داستان کوتاه ماه و ماهی

violet_brl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/26
ارسالی ها
67
امتیاز واکنش
197
امتیاز
136
ماهی مانند نگینی درون حوض خودنمایی میکرد. تیرگی شب هم نمیتوانست ماهی را از نظرها پنهان کند. او اما بی تاب بود... فضای کوچک حوضش بسان زندانی بود که قصد زجرکش کردنش را داشت. ناگهان در سیاهی آسمان نوری پدیدار شد. نوری خیره کننده با منشأیی نقره ای... ماه بود که در دل آسمان تیره روزش را آغاز میکرد.
ماهی از شادی پرش کوتاهی کرد و آب درون حوض، مواج، به دیواره ها برخورد کرد. ماهی خیره به ماهش گفت:
-امشب دیر آمدی... نگرانت بودم... اگر نمی آمدی چه؟؟ حتی تصورش هم باعث میشود زندگی برایم بی معنا جلوه کند.
ماه پاسخ داد:
- تو همیشه نگرانی!به دنبال خورشید بودم... به راستی آیا نور خیره کننده اش را دیده ای؟
ماهی گفت:
-نور در تاریکی جلوه ی بیشتری دارد...تو زیباتری!
ماه آهی کشید:
-البته که یک ماهی کوچک چه میداند از عاشقی؟!
بعد درحالی که خود را به وسط آسمان میرساند گفت:
-زیبایی و درخشش خورشید نطیر ندارد...فقط کمی رمیده است! او میگریزد و من به دنبال تنها لحظه ای چشم دوختن در چشمانش...آه ای خدایان عشق،به یاریم برخیزید.
ماهی بیقرار شده بود.خدایان عشق؟!زمزمه کرد:
-تو جنست از چیست؟آیا هیچ قلبی در سـ*ـینه ات وجود دارد که بتپد؟
ماه با غرور گفت:
-البته!قلبی از سنگ که به انگیزه دیدن خورشیدش میتپد.
ماهی کوچک بیش از پیش احساس خفگی داشت.خود را به سطح آب رساند و گفت:
- تو هرگز به خورشید نخواهی رسید.
ماه به تمسخر گفت:

- تو هم یک زمین و آسمان از من فاصله داری!
بلورهایی که ماهی به آب حوض هدیه میکرد را کسی شاهد نبود جز خدایان عشق!ماهی گفت:
- من تورا میبینم.همین دیدنت است که به من انگیزه انتظار میدهد تا دوباره ببینمت. الهام بخش من تویی. تمام لحظات به تو می اندیشم و از آسمان میخواهم مبادا گزندی تورا رسد...
ماه اما کور بود و کر.با افسوس گفت:
-خوشبحالت که خورشید راهم میبینی... راستی تا به حال شده خورشید درباره من حرفی بزند؟
ماهی کمی سرش را از آب خارج کرد:
-آه ای تنها دلیل زندگی من! او حتی از وجودت هم بیخبر است.
ماه رو به غروب میرفت:
-امکان ندارد... ببین!من طلوعش را شاهدم.نگاه کن چه زیبا رنگ میبخشد به آسمان تیره من...چطور میشود اومرا نبیند؟
ماهی گفت:
-تو در تاریکی هستی و روشنایی را میبینی...خورشید،خود در روشناییست!
ماه کلافه گفت:
-باور نمیکنم. حالا،وقتی رفتم و دیگر نیامدم متوجه میشوی چقدر حرف هایت مرا رنجاند.
ماهی به ماه مغرورش خیره شد:
-نمیگذارم... حالا که اینطور است، من هم همراهت می آیم.
ماه خواست بخندد... خواست بپرسد"چطور این همه فاصله را طی میکنی؟!" خواست مسخره اش کند و بگویه که جثه نحیفش تاب سمی به نام اکسیژن را ندارد...اما دیرشد.
ماهی با تمام توان توانش از حوض پرید بیرون.انگار وجودش تمنای رهایی از قفس را داشت.
ماهی روی موزائیک سرد و بی رحم کنار حوض فرود آمد. هوای مطبوع سپیده دم بی درنگ وجودش را فرا گرفت و ماهی کوچک، جانش را تقدیم خدایان عشق کرد.
ماه با دیدن مرگ ماهی، شوکه صحنه درد برانگیز را ترک میکرد.گویا فراموش کرده بود به دنبال چه بود... گویا عشقی ماندگارتر قلب سنگی اش را نوازش کرده بود... گویا باید بیخیال خورشید ناشناخته اش میشد...
ای خدایان عشق
خوابی راحت و آسوده برای ماهی آرزومندیم.
 
  • پیشنهادات
  • violet_brl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/26
    ارسالی ها
    67
    امتیاز واکنش
    197
    امتیاز
    136
    نه اما تازه متوجه بودنش شد
    زمانی که خیلی دیر بود
    شایدم کمی پشیمون شد..
    قضاوتش با شما:)
     

    محمد دهدار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/05/08
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    1
    متاسفانه ما زمانی ارزش چیزی رو میدونیم که از دستش میدیم، زیباترین داشته ها رو در کنارمون داریم اما نمیخوایم ببینیمشون،
     
    تاپیک قبلی
    بالا