- عضویت
- 2019/08/24
- ارسالی ها
- 4,490
- امتیاز واکنش
- 10,641
- امتیاز
- 921
یک ساعت بعد، من لباس تمام سفید پوشیده بودم، در کنار بهترین دوستم ایستاده بودم و مادرم را جلوی چشممان خوابانده بودم.
مردم برای ادای احترام به جوینده ی بزرگ از حاشیه و مزارع وارد شده بودند.
قبل از اینکه پری در تاریکی فرو برود و ملکه ما کشته شود، جوینده ها به عظمت او خدمت کردند و اشیاء و آثار مهمی را که به پیروزی در جنگها یا شفای مردم کمک میکردند، بازگرداندند.
جوینده بودن افتخار بزرگی بود و ما از اعضای محترم روستا بودیم.
آیندرا لباسی کاملاً سفید پوشیده بود که لبههای آن را رودخانه خیس کرده بود، او تا قوزک پا روی آب میایستاد.
جسد مادرم به طرزی جادویی در هوا پیش از او شناور بود.
او با ابریشم سفید پوشیده شده بود، با کریستالی شفاف غول پیکر روی شکمش جایی که جراحت مرگبارش بود.
-ویولت، دختر کاری، ما بدنت را به زمین باز میگردانیم تا روحت آزادانه در قلمروهای فوقانی مردگان پرواز کند.
جمعیت فریاد میزدند:
-آزاد پرواز کن، ویولت.
و باعث شد صدای هق هق در گلویم شکل بگیرد.
آزاد پرواز کن مامان آزاد پرواز کن.
سه ارشد دیگر دور مادرم را احاطه کردند و اجازه دادند جادویشان از کف دستشان جاری شود، آبی، نارنجی، سبز و سفید. زیبا بود.
آنها جسد مادرم را روی امواج در هم تابیده هدایت کردند و در نهایت او را به متلاطم ترین قسمت رودخانه فرستادند.
آیندرا به آرامی به مادرم گفت:
-ما قدردان خدمات شما به سرزمین و مردم خود هستیم.
وقتی جسد مادرم را در اقیانوس انداختند و کریستال او را سنگین کرد و آهسته آهسته در آب فرو رفت، پریان تکرار کردند:
-ما سپاسگزاریم.
دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم، نمی توانستم قوی باشم. من یک دختر بیست ساله ی ضعیف بودم که مادرش را می خواست و چیزی برایم اهمیتی نداشت. اشک از چشمانم سرازیر شد و به گریه افتادم و روی زانوهایم فرو افتادم.
مردم برای ادای احترام به جوینده ی بزرگ از حاشیه و مزارع وارد شده بودند.
قبل از اینکه پری در تاریکی فرو برود و ملکه ما کشته شود، جوینده ها به عظمت او خدمت کردند و اشیاء و آثار مهمی را که به پیروزی در جنگها یا شفای مردم کمک میکردند، بازگرداندند.
جوینده بودن افتخار بزرگی بود و ما از اعضای محترم روستا بودیم.
آیندرا لباسی کاملاً سفید پوشیده بود که لبههای آن را رودخانه خیس کرده بود، او تا قوزک پا روی آب میایستاد.
جسد مادرم به طرزی جادویی در هوا پیش از او شناور بود.
او با ابریشم سفید پوشیده شده بود، با کریستالی شفاف غول پیکر روی شکمش جایی که جراحت مرگبارش بود.
-ویولت، دختر کاری، ما بدنت را به زمین باز میگردانیم تا روحت آزادانه در قلمروهای فوقانی مردگان پرواز کند.
جمعیت فریاد میزدند:
-آزاد پرواز کن، ویولت.
و باعث شد صدای هق هق در گلویم شکل بگیرد.
آزاد پرواز کن مامان آزاد پرواز کن.
سه ارشد دیگر دور مادرم را احاطه کردند و اجازه دادند جادویشان از کف دستشان جاری شود، آبی، نارنجی، سبز و سفید. زیبا بود.
آنها جسد مادرم را روی امواج در هم تابیده هدایت کردند و در نهایت او را به متلاطم ترین قسمت رودخانه فرستادند.
آیندرا به آرامی به مادرم گفت:
-ما قدردان خدمات شما به سرزمین و مردم خود هستیم.
وقتی جسد مادرم را در اقیانوس انداختند و کریستال او را سنگین کرد و آهسته آهسته در آب فرو رفت، پریان تکرار کردند:
-ما سپاسگزاریم.
دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم، نمی توانستم قوی باشم. من یک دختر بیست ساله ی ضعیف بودم که مادرش را می خواست و چیزی برایم اهمیتی نداشت. اشک از چشمانم سرازیر شد و به گریه افتادم و روی زانوهایم فرو افتادم.