دلنوشته کاربران مجموعه دلنوشته مشتق نامه | Zhinous_Sh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Zhinous_Sh
  • بازدیدها 1,531
  • پاسخ ها 35
  • تاریخ شروع
Z

Zhinous_Sh

مهمان
_ به نام خداوند لایزل _

دل مشتق دارد. مشتق‌اش را که بگیری، می‌بینی که چه چیزهایی اندرون آن نهفته است...
امّا امان از روزی که نه صاحب دل و نه فرد دیگری بتواند مشتق آن را بگیرد...
آن زمان دیگر باید سرمشق خنثٰی بودن را در پیش بگیری!
•~•~•~•

مشتق‌نامه،
تاپیک شخصی آدمی هست که گاهی اوقات خوب و گاهی اوقات بده!
از هرچیزی هم که براش عجیب، جالب، ناخوشایند و ... باشه می‌نویسه.



البته لازمه چندتا نکته رو بگم:
صاحب تاپیک قصد توهین به هیچ قشر، موجود، فرد و... رو نداره و فقط عقاید خودش رو+ اتفاقاتی که افتاده رو می‌نویسه.
با تمام احترام، اگر می‌بینید اذیت می‌شید، می‌تونید تاپیک رو ببندید...
ممنون میشم اگر پست اسپم نفرستید و اگر نظری داشتید، در پروفایلم بهم بگید! ( :
 
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • اصلی وجود دارد، بامحتوای:
      زندگی تمام نمی‌شود؛ فقط بدبختی‌هایش
      از فردی به فرد دیگر،
      با نادانی و چشم‌های بسته منتقل می‌شود!

     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • تا حالا توجه کردید که یه سری دوستان هستند، مواقعی که بهتون احتیاج دارن میان سراغتون!
      بقیه زمان‌ها هم انگار که نه انگار وجود خارجی داشته باشی!
      یادآوری‌های با زمان خاص این دوستان رو بد تعبیر نکنید...
      این کار اون‌ها یعنی شما براشون مثل کوه و تکیه گاه می‌مونید، به این فال بگیرید که تو خوشحالی همه می‌تونن باشند؛ ولی تو چقدر عزیز و مهمی که موقع سختی اومده سراغت و بهت تکیه کرده!

