VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
وزنش سنگین‌تر و دست و پا گیرتر شد. پدر او؟ لعنتی، او چه مشکلی با پدرش داشت.
اما این تا حدودی به من آرامش داد. مردی که قرار بود به خاطر پایان دادن به زندگی مادرم بکشم، کسی نبود که با او صمیمی بود. چه جور پدری یک کریستال از پسر خودش می دزدد و سعی می کند او را بکشد؟
-فکر نمی‌کنم بتوانیم سه نفره با موتور کار کنیم. آیا می‌توانی ما را از نگاه انسان ها پنهان کنی؟
دوست صمیمی ام را تحت فشار قرار دادم. او سرش را تکان داد.
-اما هر پری در این منطقه...
-ما باید از این فرصت استفاده کنیم.
-مهد کودک در همه چیز مخصوصاً در توهمات خوب بود. آنها تا سن هفت سالگی بچه های کوچک پریان را نگه داری میکردند.
هنوز به یاد دارم که مادرش از توهم استفاده می کرد تا شبیه یک کدو تنبل غول پیکر پف کرده با دست و پا شود که باعث می شد همه ما دیوانه وار بخندیم.
او در حالی که لب هایش را با تمرکز می جوید، گفت:
-باشه، ما مانند یک هلیکوپتر هستیم.
بال هایم از پشتم جدا شد و دیوانه وار مثل مرغ مگس خوار پر می زد. الی همین کار را کرد و ما در حال پرواز بودیم.
حدود ده دقیقه طول می کشد تا از اینجا به خانه امن برسیم، جایی که مارا منتظر بود. من فقط امیدوار بودم که او مدتی زمان داشته باشد و بتوانم ارشدها را متقاعد کنم که اجازه دهند لیام به فایری برود. می‌خواستم مردی را که قرار بود بقیه عمرم را با او بگذرانم بشناسم. کسی که اجدادم مناسب می‌دانستند که من را با او جفت کنند.
فقط نمی توانستم بگذارم بمیرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    من و الی هیچ صحبتی نکردیم، فقط با یک موجود غول پیکر تقریباً دو متری در آغوشمان پرواز کردیم.
    آنقدر خون از دست داده بود که رنگ صورتش سفید کم رنگ و بال هایش خاکستری شده بود. وقتی بالاخره جلوی خانه امن فرود آمدیم، عرق ریخته بودم و احساس می‌کردم که دارم در زمین فرو می‌روم.
    بازوهایم سوختند و بالهایم، خسته و ضعیف بود.
    به نظر می رسید که باید تمریناتم را بیشتر کنم.
    او را به سمت درب آبی کشاندم، دست خونی ام را روی آن گذاشتم و درب باز شد. مارا با دیدنمان گفت:
    -سریع برگشتید...
    با دیدن الی و من که پسر تاریکی نیمه مرده را به داخل خانه ی او حمل می‌کردیم حرفش را قطع کرد.
    به پشت سر برگشت و یک تفنگ ساچمه ای را بیرون کشید و به سمت سـ*ـینه ی او نشانه گرفت. فریاد زدم:
    -نه!
    و خودم را روی او انداختم.
    -او نیمه‌ی گمشده ی روح من است!
    گفتن آن کلمات با صدای بلند ... به او ... دیوانه کننده بود.
    و من که بدنم را برای پسری از جنس تاریکی سپر کردم تا او را در امان نگه دارم دیوانه کننده تر از این هم بود.
    خودم را نشناختم.
    مارا به نور آبی ضعیفی که بین سـ*ـینه‌هایمان می‌تپید نگاه کرد. نفسی کشید:
    -نه.
    نسبت به قبل کم‌تر بود، اما هنوز کاملاً روشن بود. روحش در پریشانی بود.
    -مارا... من نمی توانم اجازه دهم او بمیرد.
    هزاران احساس از چهره اش گذشت. باشور وارد راهرو شد، یک نگاه به رو به رویش انداخت و بعد غرغر کرد، اما مارا با زدن ضربه انگشتانش او را ساکت کرد.
