دلنوشته کاربران دلبران حوا| صحرا آصلانیان کاربر انجمن نگاه دانلود

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
« به نام یکتای دوعالم »
سلام دوستان گلم، این تاپیک برای دلنوشته های عاشقانه نیست پس اگه به دنبال دلنوشته های عاشقانه هستید پیشنهاد میکنم اثر کاربران ارزشمند دیگه انجمن رو مطالعه کنید؛ همون‌طور که از اسم تاپیک مشخصه میتونید حدس بزنید چی میتونه باشه(:
خوشحال میشم اگر تاپیک رو پسندیدید، بالای موضوع گزینه:" پیگیری موضوع " رو به صورت اطلاعیه ای انتخاب کنید ، تا با ارسال پست های جدید تاپیک، مطلع بشید .
در صورت تمایل میتونید
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
لینک تاپیک رو در امضاتون قرار بدید.
لطفا از ارسال پست در تاپیک خودداری فرمائید!
با تشکر، پژواک!:aiwan_lggight_blum:
 
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    وقتی به تک تک خط های سیاه دفتر سرنوشتم می اندیشم، طنین صدایی جهنمی در اعماق وجودم فریاد میزند« تو دختر ابلیسی »!
    شاید درست باشد؛ من بر روی تمام آرزوهای رنگا رنگم خط کشیدم، خطی بزرگ که ممنوعه بودنشان را به نمایش عموم میگذارد؛ حال با دستانی خالی پا در میان موجوداتی نفرین شده گذاشتم و با گستاخی فریاد زدم:
    - من از شما برترم!
    اما نبودم؛ من از بدترین‌ها بدتر بودم و این زمانی به خودم اثبات شد که دیگر بدترینی در مقابل وجود نداشت.
    گروهی میگفتند سودای قدرت در سر دارد، اما من فقط دیوانه‌ای عاشق بودم که خشم ریشه های دیوانگی ‌ام را در دل محکم تر میساخت؛ گروهی لقب دختر ابلیس را مناسبم دانستند درحالی که من هم همانند آنها فرزند آدم بودم. دیوانگی ام را مثال ابلیس زدند و من در اوج دیوانگی با لبخندی بیرنگ سکوت کردم.
    در دنیایی که عشق را گـ ـناه می‌دانستند و همرنگ جماعت بودن، حتی جماعتی گناهکار و دورو بودن را حلال؛ آری به راستی که من نمی‌توانم دختر آدم باشم، منی که لبریز از جنونِ دیوانگی ام؛ من مجموعه ای از اعمال خود رای در بین این انسان های فرشته‌نما هستم که مرا گستاخی عالم میدانند؛ پس آری، من دختر ابلیسم، دختر ابلیس!
    پژواک₱
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    اشتباه که طلا نیست، همه دارند و من...
    شاید بتوان گفت کمی بیشتر از دیگران سهمی در بال و پر دادن به اشتباه در زندگی‌ام داشتم!
    اشتباهی نگاه‌هایم را خرج مردمانی از جنس سنگ کردم که مرا شیشه دیدند، اشتباهی لبخند بر لب آنانی آوردم که لبخندم را ربودند و در گونی‌هایی قهوه ای رنگ در اعماق اقیانوس ‌ها انداختند، من اشتباهی دست یاری برای آنانی شدم که بهترین کمک برایشان دلِ شکسته ام بود.
    اشتباهی اشک‌تمساح را در آغـ*ـوش گرفتم و اشتباه‌تر تمساح را با وعده های شیرین باختم دلداری دادم؛ من اشتباه‌های اشتباهی زیادی را خرج افرادی سیاه‌دل کردم که حتی ابلیس هم فکرش را نمی‌کرد، فکر نمی‌کرد انسانی توانایی این حجم از اشتباه را داشته باشد؛ شاید در دل من، کمی اشتباه سر ریز شد و من دور جنبیدم، قافله را از دست دادم و حال لقب اشتباه بر القاب هزاره‌ام اضافه شد؛ اما خب اشتباه که طلا نیست، همه دارند، من کمی بیشتر!
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    من هیچوقت گناهکار بودنم را انکار نکردم، شیطان لباس فرشته بر تن ندارد؛ هرچه هست جلوی رویت است اما انسان! گرگ میشود در لباس بره!
    این است تفاوت بین شیطان و آدمیزاد...
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با گیر کردن پام به شاخه ای زمین خوردم؛ درحالی که از شدت گریه نفسم تنگ شده بود توی خودم جمع شدم و بازوهام رو دور خودم پیچیدم. من فهمیدم، درسته یکم دیر اما بالاخره فهمیدمش؛ اینکه گاهی وقت ها درد های ته نشین شده توی قلبت رو نمیتونی توصیف کنی؛ انگار پشت یه در بزرگ و آهنی گیر افتاده باشی و هیچ راه خروجی هم نباشه، نه کسی هست که بخوای صداش کنی؛ بگی منو نجات بده، منم اینجام!پشت این در گیر افتادم. فقط با مشت های ضعیف به در میکوبی به امید این که یکی بالاخره صدات رو بشنوه. گفتم امید؟ آره امید... امید من بود، نبود؟ من دیوانه وار عاشق این آدم بودم، اون زمان هم همین بود؟ همین آدم؟ پس چرا من ندیدم؟ مگه همین آدم نبود که من رو از پشت اون در نفرین شده بیرون کشید، از اون دیوار بلند و سختی که دور خودم ساخته بودم و خودم رو پشت ستون های سختش پنهان کرده بودم. پدر فکر میکرد دنبال اینم که بالاخره به عنوان دخترش قبولم کنه، مادر فکر میکرد دنبال آغـ*ـوش مادرانه اش میدوم، خواهر عزیزم توهم رقابت من با خودش به سرش زده بود در حالی که من از یه سنی به بعد تنها چیزی که ازشون میخواستم این بود که رها باشم، آزاد. میخواستم برای یه بارم که شده نفس بکشم و از این قصر نفرین شده و شیطان های منفورش دور بشم، تنهای تنها، توی یه جزیره دور افتاده خودم رو حپس کنم؛ مثلا گالاپاگوس، جیزه ی رویایی من. یه جای شگفت انگیز توی اقیانوس آرام؛ شاید به همون آرومی که همیشه میخواستم. میخواستم تمام جزایرش رو با قدم هام متر کنم؛ ایزابلا، فرناندینا، سان کریستوبال، سان سالوادور و سانتاکروز. شاید یه باغ وحش کوچیک برای خودم درست میکردم، یه خونه درختی وسط جنگل های که پر بود از درخت ها و گیاه های منحصربفردش با جونور های خاصی که فقط توی اون جزیره پیدا میشدن. آزادانه پرواز میکردم، مثل آلباتروسی که با بال های بزرگ و سه متریش ساعت ها که نه حتی سالها بدون بال زدن پرواز میکنه، توی کل عمرش یه جفت برای خودش انتخواب میکنه و تا آخر عمر با اون میمونه؛ میخواستم آلباتروسی باشم که توی جزیره گالاپاگوس زندگی میکنه. شاید باید زمانی که فرصت داشتم به آکوادور میرفتم تا به جزیره رویاییم برسم اما؛ اینجا موندم و بین تمام خاطرات تلخ و سیاهم دست و پا زدم. با خودم گفتم: اگه من کاری باهاشون نداشته باشم، اونا هم بیخیالم میشن و بالاخره میفهمن که من جایی توی دنیاشون ندارم؛ بالاخره میفهمن که دنبال جنگ نیستم، نه پیروزی میخوام نه شکست... فقط میخوام یه جایی آروم روز هام رو شب کنم و شب هام رو روز، تا زمانی که فرصتم برای زندگی به پایان برسه و بالاخره تایم بازی تموم شه. چرخ زمونه چرخید و من در نهایت آهویی زخمی موندم که توی این شهر آلوده گیر افتاده؛ دروازه های جهنم رو تخته کردن و همه شیطان هاش پا توی زندگی من گذاشتن. گاهی اوقات هم صدایی از درونم که جای تو اشتباه بود! شایدم راست میگفت؛ اخه تاحالا دیدین جای آفتابه توی پذیرایی باشه؟ جای منم توی زندگی اون ها نبود.کوروش پادشاهی بود که برای همه نسخه یکسان میپیچید؛ وقتی جلیقه نجات رو تن ماهی کنی، میشه تناب دارش نه جلیقه نجات... انگار بابای دوست داشتنیم بعد از 56 سال هنوز این موضوع رو درک نکرده بود. اما مگه من درک کردم؟ حال خودم رو فهمیدم؟ دختری که ته قلبم مچاله اش کرده بودم و هربار روی آرزوهاش رنگ های مشکی و خاکستری میریختم، اون بیچاره هم بدون کلمه ای حرف محو شدن آرزو های رنگارنگش رو تماشا میکرد. من بهش یاد دادم به جای حرف زدن قلمی دست بگیره و بنویسه، رمان های طولانی و پر از هرج و مرجی که توی ذهنش پر و بال میداد رو؛ نقاشی های زیبا و عجیبش که همه مجموعه ای از ناملایمات زندگیش بودن. بهش یاد دادم نباید حرف بزنه، نباید اعتراض کنه؛ فقط ساعت هایی طولانی با نوشتن خط به خط دردهاش سرگرمش کردم و اون بیچاره هم سکوت کرد، اونقدر سکوت کرد که بالاخره حرف زدن رو هم به فراموشی سپرد؛ عادت کرد به نوشتن و نقاشی کردن درگیری های توی سرش، درد هاش رو در قالب دردسر ها و غم های شخصیت های رمان هاش نوشت؛ اشک هایی که نریخت رو به شخصیت های رمانهاش سپرد، درد هاش رو توی افکار پریشون آدم آدم های فرضی توصیف کرد و حالا... اگار هیچی حل نشده و اون حتی قدمی به سمت زندگی برنگشته؛ زندگی روی خطی از دشواری ها متوقف شده هربار صورتش رو با سیلی محکمی سرخ میکنه. من اون دختر بچه رو توی افکار خیالیش درباره گالاپاگوس و آلباتروس غرق کردم، و حالا درست زمانی که باید مجرم اصلی رو به خودم و اون دختر بچه بیگناه معرفی کنم؛ دستم بسته اس، دستم بسته اس چون افکارم خودم رو مقصر میدونن... من مقصر سیاه شدن زندگی آهو شناخته شدم چون بهش یاد دادم سکوت کنه، درد هاش رو روی تابلو بکشه و غصه هاش رو داستان نویسی کنه و توی پیچ و تاب کوچه های تاریک و مخوفش گم بشه؛ من مجرم واقعی ام!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا