داستان کوتاه "زندگی میان ما"

*_*Zoha

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/24
ارسالی ها
1,383
امتیاز واکنش
7,995
امتیاز
606
سن
23
نام داستان: زندگی میان ما
نام نویسنده:مریم خسروی (mary.kh78)

خلاصه:اعتقاد به اتفاقات ماوراءطبیعت گاه دردسر ساز می‌شوند!زندگی میان موجوداتی خوفناک ؛ آیا سرگذشت مهراب چگونه سپری خواهد شد؟! در ادامه همراه من باشید تا داستان زندگی پسری محو در تاریکی رو بخوانید.


آیات قرآنی مبنی بر تثبیت وجود اجنه:

سپاهیان سلیمان از جن و آدمی و پرنده گرد آمده و به صف می رفتند. (سروه نمل، آیه ۱۷)
برای خدا شریکانی از جن قرار دادند و حال آن که جن را خدا آفریده است. (سوره انعام، آیه ۱۷)
بگو اگر جن و انس گرد آیند تا همانند این قرآن را بیاورند، نمی توانند، هر چند که یکدیگر را یاری دهند. (سوره اسرا، آیه ۸۸)
سخن پروردگارت بر تو مقرر شد که جهنم را ازجن و انس انباشته می کنیم. (سوره هود، آیه ۱۱۹).
 
  • پیشنهادات
  • *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    "به نام ایزد منان"


    چشم هایش را محکم فشرد،کلافه به رضا نگاه کرد و گفت:

    مهراب-آخه تو چرا این‌قدر معتقدی به توهم های دیگران؟!

    رضا اما بی اهمیت به حرف های مهراب ، کتاب روی میزش را با دقت مطالعه کرد . هیچ گاه سر این موضوع باهم تفاهم نداشتند ، مهراب معتقد بود اجنه ، شیاطین و موجودات ماوراءطبیعت وجود خارجی ندارند.رضا اعتقاد داشت همه این موجودات وجود خارجی دارند ، اما در دنیایی دیگر به سر می‌برند.

    مهراب با بی‌حوصلگی ذاتی اش رو به رضا گفت:

    مهراب-من اگه بخوام کنار تو بمونم دیوونه میشم ، به توهماتت برس .

    و بدون خداحافظی از خانه ی کوچکشان بیرون رفت . قدم زدن در خیابان خلوت جزء علایقش بود و احساس ارامش می‌کرد.

    تا نصفه های شب در خیابان های شهر کوچکش قدم زد و در نهایت بازهم به خانه برگشت . این خانه را با رضا شریک بود ، وگرنه تا به حال بیرونش کرده بود . وارد اتاقک شد و رضا را دید که هنوز مشغول مطالعه ی آن کتاب است. با حرص گفت :

    مهراب-بنداز دور اون کتاب و بابا.

    و کاپشن را ازتن بیرون آورد و روی زمین نشست.

    رضا-جان من بیا ببین چه جالبه ! یه حرکتی نوشته می‌خوام انجامش بدم ، تو هم باید کمکم کنی.

    مهراب-حتی یک درصد هم فکرنکن که من کمکت کنم رضا.

    رضا به چشمانش زل زد و خونسرد گفت:

    رضا-کمک می‌کنی.

    گاهی ازاین لحن حرف زدن هایش می‌ترسید،با خودش فکر می‌کرد نکند واقعا دوستش به این موجودات متصل باشد ؟! اما به ثانیه نکشیده تمام فرضیاتش را کنار میزد.خودش هم نمی‌دانست چرا؟! اما درخواست رضا مبنی بر کمک کردن را قبول کرد...
    از جایش بلند شد و به سمت میز رضا رفت ، لبه ی میز نشست و گفت :

    مهراب-حالا می‌خوای چه کاری انجام بدی؟!

    رضا لبخند پیروزی زد و جوابش را داد:

    رضا-این‌جا نوشته با یه سری ورد و دعا میشه با یه جن ارتباط برقرار کرد،تو فقط چشمات رو ببند و بزار من از انرژیت استفاده کنم.

    مشکوک به رضا نگاه کرد و گفت:

    مهراب-می‌خوای یه جن رو به بدن من دعوت کنی ، درسته؟!

