VIP ترجمه رمان در جست‌وجوی پری | مهسا ایزدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mah.s.a

۰•● ملکه الیزابت ●•۰
مترجم انجمن
عضویت
2019/08/24
ارسالی ها
4,490
امتیاز واکنش
10,641
امتیاز
921
-مادرت به نوعی به گسترش نژاد دورگه ها مشکوک شده بود، اما شنیدن این حرف از زبان تو... باعث لرزم می شود.
درست زمانی که به او رسیدیم ایستادم.
-مارا…پادشاه زمستانی... او بود که مادرم را کشت.
نگاهش غمگین شد.
-میدانم.
اخمی روی صورتم کشیدم.
-پس چرا به من نگفتی؟
با دستبند طلایی اش دستش را دراز کرد و دستم را گرفت.
-زیرا انتقام قلب های پاکتر از تو را نابود کرده.
اگر پادشاه زمستان مرا می کشت، حق با من است، مادرم برای انتقام به دنبال او می رفت. مگر نه؟ پس چرا نباید او را از بین ببرم؟
با فرض اینکه به اندازه کافی قدرتمند بودم، که نبودم.
اخم کردم.
-بال‌های او... مثل آتش دود می‌کنند، اما او یخ می‌اندازد. من هرگز چنین چیزی ندیده ام.
او سرش را تکان داد.
-او پسر ملکه اصلی تابستان و پادشاه زمستان است. او هم قدرت آتش و هم قدرت یخ را دارد. او از هر پری ای که من تا به حال می شناسم مسن تر است.
این باعث شد که من لرز کنم. او می توانست ما را به راحتی بکشد... چرا این کار را نکرد؟ شاید او به یک جوینده نیاز دارد. این فکر باعث شد که وحشت به وجودم رخنه کند.
با این حرف، او در اتاقش را باز کرد و ما روی صندلی هایمان نشستیم. ذهنم بیش از حد در حال پردازش بود.
 
  • پیشنهادات
  • mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    بقیه راه را صحبت نکردم، با بی حالی دستگیره را باز کردم و کریستال را روی شانه ام گذاشتم. وقتی به در اتاق او رسیدم تا به فایری برگردم، مارا صدایم زد:
    -امروز کار شگفت‌انگیزی انجام دادی. سعی کن کمی از آن لـ*ـذت ببری.
    سری تکان دادم و در را باز کردم، اما متوجه شدم که مستقیماً در کتابخانه ارشدها و داخل خانه ی آنها هستم. آیندرا منتظر بود.
    - فقط یکی پیدا کردی؟
    دست هایش را عصبی به هم فشرد. مارا باید به نحوی به او هشدار داده باشد. وارد کتابخانه گرم شدم و الی به احترام در کنارم خم شد. تمام تشریفات را فراموش کرده بودم، به طرز ناشیانه ای تعظیم کردم.
    آیندرا دستش را تکان داد.
    -لازم نیست اینطوری به من سلام کنی. همه ما در راه نجات فایری برابریم.
    اوه.
    من و الی زیر چشمی به هم نگاهی انداختیم. سپس سه ارشد دیگر به گوشه ای چرخیدند. چشمم به زمین بزرگ زمستان افتاد.
    به آن‌ها گفتم:
    -کریستال را گرفتم.
    و همه از اینکه خیالشان راحت شده بود آهی کشیدند و سـ*ـینه‌هایشان را چنگ زدند. بعد متوجه شدم که کف خانه آنها شکاف بزرگی در وسط دارد. وقتی بعد از زلزله آمدم آنجا بود؟
    آیندرا متوجه نگاه من شد.
    -لرزش های بیشتری اتفاق افتاده است.
    کریستال را بیرون آوردم و به سمت آیندرا گرفتم.
    -این باید کمک کند.
    او یک قدم به عقب رفت.
    -اوه، عزیزترینم، این حق توست که کریستال را سر جایش بگذاری. من نمی توانم آن را بدون آسیبی فاجعه بار لمس کنم.
    اوه لعنتی، درست بود دستم را عقب کشیدم و سرم را تکان دادم. نیاز داشتم چیزهای زیادی به آنها بگویم، اما برخلاف مارا، نمی‌توانستم آنقدر آزادانه با ارشدها صحبت کنم.
    نگاهم به پیر زمستانی دوخته شد.