      #دیدمون_رو_مثبت_کنیم!
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • روز قبل که البته دیگر روز هم نبود و آسمان به خود رنگ تاریکی گرفته بود تا اجازه دهد ستارگان و ماه خودی نشان دهند، هنگامی که دیگر پاها یاری نمی‌کردند تا در مجتمع‌ها و پاساژهای تجاری که پر از شلوغی مردمی بود که یا برای مایحتاج مدرسه و دانشگاه خود و وابستگان‌اشان در تکاپو بودند و یا برای روزهای پر از غمی که در راه است، می‌خواستند بهترین‌ها را فراهم کنند تا در مجالس‌شان بتوانند استفاده کنند! عده‌ای هم فقط محض گردش بیرون آمده بودند.
      در آن شلوغی‌ها هنگامی که جنس مورد نیاز خود را پیدا نمی‌کنی و مجبوری برای فراهم کردن آن جنس که به زور پدرگرام، برایش به شلوغی‌ها پا گذاشته‌ای؛ بخاطر حرف خواهر کوچک‌تر بازیگوش و بی فکری که همه چیز را هنوزم که هنوز است در دنیای عروسک‌های رنگارنگ می‌بیند، به آن سر شهر بروی و به حرف‌های راننده‌هایی که پشت ترافیک مانده‌اند و بعضی انگار بر سر شالیزی ایستاده‌اند و صدای خود را بلند کرده تا راه را باز کنند، بوق‌هایی که بعضی رانندگان بی‌حوصله از روی حرص تلف شدن وقتشان می‌زنند؛ گوش دهی.
      بالاخره برسی به مجتمع پیشنهادی خواهرت و پس از چهل و پنج دقیقه‌ی تمام، تمامی طبقات را زیر و رو کنی و هنگامی که دلت می‌خواهد سر از تن تمامی آدم‌هایی که به نحوی بی‌مسئولیت‌اند جدا کنی، در همان طبقه‌ی همکفی که در ابتدای، آن را زیر پا گذاشته بودی، جنس مورد نیاز مورد نظر را پیدا کنی و پس از دردسرهای مورد نیاز به دلیل بی‌دقتی‌ها و سرسری گرفتن‌ها آن را خریداری کنی و اگر بدعنقی کردن‌های خواهر را نادیده بگیری، نفسی راحت بکشی!
      البته نتوانی جلوی خود را بگیری و با ابروانی گره خورده در هم به اصطلاح نطقی غرا را شروع کنی:
      -خدایی من یکی نمی‌دونم چی تو این مغازه‌ها می‌بینید که تو هر کدوم از اون سه ساعت وای می‌ایستید و بعد از اینکه مغازه دار رو کچل کردین و چیزی پسند نکردین، از مغازه بزنید بیرون و دوباره مغازه‌ی بعد همین آش و همین کاسه! بابا حق داشت پیادمون کنه و بره... این حجم مقاومت تو خرید غیر قابل تحمله!
      بابا یه نگاه که کردید کافیه! مگه زمان و پاهاتون رو از سر راه اوردید، پاهای من دیگه دارن خون گریه می کنن!
      ناگهان مغازه‌ی مورد علاقه‌ات را ببینی و بی‌توجه به غرهای مادرت به طرفش بروی. کتاب فروشی با اینکه خیلی کوچک بود؛ اما مگر می‌شد آن حجم از کتاب‌های رنگارنگ را که نام هایشان با آدم سخن می‌گویند و نام نویسنده‌هایشان برق از سرت می‌پرانند گذر کنی! البته ناگفته نماند اول بار با خود فکر کنی که کتاب‌ها قاچاق هستند و بخواهی کد را برداری و به ناشر اطلاع دهی؛ امّا پی ببری که اشتباه فکر کرده و دلیل تفاوت جلد که از دور بی‌کیفیت نشان می‌دهد، ناشری دیگر است!
      خلاصه هنگام دل کندن از کتاب فروشی که خط بطلانی بر نطق‌های چند دقیقه قبل می‌کشید، زمانی که داری همزمان هم مبلغ مورد نظر را پرداخت می‌کنی و هم درباره‌ی کتاب‌ها با فروشنده‌ی خوش برخورد صحبت می‌کنی، دو دختر دیگر ببینی که دارند به مادرشان می‌گویند به آن‌ها مبلغی دهد تا بتوانند علاوه بر سینوهه، آناکارنینای دو جلدی را نیز خریداری کنند! امّا مادرشان با بدعنقی می‌گوید که می‌خواستند پول هایشان را الکی خرج نکنند، او پولی ندارد و باید شام بگیرید و کارت دیگرش سوخته است!...
      اینجا بود که انگار تمام اعضای بدنم سوخت و مغزم در معرض انفجار قرار گرفت!
      به این باور رسیدم که در این کشور، شکمی که خندق بلا هست؛ بیشتر از کتاب‌هایی که هرکدامشان پر از نکته‌های مثبت است و زندگی گویا هستند، ارزش دارد!
      مبلغی که در کارت مادر بد عنق بود به اندازه بود و چه بسا چندین برابر و کتاب‌ها نیز آف خورده بودند و۴۰ درصد تخفیف داشتند! مگر می‌خواستند طلا بخورند که آن مقدار از پولشان جواب گوی شکمشان نیست و نمی‌تواند آنان را تا خانه همراهی کنند، حتی با آن عددی که من شنیدم، می‌شد در مجلل ترین هتل جهان هم چندین شب ماند و از غذاهای لذیذ برد!
      تا آن لحظه هیچ وقت باور نمی‌کردم که تعداد پوسته‌های آدامس از کتاب و روزنامه و... بیشتر است و ناشرها با مشکل کاغذ و کم فروشی روبه رو شده‌اند! اما دیشب به این باور رسیدم که با وجود چنین آدم‌هایی همین که صنعت کتاب هنوز به زمین نخورده و تعطیل نشده است، معجزه‌ای بیش نیست! غذا آدم را برای ساعتی سیر نگه می‌دارد، امّا کتاب تا سال‌ها موجودات دو پای با مغز را، حمایت می‌کند!
      سعی کنیم کتاب بخوانیم و علاوه بر رشد ذهن خود به صنعت چاپ کتاب نیز کمک کنیم!

      پ.ن(۱): کتاب بخوانیم!
      پ.ن(۲): کتاب را رها نکنیم!
      پ.ن(۳): قاچاقچی کتاب، کسی هست که زمانی که پرفروش ترین کتاب را پیدا کرد، آن کتاب را بدون اطلاع دادن به ناشر اصلی و در تیراژ بالا و با قیمتی کمتر چاپ می‌کند. ناگفته نماند کتاب‌های قاچاقی از کیفیت فوق العاده پایینی برخوردار هستند!
      پ.ن [نکته طلایی](۴): برای حفظ آرامش خود، هیچ‌وقت با زن‌ها خرید نرویم! حتی شما خانم گرامی!
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • زمانی که تصمیم ابراز علاقه کردن به یک دختر رو دارید، مواظب باشید و همه‌ی جوانب رو بسنجید!
      منظورم از جوانب محل ابراز علاقه ، نحوه و ... اون نیست؛ بلکه منظورم اینه که مواظب باشید به کی دارید ابراز علاقه می‌کنید!طرف چندسال داره! هنوز اونقدری به بلوغ ذهنی رسیده که قدرت هضم ابراز علاقه‌ی شما رو داشته باشه!
      نگید که چون من دوسش دارم، پس باید ابراز علاقه بکنم!
      نمی‌گم ابراز علاقه نکنید؛ ولی این جوانب رو حتماً بسنجید و به خودتون یادآوری کنید!
      گاهی اوقات اگر این سؤالات رو یادآور نشید، گناهی بزرگ در حق اون دختر مرتکب می‌شید!
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • عاشق شدن و دوست داشتن، ترس دارد؛
      اینکه تمام ذهن و رویاهایت یک نفر باشد، بیم ناک است...
      اینکه هر لحظه نگران او باشی، استرس می‌آورد...
      اینکه تمام ثانیه‌هایت با اسم او در هم گره بخورند، کلاف ایجاد می‌کند...
      اینکه از حرکاتش، از دست دادنش، رفتارش و ... را تحت نظر بگیری تا مبادا ناراحت باشد از تو و دیگر، دیوانه کننده است....
      اصلاً عاشق که باشی، باید تمام دردها را تجربه کنی! پیر و جوان و جنسیت هم نمی‌شناسد!
      ناخواسته و غیر ارادی همه چیزت را باید تطبیق بدهی....

      به قول بچه‌ها؛
      #اختصاصی_...
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • با آن صورت مینیاتوری، گیسوان به تاریکی شب‌اش از زیر روسری‌اش به صورت شلخته‌ای که نشان از سریع آمدنش بود، بر روی شانه‌هایش آویزان شده بود.
      با عجز خاطر چشم‌هایم را به چشم‌هایش می‌دوزم.
      زبان به حرف گشوده و می‌گوید؛
      - الان؟ واقعاً به نظرت الان می‌شه؟ اگه نظر من رو می‌خوای، باید بگم بهتره از اینجا بری! به نفع همه‌است!
      سری تکان می‌دهم به معنای آنکه می‌فهمم چه می‌گویی!
      در نظرم سکوت خوش‌تر از هر گزینه‌ی دیگری جلوه می‌داد. دقیقاً زمانی که همه آماج حرف‌هایشان را با هر لحن و حسی به سمتت روانه می‌کنند، همانجا که نمی‌دانی به کدام گوش بدهی و گوشت را به همه‌یشان می‌سپاری. تو هیچ چیزی به زبان نمی‌آوری؛ ولی آنان با اطمینان خاطر هر چه را که از سکوتت برداشت می‌کنند را در صورتت می‌کوبند و تو تنها به سکوت اکتفا می‌کنی.
      ادامه می‌دهد؛
      - الان پشیمونی؟ می‌خوای چکار کنی؟
      جواب می‌دهم؛
      - چیزی دست من نیست... با طناب چند نفر و بخاطر همون چند نفر رفتم تو چاه و حالا باید ببینم اونی که می‌خواد آب برداره از این چاه، به صلاحش چه کاری خوش‌تر و اون رو انجام می‌ده!
      می‌دانستم از اینجور حرف‌هایم خوشش نمیاد و این زمان‌ها احساس می‌کند با یک آدمی که دچار اختلال دو قطبی است، صحبت می‌کند؛ اما لازم بود که حرف‌هایم را در تشبیهات بپوشانم تا سرپوشیده به حرف‌هایم پی ببرد! بفهمد که این آزرده خاطری، تنها تقصیر من نیست...
      می‌گوید؛
      - نمی‌دونم چی بهت بگم؛ ولی بالاتر از سیاهی رنگی نیست! فوقش دیگه بهت می‌گـه برو نبینمت!
      سری تکان دادم که با وجود حرکت به معنای قبول کردن حرفش، بارها تجزیه کرد بالا تر از سیاهی را.
      نمی‌دانست...
      نمی‌دانست که بالاتر از سیاهی رنگی وجود دارد که اگر به او دل بسپاری، بعدها از زاویه‌هایش بیرون آمدن، کار حضرت فیل هم نیست.
      تو یا رنگ سیاهی را می‌بینی، در سیاهی وجودت می‌دانی چه می‌خوای و یا سفید بختی و در راحتی خاطر به زندگی خود ادامه می‌هی. گاهی شاید حالت دگرگون شود؛ ولی بدتر از آن را نمی‌بینی!
      اما بالاتر از سیاهی، خاکستری است.
      شاید درجه‌اش در دیگر ذهن‌ها کم‌تر باشد؛ولی خاکستری دنیای موازی است، آنجا که نه امید به کسی داری، نه برای پیدا کردن خودت تلاش می‌کنی! نمی‌دانی خاطره‌هایت سیاه‌اند یا سفید...
      نمی‌فهمی حالت بد است یا خوب؛ چه خوب باشی و چه بد، علتش را نمی‌فهمی!
      دنیایی که گرد مرده‌های متحرک به آن پاشیده‌اند، بالاتر از دنیاهای دیگر است...

    #بالاتر_از_سیاهی_خاکستری_است!
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • جهنم، عذابی نیست که خدا برای تنبیه ما در نظر گرفته!
      جهنم، کارایی که خودمون با انجامشون، برای خودمون ساختیم! جهنم جایی هست که من و تو خون همدیگه رو برای کوچک‌ترین اتفاق ممکن، تو شیشه می‌کنیم!
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • به آدمایی که یکدفعه حال و هواشون عوض می‌شه، نگید «مودی»!
      شاید یهویی، یه چیزی، یه حرف یا خاطره‌ای به یادش اومد که یکدفعه از این رو به اون روشون می‌کنه...!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا