درباره کتاب :
تنها نیمی از حواسم به حرفهای زن آن طرف خط است. از پنجره به بیرون خیره شدهام و بچههای همسایهها را تماشا میکنم که درخت بیجانی را تکان میدهند که برگهای باقیماندهاش بریزد. بچهها برایم حکم ساعت را دارند؛ وقتی سروکلهشان در خیابان پیدا میشود،میدانم که ظهر به پایان رسیده و مدرسهها تعطیل شدهاند. وقتی که دوباره ناپدید میشوند، عصر شده و وقت آماده کردن شام است.
«موبایلش چی؟»
«اون هم میره رو پیغامگیر.»
«براش...»
«بله! پیغام گذاشتم.»
«مطمئنی که امروز با مدرسه تماس نگرفته؟»
«دفتر که خبری ازش نداشتن.»
نگرانم که میا به دردسر بیفتد. نگرانم که اخراج شود. اما این فکر که شاید همین الان هم دچار دردسری شده باشد، به ذهنم خطور نمیکند.
«امیدوارم این جریان مشکلی ایجاد نکرده باشه.»
آیانا تعریف میکند که دانشآموزان ساعت اولِ میا، غیبت معلمشان را به کسی اطلاع ندادهاند و تازه ساعت دوم بوده که خبر به بقیه رسیده: خانم دنت امروز نیامده. معلم جایگزین هم نداشتیم. مدیر به کلاس رفت که تا وقتی یک معلم جایگزین پیدا شود، دانشآموزان را آرام کند. دیده بود با رنگهایی که میا با پول خودش برای کلاس خریده، روی دیوارها نقاشی کشیدهاند.
میپرسد: «خانم دنت، این به نظرتون عجیب نیست؟ میا از این کارا نمیکرد.»