متون ادبی کهن خسرونامه

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
چنین گفت آنکه پیر راستان بود

که او گویندهٔ این داستان بود

که چون از مرگ گل شش سال بگذشت

مگر بر شاه قیصر حال برگشت

سحرگاه اندر آمد حال او تنگ

فرو کردند از عمرش شباهنگ

ز پیری چون کمان شد پشت او را

جوانی رفت و پیری کشت او را

بخواند آنگه جهانگیر جهان را

بتخت خویش بنشاند آن جوانرا

بدو گفت ای گرامی تر زجانم

جهان خواهد ربودن از جهانم

جهان باد جوانی از سرم برد

بسر باری پسر را از برم برد

کنونم زندگانی رخت بربست

بسوی خاک رفتم باد در دست

دریغا عمرم از هفتاد بگذشت

چو گردی آمد و چون باد بگذشت

مرادر پیش کاری بس شگرفست

که راه من بدین دریای ژرفست

کنونم درجهان کاری نماندست

ز من تا مرگ بسیاری نماندست

ترا کار ای پسر اینست امروز

که چون خورشید باشی عالم افروز

اگر تو عدل ورزی همچو خورشید

جهانی عمر تو خواهند جاوید

اگر تو چون سلیمانی سرافراز

سر مویی ز موری سرمکش باز

بگفت این و دمش بگسست وجان رفت

بیک دم از جهان جاودان رفت

چو رفت از آب چون آتش فرو مرد

چراغ عمر او خوش خوش فرو مرد

چو قیصر را قیامت بر درآمد

بیک ره قامت عمرش سرآمد

همه اندام او از هم فروشد

برآمد جان و دل در غم فرو شد

فرو شد آفتاب اودر ایوان

برآمد ناله از ایوان بکیوان

شهی کو تیغ میزد همچو الماس

نهان کردند شخصش زیر کرباس

چو بربستند ناگاهش زنخدان

همه کار جهان اینجا ز نخ دان

چو زیر پنبه شد آن چشمهٔ نوش

برآورد آن ستم کش پنبه از گوش

چو در خاکش نهادند آب بردش

بزرگی رفت و خاکی کرد خردش

بسی جا ساخت، جای او زمین بود

بسی در تاخت و انجامش همین بود

چو آمد کوزهٔ عمرش فرو درد

نهنگ خاک ناگاهش فرو برد

بلندان بین که پست خاک گشتند

ز پستی و بلندی پاک گشتند

زمین چندانکه یک یک جای بینی

ز سر تا پای، سر تا پای بینی

چوپا و سر بسی بینی بره باز

ندانی سر ز پا آنجایگه باز

اگر از آهنی فرسوده گردی

وگرسنگی چو بید پوده گردی

اگر هستی تو چون خورشید مه روی

چو خورشیدت کند آخر سیه روی

اگر صاف جهانی دُرد گردی

وگر مرد بزرگی خرد گردی

ز مردم تابمردم ره بسی نیست

اگر مردت کسی اکنون کسی نیست

نخست از آب جو چون دست شویی

بچاه اندازو سر برنه چو گویی

کسی کز خویشتن گوید بسی او

چو مُرد آن خویشتن را دان کسی او

تحیّر را نهایت نیست پیدا

که یابد باز یک سوزن ز دریا

رهیست این راه بس بی حدّ وغایت

نه او را ابتدا ونه نهایت

نه از اول بود پیشان پدیدش

نه در آخر بود پایان پدیدش

فلک چون بی سر و بن دید این راه

سرش درگشت و پی گم کرد آنگاه

تو هم گردش بسی در پیش داری

چه میگویم که هم درخویش داری

همه عالم اگر بر هم نهادی

بنای جمله بر یکدم نهادی

دلت از عالمی چون خرّم آمد؟

که بنیاد همه بر ماتم آمد

بصد آویز عالم را چه داری

بگو تا واپسین دم را چه داری

نمیدارد ترا عالم که هستی

تو هم عالم مدار، از غم برستی

چرا در عالمی دل بسته داری

کزو غم در غمی پیوسته داری

بود هر ساعتت رنج و بلایی

که تا یک جو بدست آری ز جایی

بخون دل چو کوشیدی و مُردی

چو مردی حسرت جاوید بردی

بود صد بار چون عمرت شد از دست

بسر باری حساب جوجوت هست

چرا این حرصت اندر جمع مالست

که گر اینجا وگر آنجا وبالست

همه دنیا سرابی مینماید

که چون شوریده خوابی مینماید

چو روزی چند بودی رخت برگیر

دلت بر تخته نه از تخت برگیر

اگر عشرت کنی صد سال پیوست

شوی چون خاک آخر باد در دست

ز دنیا گر چه نقشی نیست کس را

هوسناکان بسی اند این هـ*ـوس را

اگرچه بی سر و بن شد بسی زو

نمیبینم برون رفته کسی زو

برین رفعت چودایم خانه خیزست

قویتر منصبی، شاهی گریزست

چو در هر خانهیی بینی شه انگیز

چرا شطرنج میبازی فرو ریز

زمین گر ملک تو آمد همه جای

مشو غرّه که از گاویست بر پای

تو آن ساعت که از مادر بزادی

بتنگ و بند جان کندن فتادی

چو در جان کندنی ای مانده در دام

منه جان کندنت را زیستن نام

سرافرازی مکن چندین که ناگاه

بزاری سرنگون مانی تو در چاه

چو در دنیا نمیگنجی تو از خویش

چگونه در لحد گنجی بیندیش

تکبر میکنی و می ندانی

که هستی گلخنی امّا روانی

اگر در میکشید این پوست از تو

چه ماند گلخنی ای دوست از تو

هر آن نعمت که در روی زمینست

نجاست میشود از تو یقینست

اگرچه همچو جان زردرخورتست

نجاست چیست تعبیر زرتست

چه جویی در زر و نعمت ریاست

که هر دو هست در عقبی نجاست

زهی طوفان آتش بار دنیا

زهی خواب پریشان کار دنیا

اگر زین خواب بیداری دهندت

دمی صد جان بدلداری دهندت

اگر در خواب دنیا خفته مانی

بروز رستخیز آشفته مانی

همه شب خاک بیزی با چراغی

ز دود و گرد بگرفته دماغی

ز بهر نیم جو زرکان حرامست

ز صد جان باز جویی تا کدامست

ترا آخر چو مطلوبی عزیزست

نه چون مطلوب مرد خاک بیزست

تو هم انگار مرد خاک بیزی

چرا یک شب خدا را بر نخیزی

نداری در همه عالم کسی تو

چرا برخود نمیگریی بسی تو

اگر صد آشنا در خانه داری

چو میمیری همه بیگانه داری

نیاید هیچکس در گور با تو

مگر مشتی مگس یا مور با تو

اگر فعلی بد و گر نیک کردی

بگرمیت بسوزد یا بسردی

بجوجو، آنچ دزدیدی مه و سال

بدزدند از تو موران در چنان حال

دمی جز تخم بیکاری نکاری

که تو جز خویشتن داری نداری

ز پندار و منیست آن رنج پیوست

فروآسود هر کو از منی رست

زلا باید که اول در سرایی

اگر خواهی که از الا برآیی

که گر مویی ز هستی بازداری

جهانی بت پرستی باز دادی

به آسانیت این اندوه ندهند

بدست کاه برگی کوه ندهند

گرت یک ذرّه این اندوه باید

صفای بحر و صبر کوه باید

اگر پیش از اجل یک دم بمیری

دران یک دم همه عالم بگیری

نشستن مرگ را کاری نه خردست

که هر کو مرگ را بنشست مردست

اگر آگه شوی ای مرد مهجور

که از نزدیک کی ماندی چنین دور

ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو

سر تشویر بر زانو نهی تو

درین غم تا نمیری بر نخیزی

زخود چون دیو از مردم گریزی

چو بردی از بسی شیطان سبق تو

ز عشق خود نپردازی بحق تو

بخود غرّه شدن زین بیش تا کی

ترا زین ناکسی خویش تا کی

اگر شایستهیی راه خدا را

بکلّی میل کش چشم هوا را

چو نابینا شود چشم هوابین

بحق بینا شود چشم خدا بین

تو پنداری که در کار خدایی

تو پیوسته پرستار هوایی

برآی آخر دمی از چاه دنیا

بیندیش از سیاستگاه عقبی

کجا آن گاو قصّابست آگاه

که خون او بخواهد ریخت در راه

اگر آگاه بودی گاوازان کار

چو گنجشگی فرو ماندی ازان بار

تو خودغافل تری زان گاو بسته

که میدانی چنین فارغ نشسته

مرا باری ازین غم دل نماندست

ازین مشکلترم مشکل نماندست

مرا گویند خواهی گشت خاکی

که در پیشست هر یک را هلاکی

اگرچه خاک گشتن خوش نباشد

شدم راضی اگر آتش نباشد
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    الا ای شاهباز ساعد شاه

    کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه

    تو بازی و کلاه تو چنانست

    که ترکش نیم ترک آسمانست

    اگر از سر براندازی کلاهت

    نیاید هیچ چیزی بند راهت

    کنون از هرچه می‌دانی برون آی

    چو با هیچ آمدی آنگه درون آی

    اگر با هیچ آیی ای همه چیز

    تو باشی همچو من هیچ و همه نیز

    زهی عطّار کز مشک معانی

    اگر صد نافه بگشایی توانی

    زبان در فشان تو مریزاد

    بجز دُر از زبان تو مریزاد

    سخن را سایه بر عرش مجیدست

    که چون خورشید روشن آفریدست

    سخن بالای این امکان ندارد

    کسی منکر شود کو جان ندارد

    کتاب من تماشاگاه جانست

    نمودار جهان جاودانست

    تماشای خرد گشت این معانی

    تماشا کن بر آب زندگانی

    خوشی نظّارهٔ این داستان کن

    تماشای گل این بوستان کن

    سخن گویان سخن بسیار گفتند

    ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند

    جهان چون من سخن گویی ندیدست

    که در شعردگر بویی ندیدست

    ازان در شعر من اسرار یابند

    که بوی از کلبهٔ عطّار یابند

    چو عطّارم جهان پرمشک کردم

    ز شعر تر نمد زین خشک کردم

    ز دست روح جام جم چشیدم

    زهر نوعی سخن درهم کشیدم

    زهر در گفتم و بسیارگفتم

    چو زیر چنگ شعری زار گفتم

    بمعنی شعر من شعری و ماهست

    خطش چون برقعی شعر سیاهست

    کسی کز روی ظاهر شعر بیند

    ز بحر شعر من کی قعر بیند

    برون گیر از سخن راز کهن را

    زبور پارسی خوان این سخن را

    اگر آهسته فکر این کنی تو

    بجان هر بیت را تحسین کنی تو

    ببین تا ساحری به زین توان کرد

    بانصافی مرا تحسین توان کرد

    کسی کو چون منی را عیب جویست

    همین گوید که او بسیار گویست

    ولکین چون بسی دارم معانی

    بسی گویم تو مشنو میتوانی

    گهر آخر بدیدن نیز ارزد

    چنین گفتن شنیدن نیز ارزد

    برو برخوان و چون خواندی دعا کن

    زمانی عیب این مسکین رها کن

    جهان پر عیب و خلقی عیب جویست

    که بی عیبی، خدای غیب گویست

    چو من گفتم تو برخوانش تمامت

    مراست این یادگاری تا قیامت

    فسانه گر چه رازی معتبر بود

    ولی مقصود من چیزی دگر بود

    نمیدارم طمع مدح و ثنایی

    ولیکن چشم میدارم دعایی

    تو ای دل چند گویی چند جوشی

    ترا آمد کنون وقت خموشی

    جفاهایی که دیدی از فلک تو

    بیک ره جمع گردان یک بیک تو

    همه بر کاغذی بنویس سرباز

    وزان پس کاغذت در آب انداز

    نداری توخطی بر زندگانی

    که میباید که جاویدان بمانی

    تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم

    اگر هرگز نباشی نیست زین غم

    برون از حد درین وادی پرچاه

    فرو رفتند و کس برنامد از راه

    رهی دورست و منزل ناپدیدار

    خرد گم کرده ره دل ناپدیدار

    مرا باری دل از هیبت دو نیمست

    که میدانم که این کاری عظیمست

    بسی سر رشتهٔ این کار جستم

    بسی سر نقطهٔ پرگار جستم

    مرا نگشاد حیرت این گره باز

    ندیدم شه ره و ماندم زره باز

    کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار

    مرا کار آمد از ناآمد کار

    درین عالم که روی آوردهام من

    دو عالم بادوموی آوردهام من

    چو گردد روز مرگم دم گسسته

    شود آن هر دو موی از هم گسسته

    من آن خواهم ز عشق بی نشانی

    که نامم محو گردد جاودانی

    اگر نام من از دیوان بر آید

    کجا تن در دهم گر جان برآید

    تنم گم گشت چون جان بود غالب

    شدم مغلوب چون آن بود غالب

    ازین ویرانه بیرون میروم من

    نمیدانم که تا چون میروم من

    چومردن بود این زادن چرا بود

    چو رفتن بود استادن چرا بود

    چراجان با جسدانباز میگشت

    چو بر حسرت بآنجا باز میگشت

    کسی کو مرغ دام آب و گل شد

    بران کس سرنگونساری سجل شد

    جهانی خلق بین ناشاد مانده

    همه از خویش در فریاد مانده

    گر آسانی طلب کردیم مادام

    بدشواری بسر بردیم ناکام

    بزیر سایه سر داریم جمله

    که سر سوی فنا آریم جمله

    دلا چندین مدم چون کار افتاد

    که همچون سر ترا بسیار افتاد

    برو کنجی گزین و ره بدر بر

    بمجهولی فرو شو ره بسر بر

    کسانی کافت خواهــش نـفس بدیدند

    بزر مجهولی خود را خریدند

    کسی دارد بعالم کار و باری

    که در عالم ندارد هیچ کاری

    فراغت جوی تا باشی دمی خوش

    که تا آسان گذاری عالمی خوش

    چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز

    بدانی قدر جسم خویشتن باز

    ز عالم گر کسی فارغ بود نیک

    ازو مشغول تر باشد بحق لیک

    کسی داند درین ره قدر دیده

    که نابینا بود کنجی گزیده

    چو میبینی کزین طاس نگونسار

    بلا میبارد از صد گونه هموار

    اگر در عافیت ای مور در طاس

    بشب آری تو قدر روز بشناس

    خداوندا بلای چرخ گردان

    ازین سرگشتهٔ گردان بگردان

    خداوندا بسی بیهوده گفتم

    فراوان بوده و نابوده گفتم

    اگرچه جرم عاصی صد جهانست

    ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست

    چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت

    چه وزن آریم مشتی کم بضاعت

    چو از ما اوفتاد این کار ما را

    خداوندا بما مگذار ما را

    دریغ بیکسان خویشتن بین

    نیاز مفلسان ممتحن بین

    گرانباریم ما را رایگان بخش

    زیانکاری بی سرمایگان بخش

    اگر ما را بخواهی کرد نومید

    کرم پس با که خواهی کرد جاوید

    رحیمی، خلق را معصوم گردان

    ز لطف خویش نامحروم گردان

    خدایا گر بصورت آدمیایم

    نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم

    چو ما هستیم مشتی نو مسلمان

    براوردیم انگشتی در ایمان

    ز مشتی خاک انگشتی تمامست

    منه انگشت بر دیگر که خامست

    کسی کو غایب از تو یکزمانست

    در آن دم کافرست اما نهانست

    اگر خود غایبی پیوسته باشد

    در اسلام بر وی بسته باشد

    حضوری بخش ای پروردگارم

    که من غایب شدن طاقت ندارم

    مرا از خلق برهانی توانی

    چو کارم با تو افتد آن تو دانی

    خدایا میروم تو رهبرم باش

    حقیقت بخش جان غمخورم باش

    چو گفتم مدتی افسانهٔ تو

    بمردم با دلی دیوانهٔ تو

    اگر طفلم مرا این بس بلاغت

    که دادیم از همه عالم فراغت

    مرا گر بود انسی در زمانه

    بمادر بود و او رفت از میانه

    اگرچه رابعه صد تهمتن بود

    ولیک او ثانی آن شیر زن بود

    چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه

    که پشت شرع را روی خلیفه

    اگرچه عنکبوتی ناتوان بود

    ولکین بر سر من پیلبان بود

    نه چندانست بر جانم غم او

    که بتوان کرد هرگز ماتم او

    بیا تا آه ازین غم برنیارم

    غمش در دل کشم دم برنیارم

    چو محرم نیست این غم با که گویم

    مرا او بود محرم با که گویم

    گر او را ندهد اینجا آمدن دست

    مرا عمری نماند، آنجا شدن هست

    اگر با او رسم با او بگویم

    غمی کز مرگ او آمد برویم

    نبود او زن که مرد معنوی بود

    سحرگاهان دعای او قوی بود

    عجب آه سحرگاهیش بودی

    ز هر آهی بحق راهیش بودی

    چو سالی بیست هست اکنون زیادت

    که نه چادر نه موزه بود عادت

    ز دنیا فارغ و دولت گزیده

    گرفته گوشه و عزلت گزیده

    بتو آورده روی ای رهنمایش

    بسی زد حلقه بر در درگشایش

    تو میدانی که در درد تو چون بود

    که رویش هر سحرپر اشک خون بود

    بسی در گریه و در بیقراری

    شبانروزی ترا خوانده بزاری

    بپشتی تو عمری کار کرده

    ز شوقت روی در دیوار کرده

    تو بودی از دو عالم ناگزیرش

    بفضلت دست گیر ای دستگیرش

    تنش را خواب خوش ده در سلامت

    دلش بیدار گردان تا قیامت

    درون خاک او شمعی برافروز

    که نه در شب فرو میرد نه در روز

    ز پیش آن بهشت جاودانی

    دری در گور او کن میتوانی

    اگر گردیش از دنیاست قسمت

    بشو از وی بیک باران رحمت

    نداکردت بسی و تو شنودی

    ندایی بشنوانش از خود بزودی

    کفن در بر حریر خلد گردانش

    لحد کن مرغزاری بر تن و جانش

    بصدق دل چو بسیارت وفاداشت

    امید او روا کن کو ترا داشت

    مگردان از من تیمار دیده

    مددهای دعای او بریده

    کسی کو در دعا آرد مرا یاد

    همه وقتی نگهدارش خدا باد
     
    بالا