    -مادر من هرگز اجازه نمی‌دهد کسی که مقدر شده تا همسرم باشد بمیرد. این کار را برای مادرم انجام دهید.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    بازی کردن با احساسات او کار مزخرفی بود، اما من ناامید بودم. می‌توانستم احساس کنم که او زندگی اش را از دست می‌دهد، زیرا احساس می‌کردم دارم زندگی خودم را از دست می‌دهم.
    مارا گفت:
    -ارشدها اگر ببینند، او را خواهند کشت.
    او دست زد و نور آبی بین سـ*ـینه هایمان قطع شد. به من گفت:
    -به زودی از بین می رود.
    مارا ادامه داد:
    -لیلی، او را دزدکی به خانه خودت ببر. الی، تو کایرا را به آنجا میبری و هرچیزی که خواست به او می دهی تا ساکتش کنی. اگر ارشدها شما را گرفتند، به آنها بگویید که او اسیر جنگی است و شما قصد دارید او را بازجویی و شکنجه کنید.
    او برای مدت کوتاهی آنجا را ترک کرد و برگشت و یک کیف از سکه‌های طلای فایری را به الی داد.
    -نمی توانیم او را در اینجا شفا دهیم؟
    الی سکه ها را گرفت. ناگهان بدن لیام به هوا بلند شد، در حالی که مارا ظاهراً او را در کف آشپزخانه اش جابجا کرد، آهسته، قطره قطره ی خونش، همه چیز را دید.
    -او در آستانه مرگ است. او اگر بخواهد زنده بماند به انرژی شفابخش فایری نیاز دارد.
    خدایا!
    قبل از اینکه بفهمم، ما در دفتر مارا بودیم، لیام روی پای من و الی خوابیده بود و داشتیم می چرخیدیم. وقتی در را به روی فایری باز کردم، حسابی شلوغ بود. دقیقا وسط روز.
    لعنتی.
    مارا چانه اش را مالید.
    -شما به چیزی جهت پرت کردن حواس مردم نیاز دارید.
    دو انگشتش را در دهانش گذاشت و با صدای بلند و قوی سوت زد. یکی از درهای پشتی دفترش خراشیده بود و وقتی در را باز کرد باشور آنجا بود.
    مارا رو به باشور گفت:
    -تو باید حواس پرتی ایجاد کنی تا دخترها بتوانند به خانه ی لیلی برسند.
    او به نشانه درک موضوع یک پارس کرد و سپس بیرون رفت. به سمت راست رفت و از خانه من دور شد و لحظه ای بعد صدای جیغ در سراسر روستا پیچید.
    پریان از همه جا شروع به پرواز به سمت هیاهو کردند، و من و الی آن را به عنوان نشانه ای برای رفتن در نظر گرفتیم.
    برگشتم به نگهبان پورتال نگاه کردم.
    -مرسی، مارا.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    اخم کرده بود و نگاهش بین لیام و من در گردش بود.
    بدون توجه به نگاه او، از درب آبی فرار کردم.
    به الی گفتم:
    -شفادهنده را بیاور.
    لحظه ای که وارد فایری شدیم، لیام تکان خورد. پاهایش را پایین گذاشتم، الی دوید تا کایرا را بیاورد.
    پرسیدم:
    -میتوانی راه بروی؟
    و شروع کردم به کشیدن او در خیابان، در حالی که چاقویی از شکمش بیرون زده بود. چشمانش باز و بعد گشاد شد و با تعجب به اطراف نگاه کرد.
    رنگش کمی بهتر بود و بال هایش کمی روشن تر. در حالی که ما راه می رفتیم، او به من تکیه داده بود.
    -این…؟
    او به اطراف، به رودخانه در سمت راست ما و خانه های بلند روستایی در سمت چپ ما نگاه کرد. تقریباً به خانه ام رسیده بودیم.
    من فقط با فاصله ی چند دقیقه پیاده روی تا درب آبی زندگی کردم.
    -ما در فایری هستیم.
    وقتی به او گفتم من یک شفا دهنده را صدا کرده ام. چشمانش بیشتر گشاد شد، اما چیزی نگفت، فقط نگاهی به سمت من انداخت که به نظر می‌خواست ببیند چه در ذهن من می گذرد. احتمالاً به این فکر می کرد که دارم چه کار می کنم.
    آوردنش به اینجا، من خودم هم همین فکر را می کردم. او به وضوح نمی دانست نور آبی چیست. او نمی دانست که من نیمه ی او هستم.
    -اینجا...
    درب خانه ام را که همیشه باز بود، هُل دادم و دعا کردم کسی ما را ندیده باشد. در را پشت سرم بستم و لیام را روی کاناپه اتاق نشیمنم انداختم. وقتی عطر مادرم از روی بالش ها پیچید و مرا فرا گرفت،دوباره غم در چهره ام نشست.
    آیا او به من درباره ی آن پسران هشدار نداده بود؟ آیا او در بستر مرگ به من نگفته بود که از فایری در برابر آنها محافظت کنم؟
    حالا که من یکی را به خانه مان آورده بودم، او چه فکری می کرد؟ پاهایش شروع به لرزیدن کرد و من با عصبانیت لبم را جویدم در حالی که او فقط به سقف خیره شده بود.
    -این مکان ... احساس می کنم ... نزدیک یک کریستال است.
    نفسش کوتاه بود، صدایش ضعیف بود. سرم را تکان دادم.
    -کریستال ها دنیای ما را زنده نگه می دارند. به همین دلیل است که ما به آنها نیاز داریم.
    فکر کردم شاید بتوانم کمی با این مرد صحبت کنم. در کنارش قرار گرفتم وقتی نگاه سخت و سردش روی من افتاد، لرزی به تنم نشست.
    -بدون آنها... ما می میریم. مادرت... .
    اسمش را مثل زهر از دهانش تف کرد و نفس لرزانی کشید.
    -او آخرین کریستال را از من گرفت و من بهترین دوستم را به خاطر او از دست دادم.
    لعنتی.
    من استدلال کردم:
    -اما... ما هم به آنها نیاز داریم.
    مادرم بهترین دوستش را کشت؟ یا شاید او فقط کریستال را گرفت ... و این او را کشت.
    اما اساساً همان چیز بود. می خواستم در تلافی حرفش بگویم که پدرش مادرم را کشت، که همان موقع درب جلوی خانه من باز شد.
    کایرا با یک نگاه به پری تاریکی ناخودآگاه خود را روی مبل انداخت و آهی کشید.
    -اوه لعنتی، لیلی، چه کردی؟
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فصل هشتم

    برای شفای لیام، کایرا زمان زیادی از روز را صرف کرد.
    او یک نگاه به تیغه ای که از روده او بیرون آورده بود انداخت و متوجه شد که این تیغه ساخته شده از فایری است.
    من مطمئن نبودم این به چه معناست.
    من بین تعداد افرادی که در این سناریو وجود داشت گم شده بودم.
    آیا برخی از پریانی که با فرزندان دورگه‌شان فرار کردند، هنوز روی زمین بودند؟
    من نمی دانستم. مارا کاری کرده بود تا نور آبی، سرنوشت‌ساز ناپدید شود، اما فکر می‌کنم کایرا آن را حس کرده بود. ما همه با هم به مدرسه رفته بودیم و او خیلی باحال بود.
    وقتی الی به خاطر ساکت کردنش پول اضافی پرداخت کرد، شانه هایش را بالا انداخت وگفت:
    -فقط همان لحظه ای که بیدار شد او را بیرون کنید.
    و رفت.
    دو ساعت طول کشید تا الی را متقاعد کنم که تنهایی با او مشکلی ندارم و او به من صدمه نمی زند. راستش، من هیچ ایده‌ای نداشتم، اما قلبم به من گفت که او این کار را نمی کند. آن روز که او به جای اینکه مرا بکشد، مرا در کمد هُل داد، خیلی حرف ها در آن حرکتش پنهان شده بود.
    الی گفت:
    -اول صبح بهت سر میزنم.
    و رفت.
    حالا خورشید در حال غروب بود و من خودم را دیدم که آنجا نشسته بودم و به صورتش خیره شدم.
    او بسیار زیبا بود، برای یک پری تاریکی که البته به دست مردم من از بین رفته بود. لب‌های پر و پوست روشن او مرا به یاد صحنه‌های زمستانی می‌اندازد، اما موهای روشن او... اینها متعلق به دنیای ما نبودند. فقط افراد استثنایی، دارای موهای بور بودند.
    ما موهای زرد و نارنجی و مشکی و قهوه ای و هر رنگی از رنگین کمان داشتیم، اما بلوند یک مورد استثنایی مخصوص دنیای ما بود.
    تعداد زیادی از پریان زمستانی قبل از سقوط جهان موفق به زنده ماندن نشدند، اما تعداد کمی هنوز زنده بودند. شاید بتوانم برای مدتی وانمود کنم که او از ایالت زمستان است و نه یک پسر تاریکی...
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    همانطور که به او خیره شده بودم، او شروع به باز کردن پلک هایش کرد، روی زانوهایم نشستم و یک لیوان آب برداشتم.
    سعی کرد بنشیند، سرش را خم کرد و به پشت روی کاناپه افتاد.
    -آرام باش، بیا، کمی آب بخور.
    فنجان را به لبش گرفتم و دست دیگرم را زیر سرش بردم. وقتی مایع خنک را می‌نوشید، در چشمانم نگاهی کرد و چشمانش به شدت درخشید.
    بعد از اینکه آب را پایین آوردم، از پنجره اتاق نشیمن بیرون را نگاه کرد. پرده را حدود 10 سانتی باز کرده بودم، فقط به اندازه ای که نور مهتاب کمی وارد شود. می توانستی قسمتی از رودخانه را ببینی، و به نظر می رسید که این چیزی بود که نگاه او را به خود جذب کرده بود.
    -این مکان... زیباست. و جادویی.
    صدایش خشن بود.
    شش ساعت با فکر هایی که در سر می پروراندم گذشت و اگر این مسئله مهمی نبود احتمالا هرگز این را نمی‌گفتم.
    -اگر از ارشدها درخواست کنم که اجازه دهند مردم شما نیز در اینجا زندگی کنند، چه می‌شود؟ آن وقت دیگر نیازی به جنگیدن بر سر کریستال ها نخواهیم داشت، و همه می توانیم با هم در اینجا زندگی کنیم...
    دستش را دراز کرد و مچ دستم را محکم گرفت.
    -هرگز اجازه نده آنها وارد اینجا شوند. آنها این زمین را خواهند سوزاند.
    صورتم غمگین شد.
    -اما تو...
    حرفم را قطع کرد:
    -من متفاوت هستم. آنها قصد ندارند دیگر هرگز پا به اینجا بگذارند. می‌خواهند سازگاری کنند...
    انگار فهمید که با چه کسی صحبت می‌کند و حرف‌هایش را قطع کرد و مچ دستم را انداخت. با گرفتن لبه های کاناپه، سعی کرد بنشیند و خون بلافاصله پیراهنش را خیس کرد.
    -من باید بقیه دوستانم را بررسی کنم.
    او در حالی که به سختی سعی می کرد بایستد، پاهایش شل شد و افتاد.
    چشمانم از دیدن خون جمع شد. با دستم بازویش را گرفتم و او را روی کاناپه برگرداندم.
    با غرغر گفتم:
    -تو باید اول خوب شوی!
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    همانطور که به عقب افتاد، دستش را دراز کرد و لبه ی کاناپه را گرفت تا خودش را ثابت نگه دارد.
    او هزار کیلو وزن داشت و در حین افتادن، لبه ی کاناپه را کمی خم کرد.
    کنار او نشستم و سعی کردم او را در حالتی که راحت باشد روی کاناپه بنشانم. موهای صورتی ام از هر دو طرف روی شانه هایم ریخته بود. به او نگاه کردم و او با نگاهی پر از حرارت به من نگاه کرد و بال هایش ... با جادوی درخشان نارنجی موج می زد.
    غر زدم:
    -من برای نجاتت جانم را به خطر انداختم، کمترین کاری که می‌توانی انجام دهی این است که شب بمانی تا بهتر شوی.
    دستانش را بالا آورد وبا انگشتانش بال هایم را نوازش می کردند. دست زدن به بال‌های یک پری دیگر یک مورد خیلی خیلی صمیمی بود... و روشی که او این کار را انجام می‌داد، با چنین ظرافتی، احساساتم را بر می انگیخت. سپس نور آبی، تند و سریع بین ما جریان پیدا کرد و فضا ی اتاق را روشن کرد.
    او پرسید:
    -نور آبی چیست؟
    و به من نگاه کرد.
    نور آبی. لعنتی چطور این را برای پسری که در این دنیا بزرگ نشده توضیح بدهم؟
    وحشت کردم و اولین دروغی که به ذهنم می رسید را به زبان آوردم.
    -به این معنی است که ما هر دو پری هستیم. از یک نژاد.
    اخم کرد.
    -من قبلاً با پریان ملاقات کرده ام و هرگز این اتفاق نیفتاده است.
    چرا هنوز کنار او نشسته بودم؟ چرا دستانش هنوز بال هایم را نوازش می کرد؟
    آب دهانم را قورت دادم:
    -یعنی...
    دستش را جلو آورد و دستانم را گرفتم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    یک لحظه فکر کردم که آیا او به من علاقه دارد؟ یا میخواهد مرا به آن طرف اتاق بیاندازد و خنجر روی میز را را بردارد و سعی کند مرا بکشد؟
    چشمانم را بستم و حتی با چشمان بسته می‌توانستم نور آبی را ببینم که دور ما می‌رقصد. زنده و روشن تر از همیشه برگشته بود. انگشتانم را جلو بردم تا صورتش را نوازش کنم.
    او لب زد:
    -ما نمی توانیم.
    انگار یکی روی من آب یخ ریخته بود. خودم را عقب کشیدم و در حالی که گونه هایم قرمز شده بود، سری تکان دادم.
    لعنتی من دارم چه کار میکنم؟
    پیراهنش آغشته به خون بود.
    لعنتی،لعنتی،لعنتی.
    او یک پری تاریکی بود. یک دورگه. یک هیولا. و من به نور آبی اجازه ی نمایش دادم. دستم را عقب کشیدم و روی کاناپه عقب رفتم تا ذهنم آزاد شود، سرم را تکان دادم و به او گفتم:
    -تو به استراحت نیاز داری.
    اگرچه واقعاً، واقعاً می‌خواستم در کنار او باشم. لعنتی داشتم چه کار میکردم.
    کنار آمدن با دشمن قسم خورده مردمم کم چیزی نبود.
    از روی میز، شربت دردی را که کایرا گذاشته بود برداشتم و یک قاشق ریختم.
    -آب توت بی‌حسی. این به درد کمک می کند و می توانی کمی استراحت کنی.
    قاشق داروی صورتی را روی لب هایش گرفتم، در حالی که چشمان کهربایی درخشانش به من خیره شده بود، برای نیم دقیقه کامل مکث کرد.
    به او گفتم:
    -من به تو صدمه نمی زنم.
    بالاخره دهانش را باز کرد و مایع در گلویش ریخت. گفت:
    -شاید باید...
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    و چشمانش را بست.
    نگاهی به تیغه ای که روی میز بود انداختم، تا دسته آن پر از خون بود. پایان دادن به زندگی او بسیار آسان است، اما من هرگز نمی توانستم این کار را انجام دهم. حالا می دانستم که بین او و کریستال، او را انتخاب می کردم. من همچنین کاملاً می دانستم که با توجه به اینکه او دشمن قسم خورده من بود، چقدر دیوانه وار به نظر می رسید. فقط باید راهی پیدا می کردم که بتوانیم هر دو با هم در یک مکان زندگی کنیم.
    بعد از یک ساعت چشمانم سنگین شد. سعی کردم کتاب بخوانم، اما چشم هایم بسته می شد. تصمیم گرفتم یک چرت کوتاه ولی مفید بزنم، بنابراین روی صندلی مطالعه بزرگ کنار کاناپه جمع شدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.

    ***
    به دلیل لرزیدن کل خانه از خواب پریدم.
    -چه…؟
    از جا پریدم، قلب در سـ*ـینه ام میکوبید. بلافاصله چشمم به کاناپه افتاد. چیزی جز یک لکه خون کوچک نبود.
    لعنتی! او رفته بود، اما روی میز جلوی کاناپه یادداشتی با نوشته های درهم و برهم خط خورده بود. درست کنار چاقوی پر از خون. خانه‌ام با شدت بیشتری لرزید، اجازه دادم بال‌هایم، تکان بخورند و مرا از زمین بلند کنند. زمين لرزه؟ فایری زلزله نداشت. نه از دوران تاریک. در حالی که از روی میز پرواز میکردم، یادداشت را برداشتم.
    - من تو را نجات دادم، تو مرا حالا دیگر بی حساب شدیم، دیگر دنبال کریستال ها نرو.
    قلبم گرفت. بعد از آن لحظات ... او فقط ... رفت؟ وقتی به نحوه رفتنش فکر کردم وحشت مرا فرا گرفت. او نمی توانست درب آبی را باز کند، و این به این معنی بود که او اینجا گیر افتاده است.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    لحظه ای در هوا معلق نشستم تا اینکه لرزش بالاخره متوقف شد، سپس به سمت درب جلویی پرواز کردم و نامه را در جیبم فرو کردم.
    درب را کاملا باز کردم و با شخصی روبرو شدم.
    آیندرا.
    او وحشت زده بود و به نظر می رسید که نگران شده بود.
    -درخت زندگی... در حال مرگ است.
    خدایا اگر لیام به درخت ما دست می زد، خودم او را می کشتم.
    -چطور؟
    صورت آیندرا از اضطراب پوشیده بود.
    -تو باید شش کریستال نهایی را بازیابی کنی. اکنون بیش از هر زمان دیگری به آنها نیاز داریم.
    اخم هایم درهم رفت.
    -آیندرا، دیروز همه چیز خوب بود. اتفاقی افتاده؟
    چون اگر لیام کریستال های بیشتری می برد یا چیزی را خراب می کرد، من خیلی احساس گـ ـناه می کردم.
    آهی کشید.
    -یک چیز وجود دارد که هنوز باید به شما بگویم.
    خدایا.
    اعتراف کردم:
    -فکر نمی‌کنم بتوانم راز دیگری بپذیرم.
    او سرش را تکان داد.
    -اما این را باید بدانی.
    او با گرفتن دست من، مرا از زمین بلند کرد و به سمت خانه ارشدها و درخت زندگی پرواز کرد.
    من بی کلام او را دنبال کردم و از بالای روستا به دنبال پسر تاریکی ِفراری چشم گرداندم. اگر لیام را پیدا می کردند، من خیلی بهم می ریختم. وقتی چشمم به درب آبی افتاد،نگاهم به شکاف بزرگ پایه درب گره خورد.
    آیا زلزله این کار را کرد؟ یا ... لیام؟
    به خانه ارشدها رسیدیم و داخل شدیم، یک شکاف خفیف در تمام خانه جاری بود و در پایه درخت بزرگ متوقف شد. با دیدن یکی از شاخه های درخت که به شدت سیاه و مریض بود، نَفَسم به لرزه افتاد. چروک شده بود و به نظر می رسید که در حال سقوط است.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا