متون ادبی کهن خسرونامه

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
بشسمه تعالی
خسرونامه اثر عطار نیشابوری
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بنام آنکه گنج جسم و جان ساخت

    طلسم گنج جان هردو جهان ساخت

    جهانداری که پیدا و نهانست

    نهان در جسم و پیدا در جهانست

    چو ظاهر شد ظهور او جهان بود

    چو باطن شد بطونش نور جان بود

    زپنهانیش در باطن چو جان ساخت

    ز پیداییش در ظاهر جهان ساخت

    چه ظاهر آنکه از باطن ظهورست

    چه باطن آنکه ظاهر تر ز نورست

    زمین را جفت طاق آسمان ساخت

    خداوندی که جان داد و جهان ساخت

    تن تاریک نور جان ازو یافت

    خرد نوباوهٔ ایمان ازو یافت

    چو کاف طاق و نون را جفت هم کرد

    بسی فرزند موجود از عدم کرد

    ز کفکی مادر ازدودی پدر ساخت

    ز هر دو هر زمان نسلی دگر ساخت

    چو طفلی ساخت شش روز این جهان را

    چو مهدی، داد جنبش آسمان را

    سر چرخ فلک در چنبر آورد

    بصد دستش فرو برد و برآورد

    شب تاریک را آبستنی داد

    ز ابطانش فلک را روشنی داد

    شبانگه چون طلسم شب عیان کرد

    بوقت صبحدم گنجی روان کرد

    چو صادق کرد صبح گوهری را

    برو افشاند زرّ جعفری را

    چو آتش گرم در راهش قدم زد

    فرو کرد آب رویش تا علم زد

    چو باد از مهر اوره زود برداشت

    گرش از خاک گردی بود برداشت

    چو آب از سوز شوقش چاشنی برد

    بیک آتش ازو تر دامنی برد

    اگرچه خاک آمد خاکسارش

    ز ره برداشت از بادی غبارش

    چه گویم گر زمین گر آسمانست

    یکی لب خشک ودیگر تشنه جانست

    همه در راه او سرگشتگانند

    بدو تشنه بدو آغشتگانند

    کفی خاک از در او آدم آمد

    غباری از ره او عالم آمد

    خداوند جهان و نور جان اوست

    پدید آرندهٔ هر دوجهان اوست

    جهان یک قطره از دریای جودش

    ولی جان غرقهٔ نور وجودش

    بیک حرف از دو حرف ایجاد کرده

    بشش روز این سپهر هفت پرده

    فلک گسترده و انجم نموده

    دو گیتی در وجودش گم نموده

    نه بی او جایز آن را خود فنائی

    نه بی او هیچ ممکن را بقائی

    نه هرگز جنبشش بود ونه آرام

    نه آمد شد نه آغاز و نه انجام

    خداوند اوست از مه تا بماهی

    زهی ملک و کمال و پادشاهی

    بدانک او در حقیقت پادشاهست

    که مراین را که گفتم دو گواهست

    گواهی میدهد بر هستی پاک

    بلندی سپهر و پستی خاک

    همه جای اوست و او از جای خالی

    تعالی اللّه زهی نور معالی

    چو او را نیست جایی در سر و پای

    توانی یافت او را در همه جای

    جهان کز اوّل و کز آخر آمد

    وگر باطن شد و گر ظاهر آمد

    در اصل کار چون هر دو جهان اوست

    چه گردی گرد شبهت اصل آن اوست

    چه میپرسی چه باطن یا چه ظاهر

    چه میگویی چه اوّل یا چه آخر

    چو ذاتش باطن و ظاهر ندارد

    صفاتش اوّل و آخر ندارد

    مکان را باطن و ظاهر نماید

    زمان را اوّل و آخر نماید

    عدد گردر حقیقت از احد خاست

    ولی آنجا نیامد جز احد راست

    یقین دان این چه رفت و بی شکی دان

    هزار و یک چوصد کم یک یکی دان

    وجودی بی نهایت سایه انداخت

    نزول سایه چندین مایه انداخت

    وجود سایه چون در یافت آن خواست

    که خود را بی نهایت آورد راست

    چو طاوس فلک را زرفشان کرد

    هزاران دانهٔ زرّین عیان کرد

    لباس خور چو از کافور پوشید

    ز عنبر در شب دیجور پوشید

    زروز و شب دو خادم بر در اوست

    که آن کافور و این یک عنبر اوست

    چو مصر جامع عالم عیان کرد

    ز چرخ نیلگون نیلی روان کرد

    ز آبی در زمستان نقره انگیخت

    ز بادی در خزان زر بر زمین ریخت

    سر هر مه مه نو را جوان کرد

    بطفلی پشت او همچون کمان کرد

    زره پوشید در آب از نسیمی

    بماهی داد جوشن همچو سیمی

    چو قهرش از شفق خونی عجب کرد

    همه در گردن زنگی شب کرد

    چو زنگی بی گنه برگشت خندان

    زانجم بین سفیدش کرد دندان

    ز نوح پاک کنعانی برآورد

    خلیلی ازگلستانی برآورد

    برآورد از قدمگاهی زلالی

    که شد خشک آن ز گر ماهم بسالی

    ز راه آستین آبستنی داد

    ز روح محض طفلی بی منی داد

    ز مریم بی پدر عیسی برآورد

    ز شاخ خشک خرمایی ترآورد

    چو شاه صبح را زرّین سپر داد

    بملک نیمروزش چتر زر داد

    چو بالا یافت ملک نیمروزش

    علم میزد رخ عالم فروزش

    همو را در زوال چرخ انداخت

    وزو اندر ترازو چشمهیی ساخت

    که هان ای چشمهٔ خشک روانه

    چو چشمه در ترازو زن زبانه

    که تا بنمایی اینجا زور بازو

    بهای خود ببینی در ترازو

    بساط آسمان تا هفتمینش

    کند طی چون سجلّی از زمینش

    کند چون پشم کوه آهنین را

    چنان کاندر بدل فرش زمین را

    زمین را او بدل در حال سازد

    که از اوتاد کوه ابدال سازد

    چو آتش هفت دریا را تب آرد

    زمین را لرزه داء الثَعلَب آرد

    دهد یرقان اسود ماه و خور را

    چو تنگی نفس صبح و سحر را

    چو هر شب در شبه گوهر نشاند

    نگین روز را در زر نشاند

    گشاید نرگس از پیهی سیه پوش

    ز عصفوری برآرد لالهٔ گوش

    گـه از آتش گلستانی برآرد

    گـه ازدریا بیابانی برآرد

    ز سنگ خاره اشتر او نماید

    ز آبی دانهٔ دُرّ او نماید

    چو گل را مهد از زنگار سازد

    بگردش دور باش از خار سازد

    چو لاله می درآرد سر براهش

    ز اطلس بر کمر دوزد کلاهش

    چو سر بنهد بنفشه در جوانیش

    دهد خرقه بپیری جاودانیش

    چو سوسن ده زبان شد یاد کردش

