت تهیه کنم؟ این دیوانه‌وار است! مادرم باید زودتر به من می گفت! من... نمی توانم... انجام دادن...این... آن هم... تنها!
    احساس کردم استرس چند روز گذشته روی ذهنم سنگینی می کند.
    من در شوک بودم؛ کنترل خودم را از دست داده بودم. صورت آیندرا عصبانی شد و به شدت در هم رفت. پشت سرم آمد،گردنم را گرفت و مرا به جلو کشید. فریادی از درد کشیدم.
    -آه!
    در حالی که او مرا از پشت گردن به سمت تخت می‌کشید، گفت:
    -آیا جمله ای را که به توگفتم شنیدی؟
    صورتم را به زنِ روی تخت نزدیکتر کرد؛ اشک از چشمانم جاری شد. او دقیقا مانند مادرم بود: موهای صورتی تیره، مژه های بلند، استخوان گونه های کشیده. او بوی اسطوخودوس می داد و همین نزدیکی به او کمی از جنونم کمتر کرد. قلبم به درد آمد که دوباره با مادرم بودم.
    -خواهر مادرت زنده است. تو خانواده داری. تو تنها نیستی. این زن، ملکه ما، به تو نیاز دارد. مردم فایری به تو نیاز دارند. تو نمی توانی تسلیم شوی زیرا مهم هستی. با اینکه خیلی جوان هستی و می ترسی اما اگر مادرت این کارها را نکرده بود، همه ما مرده بودیم.
    آهی از درد کشیدم،گردنم را رها کرد و بلوزش را صاف کرد. حق با او بود. دست دراز کردم و گونه زن را لمس کردم. نرم بود اما سرد.
    -آیا این خواهر بودن باعث می‌شود که مادر من هم ... عضو خاندان سلطنتی باشد؟
    ذهنم درگیر این بود که این هم میتوانست معنی داشته باشد.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    آیندرا اخم کرد.
    -نه. مادر آنها دو همسر داشت. پدر دالیا شاهزاده بهاری با خون سلطنتی بود، اما پدر مادرت یک پری جنگجو بود که وظیفه داشت از شاهزاده‌ی بهار محافظت کند.
    -چرا او اکنون بیمار است؟
    یاد شاخه درخت افتادم - شاخه های خاکستری سیاه.
    آیندرا سرش را تکان داد.
    -انرژی مادرت به او کمک می‌کرد، به درخت کمک می‌کرد، حالا بدون آن... فکر نمی‌کنم او بتواند برای مدت طولانی‌تری تحمل کند. ما به کریستال ها نیاز داریم.
    ملکه زنده بود... این خیلی بزرگ بود.
    -مردم نمی دانند؟
    آیندرا به شدت سرش را تکان داد.
    -من مردم خود را دوست دارم، اما نمی توان به آنها اعتماد کرد. نه زمانی که او در این حالت است و نمی تواند از خود محافظت کند. ما جنگجو نداریم او می تواند به راحتی ترور شود و سپس فایری مطمئناً سقوط خواهد کرد.
    من از اینکه حرف او درست بود متنفر بودم.
    ما نمی‌توانیم به همه اعتماد کنیم. بسیاری سرزمین سلطنتی را به خاطر عدم اقدام سریع برای کاهش آسیب‌های وارده به فایری سرزنش می‌کنند. پیروان خاندان سلطنتی افراد کمی بودند.
    ایستادم و کف دست های عرق کرده ام را روی شلوارم کشیدم.
    -من کریستال بعدی را پیدا می کنم و آن را برمی گردانم، مهم نیست که کجا باشد.
    اگر او یک راز تاریکو تاثیرگذار دیگر را به من می گفت، مغزم منفجر میشد.
    آیندرا سری تکان داد.
    -متأسفم که مجبور شدی حقیقت را اینگونه بفهمی. مادرت بهترین چیزها را برای تو می‌خواست... فکر می‌کنم او فکر می‌کرد قبل از اینکه این مسئولیت را به تو محول کند، وقت داشت که به تو اجازه دهد تبدیل به یک خانم بالغ شوی.
    از شنیدن این بهانه ها حالم به هم می خورد، حتی اگر آن را درک می کردم.
    فقط سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون رفتم، از درخت در حال مرگ دور شدم و به سمت درب آبی برگشتم.
    بزرگترین چیزی که در حال حاضر در ذهن من است لیام بود. لیام کجا بود.
    لعنتی؟
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921



    دیگه داریم به فصل های آخر نزدیک میشیم. امیدوارم دوست داشته باشید و اگر جایی موردی دیدید حتما باهام به اشتراک بزارید.:aiwan_light_girl_pinkglassesf:
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    اگر لیام یک جوینده بود، پس من در بی خبری عمیق تری نسبت به آنچه قبلاً فکر می کردم بودم.
    او به سمت کریستال بعدی می رفت و من خیلی از او عقب بود.
    تنها سوال من این بود:
    -او کریستال ها را از چه کسی می گرفت؟ آیا دشمن دیگری وجود داشت که باید نگران آن باشم؟ پدرش... او دقیقاً چه کسی بود؟

    ***

    من و الی به سیاتل رفتیم و درب را باز کردم. باران می بارید.
    مارا در حالی که من به سمت چمن دویدم و موتورسیکلت را تغییر دادم از داخل اتاق فریاد زد:
    -مراقب باش!
    الی پرید و سپس حرکت کردیم . حس هایم را خاموش کردم و به یاد آوردم که نگه داشتن کریستال در خانه لیام در دستانم چه حسی داشت. وزن آن. رنگ.
    هیچ چی.
    لعنتی.
    همان طور که حرکت می کردیم با کمی گاز دادن سرعت موتور را بالا بردم . به خانه مزرعه قدیمی رسیدم و به جای اینکه منتظر بمانم و در میان بوته ها پنهان شوم، به سمت در رفتم. من و الی از باران خیس شده بودیم، اما اهمیتی ندادم. عصبانیت مرا به جلو سوق داد.
    فریاد زدم:
    -لیام!
    و با لگد به درب ورودی ضربه زدم . او طوری بال های مرا نوازش کرده بود که انگار آخرین پری روی زمین هستم - و فقط یک یادداشت لعنتی به جا گذاشته بود! او هرگز به من نگفت که جوینده است. خشم در وجودم هجوم آورد و متوجه شدم که توانایی جستجوی من را به هم می زند.
    -لیلی، چه خبر است؟
    الی پا به خانه پشت سرم گذاشت. اجساد رفته بودند. فقط لکه های خون باقی مانده بود. چشمانم داشت خیس می‌شد، که به خوبی اشک‌هایی را که روی چشمانم جمع شده بود پنهان کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -من نمی خواهم او را دوست داشته باشم اما...
    چانه ام می لرزید.
    الی سرش را تکان داد، بال هایش آویزان بود که به من نزدیک شد.
    -اما تو انجام می دهی.
    سرم را بالا و پایین تکان دادم.
    -من خیلی احمقم! او می توانست کریستال های دیگر را دزدیده باشد. من هرگز نباید به او اجازه ورود به فایری را می دادم.
    الی شانه بالا انداخت.
    -اما او این کار را نکرد. ظاهراً او بی سر و صدا رفت و بدون اینکه مارا یا کسی را تهدید کند، از مارا خواست که برگردد.
    آره… ناراحت کننده بود. خوب بود یا بد؟ مناطق خاکستری را دوست نداشتم.
    -الی... من نمی توانم کریستال را حس کنم.
    داشتم مارپیچ می رفتم. حدس می زنم خاله ی ناتنی من، ملکه به من نیاز داشت. همه ی این چیزها برای من خیلی زیاد بود.
    بهترین دوستم بلند شد و دو طرف صورتم را گرفت.
    -یادت هست وقتی مادرت آن مروارید ریز را در شن ها پنهان کرد؟
    به خاطره پوزخندی زدم.
    -تو پیدایش کردی! لیلی، چیزی نیست که نتوانی دنبالش بگردی. تو فقط باید تمرکز کنی. به یاد داشته باش که طبیعت می خواهد به تو کمک کند.
    البته، چگونه می توانم ابتدایی ترین آموزش خود را فراموش کنم؟ با عزمی تلخ به او سر تکان دادم.

