خلاصه داستان
زمان: ۲۰۰۷ میلادی
مکان: انگلستان (شهر لندن)
یک روز صبح “کریستینِ” ۴۷ ساله از خواب بیدار می شود و مردی را که کنارش خوابیده، به یاد نمی آورد. او خودش را دختری ۲۰ و چند ساله می داند و با دیدن صورت درهم شکسته و مسن خودش در آینه متوجه تغییرات بزرگی می شود. کریستین با توجه به حرفهای شوهرش “بن” متوجه می شود که هجده سال پیش (زمانی که ۲۹ ساله بوده) با یک ماشین تصادف کرده و در اثر این تصادف، پیوسته حافظه خود از دست می دهد. او دیگر نمیتواند اجزای زندگی روزمره، افراد حاضر در زندگیاش، خاطرات گذشته و هویت خود را به هم ربط بدهد و بفهمد در چه مرحلهای از زندگیاش قرار دارد.
درواقع کریستین هربار که میخوابد و خوابش اندکی عمیق میشود، حافظه اش به کلی پاک میشود و این اتفاق ناگوار بخشی از تجربه روزانهاش است. او ۱۸ سال بدون خاطره و حافطه زندگی کرده و از این ۱۸ سال هیچ خاطره قابل ثبتی ندارد. همسرش باید هر روز صبح که او از خواب بیدار می شود، این مسئله را برایش تکرار کند تا او خودش را بشناسد.
کریستین مصمم است راهی برای نجات از این وضعیتش پیدا کند. او پنهانی و بدون اطلاع بن، با یک روانشناس به نام دکتر “ناش” دیدار می کند و به توصیه روانشناس خاطرات کوچکی که گاه به یادش می آید را یادداشت می کند و هر صبح این خاطرات را می خواند تا خودش را به یاد بیاورد. این یادداشت برداری ها به مرور باعث می شود حقایق وحشتناکی در مورد خود و خانواده اش فاش شود و …