    غلام خویش خواند آزاد کردش

    چو نرگس زار تن در مرگ دادش

    هم از سیم و هم از زر برگ دادش

    چو آمد یاسمین هندوی راهش

    بشادی نیک میدارد نگاهش

    چو اصلش بی نهایت بود او نیز

    وجود بی نهایت خواست یک چیز

    ولی بر بی نهایت هیچ نرسد

    ازین نقصان بدو جز پیچ نرسد

    ز پیچیدن نبودش هیچ چاره

    شد القصه ز نقصان پاره پاره

    چو هر پاره بهر سویی برون شد

    چنین گشت و چنان و چند و چون شد

    اگر هستی تو اهل پردهٔ راز

    بگویم اوّل وآخر بتو باز

    وجودی در زوال حدّ و غایت

    فرو شد در وجود بی نهاست

    چو بود او روز اوّل در فروغش

    در آخر سوی او آمد رجوعش

    درآمد پشهیی از لاف سرمست

    خوشی بر فرق کوه قاف بنشست

    چو او برخاست زانجا با عدم شد

    چه افزود اندران کوه و چه کم شد

    ازانجا کاین همه آمد بصد بار

    بدانجا باز گرددآخر کار

    همه اینجا برنگ پوست آید

    ولی آنجا برنگ دوست آید

    کلام اللّه اینجا صد هزارست

    ولی آنجا بیک رو آشکارست

    همه اینجا برنگ خویش باشد

    ولی آنجا هزاران بیش باشد

    همه آنجایگه یکسان نماید

    که هرچ آنجایگه شد آن نماید

    اگر جمله یکی ور صد هزارست

    بجز او نیست این خود آشکارست

    اگر گویی عدد پس چیست آخر

    شد و آمد برای کیست آخر

    جواب تو بسست این نکته پیوست

    که کوران پیل میسودند در دست

    یکی خرطوم او سود و یکی پای

    همه یک چیز را سودند و یکجای

    چو وصفش کرد هر یک مختلف بود

    ولی در اصل ذاتی متّصف بود

    اگر خواهی جوابی و دلیلی

    جهانی جمله پرکورند و پیلی

    اگر یک چیز گوناگون نماید

    عجب نبود چو بوقلمون نماید

    عدد گر مینماید تو یقین دان

    که توحیدست در عین الیقین آن

    تو هم یک چیزی و هم صد هزاری

    دلیل از خویش روشنتر نداری

    عدد گر غیر خودبینی روانیست

    ولی چون عین خود بینی خطا نیست

    هزاران قطره چون در چشمم آید

    اگردریا نبینم خشمم‌ آید

    ز باران قطره گر پیدا نماید

    چو در دریا رود دریا نماید

    وگر تو آتش وگر برف بینی

    همه قرآنست گر صد حرف بینی

    اگر بر هر فلک صد گونه شمعند

    برنگ آفتاب آن جمله جمعند

    مراتب کان در ارواحست جاوید

    چو صد شمعست پیش قرص خورشید

    اگر روحی بود معیوب مانده

    بماند همچنان محجوب مانده

    هزاران خانه در شهدست امّا

    یقین دان کان طلسمست و معمّا

    همی آن خانها هرگه که حل گشت

    عدد شد ناپدید و یک عسل گشت

    هزاران نقش بر یک نحل بستند

    ولی جز آن همه درهم شکستند

    اگر سنگی نیی نقش آر در سنگ

    ببین آن نقشها یک رو و یک رنگ

    همه چیزی چو یکرنگست اینجا

    اگر جمع آوری سنگست اینجا

    دران وحدت دو عالم را شکی نیست

    که موجود حقیقی جز یکی نیست

    خداست و خلق جز نور خدا نیست

    ولی زو نور او هرگز جدانیست

    حقست ونور حق چیزی دگر نیست

    بباید گفت حق جز حق دگر کیست

    اگر آن نور را صورت هزارست

    ولی در پرده یک صورت نگارست

    اگر باشد در عالم ور نباشد

    همه او باشد و دیگر نباشد

    نبود این هر دو عالم بود او کرد

    نه خود رازان زیان نه سود او کرد

    چنان کو بود اگرچه صد جهانست

    کنون با آن و این او همچنانست

    در اوّل تن سرشت و جانت او داد

    خرد بخشیدت و ایمانت او داد

    در آخر جان و تن از هم جدا کرد

    ترا در خاک ره چون توتیا کرد

    چو مرگ آمد ترا بنمود باتو

    ندانستی که آن او بود یا تو

    که گر او باتو چندینی نبودی

    ترا جان و دل و دینی نبودی

    چو تو بی او نیی تو کیستی اوست

    همه اوست ای تو در معنی همه پوست

    چو زو داری تو دایم جان و تن را

    چه خواهی کرد با او خویشتن را

    چو تو باقی بدویی این بیندیش

    بدو باید که مینازی نه بر خویش

    تو میگویی که خوش باشم من اینجا

    چگونه خوش بود با دشمن اینجا

    ترا دشمن تویی از خودحذر کن

    اگر خاکیست در کان تو زر کن

    چو تو کم میتوانی گشت جاوید

    در آن نوری که عکس اوست خورشید

    چو آخر زر تواند شد همه خاک

    نماند خاک و نبود مرد غمناک

    چو داری آفتابی سایه بگذار

    چو شیر مادر آید دایه بگذار

    بقدر ذرّهیی گر در حسابی

    ز خورشید الهی در حجابی

    بیک ذرّه ندارد هیچ تابی

    کسی از دست تو جز آفتابی

    کسی کو در غلط ماندست از آنست

    که در بحر شک و تیه گمانست

    ولیکن هر که دارد کعبه درگاه

    نگردد در میان کعبه گمراه

    کسی کو در میان کعبه درگشاد است

    همه سویی برو کعبه گشادست

    ز نور معرفت تحقیق مابس

    وزو راه هدی توفیق ما بس

    بلی قومی که گم گشتند ازان ذات

    فقالوا ربّنا ربّ السّموات

    ولی قومی که در ره خیره گشتند

    بدو چشم جهان بین تیره گشتند

    کسی خورشید اگر بسیار بیند

    شود خیره کجا اغیار بیند

    ولی چون آفتاب آید پدیدار

    نماند سایه را در دیده مقدار

    که داند کان چه خورشیدست روشن

    که بر هر ذرّهیی تابد معین

    اگر بر ذرّه‌ایی تابد زمانی

    فرو گیرد چو خورشیدی جهانی

    روا باشد انااللّه از درختی

    چرا نبود روا از نیک بختی

    کسی کو محو آن خورشید گردد

    فنایی در بقا جاوید گردد

    اگر خواهی که یابی آن گهر باز

    چو پروانه وجود خویش در باز

    اگر قومیپی این راه بردند

    چو گم گشتند پی آنگاه بردند

    ترا بی خویش به با دوست بودن

    که بیخود بودنت با اوست بودن

    اگر با او توانی بود یکدم

    بحق او که بهتر از دو عالم

    چو مردان خوی کن با او که پیوست

    نخواهی بود بی او تا که او هست

    چو باید بود با او جاودانت

    نباید بود بی او یک زمانت

    برنگ او شوومندیش از خویش

    کزو اندیشی آخر به که از خویش

    چو قطره هیچ نندیشد ز خود باز

    یقین میدان که دریا شد ز اعزاز

    چنین آمد ز حق کانانکه هستند

    چو جان در راه او بازند رستند

    چگونه نقد جان بازیم با او

    که از خود مینپردازیم با او

    چگویم چون نمیدانم اگر هیچ

    که اویست و همویست و دگر هیچ

    چرا گویم که چون او هست کس نیست

    چو او هست وجز او نیست اینت بس نیست

    نمیآید احد در دیدهٔ تو

    احد آمد عدد در دیدهٔ تو

    چو تو بر قدر دید خویش بینی

    یکی را صد هزاران بیش بینی

    که دارد آگهی تا این چه کارست

    تعدّد هست و بیرون از شمارست

    درین ره جان پاکان چون گرفتست

    که راهی مشکل و کاری شگفتست

    همه عالم تهی پر بر هم آمیخت

    تعجّب با تحیر در هم آمیخت

    بسی اصحاب دل اندیشه کردند

    بآخر عجز و حیرت پیشه کردند

    چو تو هستی خدایا ما که باشیم

    کمیم از قطره در دریا که باشیم

    تویی جمله ترا از جمله بس تو

    نداری دوستی با هیچکس تو

    از آن باکس نداری دوستداری

    که تو هم صنع خود را دوست داری

    چو صنع تست اگر جز تو کسی هست

    اثر نیست از کسی گرچه بسی هست

    چو استحقاق هستی نیست در کس

    ترا قیومی و هستی ترا بس

    کمال ذات تو دانستن آسانست

    ولی از جانب ماجمله نقصانست

    تویی جمله ولی ما می ندانیم

    ز پنهانیت پیدا می ندانیم

    جهان پر آفتابست و ستم نیست

    اگر خفّاش نابیناست غم نیست

    اگر خفّاش را چشمی نباشد

    ازو خورشید را خشمی نباشد

    کسی کوداندت بیرون پردهست

    که هر کو در درون شد محو کردهست

    خیال معرفت در ما از آنست

    که آن دریا ازین قطره نهانست

    چو دریا قطره را عین الیقین شد

    نبودش تاب تا زیر زمین شد

    شناسای تو بیرون از تو کس نیست

    چو عقل و جان تو میدانی تو بس نیست

    تویی دانای آن الّا تویی تو

    چه داند عقل و جان الّا تویی تو

    چو تو هستی یکی وین یک تمامست

    برون زین یک یکی دیگر کدامست

    اگر احول احد را در عدد نیست

    غلط در دیدهٔ اوست از احد نیست

    اگر قبطی زلالی خورد و خون شد

    ولیکن عقل میداند که چون شد

    ز بوقلمون عالم در غروری

    سرابی آب میبینی که دوری

    چو دوری عالم پرپیچ بینی

    که گر نزدیک گردی هیچ بینی

    خداوندا بسی اسرار گفتم

    چگویم نیز چون بسیار گفتم

    الهی سخت میترسم بغایت

    که در پیشست راهی بینهایت

    ز تاریکی در آوردی تو ما را

    بتاریکی فرو بردی تو ما را

    بخوبی صورتی پرداختی تو

    بخواری سوی خاک انداختی تو

    قبای فهم این بر قد ما نیست

    کسی را زهرهٔ چون و چرا نیست

    تو میدانی که عقلم دور بینست

    سر مویی نمیبینم یقینست

    سر مویی مرا معلوم گردان

    که در دست توام چون موم گردان

    اگر من دوزخیام گر بهشتی

    تو میدانی تو تا چونم سرشتی

    مرا چون در عدم میدیدهیی تو

    که مال ونفس من بخریدهیی تو

    ز من عیبی که میبینی رضا ده

    چو بخریدی مکن عیبم بهاده

    مزن زخمم که غفّا را لذنوبی

    مکن عیبم چو ستّار العیوبی

    چو بهر کردن آزاد یا رب

    فریضه کردهیی مال مُکاتب

    بسرّ سـ*ـینهٔ آزاد مردان

    که کلّی گردنم آزاد گردان

    خداوندا بسی تقصیر کردم

    شبه در معصیت چون شیر کردم

    که هر کازادی گردن ندارد

    قبول بندگی کردن ندارد

    ندارم هیچ جز بیچارگی من

    ز کار افتادهام یکبارگی من

    مرا گر دست گیری جای آن هست

    وگر دستم نگیری رفتم ازدست

    چو هستی ناگزیر ای دستگیرم

    مزن دستم که ازتو ناگزیرم

    بسی گرچه گـ ـناه خویش دانم

    ولکین رحمتت زان بیش دانم

    خداوندا دل و دینم نگهدار

    تو دادی آنم راینم نگهدار

    در آن ساعت که ما و من نماند

    چراغ عمر را روغن نماند

    از آن زیتونهٔ وادی ایمن

    که نه شرقی و نه غربیست روغن

    چراغ جان بدان روغن برافروز

    چو من مردم مرا بی من برافروز

    چو جانم بر لب آید میتوانی

    مرا آن دم ندایی بشنوانی

    که تا من زان ندا در استقامت

    شوم در خواب تا روز قیامت

    کفی خاکم چو خاکم تیره داری

    مگردان زیر خاکم خاکساری

    چو دربندد دری از خاک و خشتم

    دری بگشای در گور از بهشتم

    چو پیش آری صراط بیسر و پای

    مرا پیری ده و طفلی براندای

    اگرچه بر عمل خواهی جزاداد

    توانی داد بی علّت عطا داد

    عمل کان از من آید چون من آید

    که از لاف و منی آبستن آید

    چو فضلت هست بی علّت الهی

    بجرم علّتی از من چه خواهی

    ولی فضل تو چون بیعلّت افتاد

    بهر که افتاد صاحب دولت افتاد

    نبوّت بی عمل چون میتوان داد

    توانی بیعمل خط امان داد

    چنانم رایگان کردی پدیدار

    بفضلت رایگانم شو خریدار

    برون بر از دو کونم ای نکوکار

    درون مقعد صدقم فرود‌ آر

    بجز تو درجهان کس را ندانم

    بجز تو جاودان کس را نخوانم

    ترا خوانم گرم خوانی وگرنه

    ترا دانم گرم دانی وگرنه

    بسی نم ریخت این چشمم تو دانی

    بیک شبنم گرم بخشی توانی

    اگر گویم بسی وگر نگویم

    چو میدانی همه دیگر چگویم

    هم از خود سیرم و هم از دو عالم

    ترا میبایدم و اللّه اعلم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ثنایی کان ورای عقل و جانست

    چه حدّ شرح و چه جای بیانست

    ثنا و مدح صدری چون توان گفت

    که مدح او خداوند جهان گفت

    محمد کافرینش را غرض اوست

    مراد از جوهر و جسم و عرض اوست

    محمد مشفق دنیا و دین را

    شفیع اوّلین و آخرین را

    شگرف کارگاه هر دو عالم

    نبی و خواجهٔ اولاد آدم

    سوار چابک میدان افلاک

    نظام عالم و سلطان لولاک

    لطایف گوی رمزلایزالی

    معارف جوی گنج ذوالجلالی

    سپهسالار دیوان رسالت

    امام مسند و صدر جلالت

    ز عالم تا بآدم پرتو اوست

    ز مشرق تا بمغرب پیرو اوست

    سپهر دانش و خورشید بینش

    بزیر سایهٔ او آفرینش

    باصل و فرع مالک عقل و جان را

    بجان و دل ولی نعمت جهان را

    تنش معیار دارالضرب اشباح

    دلش طیار دارالملک ارواح

    ملایک خاشه روب گلشن او

    خلایق خوشه چین خرمن او

    نیازش پیک راه قاب قوسین

    نمازش جلوه گاه قرّة العین

    خرد با حکم شرعش یافه گویی

    جهان از مشک خلقش نافه جویی

    خدا را در حقیقت اوست بنده

    لباس اصطفا در بر فکنده

    زر خالص ز کان کبریا اوست

    همه عالم مس آمد کیمیا اوست

    نه عالم بود و نه آدم که او بود

    که او بود و خدا آن دم که او بود

    چو از کُنت نبیاً راه برداشت

    بیک ره بر جهانی رهگذر داشت

    در آن ره آن قدمها را شمارست

    چنین دانم که بیش از صد هزارست

    ز خاک هر قدم کان صدر برداشت

    خدا پیغمبری با قدر برداشت

    چو شد خاک رهش در هم سرشته

    سجودش کرد صد عالم فرشته

    اگر ظاهر نمیدانی تو آن خاک

    نبود آن خاک الّا آدم پاک

    نه آدم بود هرگز نه سلیمان

    که او از پیش و از پس داد فرمان

    چو آمد انبیا را خاتم آن صدر

    ازان خاتم سلیمان یافت آن قدر

    چو آن سلطان دین آمد پدیدار

    هزاران بُت ز عالم شد نگونسار

    درین نه طاق ازرق خیمه افراخت

    بچَفته طاق نوشروان درانداخت

    جهان تاریک بود از کفر کفّار

    ز نور او منّور شد بیکبار

    برون آمد ز پرده همچو خورشید

    دل و دین را منّور کرد جاوید

    چو شد لطف خداوندیش دایر

    بران بی سایه میغ افکند سایه

    چو خورشید از پس پرده زدی تیغ

    برو سایه فکندی یکسره میغ

    چرایی تو کثیرالصّمت کافلاک

    ز نطق تست رقّاصی طربناک

    چرایی دایم الفکر اینت بس نیست

    که چون از تو گذشتی جز تو کس نیست

    چو مهر انبیایی در دو عالم

    بمهر تست ذُریات آدم

    دو قوس قاب قوسین اوّل کار

    یکی شد کامد آن صورت پدیدار

    ز چشم بد چو سربرداشت بد خواه

    مگر عقرب از آن افتاد در راه

    درآمد جبرییل آن پیک کونین

    یکی تیر از کمان قاب قوسین

    بزد بر عقربو بر آسمان دوحت

    چنان محکم که عقرب بر کمان دوخت

    ز مهر مهرهٔ پشتش بر افلاک

    همه مهره بریخت و حقّه شد پاک

    چو ماهی گیسوی او چون زره یافت

    خجل شد جوشن از تشویر بشکافت

    بپشتی چنان مهری که بر پشت

    تو داری میشکافی مه بآنگشت

    گر انگشتت نبودی در مقابل

    ندیدی منزلت ماه از منازل

    بهر منزل که میگردد شب و روز

    ترا میخواند ای درّ شب افروز

    بهر منزل سلوکی طرفه دارد

    که گاه اکلیل گاهی صرفه دارد

    طوافت میکند تا در وجودست

    که او رادر روش سعدالسعودست

    از آن در راه قلبش منزل آمد

    که پر دل رفت او و پر دل آمد

    تو جانی و کسی کز عشق جان رفت

    اگر منزل رود پر دل توان رفت

    چو پر دل بود و بر دل بود راهت

    خطاب آمد بدل از پیشگاهت

    که گردندانت بشکستند از سنگ

    بر افروزیم آتش چند فرسنگ

    ولیک ار سنگ در مردم فروزیم

    بت سنگین و سنگین دل بسوزیم

    چو دندان تو از سنگی نگون شد

    دل سنگ ای عجب از درد خون شد

    بسنگ آن را که با تو جنگ باشد

    دل او سخت تر از سنگ باشد

    چو سنگت میزند اعدای ناچیز

    بزن هم سنگ دل هم سنگ را نیز

    فلک از شرم او پرده نشین شد

    گهی بر رفت گاهی بر زمین شد

    چومهرت سنگ مغناطیس آمد

    حسود سنگدل ابلیس آمد

    کسی باتو چو سنگ و آبگینه

    بیک دم سنگسارش کن ز کینه

    حسودت سنگ بر دل پاره پاره

    چو سنگ آتش آمد زخم خواره

    چو سنگ افسرده آمد جانش گویی

    ز سنگ آمد برون ایمانش گویی

    اگر قرآن فرو خواندی تو بر سنگ

    شود چون سنگ سرمه نرم و یکرنگ

    بقرآن کوه سنگین شاخ شاخست