    از درب ورودی به بیرون لیز خوردم، چکمه‌ها و جوراب‌هایم را درآوردم. روی چمن‌های وحشی نشستم، اجازه دادم انگشتان پاهایم در زمین فرو بروند و از انرژی که احساس می‌کنم لـ*ـذت ببرم. زمین یک سرزمین قدرتمند پر از انرژی بود. اکنون که انسان‌ها او را سوراخ کرده بودند و به خشکی می‌کشیدند و غیرقابل تشخیص آن را آلوده می‌کردند، کمتر قدرتمند بود... اما با این وجود هنوز قدرتمند است.
    زمزمه کردم:
    -به من کمک کن، گایا.

    و تصویر کریستال را در ذهنم به تصویر کشیدم، از نگه داشتن خرده کریستال درخشان مایل به آبی در ذهنم. سوزن سوزن گرمی در امتداد انگشتان پایم به لرزه در آمد و به سمت قوزک پاهایم حرکت کرد. ناگهان تصویری از کریستال در ذهن من با تصویری از تابلویی که روی آن «پورتلند، اورگان» نوشته شده بود، جایگزین شد.







    ***
    به احترام قوانین نگاه دانلود بخش هایی از فصل ۸ و ۹ حذف شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    چشمانم به سرعت باز شد.
    -متشکرم.
    کف دستم را روی زمین گذاشتم و برایش عشق فرستادم. با بلند شدن روی پاهایم، چکمه هایم را دوباره پوشیدم.
    -او در اورگان است.
    الی پرسید:
    -مطمئنی؟
    سرم را تکان دادم.
    -بیا، باید به مارا بگوییم.

    ***

    یک ساعت بعد، من و الی در مقابل دروازه های باز یک عمارت بزرگ در پورتلند، اورگان ایستادیم. بنتلی ها، رولزرویس ها، مرسدس بنتلی ها، همه ماشین های خوب سوار شدند. وقتی مردم پیاده شدند، متوجه شدم که آنها لباس های مجلسی و کتانی پوشیده بودند. این به وضوح یک رویداد پررنگ کراوات سیاه بود. مردان شاخ دار که روی بازوهایشان زنان انسان قرار داشت، با اطمینان به سمت درب جلو رفتند. همچنین افراد با بال های سیاه مانند لیام بودند، هرچند تعداد آنها کمتر بود. این مهمانی پسران تاریکی بود. اما می‌توانستم آن را حس کنم: کریستال اینجا بود، تپنده و قوی.
    من و الی نگاهی به هم انداختیم، و او بدون اینکه حرفی بزند، بلافاصله با موتور من به عقب حرکت کرد. جرات نداشتیم اینقدر نزدیک خانه صحبت کنیم. برخی از پریان استعداد شنیداری قوی داشتند و آنچه ما باید در مورد آن صحبت می کردیم شک هر نگهبانی را برمی انگیخت.
    دومین بار که به درب آبی آپارتمان شماره 402 رسیدیم، آن را باز کردم.
    مارا به دستان خالی من نگاه کرد.
    -این سریع بود.
    سرم را تکان دادم.
    -این یک رویداد کراوات سیاه است. هزاران پسر در آنجا وجود دارد، اما انسان‌های ماده نیز در آنجا حضور دارند.
    مارا لب‌هایش را می‌جوید، سرآستین‌های طلایی پیچیده‌اش با دیگر جواهراتش به صدا در می آمد. در حالی که چانه‌اش را مالید در فکری عمیق فرو رفت.
    -چطور می خواهی وارد این بازی شوی؟
    گفتم:

    -آیا می‌توانی بال‌های ما را از دیدن آنها پنهان کنی؟ می‌خواهم من و الی به‌عنوان انسان وارد شویم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    خطرناک بود، اما ما اکنون بیش از هر زمان دیگری به آن کریستال نیاز داشتیم.
    به نظر می‌رسید که مارا برای لحظه‌ای این ایده را قبول نکند، به کمدهای آبی روشن آشپزخانه در خانه‌اش خیره شد.
    -فکر می‌کنم می‌توانم توهمی را مدیریت کنم که حدود یک ساعت کار می‌کند.
    سرم را تکان دادم.
    -این باید انجام شود.
    من و الی به کمد مارا حمله کردیم و دو لباس مجلسی پیدا کردیم. مال من تماماً پولک های مشکی با پشتی توری بود که به خوبی اندازه ام بود.چشم الی روی لباس قرمز رنگی لغزید.
    مارا گوش های ما را از دید دیگران کوتاه تر کرد تا حالتی انسانی داشته باشد.
    الی در حال تمام کردن آرایشش بود و من دیدم که مارا در حال بافت طلسم توهم سر میز بود. او در حال بافتن نخ به نخ نور بنفش به یک توپ بود. تماشای آن باورنکردنی بود.
    -تو چه نوع پری هستی؟
    نمی‌توانستم از تعجب خودداری کنم. او بسیار قدرتمند بود. من هرگز در مورد پریانی نشنیده بودم که به اندازه او جادو داشته باشد.
    به درب باز حمام که الی در آنجا در حال آرایش کردنش بود نگاه کرد.
    -یکی از قدرتمندان.
    چشمکی زد و توپ جادویی را در دستانش غلتاند.
    خوب، او نمی خواست به من بگوید. خوب بود که مادرم به من گفته بود مارا زنی با گذشته پیچیده ای بود که به آن افتخار نمی کرد. من نمی خواستم فضولی کنم.
    -خیلی خب بچه، اولین ماموریت بزرگ تو در راه است.
    مارا لبه های لباسم را صاف کرد.
    -فقط به یاد داشته باشی: هیچ چیز مهمتر از زندگی‌ات نیست. اگر اوضاع آنطور که میخواستی پیش نرفت، سریع از آنجا خارج شوید.
    اخمی کردم و فکر می کردم که آیا او می داند که ملکه هنوز زنده است و به کریستال ها نیاز دارد تا دوباره بیدار شود یا نه.
    گفتم:
    -بعضی چیزها هست. گاهی اوقات فداکاری یکی برای خیر و صلاح خیلی ها لازم است.
    اخمی روی ابرو هایش کشید.

    -مادرت هم همین فکر را می کرد و ببین که این فکر او را به کجا رساند.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    ترس به درونم نفوذ کرد. مارا چه می گفت؟ آیا نباید کریستال را به هر قیمتی دریافت می کردم؟ خیلی گیج شدم.
    مارا با اصرار گفت:
    -فقط در امان باش.مادرت از من می خواهد که مراقب تو باشم.
    شاید به همین دلیل بود که او این را می گفت. من و الی هر دو پشتمان را به او کردیم و او طلسم توهم را روی تیغه های شانه هایمان گذاشت. سوزن سوزن گرمی تمام پشتم را فرا گرفت، روی شانه هایم نگاه کردم تا ببینم بال هایم رفته اند.
    چه جالب.
    ما با او خداحافظی کردیم و درب آپارتمان خود در اورگان را باز کردیم. مارا گفته بود که ما در هر ایالت و در هر کشوری درب های آبی داشتیم. این شبکه پیچیده ای از پورتال های فایری بود که من تازه در حال درک آن بودم و فقط مارا به اندازه کافی قدرتمند بود که بتواند همه آن کارها را کند.
    من و الی روی موتورم پریدیم که در پارکینگ غم انگیز مجتمع تیره و تار پارک شده بود، و خودم را سرزنش کردم که به فکر گرفتن ماشین یا همچین چیزی نیستم. وقتی رسیدیم، ژولیده به نظر می رسیدیم. خوشبختانه باران بند آمده بود.
    الی از پشت سرم در جایی که روی موتور نشسته بود زمزمه کرد.
    -پس تو آن مرد را شفا می دهی، از او پرستاری میکنی و صبح روز بعد او یادداشتی می گذارد و میرود؟
    خشن تر از چیزی که می خواستم، زمزمه کردم:
    -من نمی خواهم در مورد او صحبت کنم.
    شانه بالا انداخت.
    -من فقط تو را آماده می کنم. او نیز یک جوینده است، می دانی. واضح است که شما هم به دنبال همین موضوع هستید.
    حق با او بود. این احتمال وجود داشت که لیام امشب هم اینجا باشد. با این فکر، لباس مجلسی ام را بالا کشیدم و روی موتور نشستم.
    حالا که مادرم رفته بود، بیشتر از هر چیزی دوست داشتم خانواده داشته باشم. ملکه خاله ام و تنها عضو باقی مانده از خانواده ام بود. من قصد نداشتم او یا مردم فایری را ناامید کنم.


    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا