- عضویت
- 2019/08/24
- ارسالی ها
- 4,490
- امتیاز واکنش
- 10,641
- امتیاز
- 921
-چطور؟
باید کار لیام می بود. او تنها تغییر دیروز در سرزمینم بود.
من خیلی احمق بودم!
آیندرا به سمت پشت خانه رفت، جایی که صدای زمزمه های آرامی را شنیدم. دنبالش رفتم تا به دربی رسیدیم که درست پشت درخت پنهان شده بود. صدای نصفه و نیمه ی کایرا را شناختم که می گفت:
-او در حال لرزش است.
اخم کردم. کسی داشت میمرد؟
آیندرا وارد اتاق شد، گلویش را صاف کرد و من به دنبالش رفتم.
وارد که شدیم سه ارشد دیگر و کایرا به نشانه ی احترام کمی سرشان را خم کردند.
چشمانم بلافاصله به شخصی که روی تخت کریستالی خوابیده بود افتاد.
برای یک لحظه احساس کردم روح از بدنم خارج شد. فقط برای یک ثانیه فکر کردم او مادرم است و واقعا نفسم قطع شد. سپس تفاوت ها را دیدم. بینیِ تیزتر، چانه ی مشخص تر، اما هنوز ... شباهت عجیبی بود.
در حال مبارزه با سرگیجه ای که می خواست بر من غلبه کند، پرسیدم:
-او کیست؟
آیندرا بدون توجه به سوال من از کایرا پرسید.
-آیا وضعیت او برای چند لحظه آینده به اندازه کافی پایدار است؟
کایرا سری تکان داد و چشمانش به چشمان من دوخته شد، اما هیچ کدام از ما حرفی نزدیم. دعا کردم راز من در مورد لیام را حفظ کند.
کایرا سرش را پایین انداخت.
-آیندرا، مطمئنی که این بچه می تواند...
او به تندی دستور داد:
-بیرون.
باید کار لیام می بود. او تنها تغییر دیروز در سرزمینم بود.
من خیلی احمق بودم!
آیندرا به سمت پشت خانه رفت، جایی که صدای زمزمه های آرامی را شنیدم. دنبالش رفتم تا به دربی رسیدیم که درست پشت درخت پنهان شده بود. صدای نصفه و نیمه ی کایرا را شناختم که می گفت:
-او در حال لرزش است.
اخم کردم. کسی داشت میمرد؟
آیندرا وارد اتاق شد، گلویش را صاف کرد و من به دنبالش رفتم.
وارد که شدیم سه ارشد دیگر و کایرا به نشانه ی احترام کمی سرشان را خم کردند.
چشمانم بلافاصله به شخصی که روی تخت کریستالی خوابیده بود افتاد.
برای یک لحظه احساس کردم روح از بدنم خارج شد. فقط برای یک ثانیه فکر کردم او مادرم است و واقعا نفسم قطع شد. سپس تفاوت ها را دیدم. بینیِ تیزتر، چانه ی مشخص تر، اما هنوز ... شباهت عجیبی بود.
در حال مبارزه با سرگیجه ای که می خواست بر من غلبه کند، پرسیدم:
-او کیست؟
آیندرا بدون توجه به سوال من از کایرا پرسید.
-آیا وضعیت او برای چند لحظه آینده به اندازه کافی پایدار است؟
کایرا سری تکان داد و چشمانش به چشمان من دوخته شد، اما هیچ کدام از ما حرفی نزدیم. دعا کردم راز من در مورد لیام را حفظ کند.
کایرا سرش را پایین انداخت.
-آیندرا، مطمئنی که این بچه می تواند...
او به تندی دستور داد:
-بیرون.