    رضا-نه اون که مربوط به احضار هست،تو این مورد من فقط از تو باید انرژی بگیرم.توهم می‌تونی چشمات رو نبندی،من به خاطر خودت گفتم.

    کمی فکر کرد و دلش خواست امتحان کند ، اعتقاداتش را کنار گذاشت تا به رضا اثبات کند که این موجودات خیالی هستند و وجود خارجی ندارند .

    مهراب-خیلی خب،پس شروع کن.

    خودش روی زمین نشست و رضا را نگریست که به سمت پریز برق رفت و خاموشش کرد،شمع پایه بلندی را روی زمین قرار داد و با کبریت روشن کرد.

    کتابی که تا چند لحظه ی پیش روی میز رضا بود،حال مابین آن دونفر بود.رضا به ساعت مچی اش نگاه کرد،ساعت از سه نیمه شب گذشته بود!!

    رضا-می‌خوام شروع کنم،چشمات رو میبندی یا دوست داری ببینی؟!

    لحنش پر از هیجان بود ، اما مهراب خونسرد جواب داد:

    مهراب-نه، دلیلی نداره چشمام رو ببندم.

    رضا پوزخند محوی زد و شروع کرد به خواندن کلمات نامفهوم آن کتاب ، ثانیه ها دقایق از پس هم می‌گذشت و مهراب بی حال شده بود.رضا کم کم نگاهش را از کتاب گرفت و با دقت به اطراف اتاقک نگاه کرد.
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS]
    مهراب اما خونسرد و بی حال به رضا نگاه می‌کرد،ارام ارام چهره ی سفید شده و رنگ پریده ی رضا باعث شد نگاهش به گوشه ی اتاقک بچرخد...!

    به چشم هایش اطمینان نداشت!!چندبار محکم پلک هایش را باز و بسته کرد،هر دو با رنگِ پریده به موجود عجیب و ترسناکی که گوشه اتاق نگاهشان می‌کرد نگریستند.

    با صدای عجیب و غریبی که شنیدند هر دو پا به فرار گذاشتند:

    "زندگی میان ما چگونه است؟!"

    به سرعت از اتاقک بیرون رفتند ، از شدت ترس و هیجان دهانشان خشک شده بود.رضا هنوز هم به در اتاقک نگاه می‌کرد و لام تا کام حرف نمیزد،مهراب تکانش داد و گفت:

    مهراب-رضا حالت خوبه؟!

    جوابی دریافت نکرد،مهراب می‌پنداشت رضا قصد برگشت به اتاقک را دارد که اینگونه خیره مانده!!برای همین بازهم صدایش زد:

    مهراب-رضا؟تو که قصد نداری برگردی به اون اتاقک؟!

    صدای ضعیف و ارام رضا را شنید:

    رضا:همین‌جا بمون تا من برگردم.

    برایش باور پذیر نبود که دوستش تا این حد دیوانه باشد،محکم دستش را کشید و گفت:

    مهراب-هنینجوری هم داری از ترس پس میوفتی،عمرا اگه بزارم برگردی داخل اون اتاقک.

    رضا سرش را به چپ متمایل کرد و خیره در چشمانش جواب داد:

    رضا-اما من باید برگردم به اون اتاق،زندگی من اینجا امکان پذیر نیست.

    مهراب با چشم های از حدقه درآمده به او خیره شد،اصلا دوست نداشت فکری که در ذهنش آمده حقیقت داشته باشد.بازهم محکم چشم هایش را با دست فشار داد و گفت:

    مهراب-رضا یعنی چی این حرف؟!زندگیِ تو اینج...

    حرفش را ادامه نداد و همان صدای عجیب در گوشش اکو شد:

    "زندگی میان ما چگونه است؟!...زندگی میان ما چگونه است؟!"

    دست رضا را رها کرد و متوجه اصل موضوع شد،سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند و گفت:

    مهراب-باشه بیا باهم بریم داخل پس.

    رضا چشم هایش را ریز کرد و سرش را به صورت مهراب نزدیک کرد؛

    رضا-پس تو هم می‌خوای با من زندگی کنی؟!

    به طور نامحسوس لرزشی به اندام مهراب نشست،چشم هایش را به نشانه جواب مثبت روی هم فشرد و پاسخ داد:

    مهراب-اره پس کجا زندگی کنم؟!من و تو باهم زندگی می‌کنیم دیگه.

    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS]
    "و شیطان و قبیله اش شما را میبینند در حالی که شما آنها را نمی‌بینید.《پیامبر اکرم》"

    مهراب پشت سر رضا وارد اتاقک شد ؛ سرکی به اطراف کشید اما خبری از آن موجود عجیب نبود !

    چشم چرخاند سمت رضا که حرفی بزند ؛ اما با دیدن صحنه ی مقابلش حس کرد روح از تنش جدا شده !! رضا را در حالت معلق دیده بود و برایش چنین اتفاقاتی باور پذیر نبود.باید کاری می‌کرد ؛ اما او در چنین مباحثی سررشته نداشت.

    کاپشنش را برداشت و به سرعت از اتاقک کوچکشان دور شد ؛ به نزدیک ترین باجه تلفن که رسید با یکی از دوستانش تماس گرفت ، به بوق دوم نرسیده دوستش پاسخ داد:

    اردلان-جانم داداش؟

    سعی کرد آرام و خونسر صحبت کند و پاسخ داد:

    مهراب-سلام سعید ، داداش یه کاری ازت بخوام می‌تونی برام انجامش بدی؟!

    سعید-آره قربونت تو جون بخواه.

    مهراب-داداش یکی رو سراغ داری که از دعا ، ورد یا جادو سررشته داشته باشه؟!

    سعید با لحنی متعجب پاسخ داد:

    سعید-چیزی شده مهراب ؟!! تو که اهل این داستانا نبودی؛رضا نمی‌شناسه کسی رو؟

    با یادآوری رضا و حالت عجیب و غریبی که دیده بود ؛ دستش را محکم بر روی پیشانی اش کشید و گفت:

    مهراب- نه داداش رضا کسی رو نمی‌شناسه،می‌تونم رو کمک تو حساب کنم؟

    سعید-اره برادر فردا بیا خونه ام باهم میریم پیش یه دعا نویس.

    مهراب-باشه فردا می‌بینمت؛خداحافظ.

    اردلان-خداحافظ داداش.

    گوشی را که سرجایش گذاشت ؛ کلافه از باجه دور شد. حالا شب را باید کنار رضا و حالت های عجیبش سپری می‌کرد.
    ارام به سمت خانه حرکت می‌کرد و به فکر فرو رفته بود ؛ یعنی حال سرنوشت رضا چه می‌شد؟!شاید اصلا افکارش پوچ بود و اتفاقی برای دوستش نیفتاده بود؛در میان افکار پوچش مدام صدایی تکرار می‌شد:

    "زندگی میان ما...."

    سرش را محکم تکان داد تا صدا به گوشش نرسد.به خانه که رسید ؛ آهسته درب را گشود و داخل شد؛هرچه سر گرداند که رضا را پیدا کند اثری از او نیافت؛کلافه تر از قبل وجب به وجب اتاقک را زیر و رو کرد؛اما رضا نیست شده بود!!

    روی صندلی پشت میز رضا نشست و سرش را میان دست هایش فشرد؛سر که بلند کرد نگاهش افتاد به برگه ی تا خورده ی روی میز؛برگه را باز کرد و نوشته ی داخلش را خواند:

    "تو را به زندگی میان خودمان دعوت می‌کنم!می‌پذیری؟"

    کمی ترسیده و متعجب به کاغذ نگاه کرد ؛ به خودش که آمد برگه را پاره کرد و سوزاند ؛ مطمئن بود آن نوشته دست خط رضاست ؛ دیگر شکی که داشت به یقین مبدل شد!

    خواب به چشمانش نیامد و تا خود صبح در نوشته ها و کتاب های رضا جست و جو کرد؛دنبال نوشته یا دست خطی می‌گشت که او را به دوستش برساند...!

    در آخر ساعت هفت صبح با حالتی عصبی فریاد زد :

    مهراب-لعنتی !! چقدر بهت گفتم دست از این کارای مسخره بردار.
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS]
    به کاپشنش چنگ زد و به سرعت از خانه خارج شد؛طاقت نداشت که صبر کند سعید بیدار شود؛وارد خیابان اصلی شد و تاکسی دربست گرفت به مقصد خانه ی سعید،رو به راننده گفت:

    مهراب-برو سمت جمال اباد.

    نگاهش که از آینه به راننده افتاد زبانش بند آمد؛چشم های رضا را که دید اب دهانش را به زحمت پایین داد گفت:

    مهراب-رضا؟!خودتی؟!

    در جواب سوالش تنها دو کلمه شنید:

    رضا-جواب نامه؟

    ناباور به چشم های رضا خیره شد؛باورش نمی شد به چنین دردسری افتاده باشد؛جوابی هم برای سوال رضا نداشت.پس او هم چنین پاسخ داد:

    مهراب-جواب سوالت رو وقتی میدم که همراه من بیای یه جایی بریم.

    صدای رضا را شنید که به سردی پاسخ داد:

    رضا-مجبور نیستم قبول کنم اما میام.

    نفسی آسوده کشید و پلک هایش را روی هم گذاشت؛مدتی در سکوت گذشت تا اینکه رضا گفت:

    رضا-پیاده شو رسیدیم.

    پلک هایش را باز کرد و خود را رو به روی خانه ی سعید یافت؛در خاطرش بود که به رضا نگفته بود قصد دارد به منزل سعید بیاید؛هر لحظه به واقعیتی که دوست نداشت باورکند بیشتر پی میبرد.
    با رخوت و سستی از ماشین پیاده شد و زنگ درب منزل سعید را به صدا درآورد؛نگاهی به رضا انداخت که با حالت خاصی به او زل زده بود.آدم ترسویی نبود اما آن چشم ها که انگار از حدقه درآمده هرموجودی را به ترس وا می‌داشت.

    بعد از لحظاتی سعید با سر و وضعی ژولیده جلوی درب ظاهر شد ؛ با لحن شاکی رو به مهراب گفت:

    سعید-داداش واجب بود از خواب بیدارمون کنی؟!حالا خودم هیچی باب...

    نگاهش که به رضا افتاد حرف در دهانش ماند؛با وحشت به آدمی که هیچ شباهتی با روزهای قبلش نداشت نگریست؛ با لکنت و به زحمت به مهراب گفت:

    سعید-م..م..مهراب ای‌..ای..این چرا همچی‌‌..همچینه؟!

    مهراب با حالت زاری پاسخ داد:

    مهراب-پس فکر کردی دعا نویس برای چی می‌خوام؟!این رضا نیست سعید.

    بعد از اتمام حرف هایش سعید را دید که در چهارچوب در روی دو زانو افتاد؛به سمتش رفت و بلندش کرد.

    مهراب-سعید الان وقت ترس و تعجب نیست؛اینی که اونجا وایساده رفیق ما نیست؛چشم هاش و نگاه کن انگار خون ریختن توش!!صورت کبود و لب های پاره اش رو ببین ؛ شباهتی داره به رضا که پوست سفید و براقی داشت؟!

    سعید به زحمت ایستاد و تکیه اش را به دیوار داد ؛ پاسخش را داد:

    سعید-چرا این طوری شده مهراب چه کار کرده با خودش؟!نکنه خودزنی کرده؟!

    پوزخند مهراب به اون فهماند که قضیه به خودزنی و شکست عشقی مربوط نیست.
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS]
    هر دو با بیچارگی به رضا خیره شدند؛رضا نیز با لبخند عجیبی سرش را کج کرده بود و آن ها را می‌نگریست!!

    مهراب که به این وضعیت های دوستش بهتر آگاه بود زودتر به خودش آمد ؛ رو به سعید گفت:

    مهراب- برو زود آماده شو بریم پیش اون که گفتی کارش دعا نویسی هست،باید بفهمم مشکل رضا راه حل داره یا نه.

    سعید-باشه،فقط خودش هم باید ببریم حتما.

    سری تکان داد و در پاسخ گفت:

    مهراب-تو راه راضیش کردم بیاد باهامون ، فقط خدا کنه راه حلی داشته باشه وگرنه بدبخت میشم!!

    سعید خواست سوالی بپرسد که مهراب پیش دستی کرد:

    مهراب-حالا وقت حرف و سوال نیست؛برو آماده شو عجله کن.

    سعید سری تکان داد و به داخل خانه برگشت؛او که رفت سرش را زیر انداخت و با نوک انگشت شقیقه هایش را فشرد.فکری در سرش آمد و از ترس فکرش بر خود لرزید!!

    به سمت رضا برگشت و گفت:

    مهراب- راهی برای آزادی نیست ، برای همین قبول کردی بیای درسته؟!

    چشم های از حدقه بیرون زده ی رضا درخشید و پاسخ داد:

    رضا-تو خیلی از دوست هات باهوش تری!!
    احساس عجز،ناتوانی و ناچیز بودن داشت ؛ هرچه دنبال راه حلی میگشت کم تر راهی پیدا می‌کرد و راه هایی هم که به ذهنش می‌رسید بن‌بست بود!!

    دقایقی را به دیوار مقابل خانه تکیه داد تا اینکه سعید لباس پوشیده و حاضر مقابلش قرار گرفت،درب حیاط را بست و باهمان ناراحتی و ترسی که داشت رو به مهراب گفت:

    سعید-خدا آخر و عاقبتمون رو به خیر کنه،بیا بریم داداش.

    مهراب-سوار شو .

    هر سه داخل ماشین نشستند و رضا استارت زد،بازهم بدون این‌که آدرس را به او گفته باشند خود را در محل مورد نظر یافتند،سرتاسر وجود سعید را ترس دربرگرفته بود و اما مهراب به فکر فرو رفته بود،یادش آمد در کتابی خوانده بود که اجنه قدرت خواندن ذهن را دارند!!

    با تمام نامیدی اش دوست نداشت دست از تلاش بردارد ؛ همراه با سعید و رضا رو به روی خانه ای قدیمی و فرسوده ایستادند؛ سعید درب را کوفت و پس از چندی مردی با ظاهر ژولیده و خوفناک درب را گشود!! تنها توصیفاتی که میشد از مرد یاد کرد چنین بود:

    صورتی سیاه سوخته ، چشمانی بی فروغ و بی روح ، لاغر اندام و ژولیده...!به میتی شبیه بود که از گور برخواسته باشد.

    چون کارش به جایی رسیده بود که به اجبار باید با چنین آدم هایی برخورد می‌کرد ، کلافه و عصبی بود . زودتر از همه خودش زبان باز کرد و رو به مرد گفت:

    مهراب-سلام،کاری داشتیم با شما،میشه بیایم داخل؟!

    مرد نگاهی به هرسه آن ها انداخت و پاسخ داد :

    دعانویس-شما دو نفر میتونید بیاید،اما اون نه.

    طرف اشاره اش رو به رضا بود ، مهراب اما چنین گفت:

    مهراب:اصل کار این دوستمونه،اجازه بدید همه بیایم داخل تا بهتون توضیح بدم.

    مرد نگاهش را از مهراب گرفت و با کراهت به رضا نگریست،انرژی منفی ای که از جانب او دریافت می‌کرد برایش خوشایند نبود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS]
    به اکراه درب را کامل گشود و اجازه داد آن ها وارد خانه اش بشوند؛مهراب برگشت سمت رضا و نگاهش گرد؛لبخند پلیدی روی لبانش جا خوش کرده بود؛یقین داشت که با این مرد هم کاری از پیش نمی‌برد اما دوست نداشت ناامید بشود!!

    سعید و رضا نشستند اما اون ننشست؛رو به دعانویس کرد و گفت:

    مهراب-آقا مشکلی برای این دوست من پیش اومده،اومدیم ببینیم شما می‌تونی کمک کنی یا نه؟!

    مرد بی مکث پاسخ داد:

    دعانویس-من کاری نمی‌کنم،اگه کاری کنم ارتباطم رو قطع می‌کنند.

    مهراب منظور مرد را متوجه شد اما سعید که پی به راز نهان در صحبت های مرد نبرده بود،پرسید:

    سعید-ارتباطت با کی قطع میشه؟نمی‌بینی وضع این رو؟!

    مهراب بی حوصله گفت:

    مهراب-سعید خودت رو زدی به نفهمی؟!واقعا متوجه نیستی چه فاجعه ای رخ داده؟!

    سعید گنگ نگاهش کرد که مهراب گفت:

    مهراب-الان یه جن تو بدن رضا هست ، حالا فهمیدی؟!
    سعید اما به هیچ عنوان حاضر نبود این حرف او را باور کند؛پاسخ مهراب را نداد و سمت مرد گفت:

    سعید-من کاری به ارتباطات تو ندارم،یه راه حل واسه حل این مشکل بده.

    مرد سرش را به کناری چرخاند؛هیچ موجودی دیده نمی‌شد اما صدایش آمد که رو به دیوار گفت:

    دعانویس-باید چه کار کنن؟

    چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد مرد در پاسخ سعید گفت:

    دعانویس-باید ببینید چی ازتون میخواد،کاری که می‌خواد رو انجام بدید تا از بدنش خارج بشه.

    سکوت سنگینی برقرار شد،قطع به یقین سعید و مهراب قصد همکاری با یک جن را نداشتند؛موجودی که مهراب تنها یک تصویر گنگ و ترسناک از آن در ذهن داشت ... و صدایی عجیب!!بازهم صدا در گوشش طنین انداخت:

    "زندگی میان ما چگونه است؟!"...

    دیگر ماندن در آن مکان را جایز ندانست؛از اول هم یقین داشت که با این مرد کاری از پیش نخواهد برد؛باید به درخواست آن موجود توجه می‌کرد.از جا برخواست و رو به سعید گفت:

    مهراب-داداش پاشو بریم دیگه ، از این‌جا به بعدش به عهده ی من باشه.

    و بعد از حرفش نیم نگاهی به رضا انداخت که در سکوت با لبخندی خوفناک نظاره گر معرکه اشان بود،سعید هم برخواست و رو به مرد گفت:

    سعید-دستت درد نکنه،ولی بیشتر فکر کن اگه راهی پیدا شد به من خبر بده.

    مرد سری تکان داد و آن سه نفر از خانه اش خارج شدند؛سوار بر ماشینی که معلوم نبود رضا از کجا آورده شدند!!در طول مسیر ار کدام در فکری بودند؛سعید فکر می‌کرد حال تکلیف رضا چه خواهد شد؟!

    و مهراب سخت در فکر این بود که ازاین پس باید زندگی میان اجنه را بپذیرد تا رضا برگردد!!
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS]
    سکوت را سعید شکست ، خطاب به مهراب گفت:

    سعید-داداش من هم میام خونه ات نمیشه تنها بمونی.

    به جای مهراب ، رضا پاسخ داد:

    رضا-اما تو اون خونه جایی برای تو نیست.

    انقدر با غضب جمله اش را بیان کرده بود که سعید از ترس به صندلی چسبید.این صدا،صدای رضا نبود...همان صدای عجیب و ترسناک بود!!ماشین کنار خیابان توقف کرد و رضا ادامه داد:

    رضا-از همین جا برگرد خونه ات،دیگه سمت مهراب نیا.

    سعید بدون هیچ حرفی به سرعت از ماشین پیاده شد و پا به فرار گذاشت؛چهره ای که در آینه دیده بود صورت کبود رضا نبود...!چشم هایی همانند چشم های گربه ؛ صورتی سیاه و پر مو به حدی که بینی و لب هایش پیدا نبود ؛ مهراب با صدایی که از ته چاه درآمد گفت:

    مهراب-رفت...حرکت کن!

    وقتی هیچ حرکتی از جانبش ندید؛سرش را روی داشبورد گذاشت و دلش خواست همان‌جا زیر گریه بزند؛سرش را که بلند کرد بازهم رضا را دید که با لبخند کجی نگاهش می‌کرد؛با صدای رضا از خلسه بیرون آمد:

    رضا-تو نباید از من بترسی،ما از الان به بعد خیلی باهم کار داریم...!

    و بعد از حرفش ماشین را به حرکت درآورد،مهراب با همان صدای خفه پرسید:

    مهراب-چه کار بکنم که رضا رو ول کنی؟!

    بازهم با چشم های گشاد و لبخند پلید رضا رو به رو شد.

    رضا-اون خودش دوست داشت بین ما زندگی کنه،چرا می‌خوای نجاتش بدی؟!

    مهراب با عصبانیت غرید:

    مهراب-اون یه انسان هست،درسته به این مسائل علاقه داشت اما هیچ‌وقت نمی‌خواست بین شما زندگی کنه.
    وقتی هیچ جوابی نشنید؛تکیه اش را به صندلی داد و تا رسیدن به خانه هیچ حرفی نزد؛کنجکاو بود بداند برای آزادی رضا اون باید چه کند؟!

    به خانه که رسیدند مهراب به سرعت وارد اتاقک شد و کاپشنش را از تن بیرون کشید،برگشت سمت جسم رضا و گفت:

    مهراب-من میرم یه دوش بگیرم،وقتی برگشتم دقیق توضیح بده که چه کار کنم.

    وارد حمام شد و زیر دوش آب سرد ایستاد،مغزش کشش نداشت این اتفاقات عجیب را هضم کند،با چشم های زیر دوش ایستاده بود که صداهایی عجیب به گوشش رسید:

    "ههههه بیچاره شدی..."

    "کارت رو تموم می‌کنیم..."

    با وحشت چشم هایش را باز کرد اما هیچ موجودی را داخل حمام نیافت...!به سرعت شیر آب را بست و لباس پوشیده از حمام بیرون رفت؛رضا را دید که گوشه ی اتاقک نشسته بود و نگاهش می‌کرد؛خواست حرفی بزند که رضا پیش دستی کرد:

    رضا-صدا ها رو شنیدی درسته؟!

    با تعجب به او نگریست ؛ اما طولی نکشید که یادش آمد این اتفاق عجیبی نیست که او از همه چیز مطلع است !! رو به رویش نشست و گفت:

    مهراب-توروخدا بگو چی از جون من و رضا می‌خوای؟این بازی ها چه معنی میده؟اونا گفتن "کارت رو تموم می‌کنیم".با من چه خصومتی دارید آخه؟!

    رضا خونسرد پاسخ داد:

    رضا-وقتش رسیده که یه چیزایی رو بدونی؛اون صداهایی که تو شنیدی از اجنه ی طایفه من نیست؛ما مسلمان هستیم و به شما آزاری نمی‌رسونیم! تو و رضا انتخاب شدید برای کمک به من...

    مهراب با چشم های گرده شده به صحبت های او گوش می‌کرد ...اما ناگهان سکوت کرد و کم کم جسم رضا بی جان شد !! نمی‌توانست حدس بزند چه اتفاقی در حال وقوع است .
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS]
    به سمت رضا رفت و شانه هایش را تکان داد؛از داغی پوست رضا نوگ انگشتانش سوخت اما دست از کارش نکشید...

    مهراب-رضا؟...رضا چی شد؟!...

    با صدایی که از پشت سر شنید به عقب برگشت ؛ مردی تنومند و بلند قامت را دید که هیچ شباهتی به آن موجود قبلی نداشت!!

    موهای صورتش کم تر شده بود و چهره اش را واضح تر نشان می‌داد؛کلمه ی "وحشت‌ناک" برای توصیف آن چهره کم بود!!

    چشم های ریز و سبز که دورش را هاله ای قمز پوشانده بود؛پوست صورتش به کریح ترین حالت ممکن درآمده بود!! انگار که به تازگی دمل های چرکین را از زیر پوستش پاک کرده باشد؛و بینی و دهانش همچنان ناپیدا بود...

    با همان صدای ترسناک از خلسه بیرون آمد:

    مالک-اسم من مالک هست و از طایفه زعفر هستم؛بهت گفتم ما مسلمان هستیم پس از من نترس چون بهت آسیب نمی‌رسونم!!درسته موجودیت انسان و جن از دو عنصر مختلف به وجود آمده؛تو از"خاک" و من از "آتش"! اما دین من اسلام هست و توام همین‌طور...

    مهراب اما قدرت حرف زدن نداشت؛هیچ گاه تصورش را نمی‌کرد که با یک جن به این آسانی معاشرت کند...! مالک ادامه داد:

    مالک-اگر اون شب من متوجه نمی‌شدم رضا داره چه کاری انجام میده الان جسمش توسط شیاطین تسخیر شده بود!! حالا هم اون ها دست از سر من و شما برنخواهند داشت ؛ به همین خاطر باید به من کمک کنید !! کاری است که خودتون شروعش کردید و باید به کمک من تمامش کنید.

    منابعی مبنی بر وجود حقیقی زعفر :

    زَعْفَر یا جعفر جِنّی در بعضی باورها رییس گروه جنیاندر زمان واقعه عاشورا بوده است. بنابر بعضی نقل‌ها وی به امام حسین(ع) پیشنهاد کمک داده ولی امام قبول نکرده است.

    کتاب روضة الشهدا از زعفر جنی نام بـرده و مشخصات ظاهری وی را توصیف می‌کند، به جریان حضورش در کربلا و رد پیشنهاد یاری وی توسط امام حسین(ع) اشاره می‌نماید.
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS]
    بعد از صحبت های مالک ؛ مهراب در دل به رضا لعنت فرستاد و بعد هم ناسزایی به خودش گفت که آن شب پیشنهادش را قبول کرد.

    برگشت سمت رضا و نگاهش کرد؛هنوز هم بی‌هوش بود!

    مهراب-حالا باید چه کار کنم؟!دوست ندارم رضا درگیر این ماجرا بشه عقل درست و حسابی داره.

    صدای عجیب مالک آمد:

    مالک-اول باید با من به جایی که میگم بیای،اونجا افرادی هستند که می‌تونند ما رو راهنمایی کنند.

    مهراب سری تکان داد و سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود را پرسید:

    مهراب-تو چند سالته؟!

    مالک-از زمان من تا الان خیلی می‌گذره،من چهارصد سالمه.

    قبلا شنیده بود که اجنه عمر طولانی ای دارند برای همین تعجب نکرد،گفت:

    مهراب-من همین الان آماده ام بریم به جایی که میگی،فقط من از دیروز تا به حال هیچ چیز نخوردم،کمی صبر کن.

    به سمت یخچال کوچک رفت و پاک شیر را همراه با تکه ای کیک برداشت ؛ شروع به خوردن کرد و بعد از اتمام خوراکش گفت:

    مهراب-اگر من با تو بیام رضا رو چه کار کنم؟!

    مالک پاسخ داد:

    مالک-وقتی چشم هاش رو باز کنه داخل خونه ی سعید هست.

    دیگر متعجب نمی‌شد از اتفاقاتی که زمانی از ذهنش پوچ و دروغین بود؛کاپشنش را پوشید و به سمت درب خروجی رفت و گفت:

    مهراب-خیلی خب من حاضرم بریم.

    حرکتی که از جانب مالک ندید به سمتش برگشت و نگاهش کرد،بازهم صدای موهومش را شنید:

    مالک-قرار نیست از این اتاقک خارج بشیم؛بیا دستت رو بده به من.
    با چشم های از حدقه درآمده به مالک نگریست؛این مورد دیگر از تواتش خارج بود!!

    چگونه دست در دست یک جن بگذارد؟!با صدای مالک تکانی خورد...

    مالک-بهت گفتم از من نترس؛بیا دستت رو بزار تو دست من.

    با تردید زیاد به سمت گوشه ی اتاقک حرکت کرد؛رو به روی مالک ایستاد و چشم هایش را بست؛با اکراه دستش را جلو برد...

    مالک - چشم هات رو باز کن و مستقیم به چشم من نگاه کن.

    زانو هایش سست شده بود؛هر چه قدر هم که دل نترسی داشت حال دستش میان دستان یک جن بود ؛ از همه بدتر این که باید به چشم هایش زل میزد.ترس را کنار زد و به رهایی از این مهلکه فکر کرد؛چشم هایش را گشود و به چشمان مالک خیره شد.

    مالک-به مکانی که میاد تو ذهنت فکر کن و بعد از اینکه خودت رو اونجا دیدی چشم هات رو ببند.

    کاری که مالک گفته بود را انجام داد؛بعد از اینکه خودش را در جایی عجیب و غریب تصور کرد چشم هایش را بست...!

    با صدای مالک که گفت:

    مالک-به من نگاه کن.

    چشم هایش را گشود و به مالک نگریست؛چون سکوتش را دید به فضای اطرافش خیره شد...!
    [/HIDE-THANKS]
     
    بالا