داستان کوتاه "زندگی میان ما"

*_*Zoha

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/24
ارسالی ها
1,383
امتیاز واکنش
7,995
امتیاز
606
سن
23
[HIDE-THANKS]
صد مرتبه از مکان هایی که تا به حال دیده ؛ مکانی که حال رو به رویش می‌دید زیبا تر بود.

هیچ گاه فکر نمی‌کرد اجنه در مکانی مانند بهشت زندگی کنند ؛ همیشه وقتی رضا حرفی درباره اشان میزد با خود می‌گفت:محل زندگی آن ها هم مثل خودشان توهم و زاییده ذهن دیگری است!! اما حال نظرش عوض شده بود،صدای مالک اورا از خلسه بیرون کشید:

مالک-طایفه ی من این جا زندگی می‌کنند؛تو باید از بزرگ طایفه طلب کمک کنی و بعد اون تو رو راهنمایی می‌کنه.

مهراب-خب چرا تو ازش درخواست کمک نمی‌کنی؟!

مالک-این جزو قوانین ما هست؛مشکل رو تو ایجاد کردی پس تو باید طلب کمک کنی.

با قوانین اجنه آشنایی نداشت که آن هم به لطف رضا اتفاق افتاد؛سری تکان داد و پشت سر مالک حرکت کرد...هرچه از آن فضا دورتر می‌شد فضا هم به شدت برایش سنگین میشد؛تا حدی که از گرما و تنگی نفس دیگر قادر به راه رفتن نبود.ایستاد و خطاب به مالک گفت:

مهراب-چرا...چرا انقدر...فضای این‌جا سنگینه؟!
مالک بدون این که برگردد پاسخ داد:

مالک-باید تحمل کنی.

خواست در دل ناسزایی تحویلش دهد که یادش آمد این موجود به راحتی ذهنش را خواهد خواند؛به زحمت صاف ایستاد !با نفس های عمیق و کوتاه پشت سر مالک حرکت کرد تا رسیدند به فضایی که به هیچ عنوان زیبایی مکان قبلی را نداشت...متوجه دلیل سنگین شدن هوا شد ؛ مکانی که حال داخلش ایستاده بود به بیابان برزخ شبیه بود !! تعداد افرادی همانند مالک بی شمار بود و هرکس مشغول انجام کاری بود،با صدای مالک دست از پاییدن آن ها برداشت...

مالک-همین ما بمون تا من برگردم.

سر تکان داد و مالک رفت...هنگامی که سر چرخواند تا بازهم به آن موجودات عجیب و ترسناک نگاه کند ؛ خود را تنها در آن بیابان یافت...!

ترسیده به اطرافش نگاه می‌کرد اما هیچ راه خروجی نیافت؛در دل خود را لعنت کرد که به یک جن اعتماد کرده؛به عادت همیشه چشم هایش را بست و با نوک انگشت فشارشان داد تا فکری به ذهنش برسد؛اما دریغ از یک راه چاره...!چشم هایش را که گشود احساس کرد الان است که از ترس نقش بر زمین شود...

بیش از هزار جفت چشم های سبز و قرمز به اون خیره شده بودند؛مالک را یافت که کنار مردی بسیار بلند قامت ایستاده بود؛به حدی قد بلند بود که مهراب باید برای خیره شدن در چشم هایش سر بلند می‌کرد.
از شدت ترس حتی جرات نداشت آب دهانش را پایین دهد؛مالک نزدیکش آمد و گفت:

مالک-وقت زیادی نداریم،عجله کن.

به زحمت توانست سخن بگوید:

مهراب- از کی باید کمک بخوام؟!

مالک-همونی که من کنارش ایستاده بودم؛برو جلو و بدون ترس درخواستت رو اعلام کن؛همونطور که تو چشم های من نگاه کردی بهش نگاه کن.

سری تکان داد و تمام توانش ره به کار بست که از آن لشکر جنی نترسد؛جلوی آن مرد که ایستاد سر بلند کرد و گفت:

مهراب-من و دوستم به دردسر افتادیم؛از شما درخواست دارم که به من کمک کنید.

صدایی صدبرابر وحشتناک تر و زمخت تر از صدای مالک در گوشش طنین انداخت:

-مشکلی که پیش امده رو کامل توضیح بده انسان.

سعی کرد لرزش صدایش را متوقف کنید؛تمام اتفاقات افتاده را برایش تعریف کرد و در آخر پاسخ مرد را شنید:

-باید بهشون اجازه بدی بهت نزدیک باشند؛تا حدی که بتونند باهات ارتباط برقرار کنند؛بعد از ان که ان‌ها رو تا نزدیکی روح خودت نزدیک کردی؛مالک به تو خواهد گفت چه کاری انجام دهی.

گنگ و گیج سر تکان داد و به سمت مالک برگشت؛همان کارهای قبل را تکرار کردند و به اتاقک برگشتند؛مهراب که هنوز مسائلی برایش گنگ و نامعلوم بود پرسید:

مهراب-چرا نگفت آخر کار رو که باید چه کار کنم؟!

در پاسخ شنید:

مالک-چون شیاطین قدرت برتر دارند و اگر می‌گفت قومی به نابودی کشیده میشد.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS]
    سخن های مالک را نمی‌توانست به خوبی درک کند؛مگر شیاطین می‌توانستند به زندگی انسانی رسوخ کنند؟! سوالی که در ذهنش بود را بر زبان جاری کرد:

    مهراب-

    اما من شنیدم شیاطین به دنیای ما دسترسی ندارند؟!

    و باز هم صدای مخوف مالک:

    مالک-شما اون ها رو دعوت کردید،اگر دعوت نشن نمیتونند به دنیای شما دسترسی داشته باشند.

    زیر لب زمزمه کرد:

    مهراب-خدا ازت نگذره رضا،ببین چه روزگاری برام درست کردی.

    در ادامه رو به مالک گفت:

    مهراب-من برم خونه ی سعید ببینم حال دوستم چطوره.

    در را باز کرد که خارج شود اما ناگهان با قدرتی عجیب در به هم کوفته شد؛برگشت سمت مالک اما او را نیافت؛ترس عجیبی در دلش نشست!!با خود گفت نکند مالک او را گول زده باشد؟! اما با صداهایی که به گوشش رسید دست از افکار بیهوده برداشت:

    "تو باید بین ما زندگی کنی..."

    "هههه آره بیا بین ما..."

    "تو دعوت شدی به دنیای ما..."

    دستش را روی گوشش فشرد تا صدایی نشنود،اما یاد صحبت های آن مرد افتاد:"باید بهشون اجازه بدی بهت نزدیک باشند؛تا حدی که بتونند باهات ارتباط برقرار کنند".دست هایش را پایین آورد و دور اتاق چرخید؛فریاد زد:

    مهراب-مگه من می‌تونم شما رو ببینم که بیام باهاتون زندگی کنم؟

    لحظاتی بعد بازهم صداها در گوشش طنین انداخت:

    "باید ما رو به بدنت دعوت کنی..."

    "ما رو به بدنت دعوت کن تا بین ما زندگی کنی..."

    "تو میان ما زندگی جاودانه خواهی داشت..."

    ترسیده بود و توانش کم کم داشت تحلیل می‌رفت...!سعی کرد خونسرد باشد و ارام تر گفت:

    مهراب-چه جوری شمارو به بدن خودم دعوت کنم؟!
    صداها ثانیه ای قطع نمی‌شد!!صدای خنده مخلوط به صحبت های آن ها ترس در دلش انداخته بود.

    "کتاب...برو سراغ اون کتاب..."

    و دیگر صدایی نشنید؛خلسه ی عجیبی برایش به وجود امده بود؛دوست داشت چشم هایش را ببندد و وقتی چشم می‌گشاید زندگی عادی خودش را داشته باشد؛سمت میز رضا رفت و دنبال آن کتاب منحوس گشت؛کتاب را زیر برگه های دست نوشته ی رضا یافت؛به تنهایی نمی‌توانست از پس این کار برآید ؛ به گوشه گوشه ی اتاقک نگریست و صدا زد:

    مهراب-مالک کجایی؟باید بهم کمک کنی.

    چند دقیقه ای گذشت تا صدای مالک به گوشش رسید:

    مالک-داریم به انتهای کار نزدیک میشیم،باید قدرت این رو داشته باشی که روحت رو به شیطان نزدیک کنی.

    خودش هم از حرفی که تحویل مالک داد مطمئن نبود؛پلک هایش رو محکم روی هم فشرد و پاسخ داد:

    مهراب-قدرتش رو دارم.

    مالک-پس شروع کن؛شب که از نیمه گذشت همون صفحه ای که اون شب رضا خوند رو باید بخونی؛وقتی روح شیطان به روح تو نزدیک شد کار من شروع میشه.

    صحبت های مالک را با دقت به خاطر سپرد؛اگر مالک ثانیه ای از کمک به او غافل میشد در ادامه ی زندگی اش باید با روح شیطانی نفس می‌کشید،برای همین رو به مالک گفت:

    مهراب-تو موقع خوندن کتاب اینجا بمون؛اگر غفلتی بکنیم زندگی من تباه میشه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS]
    پاسخی که مالک به او داد باعث شد استرس بیشتری بر جانش وارد شود:

    مالک-اگر من این‌جا باشم وجودم رو حس می‌کنند،نگران نباش و ترس به دلت راه نده.

    اما مگر می‌توانست ترس را از خودش دور کند؟انسانی بود همانند دیگر انسان‌ها؛ترس و وحشت از روح خبیثی که امکان داشت تا ابد او را همراهی کند باعث سست شدنش میشد! اما خودش می‌دانست جز انجام این کار چاره ای نداشت.سر که بلند کرد تا حرفی بزند ، مالک را نیافت! دوست داشت روی زمین بنشیند و با تمام توانش گریه کند؛آخر همچین سرنوشتی برای او سنگین بود.طی این دو روز غذای مقوی نخورده بود و همین باعث تحلیل رفتن انرژی اش میشد؛سمت اجاق کوچک گوشه ی اتاقک رفت و برای خود نیمرو درست کرد؛بعد از خوردن غذایش روی زمین دراز کشید و به کاری که قرار بود انجامش دهد اندیشید؛در دل دعا می‌کرد مالک به موقع وارد عمل شود.انقدر در افکارش غرق شده بود که متوجه نشد ساعت از یک نیمه شب گذشته؛با نگاهی به ساعت مچی اش دریافت که لحظه موعود فرا رسیده است.

    سراغ کتاب رفت و صفحه ی مذکور را یافت؛شمع پایه بلند را کنار کتاب گذاشت و بعد از روشن کردن شمع ، چراغ اتاقک را خاموش کرد.

    رو به روی کتاب نشست و چشمانش را بست؛خودش ‌می‌دانست که انجام این کار به تنهایی آسیب جسمانی سنگینی برایش در بر خواهد داشت ، ولی امان از جبر زندگی...!
    چشمانش را گشود و نگاهی کلی به فضای اتاقک انداخت؛تاریک و مسکوت.ترس وجودی اش را کنار زد و با نفس عمیقی شروع کرد به خواندن کلمات عجیب و غریب کتاب!!

    لحظاتی سنگین و نفس گیر را گذراند ؛ تا این‌که صداهای منحوس در گوشش طنین انداخت:

    "به زندگی میان ما خوش امدی.."

    "هاه هاه هاه..."

    "تو برگزیده شدی به فرزندی شیطان..."

    تمام توانش را به کار گرفته بود تا نترسد؛انرژی اش رو به اتمام بود و حالت خنثی گرفته بود!!در دل خدا را صدا زد تا روحش را به شیطان واگذار نکند؛دیگر ناامیدی به قلبش وارد شده بود و همچنان در حال خواندن کتاب بود که به جای صداهای منحوس ؛ صدای مالک به گوشش رسید که انگار در حال خواندن آیات قرانی بود!!

    مالک-وَ اَنَّهُ کانَ رِجالُ مِنَ الاِنسِ یَعوذونَ بِرِجالِ مِنَ الجِنِّ فَزادوهُم رَهَقا.وَ اَمَّا القاسِطونَ فَکانوا لِجَهَنَّمَ حَطَبا...

    صدای مالک که قطع شد آن صداهای منحوس هم دیگر به گوش نرسید؛اما مهراب به حدی توانش را از دست داده بود که بی جان نقش بر زمین شد.

    چشم هایش را که گشود خود را داخل اتاقک تاریک یافت؛به یاد داشت که در حال خواندن کتاب بود و صداهای منحوس و بعد هم صدای مالک...!

    [/HIDE-THANKS]
     

    *_*Zoha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/24
    ارسالی ها
    1,383
    امتیاز واکنش
    7,995
    امتیاز
    606
    سن
    23
    [HIDE-THANKS]
    از جا برخواست و چراغ اتاقک را روشن کرد؛نه اثری از کتاب بود و نه شمع!!با صدایی رسا گفت:

    مهراب-مالک ؟..اگر هستی خودت رو نشون بده..مالک؟

    صدای مالک را که از پشت سر شنید به عقب برگشت و با چشم های ریز شده گفت:

    مهراب-همه چیز تموم شد؟! من نجات پیدا کردم؟!

    مالک-همه چیز تمام شد؛احساس می‌کنم تو از مقربان الهی هستی؛روح شیطان به تو از رگ گردن نزدیک تر شد و جان سالم به در بردی.

    انقدر خوشحال شده بود که دلش خواست مالک را در آغـ*ـوش بگیرد؛با یادآوری موجودیت مالک خودش را جمع و جور کرد و با تک سرفه ای گفت:

    مهراب-ازت ممنونم مالک؛اگر تو نبودی اون رضای دیوانه من رو بدبخت می‌کرد.

    سکوت مالک باعث شد ادامه داد:

    مهراب-اما سوالی دارم مالک؛اون شب وقتی من به خونه برگشتم یه کاغذ پیدا کردم که دست خط رضا روش بود؟!

    مالک-شیاطین هر کاری که اراده کنند انجام میدن،سعی کن به خداوند نزدیک باشی تا از شر شیاطین محفوظ بمونی.

    هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کرد که با یک جن این چنین صمیمی شود!!روی صندلی میزکار رضا نشست و گفت:

    مهراب-من بعد از این بازهم می‌تونم تورو ببینم؟!

    مالک-هر وقت اسمم رو صدا بزنی من کنارت خواهم بود.

    ***

    پایان.

    《شروع داستان:۹۸.۱.۲۱

    پایان داستان:۹۸.۱.۲۷》

    سخن نویسنده:دوستان عزیز امیدوارم از خوندن این داستان لـ*ـذت ببرید ؛ کم و کاستی هایی اگر وجود داشته به بزرگیتون بخشید؛این داستان کمی واقعی و کمی هم تخیل ذهن بنده هست.منتظر داستان های بعدی باشید.سپاس از صبوری شما.



    با سپاس ازنویسنده عزیز
    [/HIDE-THANKS]
     
    بالا