من بخاطر اینکه تکفرزندم و هم اینکه تو خانواده پدریم که باهاشون رفتوامد داریم هیچدختری بهجز من نیست خیلی عذابکشیدم خیلی حس بدیه وقتی بازیکردن و بگو بخنداشون رو میدیدم و فقط تماشاچی بودم ،،، خداروشکر پدرو مادرم هیچکمبودی برام باقی نزاشتن ولی باز نبود خواهر برادر رو حس میکنم
بيخيال
من كلا تنهام
اگه گوشي و سيستمم هم نباشه مثل هميشه ميشينم هيال پردازي مي كنم
يا چمي دونم
ب كتابايي ك خوندم و دارم ميخونم فك مي كنم و گاهي هم اسم اونايي ك ازشون بدم ميادو زمزمه مي كنم تا با احساس كردن تنفر زنده باشم :/
لعنت ب تنهايي
هيچ وقت امتحانش نكنيد
ارزششو نداره
قوم و خویش ما خیلی زیادن اما چون دختر همسن و سال من توشون نیست من یه جورایی تنها بزرگ شدم به سکوت و تنهایی
عادت کردم از جمع بدم میاد دوست دارم همیشه تنها باشم یه جورایی برام زندگی وتنهایی مترادف هستن البته منظور من از تنهایی نداشتن یه فرد قابل اعتماد و رازنگهداره که منو درک کنه و حرفامو بفهمه