    از آن روی زمین پر سنگلاخست

    دل خصم تو چون نقشیست بر سنگ

    که از قرآن نگردد نرمتر سنگ

    ز قران سنگدل را نیست تبدیل

    ولی سنگش به از طیراً ابابیل

    عدوی توبتی از سنگ دارد

    عجب نبود که بروی سنگ بارد

    چو خصمت کرد جنگ سنگ آغاز

    تو نیز ای شمع دین سنگی در انداز

    سهیل شرع او را جدی بشناخت

    ادیم از بهر نعلینش در انداخت

    رسن چون دلو گردان چرخ پرتاب

    که تا بهر بُراق او برد آب

    چو دیدش هشت خلد از هفت پرده

    باستقبال شد هر هفت کرده

    از آن گیسوی کژوان قامت راست

    ز حوران صد قیامت بیش برخاست

    فلک در آستین صد جان برآمد

    بخدمت چون گریبان بر سر آمد

    چو با جان در طبق پیش آمدش باز

    چو طاق آمد بخدمت شد سرافراز

    فلک از راه او کحلی طلب کرد

    که درچشم کواکب شب بشب کرد

    چو گرد خاک پایش آسمان یافت

    کواکب پردهٔ کحلی از آن یافت

    فروغ صبح ازان بر عالمی زد

    که با او از سر صدقی دمی زد

    چراغش خواند حق تا گشت از اخلاص

    همه قندیلهای عرش رّقاص

    قلم در پیش او لوحی فرو خواند

    بسی عرش آیة الکرسی برو خواند

    چو شد القصه در صدر طریقت

    سبق گفت انبیا را از حقیقت

    وز آنجا همچو خورشیدی روان شد

    چو سایه هر دو عالم زو نهان شد

    جهانی دید پر موج مسّمی

    بیک ره هم جهان محو و هم اسما

    اگرچه داشت جبریل منوّر

    هزاران پرّ طاوس معطّر

    باستاد و پیمبر گفت آنگاه

    منم پروانه، شمعم نوراللّه

    اگر سازد وگر سوزد چنان به

    نیم من در میان حق جاودان به

    تو طاوس ملایک مینمایی

    منم پروانهٔ نور خدایی

    بدر منشین چو آن همخانهٔ تو

    بیفکن پر چو آن پروانهٔ تو

    زهی نور جهان پرور که او داشت

    که پیشش هر دو عالم سر فروداشت

    چو نور او علم زد از رهی دور

    دو عالم خورد با هم کوس ازان نور

    چو او در بندگی داد قدم داد

    خداوندش چنین کوس و علم داد

    چو رفت آنجا که اصل کار آنجاست

    جهان را نقطهٔ پرگار آنجاست

    درآمد پیک الهامی ز پیشانش

    سخن گفت از زبان وحی در جانش

    که بنگر قاب قوسین الهی

    مثال بندگی و پادشاهی

    بدست او یکی وان چیست ایمان

    بدست تو یکی رفتن بفرمان

    چو قوس جان من یافت استطاعت

    تو قوس جسم برزه کن بطاعت

    چو یک زه تو کشیدی و یکی من

    زهی تو نه منم جمله زهی من

    هزاران زه سزد یکیک زبان را

    اگر تو میبری این دو کمان را

    نه از انگشت تو بر ماه یکبار

    دو قوس آمد بزاغ شب پدیدار

    یکی شد بعد ازان دو قوس آنگاه

    پدید آمد ازان دو قوس یک ماه

    کنون نیز آن دو قوس قاب قوسین

    یکی شد از تو، ای سلطان کونین

    عدد از ماه تا ماهیست در راه

    عدد گم گشت باقی ماند یک ماه

    تویی آن ماه ای خورشید اصحاب

    که انجم بر تو میلرزد چو سیماب

    ز عالم نرگس چشمت فرو پوش

    بکش این دو کمان تالالهٔ گوش

    بلندی دو عالم پستی تست

    غرض از آفرینش هستی تست

    دو گیتی حور و از شعر تو بویی

    دو عالم نور و از فرق تو مویی

    ز دو ابروت طاق چرخ بابی

    ز دو گیسوت مهر و ماه تابی

    ز حُسنت جنّة القلبست پر نور

    ز نورت جنّة الفردوس پرحور

    چو تو آسایش عقل و روانی

    بحق آرایش هر دو جهانی

    چه کژ موییست در چشم تو افلاک

    بیک یک مینگر لا تعدعیناک

    تواضع مینهد تاجی بتارک

    اگر خواهی علّو و اخفض جناحک

    نظر درعکس این قوم اصفیااند

    ولاتَطرُد که عکس نور مااند

    که اوّل زمرهیی نه واقف راز

    ترادادند از نه حجره آواز

    سپهری را که بر اندازهٔ تست

    کنون نه حجره پر آوازه تست

    بآخر نور آن حضرت علم زد

    محمّد محو شد آنگاه دم زد

    ز امّت در سخن آمد زمانی

    بدو بخشید امّت را جهانی

    چو کار امّتش از پیش برخاست

    بحق خویش قرب خویش درخواست

    میان آندو حضرت دو کمان بود

    ز احمد تا احد میمی میان بود

    چو در میمی که میگویی دو میمست

    بهر یک میم یک عالم مقیمست

    چو این عالم در انعالم نهان شد

    دومیم آمد یکی،‌ وحدت عیان شد

    چو آن میم دگر برخاست از پیش

    احد ماند و فنا شد احمد از خویش

    ترا این سرّ که میگویم عیانست

    قل ان کنتم تحبّون صدق آنست

    چوب از آمد از آنجا جانش آنجا

    ایاز اینجایگه سلطانش آنجا

    نشست القصّه پیش صفّهٔ بار

    همه مقصود او حاصل بیکبار

    سخن از جسم و از جانش برون گفت

    که نحن السابقون الآخرون گفت

    چو تشریف لعمرک بر سر افکند

    دو گیسوی مسلسل در برافکند

    بیک موی حقیقت آن مسلسل

    محقق کرد نسخ دین اوّل

    همه خطها از آن در درج او بود

    که دخل کلّ عالم خرج او بود

    زهی کونین عکس نور پاکت

    خطاب از نه فلک روحی فداکت

    زهی کرسی درت را حلقه داری

    ز دستت عرش اعظم خرقه داری

    کجا خورشید باشد سایه داری

    ندارد سایه با خورشید کاری

    زهی در حلقهٔ گیسوت مضمر

    برات هشت خلد و هفت اختر

    تو بنشسته طویل الحزن جاوید

    ز تو هر ذرّه میتابد چو خورشید

    تنش از سایه زان معنی جدا بود

    که دایم سایه پرورد خدا بود

    کسی کو در قیامت قطب مردانست

    وزو هفت آسیای چرخ گردانست

    چو او را نیم جو هفت آسیا نیست

    کند دست آس چون این کار مانیست

    چو این نه حجره را میکرد دست آس

    وزو نه آسیای چرخ را پاس

    که داند تا دران منصب که او بود

    چنان عالی چرا اینجا فرو بود

    ترا امّ القری کی در حسابست

    نبی امّی ازامّ الکتابست

    چو دارد خط حق نقش دل خویش

    چه بنویسد، چنان خطیش در پیش

    چو علم اوّلین و آخرین داشت

    چه برخواند که ناخواندن ازین داشت

    چو سر بر خط نهادش عرش و کرسی

    بسش این خط، دگر از خط چه پرسی

    خدا چون خواند در دارالسلامش

    چه خواهد خواند این خواندن تمامش

    دلش چون غرق قرآن بود و اخبار

    درین منصب چه خواهد کرد اشعار

    چو شد بیت الله و بیت المقدّس

    ردیف این دو بیتش شعر من بس

    دم سحر حلال بیت دامست

    که بیت لایقش بیت الحرامست

    اگر اوّل گل سرخش عرق کرد

    ازان در آخرش زرّین طبق کرد

    که تا بر نام او زر میفشاند

    گلاب از دیدهٔ تر میفشاند

    ازان گل صدورق شد در ره ناز

    که تا آن صدورق از هم کند باز

    ازان یک یک ورق چون عاشق مـسـ*ـت

    صفات روی او خواند بصد دست

    چو بسیاری بود آن شرح عالی

    فرو ریزد ز هم از سرّ جالی

    شنودی آنکه طشت آورد جبرئیل

    نه برشق کرد صد را و بتعجیل

    چو عکس انداخت این طشت مثمن

    ز عکسش گشت این نه طاس روشن

    مزین کرد آن طشت از دل او

    چنانک آن طاق ازرق از گل او

    دل او میبشست این کی بود راست

    که فردوس از دل او میبیاراست

    غلوّ قهر شرع موسوی بود

    غلوّ لطف دین عیسوی بود

    یکی از قهر ملّت نفس میسوخت

    یکی از لطف دین دل می بر افروخت

    چو قهر و لطف با هم معتدل شد

    رسول ما طبیب نفس و دل شد

    چو او سلطان دارالملک جانست

    سر موییش بیش از دو جهانست

    چو هفده موی شد در دین سپیدش

    دو عالم سر بسر اندر امیدش

    چنان آن هفده مویش سایه انداخت

    که هژده الف عالم سر بر افراخت

    چو نور هفده مویش موجزن شد

    نماز هفده فرض مرد و زن شد

    خدا‌آن هفده میدانست از پیش

    فریضه هفده کرده از همه بیش

    رخ او را و مه را اهل اقلیم

    همی گفتند چون سیبی بدونیم

    چو سیب ماه را بشکافت ز انگشت

    سخنها چون چراغی در دهان کشت

    چو گویی دید ماه آسمان را

    شبی ز انگشت چوگان ساخت آن را

    چو زخمی شد ز چوگانش آشکاره

    بیک ره گشت گوی مه دو پاره

    کنون از شوق انگشتش از آنگاه

    گهی گوی و گهی چوگان شود ماه

    چو خورشید رخش افگند سایه

    همای چرخ را بشکست مایه

    ز فرّ او از ان مه پاره آمد

    که او خورشید صد مهپاره آمد

    ازان مه پارهٔ هست آسمان شد

    که او مهپارهٔ هر دو جهان شد

    زهی روشن چراغی کوبانگشت

    چراغ ماه را بر آسمان کشت

    زهی چشم و چراغ چرخ چارم

    زهی نور دو چشم هفت طارم

    زهی برقبّه افلاک جایت

    زهی بر فرق ساق عرش پایت

    اگر فر تو همچون فیض یزدان

    بموری بگذرد گردد سلیمان

    تو بی شک از سلیمانی بسی بیش

    منت پای ملخ آوردهام پیش

    ز من بپذیر زیرا کاین حکایت

    ز تو کردند ره بینان روایت

    که پیغمبر که داغ کبریا داشت

    یکی مُهر مدوّر بر قفا داشت

    بسی سر سبزی ونورش از آن بود

    که در سرّ حقیقت آسمان بود

    ز مهر مُهر پشتت ای سرافراز

    بصد پشتی بپشت افتادهام باز

    طمع دارم کزان مهر نبوّت

    نهی بر کار من مهر مروت

    میان از بهر فرمان بسته دارم

    که نامت حرز جان خسته دارم

    اگر من ذرّهام امیدوارم

    که در پرده چو تو خورشید دارم

    سبکسارم کن ای پشت و پناهم

    که از صد ره گران بار گناهم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    امام اهل دین سلطان اوّل

    امیرالمؤمنین صدیق افضل

    ولی عهد سپهر صدق صدّیق

    خلافت را ولی او بود بتحقیق

    چو یافت از فقر پیغمبر نسیمی

    همه در باخت جز هیچ و گلیمی

    نبود از معرفت پروای گفتش

    ازینجا کن قیاس خورد و خفتش

    شبانروزی خموشی پیشهٔ او

    ورای هر دو کون اندیشهٔ او

    خلافت را نخست او لایق آمد

    که صدّیقست و صبحش صادق آمد

    خلافت را اگر کس صبح دیدی

    که بودی پیش او کاذب دمیدی

    چودر عالم دمید آن صبح انوار

    کواکب رنگ او گیرند هموار

    چو اصحابش کواکب را مثالند

    بنور صبح همرنگ از کمالند

    ز نور او موحدّ شد مقرّب

    که در صبحست همرنگی کوکب

    ولی آن صبح صادق را بتحقیق

    نمیداند کسی مانند صدّیق

    بنور صبح صدّیقست لایق

    که آنها کوکبند او صبح صادق

    پس اینجا تو یقین دان کانکه هستند

    بنور صبح صادق حق پرستند

    نبی گفتست اگر ایمان صدّیق

    بسنجد آنکه از ایمان بتحقیق

    از ایمان خلایق بیش آید

    پس آن بهتر که اوّل پیش آید

    چو ابراهیم امّت را پدر بود

    بصدیقیش قرآن جلوه گر بود

    چو افضل آمد و دین را پدر شد

    لقب صدّیق یافت و نامور شد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چراغ جنّت و شمع دو عالم

    امیرالمؤمنین فاروق اعظم

    اگر چه بود ملکی در میانش

    نمیارزید ملکی یک زمانش

    غلامی بر سرش استاده بودی

    زبان بر نیکویی بگشاده بودی

    همی گفتی بدو الموت الموت

    که تا عمرش نگردد لحظهیی فوت

    کسی کو را موکّل مرگ باشد

    کجا ملک جهان پر برگ باشد

    شبی بودی که خود هیزم بچیدی

    برای پیره زن هیزم کشیدی

    چراغ خلد هیزم چین که دیدست

    چنین روشن چراغ دین که دیدست

    چو دین را مغز بودی در دماغش

    بسی کردند روغن در چراغش

    چو در دنیا نمیگنجید آن نور

    چرغی شد میان جنّت و حور

    اگر در دل ز فاروقت غباریست

    ترا در راه دین آشفته کاریست

    چه برخیزی بخصمی چراغی

    که روشن زوست چون فردوس باغی

    بخصمی زخم او برخویشتن زن

    بروابلیس را کن کورو تن زن

    چو زو ابلیس شد کور اوّل کار

    از آن در خصمی او با تو شد یار

    عجم بگشاد و این فتحی مدامست

    چو پیغمبر عرب را، وین تمامست

    عجم آنگه جهود و گبر بودند

    ازو گوی مسلمانی ربودند

    کسی اجدادش اسلام از عُمر یافت

    ز مهر او چرا امروز سر تافت

    کسی کو اعجمی افتاد در راه

    ز سعی او مسلمان گشت و آگاه

    چو از سعیش درون آمد باقرار

    چرا باوی برون آمد بانکار

    گر او هرگز نکردی نشر ایمان

    که گشتی در عجم هرگز مسلمان

    کسی را زو بود ایمان برونق

    چگونه گویدش کو بود ناحق
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    جهان معرفت دریای عرفان

    امیرالمؤمنین عثمان عفّان

    حیابحریست کورا پاو سر نیست

    ولی دروی به جز عثمان گهر نیست

    کسی در صحبت قرآن همیشه

    حیا چون نبودش پیوسته پیشه

    دلش در علم و تقوی عالمی پاک

    نبی را و ُنبی را همدمی پاک

    نکویی با پیمبر بی عدد کرد

    بسی در ساعة العسرش مدد کرد

    بدامادی پیمبر بر گزیدش

    مکن ردّش چو پیغمبر گزیدش

    چو او مقبول قرآن و رسولست

    ترا گر نیست مغزت بر فضولست

    چنان آن گوهر پاکش صفا داشت

    که در دریای قرآن آشنا داشت

    دل پاکش چو جان پاک در باخت

    بپاکی با کلام پاک در ساخت

    بهر حرفی که از قرآن بخواندی

    ز سرّش صدورق از جان بخواندی

    ولی تا یک ورق از جان گرفتی

    جهانی علم از جانان گرفتی

    بمعنی حرف او بودی جهانی

    ز کاف و نون ترا این بس نشانی

    جهانی چون زهر حرفی درون داشت

    ببین تا وسعت جان چند و چون داشت

    ز یک یک نقطهٔ قرآن چنان بود

    که نقطه نقطه چشمش خون فشان بود

    ز هر نقطه که در اسرار میگشت

    بگرد نقطه چون پرگار میگشت

    چو عثمان کرد آن بنیاد آغاز

    ثواب جمله میگردد بدو باز
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سپهر معرفت خورشید انور

    امیرالمؤمنین کرّار صفدر

    امام مطلق اربـاب بینش

    بدانش آفتاب آفرینش

    چو او شیر حق آمد داغ حق داشت

    بمردی و جوانمردی سبق داشت

    اسد چون خانهٔ خورشید باشد

    علی کالشمس ازو جاوید باشد

    چو اصل اهل بیت افتاد حیدر

    بلی بایست شهر علم رادر

    چو شهر علم دین پیغمبر آمد

    اگر بابیست آن را حیدر آمد

    چو بیت آفتاب ذوالجلالست

    گرش شیر خدا خوانی حلالست

    چنین گفت او که در دین حق تعالی

    مرادادست در علم آن کمالی

    که گردرباء بسم اللّه ز اسرار

    کنم تضیف بیش از ده شتروار

    بهر حرف از کلام صانع پاک

    کنم هر دم هزاران معنی ادراک

    چو دنیا را طلاقی داد جانش

    مگر انگشتری ماند از آنش

    خداوندش یکی سایل فرستاد

    که آمد در نمازش پیش،‌ استاد

    که در دین تو دنیا بند جانست

    تو میدانی که این خاتم از آنست

    چو شد زین سرّ عالی سرفراز او

    بسایل داد خاتم در نماز او

    نمازش را چو خاتم در نگنجید

    بجز حق ذرّهیی هم درنگنجید

    نمازش چون حضوری معتبر داشت

    کی از پیکان برون کردن خبر داشت

    کسی کو در حقیقت تشنه جانست

    که کلّی سیر از کار جهانست

    اگر آبیش میباید که جان خورد

    ز دست ساقی کوثر توان خورد

    عزیزی کو دو چشم راه بین داشت

    سه روح ازچاریار راستین داشت

    ترا از زهر بدعت گر گزندست

    همین تریاق اربع سودمندست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    امامی کو امامت را حسن بود

    حسن آمد که جمله حسن ظن بود

    همه حسن و همه خلق و همه حلم

    همه لطف و همه جود و همه علم

    زجودش هفت دریا هشت آمد

    ز شوقش نه فلک در گشت آمد

    سه نور بس قوی را چارم او بود

    برای آن همه چیزش نکو بود

    مربع زان سه آمد جوهر او

    مثلث دو مثنّی در بر او

    چو دو میراث مشکین زان سه تن داشت

    چو جان در بر ازو با خویشتن داشت

    دل پر نور او دریای دین بود

    دو موی او دو شست عنبرین بود

    چو در دریا فکند آن شست در راه

    بشست افتاد از ماهیش تا ماه

    رخی چون روز و زلفی همچو شب داشت

    کسی کان هر دو دید الحق عجب داشت

    چو آه از دل برآوردی بغم در

    در افتادی شب و روزش بهم در

    شب از موی سیاهش تیره گشته

    ز رویش ماه روشن خیره گشته

    لبش قایم مقام حوض کوثر

    که بودی چشمهٔ نوش پیمبر

    چنان نوشی بزهر آلوده کردند

    جگر پر خون دلش پالوده کردند

    ز زهرش چون جگر شد پاره پاره

    ز غصّه گشت خونین سنگ خاره

    دل خصمش نشد از خون جگر رنگ

    ولی از درد او خون شد دل سنگ
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    امامی کافتاب خافقینست

    امام از ماه تا ماهی حسینست

    چو خورشیدی جهان را خسرو آمد

    که نه معصوم پاکش پس رو آمد

    چو آن خورشید اصل خاندانست

    بمهرش نه فلک از پی روانست

    چراغ آسمان مکرمت بود

    جهان علم و بحر معرفت بود

    بهمّت هر دو عالم کم گرفته

    ولی نورش همه عالم گرفته

    رخ او بود خورشید الهی

    شبی تاریک، مویش از سیاهی

    کسی کو آفتاب و شب بهم خواست

    حسن آن از حسین آمد بهم راست

    امام ده و دو حق کرد قسمت

    که هر یک پردهیی سازد ز عصمت

    ده و دو پرده زان آمد پدیدار

    حسینی بود امّا پردهیی زار

    ببر داین راه او گر مبتلا بود

    ولی خونریز او در کربلا بود

    اگر هستی تو اهل پردهٔ راز

    ازین پرده بزاری میده آواز

    بسی خون کرده‌اند اهل ملامت

    ولی این خون نخسبد تا قیامت

    هر آن خونی که بر روی زمانهست

    برفت از چشم و این خون جاودانهست

    چو ذاتش آفتاب جاودان بود

    ز خون او شفق باقی ازان بود

    چو آن خورشید دین شد ناپدیدار

    در آن خون چرخ میگردد چو پرگار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    جهان را هم امام و هم خلیفه

    کِرا میدانی الّا بوحنیفه

    جهان علم و دریای معانی

    امام اوّل و لقمان ثانی

    اگر اعدای دین بسیار جمعند

    ز کار بوحنیفه سر چو شمعند

    چراغ امّت آمد آن سرافراز

    چراغی کو عدو را مینهد گاز

    قضا کردند بر وی عرضه ناگاه

    بنپذیرفت یعنی جان آگاه

    قضا را و قدر را معتبر یافت

    ولیکن این قضا اندر قدر یافت

    چو نعمان سرخ روی حق چو لالهست

    قضا چکند بشاگردش حوالهست

    قضا در جنگ او آمد فروتر

    که از یوسف همه چیزی نکوتر

    چو تو یوسف قضا را این زمان بس

    مرا قاضی اکبر جاودان بس

    چودر دین محمّد داد دین داد

    محمّد را چنین بود و چنین داد

    چو او استاد دین آمد در اسرار

    چو تو بگذشتی از قرآن و اخبار

    اگر در فقه صد جامع کبیرست

    ز یک شاگردش آن جامع صغیرست

    مجرّد شو اگر کوفی شعاری

    برافشان چون الف چیزی که داری

    ره کوفیت میباید روان شو

    الف دانی تو باری همچنان شو
     
    بالا