VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
یک ساعت بعد، من لباس تمام سفید پوشیده بودم، در کنار بهترین دوستم ایستاده بودم و مادرم را جلوی چشممان خوابانده بودم.
مردم برای ادای احترام به جوینده ی بزرگ از حاشیه و مزارع وارد شده بودند.
قبل از اینکه پری در تاریکی فرو برود و ملکه ما کشته شود، جوینده ها به عظمت او خدمت کردند و اشیاء و آثار مهمی را که به پیروزی در جنگ‌ها یا شفای مردم کمک می‌کردند، بازگرداندند.
جوینده بودن افتخار بزرگی بود و ما از اعضای محترم روستا بودیم.
آیندرا لباسی کاملاً سفید پوشیده بود که لبه‌های آن را رودخانه خیس کرده بود، او تا قوزک پا روی آب می‌ایستاد.
جسد مادرم به طرزی جادویی در هوا پیش از او شناور بود.
او با ابریشم سفید پوشیده شده بود، با کریستالی شفاف غول پیکر روی شکمش جایی که جراحت مرگبارش بود.
-ویولت، دختر کاری، ما بدنت را به زمین باز می‌گردانیم تا روحت آزادانه در قلمروهای فوقانی مردگان پرواز کند.
جمعیت فریاد می‌زدند:
-آزاد پرواز کن، ویولت.
و باعث شد صدای هق هق در گلویم شکل بگیرد.
آزاد پرواز کن مامان آزاد پرواز کن.
سه ارشد دیگر دور مادرم را احاطه کردند و اجازه دادند جادویشان از کف دستشان جاری شود، آبی، نارنجی، سبز و سفید. زیبا بود.

آنها جسد مادرم را روی امواج در هم تابیده هدایت کردند و در نهایت او را به متلاطم ترین قسمت رودخانه فرستادند.
آیندرا به آرامی به مادرم گفت:
-ما قدردان خدمات شما به سرزمین و مردم خود هستیم.
وقتی جسد مادرم را در اقیانوس انداختند و کریستال او را سنگین کرد و آهسته آهسته در آب فرو رفت، پریان تکرار کردند:
-ما سپاسگزاریم.
دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم، نمی توانستم قوی باشم. من یک دختر بیست ساله ی ضعیف بودم که مادرش را می خواست و چیزی برایم اهمیتی نداشت. اشک از چشمانم سرازیر شد و به گریه افتادم و روی زانوهایم فرو افتادم.
 
  • پیشنهادات
  • mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    تمام شد. او رفته بود. دیگر هرگز دیده نمی شود. آب، بدن او را به اعماق رودخانه، زیر گنبد حفاظتی می برد، از اینجا دور می شود، جایی که دیگر چیزی جز غذا برای موجودات آبی نخواهد بود. بازگشت به دایره زندگی.
    دست الی اولین کسی بود که شانه ام را لمس کرد. سپس دیگری و دیگری. هموطنانم مرا با عشق و شفقت احاطه کردند.
    اشک هایم سریعتر فرو می ریخت.
    این قسمت مورد علاقه من در مورد پری بودن بود. کاری که من به ندرت دیدم که انسان ها در بازدیدهای متعددم از زمین در دو دهه گذشته انجام دهند. این اجتماع و با هم بودن.
    وقتی یکی غصه می خورد، همه ما غصه می خوردیم. اگر کسی به غذا، مراقبت یا هر چیز دیگری نیاز داشت، او حتی نیازی به درخواست نداشت.
    پریان مردمان زیبایی بودند و من افتخار می کردم که بخشی از این مکان خاص هستم، مکانی که زمین هرگز شبیه آن نخواهد بود.
    جایی که لیام هرگز نمی توانست آن را درک کند.
    نمی دانم این فکر از کجا آمد، اما به محض اینکه رسید تمام شد.
    مردم شروع به خواندن نام مادرم کردند و موسیقی شروع شد.
    هانا، خیاط دهکده، به من گفت:
    -غم تمام شد.حالا باید جشن بگیریم.
    جشن های زندگی ما در اندوه و گریه کوتاه و در رقـ*ـص و خنده و قصه گویی طولانی بود.
    این روشی بود که انجام می شد، و اگرچه ممکن است برخی آن را کمی بی احساس بدانند.
    وقتی زنان مرا از ساحل بیرون کشیدند و شروع به گفتن داستان های مادرم کردند، سپاسگزار بودم.
    مای، یکی از نانوایان دهکده، به من گفت:
    -من هرگز شب عروسی پدر و مادرت را فراموش نمی کنم. توماس شاخ درختانش را بیرون آورده بود و برادر دوقلویش با آهنگی شادمانه به چند کدو می کوبید. آنها باب دیلن نبودند، اما مانند او می خواندند و می نواختند.
    چشمانم را پاک کردم، لبخند زدم و به شوخی گفتم:
    -وای، لطفاً از شب عروسی آنها به من نگو.
    این داستان را قبلا شنیده بودم اما از آن خسته نشدم.
    صدای تریسا از پشت سرم آمد:
    -می‌خواهم بشنوم
    و من از صدای او مبهوت شدم. او هرگز به این برنامه ها نمی آمد.
    او به قلمروهای بالای خدایان یا هیچ چیز دیگری اعتقاد نداشت.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    او همیشه می گفت:
    -من یک روز یک بستر زیبا درست می کنم.
    مای در ادامه صحبت هاش پوزخندی زد.
    -در آخر مراسم، یک لباس زنانه زیبا که برای او دوخته بودم را تحویلش دادم، و آنها را در اولین شب زندگی مشترکشان زیر یک سقف تنها گذاشتم، به خانه رفتم و شروع به آماده شدن برای خواب کردم... .
    پرهایم را به هم زدم. داستان واقعا خنده دار بود وقتی از زبان مامانم می گفت خنده دارتر هم می شد.
    مای به گروهی که جمع شده بودند گفت:
    -ما همسایه های دیوار به دیوار بودیم و خانه آنها فقط یک حمام داشت.
    نیمی از مردم گیج به نظر می رسیدند که چرا مای درباره حمام صحبت می کند، اما من و الی شروع به قهقهه زدن کردیم.
    مای به طرز چشمگیری دست هایش را بیرون می آورد.
    -من در حال چرت زدن به این فکر میکردم که چقدر مراسم دوست داشتنی بود و ناگهان صدای تق ،تق ، تق، درب خانه ام را می شنوم ... .
    تمام پریان دور هم جمع شده بودند و همه جدی به نظر می رسیدند. این فقط باعث شد الی و من بیشتر بخندیم.
    مای در مرکز دایره ای که اطرافش شکل گرفته بود راه می رفت.
    -من با عجله به طبقه پایین رفتم، فقط فکر می کردم سقف خانه ام باید آتش گرفته باشد که ویولت را پشت در دیدم!
    سکوت او توجه همه را جلب کرد. به او نگاه کردم و متوجه شدم که صورتش سرخ است و دستانش را گرفته است.
    -او سه کلمه به من گفت. «یک. دستشویی. لوزبری .»
    من و الی و بقیه پریان اطراف به خنده افتادیم. اشک از چشمانم سرازیر شد. مادرم شب عروسی اش را در توالت خانه ی مای گذراند.
    نانوا آن زمان هنوز در حال یادگیری بود و به جای پای انگور فرنگی تازه ،آن را با لوزبری که پسمانده ی آن است درست کرده بود که خاصیت ملین دارد. تمام شهر آن شب اسهال داشتند به جز مای که هرگز به پای انگور فرنگی اهمیت نمی داد.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    خوشحال شدم که او ماجرا را گفت. این باعث شد که دلم برای مادرم تنگ شود. ناگهان از مای پرسیدم :
    -فکر می کنی او آنجا در کنار پدرم است؟
    به ستاره ها نگاه کردم. پدرم در دو سالگی ام در طول جنگ تاریک فوت کرد و من او را به یاد نداشتم و فقط از او چند عکس برایم مانده بود.
    مای جلو آمد و صورتم را در دستانش گرفت.
    -اگر من فقط یک چیز را بدانم، آن این است که آن دو با هم هستند و مراقب شما هستند.
    وقتی من به او اجازه دادم مرا در آغـ*ـوش بگیرد،او مرا میان در آغـ*ـوش خود فشرد و اشک‌هایش سرازیر شدند. مای برای من مثل یک مادربزرگ بود. بسیاری از شب ها زمانی که مادرم مشغول کار بود او من را در آغـ*ـوش می‌گرفت می داد تا بخوابم.
    وقتی او مرا محکم در آغـ*ـوش گرفت، احساس کردم همه چیز درست می شود. من هرگز تنها نخواهم بود. نه در بین پریان، نه با مای، الی، تریسا، توماس، و هر کس دیگری که در کنار من باشد.
    ناگهان احساس گـ ـناه کردم که به این راحتی کریستال را رها کردم و برای آن نجنگیده بودم. واضح است که آن شخص دوست من نبود، یک ترفند جادویی عجیب و غریب یا چیز دیگری بود.
    در هر صورت، فایری به آن کریستال نیاز داشت و من آن‌ها را ناامید نمی‌کردم.
    مای مرا رها کرد. من دست او را فشار دادم و به دنبال تریسا و الی گشتم و به آنها گفتم که می‌خواهم برگردم و آن کریستال را پیدا کنم.
    اما زمانی که عقب عقب میرفتم مستقیماً به آیندرا کوبیدم.
    -اوه، من خیلی متاسفم.
    با گونه های سرخ شده از خجالت به عقب برگشتم. قرار نبود به بزرگترها دست بزنیم. نه بدون دعوت شدن. آنها نزدیکترین چیزی بودند که ما به یک شخص مقدس یا ملکه داشتیم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    او با بخشش به من لبخند زد.
    -من قصد نداشتم شما را آشفته کنم. امیدوارم بتوانیم حرفی بزنیم؟
    صورتش از اضطراب غرق شده بود. سرم را تکان دادم و در حالی که از گروه دور می شد به دنبالش می رفتم. وقتی از پریان دور شدیم و به پارک سامرسِست رسیدیم، او روی نیمکتی از جنس درخت بید نشست. کنارش نشستم و منتظر حرف زدنش بودم. او فقط به آرامی نفس می کشید و جشن زندگی برای مادرم را از دور تماشا می کرد.
    بالاخره پرسیدم:
    -همه چیز خوب است؟ منظورم این است که اگر این در مورد کریستال باشد، دفعه بعد بهتر کار خواهم کرد...
    دستش را دراز کرد و مانع صحبت کردنم شد.
    صدایش از احساساتی که داشت کمی خش دار بود.
    -چیزی وجود دارد که قبلاً از صحبت در مورد آن طفره می‌رفتم و می خواهم اکنون در مورد آن واضح تر صحبت کنم...

    ***

    بمب های حقیقت دیگر چیست...؟
    داشتم در مغزم جست و جو میکردم، سعی می‌کردم فکر کنم که این چه چیزی می‌تواند باشد.
    آیندرا ادامه گفت:
    -از من پرسیدی پسران تاریکی از کجا آمده اند و من جواب ندادم.
    تمام فکم از حرف هایش باز ماند. دورگه ها؟ نمی‌دانستم این چیست، اما می‌توانستم حدس بزنم… محصول جنگ تاریک؟
    نیاز داشتم که حرفش را بشنوم. آهی کشید.
    -مردم ما ... عاشق انسان ها شدند و پسران تاریکی نتیجه آن است.
    می دانستم!
    از روی نیمکت بلند شدم، دیگر نمی توانستم بی حرکت بمانم.
    صدایی مانند زمزمه از دهانم خارج شد:
    -آنها نیمه پری هستند!
    اخم هایش در هم شد.
    -به نوعی بله. اولش فکر می کردیم مشکلی نیست. ما می‌توانیم اجازه دهیم دورگه هایی که مادران انسان دارند روی زمین بمانند، و دورگه هایی که مادران پری دارند، اینجا بمانند. مادران انسان ها توهم را نمی بینند و بنابراین هیچ آسیبی نمی بینند. آنها حتی نمی دانستند که بچه های جادویی دارند.
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    احساس سستی کردم. آیا می توانید تصور کنید یک کودک پنج ساله در آینه نگاه می کند و بال یا شاخ سیاه خود را می بیند و هیچ کس دیگری آن را نمی بیند؟
    آیا می توان آن را دید؟ یا میـ*ـل خون؟ این باعث می شود فکر کنی که دیوانه ای. او با دستانش کمانی در هوا میکشد:
    -ما به سرعت متوجه شدیم که نمی شود این کار را انجام داد. و این را هم فهمیدیم که فقط پسرها میتوانند از مادران زمینی متولد شوند. چیزی در مورد ژنتیک که هرگز مورد توجه زنان قرار نگرفت و ما نمی دانیم چرا؟
    -چه شد؟
    باید می نشستم وگرنه غش میکردم. لیام یک دو رگه ی لعنتی بود. او بخشی از پریان بود. آیا این باعث شد که او واقعاً نیمه ی گمشده ی من باشد؟ یعنی قابل قبول بود، درست است؟
    لعنتی!
    -بچه های دو رگه اینجا و روی زمین شروع به دنیا آمدن کردند...
    صدای او از احساسات فشرده شد.
    -مدتی مشکلی نداشت و بعد... دو رگه ها روی زمین بیمار شدند. ما یاد گرفتیم که بدون انرژی فایری یا کریستال ها، آنها میمیرند.
    ناراحت شدم. دو رگه ها مانند ما بودند یا نه؟
    -چند تا؟
    گیج شده به من نگاه کرد. با دندان های فشرده ادامه دادم:
    -چند نفر مردند؟
    -صدها نفر.
    خدایا.
    -اما آنهایی که اینجا زندگی می کردند؟ آنها خوب بودند؟
    آیندرا سری تکان داد.
    -برای مدتی، بله. اما پادشاه زمستان، سرو، عاشق یک انسان شد و فرزندش یکی از کسانی بود که روی زمین مُرد.
    روی صندلیم تکان خوردم. قبلا که دادگاه داشتیم. پادشاه سرو، پادشاهِ زمستان و ملکه ایسانا، ملکه ی تابستان، فرمانروایان اصلی ما بودند و در انتهای فایری زندگی می کردند. سپس شاهزاده دافنه، شاهزاده ی بهار و شاهزاده تک، شاهزاده ی پاییز بودند.
    آن ها همه چیز را در حد تعادل نگه می داشتند.
    -او کریستال ها را دزدید، نه؟
    این فقط حسی بود که داشتم.
    سرش را تکان داد.
    -شاه سرو، همسر انسانی خود را دوست داشت و او نمی توانست در اینجا زندگی کند، بنابراین یکی از کریستال ها را گرفت و به او داد تا فرزند بعدی خود را در امان نگه دارد.
    چشمانم گشاد شد.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -فرزند بعدی؟
    آیندرا سری تکان داد.
    -آنها یک فرزند دیگر در راه داشتند. و پادشاه این خبر را منتشر کرد که اگر یکی از کریستال‌های درخت زندگی را دزدیدی، می‌توانی فرزند دو رگه ی خود را روی زمین زنده نگه‌داری.
    وای نه.
    آیندرا گفت: ملکه ایسانا شورشی را احساس کرد و بلافاصله از همه دورگه ها و مادران انسانی‌شان دعوت کرد تا در فایری زندگی کنند.
    خیالم راحت شد. واقعا ایده خوبی بود. این کریستال ها را در اینجا نگه می دارد و دیگر هیچ مرگی وجود ندارد. آیندرا دوباره ساکت شد. نفسش بند آمد.
    -خب، مطمئناً این چیزها حل شد...
    دیگر طاقت شنیدن نداشتم اما مجبور بودم. آیندرا سرش را تکان داد.
    -این کار جواب نداد. متأسفانه، مادران انسانی نمی توانند بیش از یک هفته را در اینجا بگذرانند و بیمار نشوند....
    خدایا.
    -آنها باید برمی گشتند...
    نیازی نبود تا آیندرا ادامه دهد. ادامه اش را حدس می زدم.
    گفتم:
    -آنها کریستال ها را دزدیدند تا فرزندانشان را زنده نگه دارند؟
    آنقدرها هم بد نبود منظورم این است که بد بود، کل دنیای ما خراب شد، اما من واقعاً نمی توانستم آنها را سرزنش کنم. یک مادر هر کاری می کند تا فرزندش زنده بماند و از او جدا نشود. این خیلی دور از چیزی بود که ما، در مدرسه یاد گرفتیم.
    دروغ.به ما دروغ گفته اند.
    -آن شب، تمام دوازده کریستال گرفته شد. آنقدر حرص و آز، حتی یک نفر را ترک نکردند، چه برسد به نصف. نسل کشی مردم ما...
    وقتی لحظه ای مکث کرد تا خودش را جمع و جور کند، هق هه در گلویش نشست.
    -آن شب یک میلیارد پری مُرد، آب بالا آمد، زمین لرزید، و آتش تمام تابستان را روشن کرد، در حالی که یخبندان زمستان را فرا گرفت. تمام قلمرو ما فقط... در هم شکست.»
    وقتی اشکی روی گونه ام سرازیر شد، گلویم پر از بغض شد. به اطرافم اشاره کردم.
    -این قسمت چطور سالم ماند؟
    آیندرا پوزخندی زد و اشک گونه اش را پاک کرد.
    -مادرت. او یکی از آن ها را تعقیب کرد و یک تک کریستال را دزدید که در آن زمان برای نگه داشتن این فضای کوچک کافی بود.
    مامان، در آن لحظه من بسیار مغرور بودم. مادرم فایری را نجات داد...
    -چرا به مردم نمی گویید؟
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    خم شد.
    -بعضی‌ها آنقدر پیر هستند که به خاطر بیاورند. اما من حدس می‌زنم همه ما موافق بودیم که زمان تاریکی بود و نمی‌خواهیم اشتباهاتمان را دوباره زنده کنیم. ما نمی‌خواهیم نسل‌های آینده در ترس زندگی کنند یا کاری را که ما انجام دادیم تکرار کنند.

    (هرگز درمورد اتفاقی که در کنار انسان ها برایت رخ داده دروغ نگو.)

    این قانون اصلی ما بود و حالا می فهمیدم چرا.
    -چرا این ها را به من میگویید؟
    یعنی حدس می‌زنم جواب را می‌دانستم. چون الان درگیر آن بودم. آیندرا به سمت من برگشت، موهای نارنجی اش در نور مهتاب می درخشید.
    -زیرا پادشاه زمستان اکنون پسران تاریکی را رهبری می کند. ما فکر می کنیم که او هنوز آنجاست و تمام کریستال های روی زمین را جمع می کند.
    قلبم در سـ*ـینه ام کوبید. پادشاه زمستان زنده بود؟ حدس می‌زدم که او با همسر و فرزندش فرار کرده و ... مرده یا هر چیز دیگر. نفس نفس زدم.
    -کریستال ها... او را زنده نگه می دارند.
    او سرش را تکان داد.
    -و مادرت قبل از مرگش چیزی… چیز ناخوشایندی را فهمیده بود.
    مطمئن نبودم چقدر اطلاعات بیشتری می‌توانم کسب کنم.
    آب دهانم را قورت دادم.
    -چه چیزی؟
    آیندرا دستش را دراز کرد و دستم را در دستش گرفت.
    -من نمی دانم. وقت نداشت به ما بگوید. آیا به تو چیزی نگفت؟ اگر چیزی گفته است به من بگو؟
    سرم را تکان دادم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -نه. او فقط به من گفت که چقدر من را دوست دارد.
    سعی کردم آن شب را دوباره در حمام به یاد بیاورم، اما از ترس احساسی که آن زمان داشتم نتواستم.
    آیندرا سری تکان داد و آرام روی دستم زد.
    -اگر او تمام کریستال‌ها را از فایری می‌گرفت... دهکده ما سقوط می‌کرد و همه می‌مردیم. این بدان معناست که پادشاه زمستان و پسران تاریکی او می توانند برای همیشه روی زمین زندگی کنند؟
    آیندرا به سادگی سری تکان داد.
    -او به اندازه کافی قدرتمند است.
    خدایا، این خیلی بدتر از چیزی بود که فکر می کردم. عصبانیت در سـ*ـینه ام شعله کشید و نفس کشیدن را سخت کرد.
    -تو باید این را زودتر به من می گفتی. من برای این کار به درستی آموزش ندیده ام. ما به جنگجویان بیشتر، جویندگان بیشتر نیاز داریم. من نمی‌توانم...
    آیندرا حرفم را قطع کرد:
    -می‌دانم. اما شما باید این کار را انجام دهید. تمام سرنوشت جهان و نژاد ما در دستان شماست.
    خب... لعنتی. خیلی ممنون مامان.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فصل ششم

    آن شب در فایری خوابیدم. زمان شروع به تار شدن کرده بود. زمان زمین و زمان پری متفاوت بود. صبح، دم درب آبی ایستادم و الی هم در کنارم ایستاد. او کاملاً آماده نبرد بود و تاپ زنجیر و روپوش چرمی خود را پوشیده بود. به نظر نوعی پانک راک بود، اما می دانستم که زره نجات دهنده است.
    تریسا به سمت چپ من رفت و من سر تکان دادم. بالاخره آماده رفتن شدیم. من مشتاق بودم که به زمین برگردم و آن کریستال را از لیام بگیرم. به خصوص حالا که می دانستم آنها چقدر برای دهکده کوچک ما و تمام فایری مهم هستند. وقتی دیدم تریسا درست لباس نپوشیده اخم کردم.
    آهی کشید و سری پایین انداخت که نگاهش به نگاهم گره نخورد.
    -بزرگان دستور داده اند که من عقب بمانم و یک گردان از رزمندگان برای شما تربیت کنم.
    اوه.
    به الی نگاه کردم که به شدت سری تکون داد. او تنها محافظ من خواهد بود.
    تریسا اضافه کرد:
    -فکر می کنم دیر شده است. اما... من عصبی هستم که قرار است تو و الی را تنها بگذارم.
    الی با تمسخر گفت:
    -تو اینقدر به فکر منی؟
    تریسا به شاگردش نگاه کرد و مهربانی تمام صورتش را فرا گرفت.
    -من آنقدر به شما اهمیت می دهم که می خواهم از هر دوی شما محافظت کنم.
    من و الی هر دو همزمان وارد خانه شدیم و تریسا را در آغـ*ـوش گرفتیم.
    -ما این را می فهمیم.
    و سپس به نگهبان وفادار مادرم گفتم نگران نباشد.
    -شما مرا می شناسید.
    اِلی گفت:
    -آره می شناسیم، شما هم مرا میشناسید، که حاظرم هر کاری کنم تا مردم، حتی اگر اشتباه به من توجه کنند.
    و این باعث خنده همه ما شد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا