باران
اهسته و بی پروا می اید
آنچنان که خورشید از تابیدن شرم میکند و اسمان تیره میشود
در شهر من باران که می میبارد ترافیک سنگین تر میشود و
خیابان ها شلوغ تر
تمام مردم با عجله این سو و ان سو میروند
هیچکس
هیچکس
زیبایی باران را نمیبیند
یا شاید امدنش را
که چگونه بی منت بر سر گناهانمان میریزد
باران که می اید گاهی در گوشه ای از شهر
مردی زنی را در اغوش میگیرد
و به تماشای قطرات نرم باران مینشیند
در دل ان مرد اما شاید قطرات خون روحش را اشفته کرده اند
آرام و ساکت
زنی را که به او پناه بـرده در اغوش میکشد
و زن
از چشمانش قطرات اشک روی صورتش میچکد
و به بهانه ی بارن ازادانه میگرید
زن مانند کودکی در خواب ارام است
و همه چیز سرجایش
دروغ میگویند
همه چیز دروغ است
بی لطفیست
باران
تند تر میشود و مردم فراری تر
کودکی هفت ساله
بی فراغ بال
در حال دویدن است
بی چتر
بی کلاه
او باران را میفهمد...
دخترکی بی پناه تکیه به درختی داده
به دو رویی انسان ها مینگرد
این همه کار؟ این همه عشق؟
پس او چرا تنهاست
باران
اهسته می اید
به شیشه ی پنجره پیرزنی میخورد که دلش گرفته
نه از باران از اینکه بعد باران شیشه پنجره اش را چه کسی تمیز میکند
حالا تنها رابط او با دنیای بیرون مات شده
باران اهسته می اید
زنی شیر ده
بی کودک
گریه میکند
تنهاست و چک چک اب از ناودان
امانش را بریده
باران اهسته می اید
پسرکی دانشجو بساطش را از کنار خیابان جمع میکند
و زیر لب
ناسزا میگوید
باران می اید و مردم هریک به درد هایشان فکر میکنند
دختری تنها
از بلندای ساختمان
به پایین مینگرد
نکند که نشود
در چه اندیشه ایست خدا میداند
لبخند میزد از لبه پشت بام دور میشود
به اسمان نگاه میکند....
و شاید باران بغض شکسته مردیست که اورا خدا میدانیم
و حجم این مصیبت های در قلب هایمان
از رنج های قلب خسته ایست
که میگیرید
و اما
چه کسی باران را میفهمد
اهسته و بی پروا می اید
آنچنان که خورشید از تابیدن شرم میکند و اسمان تیره میشود
در شهر من باران که می میبارد ترافیک سنگین تر میشود و
خیابان ها شلوغ تر
تمام مردم با عجله این سو و ان سو میروند
هیچکس
هیچکس
زیبایی باران را نمیبیند
یا شاید امدنش را
که چگونه بی منت بر سر گناهانمان میریزد
باران که می اید گاهی در گوشه ای از شهر
مردی زنی را در اغوش میگیرد
و به تماشای قطرات نرم باران مینشیند
در دل ان مرد اما شاید قطرات خون روحش را اشفته کرده اند
آرام و ساکت
زنی را که به او پناه بـرده در اغوش میکشد
و زن
از چشمانش قطرات اشک روی صورتش میچکد
و به بهانه ی بارن ازادانه میگرید
زن مانند کودکی در خواب ارام است
و همه چیز سرجایش
دروغ میگویند
همه چیز دروغ است
بی لطفیست
باران
تند تر میشود و مردم فراری تر
کودکی هفت ساله
بی فراغ بال
در حال دویدن است
بی چتر
بی کلاه
او باران را میفهمد...
دخترکی بی پناه تکیه به درختی داده
به دو رویی انسان ها مینگرد
این همه کار؟ این همه عشق؟
پس او چرا تنهاست
باران
اهسته می اید
به شیشه ی پنجره پیرزنی میخورد که دلش گرفته
نه از باران از اینکه بعد باران شیشه پنجره اش را چه کسی تمیز میکند
حالا تنها رابط او با دنیای بیرون مات شده
باران اهسته می اید
زنی شیر ده
بی کودک
گریه میکند
تنهاست و چک چک اب از ناودان
امانش را بریده
باران اهسته می اید
پسرکی دانشجو بساطش را از کنار خیابان جمع میکند
و زیر لب
ناسزا میگوید
باران می اید و مردم هریک به درد هایشان فکر میکنند
دختری تنها
از بلندای ساختمان
به پایین مینگرد
نکند که نشود
در چه اندیشه ایست خدا میداند
لبخند میزد از لبه پشت بام دور میشود
به اسمان نگاه میکند....
و شاید باران بغض شکسته مردیست که اورا خدا میدانیم
و حجم این مصیبت های در قلب هایمان
از رنج های قلب خسته ایست
که میگیرید
و اما
چه کسی باران را میفهمد
دانلود رمان های عاشقانه