    -آیا می دانستی که پادشاه زمستان هنوز زنده است؟
    آیندرا گفته بود که او پسران تاریکی را رهبری می کند، اما من واقعاً انتظار نداشتم که اینطور با او برخورد کنم.
    او آهی کشید.
    -من مطمئن نبودم. مادرت در طول سالها چند بار با او درگیر شد. شاخه های زیادی از پسران تاریکی وجود دارد.اما او فقط یکی از آنها را رهبری می کند.
    خشم درونم شعله ور شد.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -آیا می دانستی او مادرم را کشته است؟
    آیندرا اخم کرد.
    -مارا به ما گفته بود. چرا این همه در مورد پادشاه زمستان صحبت میکنی؟
    نفس عمیقی کشیدم و به الی نگاه کردم که به علامت تشویق سرش را تکان داد.
    -پادشاه زمستان یک برنامه پرورش کودکان بیمار دارد. ما با صدها پسر تاریکی و ... همسر انسانی آنها وارد یک مهمانی غیر اخلاقی شدیم. آنها در حال جفت گیری و افزایش جمعیت هستند.
    این ناخوشایند بود، اما وظیفه خود می دانستم که به آنها هشدار دهم.
    ارشدها نفس نفس زدند و آیندرا بلافاصله شروع به قدم زدن در کتابخانه کرد.
    -این بدتر از چیزی است که من از آن می ترسیدم.
    الی جلوتر رفت و گفت:
    -پادشاه در مورد چیزهای عجیبی صحبت می کرد. مثل اینکه بخواهند جهانی روی زمین بسازند که در آن بتوانند... نمی دانم. به نظر می‌رسید که او می‌خواست تمام کریستال‌ها زمین را برای خودش تسخیر کنند.
    آیندرا از قدم زدن ایستاد و من نگاه هشدار دهنده ای به الی انداختم. سخنرانی پادشاه گیج‌کننده بود، و من می‌خواستم قبل از انداختن یک بمب روی آنها بیشتر در مورد لیام بدانم.
    چهره آیندرا حالتی ترسناک به خود گرفت.
    -البته. من شرط می بندم این برنامه او بوده است.
    چشمانش به دست من افتاد که از چنگ زدن به کریستال تیره سرخ شده بود و سوخته بود.
    -چیز دیگه ای هست که باید به ما بگویی عزیزم؟
    خوب، آنها در چند روز گذشته یک تن اطلاعات روی من ریختند، بنابراین اکنون زمان آن رسیده است که لطفشان را جبران کنم. این چیزی بود که من هنوز به الی نگفته بودم.
    -پادشاه دو کریستال داشت. یکی که شبیه این بود.
    تکه زیبای بنفش مایل به آبی را بالا گرفتم.
    -و یکی که … سبز مایل به سیاه بود. یک کریستال تیره که وقتی سعی کردم آن را بگیرم، من را سوزاند.
    به نظر می رسید که ارشد بهار آماده سقوط است، اما آیندرا به طرز شگفت انگیزی آرام بود. او به سادگی به ارشد زمستان نگاه کرد و هر دو سرشان را تکان دادند.
    -مادرت هفته‌ها قبل از مرگش اطلاعاتی در اختیار داشت که پسران یک جنگجوی قدرتمند در اختیار دارند که میتواند خصوصیات کریستال‌های ما را تغییر می‌دهد تا دیگر نتوانیم آنها را بازیابی کنیم و شما دیگر نتوانید آنها را لمس کنید و فقط پسران تاریکی قادر به لمس آن باشند.
    خدایا! این برای فایری چه معنایی داشت؟
    من فریاد زدم:
    -پس، فقط کریستالمان بین رفته؟ ما نمی توانیم از آن استفاده کنیم؟ حتی اگر همه آنها را بگیرم، فقط یازده کریستال خواهیم داشت!
    آیندرا آه عمیقی کشید و بال هایش پشت سرش ناامیدانه به پایین افتاد.
    -بیایید فعلا یک قدم برداریم. این کریستال باید لرزش را متوقف کند.
    به کرستالی که در دستم بود اشاره کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -من می روم و با یک دوست قدیمی گپ می زنم تا ببینم در مورد کریستال تاریک چه کاری می توانیم انجام دهیم.
    فقط سرم را تکان دادم. او و اوبین از کنارم گذشتند و هرکدام یک سرشان را به من دادند. آنها به درب آبی زندان مارا رسیدند و درب زدند. مارا درب را باز کرد و قبل از اینکه آن را پشت سرشان ببندد، آنها را به داخل دعوت کرد. تا آن زمان متوجه نشده بودم که آنها نمی توانند مانند من وارد شوند. فقط مارا می توانست به آنها اجازه ورود بدهد.
    چه جالب.
    -بیا بچه.
    ارشد پاییز مرا به جلو تشویق کرد. میپل(ارشد پاییز) درست مثل رز (ارشد بهار) مهربان و لطیف بود و من در حضور او بیشتر از آیندرا و اوبین احساس راحتی می کردم. تابستان و زمستان فصل های شدیدی بودند و این در شخصیت آنها منعکس شد.
    الی گفت:
    -من اینجا منتظر می مانم.
    او در کتابخانه نشست و من سر تکان دادم و به این فکر می‌کردم که آیا او فقط می‌خواهد در زمانی که من نیستم کتاب‌هایی را مرور کند و به همین دلیل او همان جا می‌ماند.
    در حالی که رز عقب مانده بود، میپل مرا در راهرو هدایت کرد. آنها ساکت و محترم بودند و مرا به یاد راهبان بودایی روی زمین می انداختند، اما البته با قدرتی ناگفته.
    وقتی وارد دهلیز شدیم که درخت زندگی را در خود جای داده بود، نفسم بند آمد. شاخه ای که قبلاً قهوه ای و خشک شده بود اکنون به خاکستر تبدیل شده بود. تکه های خاکستر پاره شد و به سمت سقف پرید.
    وقتی به درخت نزدیک شدم، نفس نفس زدم:
    -بدتر شده است.
    هر چه نزدیکتر و نزدیکتر می شدیم، ارتعاشات عمیقی در طول بازویم احساس میکردم.
    میپل با صدایی پر از اندوه گفت:
    -فایری همراه ملکه اش می میرد.
    خیر! من این را نمی پذیرم.
    محکم گفتم:
    -نه قرار نیست این اتفاق بی افتد.
    و جلوی درخت زانو زدم. وقتی کریستال را نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌کردم، صفحه ی طلایی خالی کوچک می‌درخشید.
    کریستال را ترمیم کردم، آن را داخل صفحه ی باز گذاشتم و چیزی شنیدم که روی فلز به صدا در آمد. در حالی که نور آبی کمان مانند بیرون می‌آمد و بدنم را احاطه می‌کرد، نیروی عظیمی دست‌هایم را به صورت امواج، بالا می‌برد. برگ‌های درخت خش‌خش می‌زدند، گویی باد شدیدی وجود دارد، و دست قرمز، سوخته ی من که زمانی سرخ و دردناک بود، اکنون شفا یافته بود.
    آن را عقب کشیدم و از نزدیک به آن نگاه کردم.
    میپل قبل از اینکه با رز صحبتی رد و بدل کند، گفت:
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -جالب است.
    رز پرسید:
    -تو فکر می کنی...؟
    اما میپل با صاف کردن گلویش حرف او راخاتمه داد.
    می خواستم بیشتر بپرسم که شاخه درختی که زمانی خاکستری و شکننده بود شروع به سبز ، ضخیم و پر جنب و جوش شدن کرد. با بازگشت سلامتی به درخت، شکوفه های کوچک سفید روی شاخه های آن شکوفا شدند.
    ارشدها از خوشحالی جیغ کشیدند.
    -تو برای نجات ما وقت خریدی.
    پوزخندی زدم و نفس راحتی کشیدم.
    -چقدر وقت؟
    وقتی دور خودم چرخیدم، و این حرف را زدم لـ*ـذت آنها از بین رفت و با عبارات تلخ جایگزین شد.
    -شاید یک هفته.
    این خیلی بد نبود فقط چند روز طول کشید تا این یکی را دریافت کنم. مورد بعدی را مطمئناً می توانم در هفت روز پیدا کنم و برگردانم.
    -به زودی با کریستال بعدی برمی گردم.
    شانه هایم را عقب کشیدم و کمرم را به نشانه اعتماد به نفس صاف کردم.
    هر دو با ناباوری به هم نگاه کردند، اما بعد به سادگی برای من سری تکان دادند. با رفتن به سمت الی، او را دیدم که با سر در یک کتاب فرو رفته بود. وقتی او را صدا زدم، فریاد زد و بلند شد تا آن را دوباره در قفسه بگذارد. انگشتانش به هم خوردند تا اینکه کتاب به جای خود برگشت و سپس سمت من چرخید. وقتی بزرگترها وارد اتاق شدند، او گفت:
    -فکر می‌کردم... تو هستی!هی.
    گونه هایش صورتی شد و من پوزخند زدم.
    به الی گفتم:
    -بیا برگردیم داخل. من می‌خواهم فوراً کریستال بعدی را پیدا کنم.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    تعجب کردم آیا این درب را که باز کرده ام آیا خانه ی ماموریتی مارا است یا جایی دیگر. تردید داشتم... مطمئن نبودم. یکی از آنها پشت سر من صدا زد:
    -مارا پورتال را راه اندازی خواهد کرد تا شما را به جایی بفرستد که فکر می کند باید بروید.
    با این حرف دستم را دراز کردم و دستگیره را چرخاندم.چشمانم از خواب آلودگی باز نمیشد و امیدوار بودم هر جا می روم تختی نرم داشته باشد.
    من نمی خواستم در فایری بخوابم، اما ترس از دست دادن نیرویی که مرا به کریستال بعدی روی زمین وصل می کرد نمیگذاشت.
    در را باز کردم و آپارتمانی را دیدم که در نیویورک، مادرم در آنجا مرده بود.
    لحظه ای تردید کردم، دست الی در دستم گره خورد و به من گفت:
    -ما با هم از این ماجرا عبور میکنیم.
    و هر دو با هم وارد شدیم.
    با نگاهی از روی شانه ام، با سر از آن دو ارشد خداحافظی کردم. چشمانم به کاناپه‌ای افتاد که تریسا خبر دیوانه‌کننده‌ای از آنچه که ماموریت جدید زندگیم در پی خواهد داشت به من داده بود.
    سپس به سمت حمام رفتم، در باز بود. بوی خفیف سفید کننده در اتاق پیچید و گلویم سفت شد. احتمالاً کایرا آمده بود و آنجا را تمیز کرد، اما من هنوز آماده نبودم که به آنجا بروم.
    به من ضربه زد... همه چیز به من ضربه زد. مامانم مرده بود، نیمه ی من، پسر دورگه ی تاریکی از پادشاه زمستان بود که سعی داشت من را بکشد، و اگر من این کریستال‌ها را نمی‌یافتم که حالا تمام دنیای لعنتی ام خراب می‌شد. نزدیک بود دستم بسوزد !
    -من تعجب می کنم که چرا مارا می خواست ما به اینجا بیاییم؟
    الی فکر کرد و گفت:
    -و من تعجب می کنم که ارشدهای پریان برای دیدن چه چیزی به درب آبی رفتند. آیا آنها به زمین می روند؟ یا چیزی هست که ...؟
    اشک روی گونه هایم سرازیر شد و سوال های الی در گلویش خشکید.
    -اوه لیلی.
    با عجله جلو آمد و مرا محکم در آغـ*ـوش کشید. دیوارهایی که در چند روز گذشته برای ادامه کار دور احساساتم کشیده بودم فرو ریخت و من گریه کردم. دردی از وسط قفسه سـ*ـینه در سرتاسر اندامم پخش و باعث شد احساس ضعف کنم.
    -بیا...
    الی مرا به اتاق پشتی آپارتمان کوچک هدایت کرد. دولنگه ی درب ها و پرده ها برای نشان دادن منظره ای زیبا از پارک مرکزی باز بودند. در حالی که به چکمه هایم ضربه میزدم تا آنها را در آورم، الی تسلی دهنده آنها را از پایم خارج کرد، هق هق هایی که در گلویم خفه شده بودند تبدیل به صدا شدند.
    روی میز کنار تخت عکس من و مامانم بود. در آن عکس من سه ساله بودم و تازه پرواز را یاد گرفته بودم. وقتی من روی شانه هایش ایستاده بودم، مادرم زنده بود و بال می زد. اشک‌هایم با قدرت برگشتند. الی دستم را فشار داد و من را روی تخت خواباند و با پتو رویم را پوشاند.
    در حالی که بالش را بغـ*ـل کرده بودم رو به الی ناله کردم:
    -هیچ جوان بیست ساله ای نباید مادرش را دفن کند.
    سرش را تکان داد و به عکس کنار تخت نگاه کرد.
    -میدانم. تو خوش شانسی که من را داری وگرنه دیوانه می شدی.
    پوزخند زدم؛ او همیشه می دانست چگونه مرا بخنداند. دستم را دراز کردم و در دستش قلاب کردم.
    -تو اشتباه نمیکنی.
    با احساس سنگینی آرامش دهنده روی خودم و از بین رفتن درد مفاصلم، احساس کردم خواب مرا فرا می خواند.
    نمی توانستم به لیام فکر نکنم. در حالی که چشمانم سنگین شد زمزمه کردم:
    -او ما را نجات داد.
    آیا او از پدرش دور شد؟ او مرده بود؟
    الی سر تکان داد و چشمانم بسته شد.
    -او این کار را کرد. اما مطمئن نیستم که این بدان معناست که بتوانیم به او اعتماد کنیم.
    این آخرین چیزی بود که قبل از اینکه در عالم خواب شناور شوم شنیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    فصل یازدهم

    با بوی پنکیک تازه از خواب بیدار شدم. وقتی نشستم و به ساعت زنگ دار نگاه کردم دهانم باز ماند.
    ده صبح.
    دوازده ساعت خوابیده بودم. پرده ها کشیده بودند و الی چکمه هایم را کنار در گذاشته بود که باعث شد لبخند بزنم. با اینکه هم سن و سال بودیم، او همیشه برایم مادری می کرد. وارد حمام شدم و ده دقیقه ای سریع دوش گرفتم. در حمام مامان مملو از مسواک های یکبار مصرف، بطری های شامپو، وسایل بهداشتی و هر چیزی که می توانی نیاز داشت، وجود داشت. این باید محل اتصال او در کنار خانه مارا و خانه ما در فایری باشد.
    با رفتن به سمت کمد، با دیدن ردیف و ردیف لباس های مامان درد را در سـ*ـینه ام احساس کردم. با خم شدن به جلو، به تندی عطر بی نظیر مادرم را استشمام کردم. گلویم از احساس برجسته شد. بوی یاس و وانیل به بینی ام برخورد کرد و حواسم را تحت تأثیر قرار داد. من و مامان هم اندازه بودیم - واقعیتی که او اغلب در ملاء عام به آن می بالید. او کمی بزرگتر از من بود، اما من می توانستم با کمربند شلوارهایش را سایز خودم کنم. با بیرون آوردن شلوار جین و تیشرت یقه هفت مارک پلیس، چکمه هایم را بستم و به سمت اتاق نشیمن رفتم.
    روی کاناپه پتوها و بالشی بود که الی حتماً روی آن خوابیده بود، هرچند حالا در آشپزخانه بود و پنکیک را برمی‌گرداند.
    صدا زدم:
    -تخم مرغ تازه و گیلاس را از کجا آوردی؟
    - من آوردم.
    صدای مارا باعث شد کمی بپرم. چرخیدم و دیدم که او به درب باز آپارتمان تکیه داده است. فقط الان این یک درب ورودی نبود، یک درب آبی بود که اکنون به خانه او می رسید. من هرگز نمی‌توانم ذهنم را دور این درب های بی‌پایان و اینکه چگونه می‌توان آن‌ها را برای مکان‌ها و قلمروهای مختلفدسته بندی کرد، بپیچم.
    او خندید.
    -اینستاکارت دوست من است.
    پوزخند زدم؛ فکر اینکه یک پری صدها ساله در حال سفارش غذای نرمی از یک اپلیکیشن آیفون بود خنده دار بود. به غیر از لپ‌تاپ و دی‌وی‌دی‌هایی که مادرم برایم آورده بود، اجازه نداشتم تلفن یا وسایل الکترونیکی دیگری داشته باشم. به هر حال وسایل الکترونیکی در اطراف ما خراب میشدند. مارا احتمالاً باید هر شش ماه یک تلفن جدید می گرفت.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    -مامانم این مکان را دوست داشت.
    اثر او را در همه چیز مشاهده کردم. نقاشی‌های روی دیوارها همه از گل‌ها بود، مورد علاقه‌اش، و ترکیبش هم رنگ سبزی بود که رنگ مورد علاقه‌اش بود.
    مارا سر تکان داد.
    -ادرسته. نیویورک مکان ویژه ای برای جویندگان است. حالا خودت خواهی دید.
    او چشمکی زد.
    الی یک بشقاب پنکیک به من داد و به من گفت:
    -برای مارا.
    من آن را به طرف مارا دراز کردم، با این فرض که او داخل می شود و با ما غذا می خورد، اما او سرش را تکان داد.
    -من نمی توانم وارد زمین شوم. این بخشی از ... محکومیت من است.
    درسته. من در نیویورک بودم و نه در یک درب آبی عجیب و غریب. به خاطر آوردن آن برایم سخت بود.
    پنکیک ها را به او دادم و او درست پشت درب آبی بین چهارچوب در نشست و شروع به خوردن کرد. باشور اومد پشت سرش و اون یه کلوچه برایش پرت کرد که خنده ام گرفت. خندیدن حس خوبی بود احساس می کردم اندوهم به گوشه ای برگشته.
    گریه دیشب و رها کردن همه چیز برای من خوب بود. و پوشیدن لباس های مادرم امروز باعث شد احساس کنم به او نزدیک تر هستم. این به من آرامش داد که همه چیز درست می شود. دستم را به پیراهنم رساندم، گردنبندی را که با انرژی روح شفابخشش به من داده بود بیرون آوردم و آن را بوسیدم. نقره سرد لبهایم را لمس کرد و به خودم قول دادم فقط برای اتفاقات وحشتناک از آن استفاده کنم.
    الی گفت:
    -سفارش آماده ست!
    و باعث شد من و مارا هر دو بخندیم. شربت نورمی خیلی خوش طعم بود. مثل شربت افرای خالصی که در فایری داشتیم نبود، این شکر خالص و رنگ خوراکی کاراملی بود که به نوعی برای من طعم بهتری داشت، حتی اگر برای بدنم بدتر بود. بشقاب پنکیکم را از روی پیشخوان آشپزخانه بیرون کشیدم، چنگال و بطری شربت را برداشتم و پایین آمدم تا با مارا روی زمین باشم. با چشمانی اشکبار به بالا نگاه کرد.
    -مادرت هم همین کار را می کرد.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    این بهترین چیز برای گفتن بود. من احساس می کردم بیشتر از همیشه به او نزدیکتر شده بودم و داشتم به عقل سلیم در نینداختن این زندگی روی دامان یک کودک پی می بردم. من قوی بودم؛ او می دانست که من می توانم از عهده این کار بر بیایم.
    الی با عصبانیت تکه‌ای پنکیک را در دهانش فرو کرد و کنار من نشست و به مچ دست مارا نگاه کرد. او زمزمه کرد:
    -چرا ... زندانی شدی؟ - منظورم این است که ... اگر ناراحت نمیشوی جواب بده.
    مارا آهسته گازی به پنکیکش زد و متفکرانه جوید.
    -این داستان برای صبحانه خیلی خوب نیست دخترا. یک وقت دیگه بهتون میگم.
    او لبخند کوچکی به ما زد و قلبم به شدت فرو رفت. منظورم این است که می‌دانستم احتمالاً داستان فوق‌العاده‌ای نیست، اما حالا به این فکر می‌کردم که چقدر ممکن است غم انگیز باشد.
    بنابراین، به سرعت موضوع را عوض کردم.
    -سعی کردم بفهمم کریستال‌ها ممکن است کجا باشند، اما چیزی به دست نیاوردم.
    اخمی روی صورتم کشید.
    مارا سر تکان داد.
    -این برای مادرت اغلب اتفاق می افتاد. به همین دلیل شما دختران را به اینجا فرستادم.
    او به خط افق نیویورک پشت سر ما اشاره کرد.
    -چه چیزی در مورد نیویورک عالی است؟ یعنی تا جایی که شکار کریستال پیش می رود؟
    من یک لقمه دیگر کلوچه خوردم.
    مارا پوزخندی زد.
    -مادرت فقط چند ماه پیش آن را کشف کرد، اما پارک مرکزی...
    صدایش را پایین آورد و طوری به پشت سر نگاه کرد که انگار می ترسید تحت نظر باشد.
    -سنگ جوینده.
    من و الی نگاهی گیج به او انداختیم.
    -آن دیگر چیست؟
    مارا شانه بالا انداخت.
    -مامانت اسمش را انتخاب کرد. این یک لوح سنگی است که جستجوگر را نشان می دهد و همه کریستال ها کجا هستند.
    اوه
    -این … وای. چگونه به پارک مرکزی رسید؟ چه کسی آن را ساخته است؟
    به نظر نمی رسید که این مکان مناسب برای چنین چیزی باشد. این سنگ باید در فایری باشد، جایی که کریستال ها به آن تعلق داشتند. هر کسی که آن را ساخته است باید بعد از برداشتن کریستال ها این کار را انجام داده باشد، زیرا قبلاً نیازی به چنین چیزی نبود.
    مارا نگاهی به من انداخت که گفت:
    -از کجا بدانم؟
    کنجکاوی امانم را بریده بود.
    شانه بالا انداخت.
    -من شک دارم. هنگامی که پادشاه زمستان از پری فرار کرد، بسیاری از دارایی های ارزشمند را با خود برد. یکی از آنها ممکن است این سنگ جوینده باشد.
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    اخم کردم.
    -پس چرا هنوز با او نیست؟ یا چرا مادرم آن را به اینجا به آپارتمان نیاورد؟
    مارا سر تکان داد.
    -مادرت تا زمانی که توانست سعی کرد آن را بگیرد، همین جای تعجب را داشت. سنگ به طور جادویی جاسازی شده است و نمی توان آن را پیدا کرد.
    چقدر عجیب و غریب. تعجب کردم که آیا پادشاه زمستانی یا لیام می‌دانستند که آنجاست؟ چه کسی دیگری آن را در آنجا جاسازی می کند؟ شاید یک فرد سرکش این کار را برای حفظ امنیت انجام داده است؟ شاید پادشاه می دانست که قرار است با کریستال ها فرار کند و از جادوی تاریک برای ساختن آن استفاده می کرد ... به این ترتیب او همیشه می توانست به جایی که آنها هستند نگاه کند.
    ایستادم و آخرین پنکیک در بشقابم را فراموش کردم.
    -خب کجاست؟ باید برم ببینمش.
    مارا سرش را تکان داد، موهای قرمزش هم در حالی که ایستاده بود دور شانه هایش می لرزید. -این در پارک مرکزی شکسپیر است،باغ، در پلاک اطلاعاتی تعبیه شده است.
    سرم را تکان دادم. یافتن آن به اندازه کافی آسان به نظر می رسید.
    الی آخرین پنکیک را در دهانش فرو کرد و سپس به مارا اشاره کرد و وارد خانه اش شد.
    -آیا می توانم سلاح بردارم؟
    سلاح؟
    -من از تمام چاقوهای پرتابی ام استفاده کردم.
    مارا سری تکان داد و کنار ایستاد.
    باشور پارس کرد و مارا او را ساکت کرد و رو به او گفت:
    -بعداً تو را بیرون میبرم.
    پوزخند زدم.
    -آیا او می خواهد برای پیاده روی برود؟
    کلمه "راه رفتن" را که گفتم، سگ غول پیکر شروع به چرخیدن در دایره کرد، زوزه می کشید و نفس نفس می زد.
    مارا خندید. گفتم:
    -خب، حالا باید او را ببری!
    -من دوست دارم با شما بمانم.
    -مطمئنا این برایت مهم نیست؟ او شما را تا نیمه شهر می کشاند.
    سرم را تکان دادم.
    -من مطمئن هستم.
    -من قلاده ی او را می گیرم.
    وارد خانه شد و اجازه داد که پشت گوش باشور بمالم.
    ده دقیقه بعد، الی تا دندون مسلح بود و باشور افسارش را به دهان
    رفته بود و می خواست برود.
    -باشه، می بینمت...
    ساعتش را چک کرد.
    -تا حدود یک ساعت دیگر.
    سپس قبل از بستن درب برای ما دست تکان داد.
    به الی نگاه کردم، دوباره درب را باز کردم و وقتی راهروی طولانی یک آپارتمان را دیدم و نه آپارتمان مارا را، نفس نفس زدم.
    به الی و باشور گفتم:
    -باشه، خیلی خوب است.
    در حالی که قلاده ی باشور را بست، شروع به دویدن به سمت آسانسور کرد، سرش را به تایید تکان داد. کلید آپارتمان را در ظرفی روی میز ورودی پیدا کرده بودم، بنابراین پس از قفل کردن، با آسانسور به طبقه پایین رفتیم.
    -صبر کن. بگذار توهمی درست کنیم تا باشور شبیه چیواوا شود. برخی ساختمان ها اجازه سگ های غول پیکر را نمی دهند.
    الی یک جادو روی باشور انداخت و من سر تکان دادم.
    -فکر خوبی بود.
    او در کلاس های مطالعات زمین ما درس ها را گوش می داد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا