VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
وقتی عقب کشیدیم، چشمان تریسا اشک آلود بود اما به سرعت با حالت یخی او جایگزین شد.
-شاید هفته ها طول بکشد تا شما کریستال بعدی را پیدا کنید. باید از آن زمان برای آموزش رزمندگان بیشتری استفاده کنم.
به نظر می‌رسید که او این را با خودش می‌گفت، انگار باید خودش را متقاعد می کرد که تنها گذاشتن ما ایده خوبی است.
به روستای شاد پریان نگاه کردم. با صدای بلند و با تعجب گفتم:
-چگونه از باغبان و نانوا جنگجو می سازی؟
تمام پری هایی که برای جنگ پرورش داده شده بودند مرده بودند. به جز او آهی کشید.
-ما در حال بررسی کردن هستیم.
با آخرین دور بغـ*ـل کردن، برگشتم تا در را باز کنم. تریسا چیزی از کیفش بیرون کشید.
-اوه، تقریباً فراموش کردم.
وردنه، با نام مستعار موتور سیکلت.
-شما به این نیاز خواهید داشت. از مارا بخواهید به شما آموزش بدهد.
وردنه را گرفتم و داخل کیفم گذاشتم. بدون هیچ حرف دیگری، از ترس گریه کردن یا عصبانی شدن بیش از حد، درب آبی را باز کردم و داخل شدم.
من هرگز نمی دانستم که با درب آبی به چه مکانی می روم. آیا این آپارتمان در نیویورک است که مادرم در آن درگذشت؟ یک کتابخانه تصادفی یا بخشی از خانه مارا؟
 
  • پیشنهادات
  • mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    من درست وارد دفتر مارا شده بودم و او منتظر ما بود. وارد که شدیم، به بالا نگاه کرد. چشمانش قرمز و پف کرده بود که انگار گریه می کرد. با صدایی گرفته و خش دار پرسید:
    -آماده ای برای شکار؟
    و چشمانش را پاک کرد. همانطور که در را بستم، او گردنش را خم کرد تا به بیرون و پریان نگاه کند. آن موقع متوجه شدم که او اینجا دور از خانه اش احساس تنهایی و انزوا می کند. سرم را تکان دادم.
    -تو خوبی؟
    نمی‌توانستم این واقعیت را نادیده بگیرم که او گریه می‌کند.
    صورتش افتاد.
    -مادرت... بهترین دوست من بود. من... من دوست داشتم در جشن زندگی او شرکت کنم.
    اوه خدایان این غم انگیز بود. مارا برایم دست تکان داد و با نگاه به میزش شروع کرد به صحبت کردن:
    -متاسفم.
    من و الی به هم نگاهی انداختیم. ناگهان با صدای بلند بلند گفتم:
    -یک دقیقه صبر کن.
    به یاد آوردم که هیچ پری یا انسانی نمی تواند برای مدت طولانی در یک دنیا بماند.
    پرسیدم:
    -چطور می‌توانی اینجا بمانی و مریض نشوی؟
    مارا از روی میز بلند شد و نگاه تیره‌ای از چهره‌اش گذشت:
    -بزرگان هر سه روز یک ساعت به من اجازه می دهند کنار درخت زندگی بنشینم.
    خدایا، این مثل سلول انفرادی یا چیزی شبیه به آن بود. موضوع را عوض کرد و پرسید:
    -همان مکان دفعه قبل؟
    در حالی که الی به سمت من خم شد، سری تکان دادم، صدایش را تا حد زمزمه پایین آورد.
    -ما برای به دست آوردن این کریستال ها هر کاری انجام می دهیم؟ هر چیزی؟
    چشمانش چیزی را می گفت که کلماتش نمی گفتند. آیا باید لیام را بکشم تا کریستال را بدست بیاورم؟ آب دهانم را قورت دادم، سری تکان دادم.
    -هر کاری، هر چیزی.
    زندگی پریان مهمتر از هر احساسی بود که من نسبت به "همسر احتمالی" خود داشتم، که اتفاقاً دو رگه ی شیطان و تاریکی بود. مارا فریاد زد:
    -سیاتل، ما آمدیم. کمربندت را ببند!
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    احساس تهوع در شکمم می پیچید، اما این بار تحمل آن آسان تر بود. کمتر شبیه سوار شدن در ترن هوایی. وقتی اتاق از حالت تار خود خلاص شد، کمربند را باز کردم و ایستادم و روی پاهایم تلوتلو می‌خوردم.
    مارا، من و الی را در خانه هدایت کرد، جایی که بش به پشت خوابیده بود و آب دهان از روی صورتش می چکید.
    با تعجب پرسیدم:
    -او اینجا چه کار میکند؟
    مارا پرده های پنجره ای در آشپزخانه اش را باز کرد و من به جنگل مه آلود سیاتل نگاه کردم.
    -دفتر من در این بین است. من تو را از فایری برداشتم و باشور در خانه من بود، دیشب به سیاتل نقل مکان کرده بودم، قبل از توقف در ساحل ونیز برای دیدن جونا ایستادم. سپس قبل از آمدن تو، بش را به سیاتل برگرداندم. متوجه شدی؟
    نه واقعاً متوجه نشدم، اما سرم را تکان دادم. او از اتاق رختشویی عبور کرد و درب را که به ایوان جلویی منتهی می شد باز کرد.
    این خانه از جایی که فکر می کردی قدیمی تر و عجیب تر بود. درب ورودی به حیاط خلوت و در پشتی به ایوان جلو منتهی می شد. من کاملاً گیج شده بودم.
    -بنابراین، اگر قرار بود خانه‌تان را در حالی که من در یک مأموریت بیرون بودم، جابه‌جا کنید و در را باز کنم...باید اطلاعات بیشتری در مورد این سفر بین‌جهانی کسب کنم.
    مارا سری تکان داد.
    -شما می توانید داخل یک خانه دو خوابه قدیمی گرد و خاکی را ببینید.
    الی چیزی که من به آن فکر می کردم را گفت:
    -خیلی باحاله.
    مارا چقدر قدرتمند بود؟ زیرا این امر به مهارت های جدی نیاز داشت.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -اما من هرگز پستم را ترک نمی‌کنم مگر اینکه یک موقعیت اضطراری باشد. اگر این اتفاق افتاد، فقط محکم بنشین و من برای گرفتن تو برمی گردم.
    این چیزی به نظر می رسید که باید در روز اول درباره آن صحبت می کردیم. سری تکان دادم و وردنه را از کیفم بیرون آوردم.
    -تریسا گفت می‌توانی به من آموزش بدهی!
    مارا برایم دست تکان داد و دستکش های طلایی اش را به هم زد.
    -اوه، چه کسی وقت و حوصله ی درس و آموزش را دارد.
    در حالی که دستانش را به هم می مالید، نور بنفش روشنی بین کف دستانش ساخته شده است. چشمانم گشاد شد.
    -یک طلسم؟
    مارا سر تکان داد.
    -قبل از اینکه در این مکان حبس شوم، بارها سوار موتور سیکلت شدم. من فقط خاطرات را منتقل می کنم.
    با سرعتی به عقب رفتم، بال هایم سفت شدند.
    -خاطرات را منتقل کنم؟
    من و الی یک نگاه به هم انداختیم. مارا پوزخندی زد و لب هایش جمع شد.
    -این هیچ چیز ترسناکی نیست. آنها مانند خاطرات شما خواهند بود و حافظه عضلانی شما نیز آن را به یاد می آورد. به من اعتماد کنید، در مقایسه با آنچه آیندرا و اوبین می توانند انجام دهند، چیزی نیست. آن دو می توانند کل بانک حافظه شما را پاک کنند اگر از آنها عبور کنید.
    تمام زندگیم را پاک کنند؟ لرزیدم. هیچ کس نباید چنین قدرتی داشته باشد. خاطراتی که شبیه من بود اما نبود؟ ترسناک به نظر می رسید. اما می دانستم که اگر بخواهم آن کریستال را بگیرم، زمان زیادی برای بحث نداریم.
    -باشه... باشه پس.
    مارا با دستان بنفش درخشان خود را دراز کرد و کنار صورتم را گرفت. احساس سوزن سوزن گرمی در سرم وارد شد و صدای خفیفی در گوشم پیچید و به دنبال آن شعله ای از نور بنفش. دستانش را کنار کشید.
    -تموم شد.
    من احساس متفاوتی نداشتم، اما شاید بعدا به سراغم بیایند.
    -خوب، دختران، من و بش اینجا منتظر خواهیم بود. بهتر است سریع وارد و خارج شوید. اگر گم شده باشد، ممکن است چند هفته طول بکشد تا مکان جدید را ردیابی کنید. وقتی برگشتی، می‌توانیم از آن عبور کنیم.
    مارا، با دست ما را از درب بیرون آورد. به نظر می‌رسید که زمان در این زمینه کار مهمی است. به الی نگاه کردم که سرش را تکان داد و به زیر باران رفتیم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    بعد از خارج شدنمان، مارا در را بست و من کریستال روی وردنه را فعال کردم که باعث شد , وردنه دگرگون شود و شکل موتور سیکلت به خود بگیرد.
    الی به در بسته نگاه کرد.
    -خب... من یک نظریه در مورد مشکلت دارم.
    مشکل نیمه ی گمشده ی من؟ اما من و الی هر دو از نظر مطالعاتی در کلاس خود برتر بودیم و اگر او فرضیه‌ای داشت، می‌خواستم آن را بشنوم.
    الی پرسید:
    -پس، تو کتابخانه ارشدها را دیدی؟
    من لرزیدم. فراموش نمی کنم آن شبی که آنجا نشسته بودم در حالی که آنها این کار جدید بزرگ را روی من انداختند.
    الی دستانش را به هم فشرد و ادامه داد:
    -خب، آنها مرا در آنجا صدا کردند تا همه چیز را به من بگویند و مرا برای نگهبانی آماده کنند. کریستال‌ها و همه این‌ها را به من نشان دادند و بعد یک مورد اورژانسی پیش آمد و من را برای پانزده دقیقه بدون مراقبت در کتابخانه رها کردند.
    پوزخندی روی لب‌هایم نشست.
    -تو چه چیزی خواندی؟
    کتابخانه ارشدها کاملاً ممنوع بود. اگر آن شب غمگین نبودم، بیشتر به عناوین آنجا توجه می کردم. به عنوان یک عاشق کتاب و جویای دانش، دوست دارم در آن کتاب ها رها شوم.
    الی گوشه‌ی لبش را جوید.
    -خب، ابتدا معنی نداشت، اما حالا تعجب می کنم...
    پایم را روی دوچرخه چرخاندم و به او نگاه کردم.
    -اعجوبه چیست؟
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -این کتابی بود در مورد دورگه ها ... فکر می کنم همان چیزی است که آنها در همان ابتدا پسران تاریکی می نامیدند...
    هیچ کس چیزی از الی مخفی نگه دارید. او بیش از حد باهوش بود.
    سرم را تکان دادم.
    -آره. آیندرا این را گفت.
    من نیاز داشتم که همه چیزهایی را که دیشب به من گفته بود به او بگویم، اما به نظر می رسید به اندازه ی کافی زمان نداشتیم.
    -گفته می‌شود که در زمان‌های تاریک، پریان با انسان‌ها جفت می‌شوند، زیرا فکر می‌کردند که نیمه ی گمشده ی هم هستند.
    اخم کردم.
    - نیمه ی گمشده با یک انسان؟
    این غیر ممکن بود.
    درست؟
    الی شانه بالا انداخت.
    -پس دیوانه‌وار نیست که فرض کنیم دو رگه ها می توانند نیمه ی ما باشند.
    اخمی در هم کشید.
    -پس این نظریه ی توئه؟
    این کمک نمی کرد. تا الان شنیده بودم که این امکان وجود داشت که لیام نیمه‌ی من باشد. الی آهی کشید.
    - لیلی فکر می‌کنم او می‌تواند نیمه ی گمشده ی تو باشد، و این کار را برای تو سخت‌تر می‌کند.
    - لعنتی.
    خودم را تکان دادم و به او گفتم:
    -نه. خوب می شوم. او حتی نمی‌داند نیمه ی گمشده‌ی چیست.
    سرش را تکان داد، اما بلاتکلیفی از چهره اش می بارید.
    -خب، من آنجا با تو خواهم بود، تا بهت کمک کنم متمرکز بمانی.
    منظور او از این حرف این بود که اگر من نمی توانستم او لیام را می کُشَد.
    با همین فکر وحشت در رگ هایم جاری شد و من را ترساند. آیا از او در برابر بهترین دوستم محافظت می کنم؟ نه. او یک پسر تاریکی بود. یک دزد. یک شرکت کننده فعال در تلاش برای خراب کردن دنیای من.
    نه، اگر لیام سر راه من قرار می گرفت، به زندگی او پایان می دادم. نیمه ی گشمده ی روح من باشد یا نباشد.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فصل هفتم
    ما به خانه ای در مزرعه قدیمی رسیدیم و من از آسان بودن کار کردن با موتورسیکلت متعجب شدم.
    انگار فقط ... در ذهن من بود. دستگیره ها، روشی که در پیچ خم شدم اما نه خیلی زیاد. من فقط می دانستم چه کار کنم زیرا قبلاً سوار شده بودم ... اما در واقع می دانستم که تا به حال سوار نشده بودم.
    اگر انقدر دیوانه وار نبود که الی فکر می کرد، لیام واقعاً می تواند نیمه ی من باشد، احتمالاً بیشتر متعجب می شدم.
    تقریباً نمی خواستم به آنجا برگردم. می‌خواستم او برود، یا می‌خواستم روی یافتن کریستال بعدی تمرکز کنیم، بنابراین دیگر نیازی به دیدن دوباره ی لیام یا احتمالاً کشتنش نداشتم.
    اما سخنان آیندرا دوباره در ذهنم شناور شد:
    -آنها هر دوازده کریستال را گرفتند و حتی یک کریستال هم باقی نگذاشتند. نسل کشی مردم و سرزمین های ما تنها بر عهده پسران تاریکی بود. خون یک میلیارد پری در دستان لیام بود.
    -بیا این کار را تمام کنیم.
    از موتور پیاده شدم و آن را با یک ضربه جمع و تبدیل به وردنه کردم و آن را داخل کیف پیام رسان گذاشتم. همان کیف پیام رسانی که قرار است وقتی کریستال را از انگشتان سرد و مرده لیام بیرون می آوردم در آن قرار بدهم. ما روی دیوار خانه و در نزدیکی انبوه درختان بودیم. تریسا تکرار کرده بود که من دیگر نمی‌توانم از آب خاردار استفاده کنم، حتی یک روز، مبادا مسموم شوم، بنابراین به سبک مدرسه قدیمی پیش می‌رفتیم.
    در بالای دیوار خانه، الی زمزمه کرد:
    -من می گویم ما پرواز می کنیم.
    او را سرزنش کردم:
    -و خطر دیدن دو دختر شناور توسط برخی از انسان ها را به جان بخریم، به هیچ وجه.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    به کیف جادویی ام رسیدم، دو کلاه بیسبال و یک جعبه پیتزا را بیرون آوردم. چشمان الی گشاد شد.
    -همه این چیزها در آن جا می شوند؟
    پوزخند زدم:
    -مارا آن را ارتقا داد.
    به نظر تحت تاثیر قرار گرفت.
    -من می خواهم وقتی بزرگ شدم آنقدر قدرتمند باشم.
    زمزمه کردم:
    -شنیده ام که مارا از نسل برخی از پریان اصلی است. ما هرگز چنین قدرتی نخواهیم داشت.
    یک لحظه وظیفه خطیر خود را فراموش می کنیم.
    الی کلاهش را درست کرد و ما بال هایمان را شُل کردیم و آن ها روی کمرمان افتاد و به پشتمان چسبید تا پیدا نباشد.
    الی یک خنجر کوچک با زهر اژدهای کشنده را بیرون کشید و در دستش، درست زیر جعبه پیتزا پنهان کرد.
    هر کس با آن ضربه بخورد از درون به بیرون زنده زنده می سوزد. ما از میان درخت ها بیرون آمدیم و من توانایی جستجوی خود را برای یافتن کریستال آزاد کردم.
    ممکن است در همان اتاق باشد یا ممکن است آن را به گاراژ منتقل کرده باشند یا ...
    -اینجا نیست.
    نمی دانم چرا شوکه شدم. تریسا و مارا هر دو گفتند که احتمالاً آن را جابه‌جا می‌کنند اما...
    -لیلی... این بو.
    الی یک پری مهد کودک بود که تصمیم گرفته بود یک جنگجو شود. اما برخی از استعدادهای طبیعی او افزایش بویایی و شنوایی و همچنین برخی از توانایی های شفابخش بود.
    یک ثانیه طول کشید تا بوی گندیده ی مس به مشامم خورد و باعث شد دلم به هم بپیچد.
    مرگ.
    هر دوی ما شروع به دویدن کردیم، در سراسر حیاط و تا در ورودی، جایی که آن عطر تند به پشت گلویم خورد دویدیم.
    قفسه سـ*ـینه ام سفت شد و ضربانی عجیب در شکمم شروع به نبض کرد. نور آبی که بیانگر روح ما، نیروی حیات ماست، از سـ*ـینه ام تراوش کرد و جلوی من چرخید.

    لیام داشت می مرد. اشک در چشمانم حلقه زد وقتی روح او را شناختم که مرا در زمان مرگ فرا می خواند. نمی دانم از کجا می دانستم، اما می دانستم. این فقط یک احساس بود که با شناخت کامل به وجود آمد.
    وقتی به الی نگاه کردم، دهانش باز بود، چشمانش گشاد بود. از در رد شدیم، از کنار یک پری شاخدار مرده رد شدم و به سمت راه رو رفتم.
    -لیام!
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فریاد زدم، صدایم پر از اندوه بود.
    من تازه در حال کنار آمدن با مرگ مادر بودم. مطمئن نبودم بتوانم مرگ دیگری را بگیرم... حتی اگر غریبه باشد تحمل کنم. اما او نبود. او نیمه ی روح من بود.
    هر چیزی که در بدنم احساس می کردم قولم را برای کشتن او جهت به دست آوردن یک کریستال از بین برد.
    من هرگز نمی توانستم حتی به تار موی او آسیب بزنم.
    من و او مثل هم بودیم. الی به دنبال من دوید و صدای کوبش پاهایش در راهرو می پیچید تا اینکه در ورودی اتاق کریستال ایستاد، جایی که لیام مرا در کمد پنهان کرده بود تا دوستانش مرا پیدا نکنند...
    لیام روی زمین، در حالت دراز کشیده،از بال‌هایش دود سیاه می آمد، خون تازه دور بدنش جمع شده بود. تیغه ای تا دسته در شکمش وارد شده بود.
    او آن را با دستانش نگه داشته و سعی می کرد جریان رنگ زرشکی خون را متوقف کند. بالای سـ*ـینه اش، نور آبی که در اصل همان روحش بود به صورت چرخشی می رقصید و سعی می کرد خود را بالا ببرد و مرا لمس کند.
    به زانو افتادم، اشک روی گونه هایم جاری شد.
    به الی گفتم:
    -دست نگه دار.
    یک دستم را زیر گردنش و دیگری را زیر پاهایش گذاشتم.
    حالا که به اندازه کافی نزدیک شده بودیم دستش را دراز کرد و با دو انگشت خون آلود صورتم را نوازش کرد.
    -تو... درست شبیه... او هستی.
    بدنم خشک شد.
    - تو مادرم را کشتي؟
    این فکر تا الان به ذهنم خطور نکرده بود.
    او به چشمان من نگاه کرد و من می دانستم که اگر او بله را بگوید، من آن چاقو را از شکمش بیرون می کشم و می گذارم آنقدر خون بیرون بیاید تا بمیرد، مهم نیست روحم در مورد آن چه فکر می کند. من انتقام مادرم را می گرفتم.
    او سرش را تکان داد.
    -پدرم...
    قبل از اینکه سرش به عقب بچرخد و بیهوش شود، به سختی این کلمات را گفته بود.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    آرام گرفتم. نه تنها نیمه ی من مادرم را نکشته بود، بلکه فهمیدم چه کسی این کار را کرده است. حیف که پدرش بود و آن لعنتی قرار بود بمیرد.
    -بیا دیگه.
    -من باید او را نزد یک شفادهنده ببرم.
    سعی کردم بلندش کنم و جلو افتادم.
    خدایا، او مانند یک کیسه آجر سنگین بود!
    -یک شفادهنده!
    ال هی هق هق کرد.
    -در فایری؟ تو دیوانه شدی؟
    به بهترین دوستم نگاه کردم، نور روح آبی که بین سـ*ـینه‌هایمان می‌رقصد به عنوان آخرین آهنگ قبل از مرگش.
    -الی... لطفا.
    او زمزمه کرد:
    -او شیطان است.
    اخم کردم.
    -آیا او تا به حال به تو صدمه زده ؟ یا من؟
    آهی کشید.
    -نه. اما او... کریستالی که به ما زندگی می بخشد را دزدید .
    سرم را تکان دادم.
    -کریستال به او هم زندگی می دهد. آیندرا به من گفت که پسران تاریکی ... فرزندان پریان و انسان ها هستند. محصول دوران تاریک. دورگه ها. آنها هم برای زنده ماندن به کریستال نیاز دارند.
    الی نفس نفس زد و با چشمان درشت به لیام نگاه کرد.
    -بنابراین این او را دزد می کند بله، اما او شرور نیست. او چگونه می تواند شرور باشد؟ روح او بخشی از روح من است. روح های ما همدیگر را تکمیل می کنند.
    به نور آبی که بین ما می چرخید نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد.
    با تلاش زیاد او را بلند کردیم و از شدت درد ظاهراً به هوش آمد.
    زمزمه کرد:
    -کریستال ... کجاست؟
    وقتی او را از راهرو بیرون آوردیم و وارد حیاط جلویی شدیم، الی زمزمه کرد که ردی از خون در پی ما بود. الی سعی می کرد زخم او را با نور شفابخش بپوشاند، اما هیچ فایده ای نداشت.
    او قبل از اینکه بیهوش شود، موفق شد بگوید:
    -پدرم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا