- عضویت
- 2019/08/24
- ارسالی ها
- 4,490
- امتیاز واکنش
- 10,641
- امتیاز
- 921
وزنش سنگینتر و دست و پا گیرتر شد. پدر او؟ لعنتی، او چه مشکلی با پدرش داشت.
اما این تا حدودی به من آرامش داد. مردی که قرار بود به خاطر پایان دادن به زندگی مادرم بکشم، کسی نبود که با او صمیمی بود. چه جور پدری یک کریستال از پسر خودش می دزدد و سعی می کند او را بکشد؟
-فکر نمیکنم بتوانیم سه نفره با موتور کار کنیم. آیا میتوانی ما را از نگاه انسان ها پنهان کنی؟
دوست صمیمی ام را تحت فشار قرار دادم. او سرش را تکان داد.
-اما هر پری در این منطقه...
-ما باید از این فرصت استفاده کنیم.
-مهد کودک در همه چیز مخصوصاً در توهمات خوب بود. آنها تا سن هفت سالگی بچه های کوچک پریان را نگه داری میکردند.
هنوز به یاد دارم که مادرش از توهم استفاده می کرد تا شبیه یک کدو تنبل غول پیکر پف کرده با دست و پا شود که باعث می شد همه ما دیوانه وار بخندیم.
او در حالی که لب هایش را با تمرکز می جوید، گفت:
-باشه، ما مانند یک هلیکوپتر هستیم.
بال هایم از پشتم جدا شد و دیوانه وار مثل مرغ مگس خوار پر می زد. الی همین کار را کرد و ما در حال پرواز بودیم.
حدود ده دقیقه طول می کشد تا از اینجا به خانه امن برسیم، جایی که مارا منتظر بود. من فقط امیدوار بودم که او مدتی زمان داشته باشد و بتوانم ارشدها را متقاعد کنم که اجازه دهند لیام به فایری برود. میخواستم مردی را که قرار بود بقیه عمرم را با او بگذرانم بشناسم. کسی که اجدادم مناسب میدانستند که من را با او جفت کنند.
فقط نمی توانستم بگذارم بمیرد.
اما این تا حدودی به من آرامش داد. مردی که قرار بود به خاطر پایان دادن به زندگی مادرم بکشم، کسی نبود که با او صمیمی بود. چه جور پدری یک کریستال از پسر خودش می دزدد و سعی می کند او را بکشد؟
-فکر نمیکنم بتوانیم سه نفره با موتور کار کنیم. آیا میتوانی ما را از نگاه انسان ها پنهان کنی؟
دوست صمیمی ام را تحت فشار قرار دادم. او سرش را تکان داد.
-اما هر پری در این منطقه...
-ما باید از این فرصت استفاده کنیم.
-مهد کودک در همه چیز مخصوصاً در توهمات خوب بود. آنها تا سن هفت سالگی بچه های کوچک پریان را نگه داری میکردند.
هنوز به یاد دارم که مادرش از توهم استفاده می کرد تا شبیه یک کدو تنبل غول پیکر پف کرده با دست و پا شود که باعث می شد همه ما دیوانه وار بخندیم.
او در حالی که لب هایش را با تمرکز می جوید، گفت:
-باشه، ما مانند یک هلیکوپتر هستیم.
بال هایم از پشتم جدا شد و دیوانه وار مثل مرغ مگس خوار پر می زد. الی همین کار را کرد و ما در حال پرواز بودیم.
حدود ده دقیقه طول می کشد تا از اینجا به خانه امن برسیم، جایی که مارا منتظر بود. من فقط امیدوار بودم که او مدتی زمان داشته باشد و بتوانم ارشدها را متقاعد کنم که اجازه دهند لیام به فایری برود. میخواستم مردی را که قرار بود بقیه عمرم را با او بگذرانم بشناسم. کسی که اجدادم مناسب میدانستند که من را با او جفت کنند.
فقط نمی توانستم بگذارم بمیرد.
آخرین ویرایش: